دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

زندگی با طعم وانیل

این پست باید روز قبل یعنی یکشنبه آپلود میشد اما اینترنت انقدر بازی درآورد که شد دوشنبه 

*****

سلام دوستان عزیزم، امیدوارم که در این آخرین روزهای اولین برجِ سال جدید ، تنتون سلامت باشه و حال روحیِ خودتون و عزیزانتون خوب باشه . البته منظورم نسبت به اوضاعی که توش گیر کردیمه هاااا. 

نوسانات دلار و قیمت های گزافی که برای هرچیزی  میپردازیم و جنگ اعصابی که برامون درست کردن ، امنیتی که نداریم و خیلی چیزای دیگه که یادآوریش حال خودمم بد میکنه ، مگه برامون حال روحیِ خوب هم گذاشته ؟؟ 

راستش دیروز که شنبه بود با مامان و مهردخت رفتیم بازار بزرگ . خیلی وقت بود که مامان دوست داشت با هم بریم ولی من همه ش درگیر سفارش شیرینی ها بودم و نمیشد . هفته ی پیش حسابی شلوغ بودم ولی بهش قول دادم که شنبه رو خالی بذارم و حتماً با هم بریم  . 

دیروز حدودای ساعت ده و نیم ، دم ایستگاه متروی خیام همدیگه رو دیدیم . قرار بود از خیابون خیام که بورس چرخ های خیاطی تهرانه، یه وسیله که باهاش سوزن چرخشو راحت ، نخ کنه بخریم . 

از یه نفر آدرس مغازه ای که این وسیله رو داشت گرفتیم و سه تایی رفتیم تو مغازه .سه تا اقای مسن ولی ترتمیز و شیک تو مغازه بودن که مشخص بود صاحب مغازه یکیشونه و اون دوتا دوستش هستند . 

 مامان گفت : آقا چنین وسیله ای دارید؟ گفت: بله . 

مامان گفت : لطفاً پنج تا به من بدید . اقاهه گفت: خانوم پنج تا میخوای چکار ؟ این که چیز خاصی نیست خرابم نمیشه . مامان نه گذاشت نه برداشت گفت : آقا من بچه ندارم کمکم کنه ، خیاطی هم خیلی دوست دارم ، برام سخته تا اینجا بیام . آقاهه یه نگاهی به من و مهردخت انداخت .. منم از لجم گفتم: خانوم همسایه مون هستند امروز آوردیمشون بیرون به کاراشون برسن . هرسه تاشون گفتند : دستتون درد نکنه ، خیر ببینید تو این زمونه بچه های خود آدم به آدم نمیرسن ، بعد شما خانوم همسایه تون رو آوردید خرید . 

صاحب مغازه به مامان گفت ببخشید جسارت میکنم یه سوال دارم :  شما اصلاً ازدواج نکردید یا بچه دار نشدید؟ 

مامان گفت : نه اصلاً ازدواج نکردم . 

صاحب مغازه هم گقت: اتفاقاً منم ازدواج نکردم . 

من گفتم : خب این خانم همسایه مون ، خیلی خانم خوبی هستند ، قدر شناس ، مهربون و کدبانو میبینید که هنرمند هم هستند بیاید با هم ازدواج کنید دیگه ما باهاشون نیایم خرید . 

اون دوتا دوستای آقاهه هم گفتند اصلاً هنرمندی از لباس پوشیدنشون مشخصه . 


مامان خانوم یه شلوار مشکی پوشیده بود و یه کت کوتاه لیمویی . یه کلاه مشکی کتون هم گذاشته بود سرش . کیف و کفشش هم مشکی بود و کیفشم کج انداخته بود رو دوشش. 

آقاهه گفت : شما چند سالتونه ؟ مامان گفت: هفتاد و پنج 

آقاهه گفت : من هفتاد سالمه . 

دوستش میان بحث رو گرفت گفت: اصلاً این چیزا مهم نیست که . 

من دیدم دیگه شوخی داره خیلی جدی میشه گفتم : آقاااا من دخترشونم ، این خانوم هم،  دختر من و نوه ی ایشونه .. ببخشید که مامان ما شوخیش گرفته میگه من بچه ندارم ، منم لجم گرفت ، ادامه دادم . 

هر سه تا زدن زیر خنده .. صاحب مغازه گفت: خوب منو گذاشتید سرکارهااا .. گفتم آخرعمرم دارم عاقبت بخیر میشم . 

مامانمم گفت : ببخشید آقا شما برادر من هستید، من یه همسر دارم مثل ...  اونا گفتند:  مااااه 

مهردخت گفت: عه شما از کجا فهمیدید؟ یکیشون گفت: دخترم ، مدل شوخی کردن مادر بزرگ شما مشخص بود که از سر زنده دلی و حال خوبه ، خدای نکرده بخاطر ناراحتی یا خشم از پدربزرگتون نیست، نمیدونم چطوری بگم،  بذار به حساب تجربه ی ما . 

خلاصه با خنده خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون . 

مهردخت گفت: من تاحالا رستوران مسلم نرفتم میشه بریم اونجا؟ گفتم : والا من آخرین بار توبه کردم چون خیلی خیلی شلوغه و غذاش کیفیت سابق رو هم نداره . 

مهردخت گفت: حالا نمیشه بخاطر من بریم؟ من و مامان گفتیم : چرا خب بخاطر تو میریم . 

با کلی پیاده روی رسیدیم مسلم و رفتیم تو صف طویلش . 

از اون راه پله ی تنگ و بینهایت شلوغ گذشتیم و بالاخره بعد از نیم ساعت نشستیم سر میز . 

واقعاً مثل آخرین بار که چندسال پیش بود من رفته بودمم، شلوغ نبود ولی هنوزم خیلی  شلوغ بود البته کیفیت غذا بهتر از قبل شده بود . 


ساعت تقریباً دو بود که از رستوران اومدیم بیرون . طبق معمول هم همه ی غذامونو برداشتیم آوردیم من که کلاً با دوقاشق غذا سیر میشم تقریباً با نون و ماست سیر شده بودم ، مهردخت و مامان هم که زیاد غذا نمیخورن، تازه دوتا غذا گرفته بودیم . 

بعد رفتیم داخل بازار یکمی خرید کردیم و رفتیم پاساژرضا . مامان میخواست برای بابا ادکلن بخره که خرید .  مهردخت هم دوتا عطر کوچیک انتخاب کرد و برداشت منم برای مامان که   از عطر ورساچه مشکی  مهردخت خوشش اومده بود ،  هدیه گرفتم . 

بازم تو پاساژ کمی خرید کردیم ، مامان میگفت یه پاساژ دلگشا هم هست ولی دیگه حسابی خسته شده بودیم ، گفتم مامان باشه یه بار دیگه بیایم . 

خوشبختانه قبول کرد ،  اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه ی ما . 

بابا هم وقت دندانپزشکی داشت گفتیم بیاد منزل ما تا با مامان برن خونه شون . 

حدودای ده و نیم شب بود که مامان و بابا رفتند . 

من از صبح گوشیم و اخبار رو چک نکرده بودم . همین که مامان اینا رفتند و گوشی هامونو گرفتیم دستمون، همه ی صفحه ها پر شد از اخبار شروع ج ن گ  ایران و اس رایی/ل . 

مهردخت که رنگش شد مثل گچ دیوار. .. دور خودش میچرخید و میگفت:  مامان چکار کنیم؟ 

راستش منم ترسیده بودم گفتم : وایسا مهردخت ببینم چی شده بدو باکس تامی و غذا ش رو بردار ، کوله ت رو هم بیار شناسنامه هامون رو بذار توش . 

همینطور تند تند داشتم چک میکردم دیدم مهرداد نوشته : شمعدونیا کجایید؟؟ ج نگ شده ؟؟ سریع برید سمت فشم . 

مهردخت تلفن کرد به پدرش . 

الو بابااا شرایط خوبی نیست  بیا میخوایم بریم فشم . 

آرمین خونسرد گفت: نگران نباش بابا چیزی نیست . من همچنان داشتم اخبار رو از منابعی که میدونم درست هستند چک میکردم . 

آرمین شروع کرد توضیح دادن . بین حرفاش از من هم شاهد میگرفت به مهردخت میگفت : مامانتم میدونه . درست میگفت البته و دلایلی که میاورد منطقی بود هرچی هم مهردخت می پرسید با دلیل براش توضیح میداد .. وسط بحث اونا گفتم : مهردخت گوش کن بابات راست میگه ج ن گی درکار نیست .. یه دعوای زرگریه . 

من بمیرم برای شهر های مرزی اونا شرایطشون کمی حساسه ولی واقعا چیزی نیست اینایی هم که میبینی  فرستادن، نرسیده اونجا خنثی میشن . نگران نباش . 

با بقیه خانواده به این نتیجه رسیدیم که مشکلی نیست و بگیریم بخوابیم . 


ساعت نزدیک سه بود که خوابیدیم . تو جا که دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم چه زندگی برامون ساختن .. الان تو امریکا جشنواره کوچلا داره برگزار میشه ، چیزی که مهردخت سالهاست آرزوشو داره ( جشنواره کوچلا که هرسال در دره ی کواچلا  واقع در صحرای کلرادو ی ایالت  کالیفرنیا برگزار میشه دروقع یه جشنواره ی موسیقی و هنره .. اگر دوست دارید درموردش بیشتر بدونید لطفاً از منابع معتبر بخونید) اونوقت مهردخت  این گوشه ی دنیا باید نصف موهاش از ترس ج ن گ سفید بشه تا صبح . 

اصلا چرا راه دور بریم تا کوچلااا؟؟ همین که هر روز صبح بیدار میشیم و نسبت به دیروز کلی فقیر تر شدیم و از خواسته ها و زندگی معمولیمون دور تر شدیم درد کمتری از جن گ نداره


ولش کن از این درد هرچی بگم ادامه داره .. درد بزرگی به نام خاورمیانه ای بودن .


این پستمون خنده و گریه ش قاطی شده . بریم یکمی از شیرینی هایی که دارم از بدو بازنشستگی میپزم ، براتون بگم که طعم تلخشم بشوره ببره . 

تو کامنت های پست قبل  خوااسته بودید  عکساشونو هم بذارم . 

این شش مدل مخصوص سفارش های نوروز بود . 

برشتوک

شکوفه ی بهار

زعفرونی


رزت


رینگ آجیلی 


اسلایس تافی بادام


همونطور که گفتم این شیرینی ها همه سبک بودند و همه شونم پر از جزییات و تزیین های دستی . بجز اسلایس که بصورت تخته ای درست میشه و بعد برش میخوره بقیه شون همه دونه به دونه تزیین داشتن و دماارم در اومد تا آماده شدند . یکی از دوستانم گفت : مهربانو تومگه چند تا قالب کوچولوی رزت داری که اینهمه درست میکنی ؟؟ گفتم : قااالبی نیست عزیزم همه ی خمیر  این رزت ها رو با دست پیچیدم  فکر کن هر کدومش فقط هشت گرمه و وقتی یه سفارش یک کیلو رزت داره یعنی من حدود 125 تا از این رزت ها رو با دست پیچیدم و گذاشتم پخته و بعد که سرد شده تهشو شکلاتی کردم تا شده یک کیلو

من از حالا به شما می سپرم اگر عمری باقی بود حوالی بهمن از من بپرسید :مهربانو برای شیرینی های امسال چی در نظر گرفتی ؟ اگر چیزایی که بهتون معرفی کردم کوچولو و سبک بود و جداگانه تززین داشت بگید خودم میرم جلوی آینه با پشت دست میزنم تو دهنم 


اون رینگ های آجیلی رو میبینید اول یه حلقه کوکی میپزم بعد میشینم مغز ها رو با یه سری مواد از جمله شیر عسلی مخلوط میکنم تا چسبناک بشه بعد دونه دونه مغز ها رو با پنس روی رینگ ها میچسبونم . وای به زمانی که رینگ ها میشکنند 

خلاصه دوستانی که قراره کار  شیرینی پزی انجام بدن یادشون باشه برای سفارش های تعداد بالا کارهایی انتخاب کنند که اون مشخصاتی که گفتم رو نداشته باشه 

اما این هفته رو باید بنام هفته ی موچی نامگذاری میکردم . اولش با یه سفارش 5 تایی موچی های مختلف که یه خاله ی مهربون برای تولد خواهر زاده ی عزیزش  سفارش داده بود شروع شد . 


خیلی خوب بود چون خاله دوست داشت عزیز دلش حدس بزنه کی براش موچی ها رو فرستاده و من کلی باهاشون همکاری کردم تا سورپرایز معماگونه و خیلی هیجان انگیز به دستشون رسید 

بلافاصله یه مشتری گل، بسته ی  پونزده تایی موچی سفارش داد   

من خودم عاشق موچی هستم درست کردنش هم برام خیلی راحته . جعبه ای که آماده شد این بود . 

سه تا توت فرنگی و خامه 

سه تا کرم لوتوس و خامه همراه با بیسکوییت های خوردشده لوتوس 

سه تا نوتلا و خامه همراه با فندوق های خورد شده 

سه تا کارامل دست ساز نمکی با خامه و خورده های بادام زمینی 

و سه تا تیرامیسو و بیسکویت های خورد شده ی اورئو 


آماده شد و با این شکل و شمایل ارسال شد 


همین که این بسته استوری شد موج دوستداران موچی شروع کردن به سفارش دادن . 

و البته بعضی از دوستان موچی همراه با اسلایس سفارش میدادن . 

این عکسا فقط بخشی از کل بسته های موچیه . 


وقتی هم که موچی اضافه درست میکردم و استوری میذاشتم موچی با تخفیف دارم ، همزمان چندین نفر میخواستنش از همه قشنگ تر وقتی بود که پیام های بینهایت مهربون و قشنگ دوستان بهم میرسید انقدر این پیام ها قشنگند که هیچکدوم رو از واتس اپ و اینستا پاک نمیکنم و یه چیز قشنگتر هم اینکه بعضی از دوستان شیرینی دال که سفارش میدن از بین خودتون هستند 

این بین، یه کیک مینی مال سفارش داشتم که یه دوست مهربون که اصفهان زندگی میکرد برای دوست تهرانیش تولدش رو سورپرایز کرد 


یه آقایی برای تبریک عید فطر سه تا جعبه یک کیلویی برشتوک خرید 

و یه دوست برای دورهمی خونه ی دوستش یه کیک دیابتی و  رژیمی  میخواست که کرانبل سیب و گردو رو سفارش داد 


تازه فهمیدم وقتی عمیقاً عاشق کاری که میکنی هستی یعنی چی 

دوستان گلم خودتون رو باور داشته باشید و از حرکت نترسید ، مطمئن باشید برکت بعد از اینکه شروع کردید در همه ی ابعاد زندگیتون نمایان میشه . 

نباید به  فکرای منفی پر و بال بدم و حسرت گذشته رو بخورم ولی فقط اینو بگم که دیر جنبیدم ...ای کااااش ... 

شما زمان رو از دست ندید به ارزوهاتون پرو بال بدید و نترسید

دوستون دارم 

نظرات 34 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام مهربانو جان
وای که چقدر خندیدم از ماجرای سر‌ِ کار گذاشتن آقایون تو مغازه خدا حفظ کنه مامان مصی نازنین‌رو.
ما ۲۵‌ام باید می‌رفتیم ترکیه. شانسو ببین چه وقتی افتاد سفر. همسر باید برای تمدید ویزای ۵ ساله‌اش که ده سال از انگشت نگاریش گذشته بود، بره ترکیه، ما هم قرار شد بریم ، دو بار پرواز کنسل شد آخرش هم من و همسرم می‌خواستیم بریم. بهار خیلی می‌ترسید اما دو ساعت قبل حرکت تصمیم گرفت بیاد خلاصه رفتیم اما صبح روز برگشت اسرائیل ایرانو زد، خلاصه بهار نمی‌خواست بیاد و همش گریه می‌کرد بالاخره راضی شد برگشتیم اما جونمون به لب رسید تا برسیم.
طفلک بچه‌ها واقعا دلم براشون می‌سوزه
یک روز بدون دردسر و استرس نداشتند
چه چیزهای ساده‌ای که براشون حسرت شده…!!!
ممنون از این همه شیرینی‌های قشنگ
آفرین به تو مهربانو جان
باعث افتخار همهٔ خانم‌هایی
عالی

سلام عزززیزم
ارره دیگه از دست این مامان خانومممنونم قربونت
عززیزم چقدر ناراحت شدم میدونم دقیقا چه استرسی تجربه کردید و طفلک بهار جانم چه حالی شده
خدا رو‌شکر که همه چیز بخیر گذشت زدن بیابون های هم رو ترکوندن امیدوارم که همه ی ظالمین خودشون بترکند
فدات شم مرررسی مهربونم

مبینا شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 03:58 ب.ظ

وای چه ماجرای بانمکی .حالا واسه پدرتون داستان رو تعریف کردین؟
مث همیشه شیریتی ها عالی مهرباتو جان .من فقط عاشق کیکم .حوصله ریزه کاری شیرینی ندارم . میزنم دهن خودمو پاره میکنم واللا .:پوزخند
ادرس پیج کاری اینستا رو بذار لطفا که فالوتون کنیم

بله تمااام و کمااال
میخنده بنده خدااا
ممنونم عزززیزم . آره خب شیرینی جزییاتش زیاده
چشم عزیزمdaalpastry@

نرگس جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام مهربانم... عجب مامان خانم شیطونی داریا

سلام عزبز دل
خییییلی

لیلی پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 05:06 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

دلم برای اون آقای بازاری سوخت. ته دلش از دیدن خانم خوش تیپ شاد شده بود و فکر کرده بود الان دیگه می تونه اخر عمری همدم پیدا کنه.
مادربزرگ من ۴۵ساله که همسرش رو از دست داده و بچه هاش رو تنهایی بزرگ کرده و سروسامان داده حالا که تنها شده تو سن ۹۰سالگی عمه ام براش همدم(همسر) پیدا کرده و دوتایی با پادرد و دست درد و رعشه و کنار هم میشینن اختلاط می کنند . آخر هفته ها فرزندان آقا میان و میبرنش حمام و رسیدگی و تروتمیز دوباره میارنش. اوایل خیلی نگران حرف مردم بودند اما الان دلتنگی بعد دوری موقت همه چی رو می شوره و میبره.
از عبارت بدو بازنششتگی یاد بدو تولد افتادم باشد که زندگی جدید و باتجربه ای شروع شده باشه

لیلی جانم چه کامنت زیبا و دلنشینی نوشتی برام عزیزم
هم چیزی که مربوط به مادر بزرگ بود هم مقایسه بدو‌بازنشیتگی و بدو تولد که واقعا مقایسه ی جالبی و درستی بود از لطفت ممنونم عزیزم امیدوارم برای همه تن درستی و روزی و ارامش باشه
چه عمه ی خوش فکری داری لیلی جان
ما در هر برهه از زندگیمون بنا به دلیلی نیاز به جفت داریم
چه روزهای پر شر و شو جوانی و هجوم هورمون و ایام عشق های پر سوز و گداز چه میانه ی راه که هم چاشنی عشق روزهای قبل و همراهی نیازه و چه درایام کهولت که دیگه تقریبا خبری از جاذبه های جنسی نیست و نیاز به جفت درواقع نیاز به همدم مهربانیه که حال و احوال همین روزهای ما رو‌مثل خودمون درک میکنه و رفیق روزهاییه که فقط ارامش میخواهیم و‌بس
امیدوارم هیییچ کس تنها نمونه که تنهایی یکی از ترس های بزرگ زندگیمه
خدا مادر بزرگ و رفیقش رو برای هم نگهداره

هوپ... پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 12:22 ب.ظ

چقدر شیرینیا خوشگل بودن

مرررسی هوپی جانم

فرحناز چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام بانو جان لذت میبرم از نوشته های شیرینت عزیزم بهم یاد بده که چطوری بفهمم به چه کاری عشق دارم. من سالهاست که خیلی مهارتها را تست میکنم. عاشق کاری و هنری نیستم. ولی از هیچ کاری هم بدم نمیاد. باور کن این شده یه مشکل برام که دنبال چه کاری باشم که یادم بره وقت و زمانی که توش هستم

سلام فرحناز عزیزم ممنون مهربون
عزیزم بین اینکه برحسب وظیفه کاری انجم بدیم یا اینکه به اون کار عشق بورزیم تفاوت هایی وجود داره .
اگر با وجود تست مهارت های متفاوت هوزم کاری که بهش علاقمندی رو پیدا نکردی نشون میده سراغ اون اصل کاری نرفتی هنوز .
ببین گاهی اون کاری که دوست داریم لابه لای گذشت زمان و دلمشغولی هامون گم شده . برگرد عقب حتی از خانواده ی بزرگسال و حتی کهنسالت کمک بگیر ببین تو بازی های کودکانه ت چه نقشی رو بیشتر میپذیرفتی؟
شاید کاری رو بهش علاقمندی که الان ناخوداگاهت بهت میگه اون کار پرستیژ نداره و تو ذهنت یه مانع براش تراشیدی و سراغش نمیری ؟
ببین یکی از دوستان من همین حال و هوای فعلی تو رو داشت یه بار بهم همین موضوع رو گفت بهش گفتم برو تو خاطرات کودکیت ببین چی پیدا میکنی؟
گفت بگم خنده ت میگیره من همیشه دوست داشتم لباس زیر خانم ها رو بفروشم .
همیشه هم تو بازی هام فروشنده شورت و سوتین بودم . گفتم برو سراغ همون .
گفت نمیشه بچه هام چی میگن ؟ همسرم؟ خانواده م .
گفتم به هرحال تو اینو دوست داشتی .
تا مدت ها ازش خبر نداشتم تا یه روز ازش خبر گرفتم ، یعنی بهم تلفن کرد گفت شاید باور نکنی ولی با چالش های خیلی زیاد بالاخره اون کاری که دوست داشتم انجام میدم . از اینکه به خانم ها لباس زیر میفروشم و بهشون مشاوره میدم خیلی لذت میبرم .
برای همین میگم شاید یه چیزی دوست داری که فکر میکنی دنبال کردنش ممکن نیست .
یه چیز دیگه هم بگم و اونم اینه که شاید فقط به مهارت های روتین فکر میکنی؟ یه چیزی که خیلی مرسوم نیست رو امتحان کردی؟
مثلا اینکه یه دوره ی طراحی و دیزاین دسته گل و سبد های گل خاص.
نمیدونم جایی هست که از افرارد تست بگیرن و بعد مهارت هایی مناسب حال و احوالشون معرفی کنند؟

الهام چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 09:47 ب.ظ

مهربانو جان دست مریزاد
ای کاش کرانبل سیب و گردو دیابتی را برامون بگذاری برای مادران دیابتی مون درست کنیم

قربونت برم الهام جان
ببین کرانبل ها همه مثل هم درست میشن اصولا کرانبل یعنی یه مقدار از خمیر رو که برای کف استفاده کردی نگهداری و بذاریش فریزر بعد از اینکه مواد میانی کیک رو ریختی تو قالب اون قسمت از خمیر رو لز فریزر دربیاری و رنده کنی و بصورت رنده شده بریزی رو مواد میانی بعد بره تو فر .
اینکه میگیم دیابتی باشه یه شیرینی یا کیک یعنی هیچ شکری درش استفاده نشه . پس میشه از استویا استفاده کرد که به هیچ عنوان مانعی برای دیابتی ها نداره .
مواد لازم برای کیک :کره یا مارگارین سرد 100 گرم/بیلوی غیر حجیم 25 گرم /آرد کامل 140 گرم/آرد جو دو سر 20 گرم /ارد برنج 40 گرم /تخم مرغ درشت 1 عدد/ گردو 50 گرم /بیکینگ پودر 2 ق چ
مواد پنیری : پنیر خامه ای 260 گرم / تخم مرغ 2 عدد / بیلوی غیر حجیم 20 گرم /آرد کامل 20 ق س / آبلیمو 1 ق چ
مواد برای کمپوت سیب : سیب خورد شده 2 عدد / شیره انگور 50 گرم

اول کمپوت رو درست کنیم . سیب ها رو بریزد تو ظرف و روی حرارت بذارید کمی اب بریزید تا سیب ها بپزند ولی له نشن . ابش که تموم شد شیره رو بریزید و بذارید تا شیره با سیب ها حرارت ببینند و کاملا به خورد سیب ها بره نهایتا خاموش کنید و بریزید تو یه ابکش کوچیک تا سرد بشه و هیچ شیره ای نمونه
برای تهیه خمیر :آردها و پودر بیلو و کره رو بریزید تو غذا سااز و چند تا پنلس بزنید تا مثل خورده نون بشه تخم مرغ رو بریزید دوباره چند تا پالس بزنید تا به خورد مواد بره . خمیر رو دوقسمت کنید یه قسمت رو با گردوی خورد شده مخلوط کنید و بذارید فریزر بقیه مواد رو کف قالب 16 یا 18 پهن کنید (نیاز به چرب کردن قالب نیست) کمپوت سیب رو روش بریزید مایه پنیری رو هم روش بریزید بعد اون قسمت خمیر رو از فریزر دربیارید یا با دست خوردش کنید بریزید رو مواد قبلی یا رنده کنید و بورت خورده نون بریزید رو مواد قبلی قالب رو بذارید تو فر از قبل گرم شده با دمای 175 درجه حدود 40 دقیقه بپزه .
طرز تهیه مایه پنیری
همه مواد رو با هم مخلوط کنید و با دور متوسط هم زن بزنید .
نکته: از کمپوت اماده استفاده نکنید حتما خودتون درست کنید

مجید وفادار چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 07:21 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com

« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعرجهان یافته ام
این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا–
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو[لبخند][گل]

سلام
مهربانو جان خوبی خوشی خوشحالم که هنوز پرتلاش و سلامت هستی
خیلی وقته نبودی
منو یادته اگه یادته وبلاگم بیا بدونم یادته؟؟

زود سریع یه جعبه شیرینی برام بفرس شدیدا هوس کردم
ویار دارم

سلام مجید جان چطوری؟؟
ممنون ازت منم خوشحالم سلامتی و سرت هنوز رو تنته
آتیشات رو سوزوندی؟ پس غیبت صغری ت تموم شد؟
فقط شیرینی بارداری نپخته بودم

maryam_gorjie@yahoo.com چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 02:17 ب.ظ

من دستم اومد داشت: می خواهید من اول هر ماه یک سفارش بذارم که کل ماه رو با سفارش های اون شیرینی ادامه بدید؟
همش به خاطر اینه که این شیرینی ها با عشق میان و دل ها رو شاد می کنند

بللله عززیز دلم قربون دستت عاالی بود مرریم جون
فدات شم انقدر که ماااهید شما مگه میشه عاشقتون نباشم و عاشقانه براتون شیرینی نپزم

Nasrin چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام مهربانو جان با تاخیر بازنشستگی رو تبریک میگم امیدوارم از مسیر جدید زندگی کلی لذت ببری
به به چه شیرینی هایی و چه موچی های خوش رنگی
نمیدونم چطوریه که ادم سختی کار یادش میره همین الان کسی رزت بخواد سفارش بده با کمال میل میگی بله حتما
بنده خدا اقای فروشنده حسابی تو ذوقش خورده و از این به بعد کیس هایی که در نظر میگیره با مامان مصی خوش‌تیپ مقایسه میکنه و کارش سخت میشه

سلام نسرین جانم
قربونت عزیزم ممنونتم
رزززت چند کیلو میخوای؟؟
ای جااان مرررسی مهربون

پونه چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 11:48 ق.ظ

مهربانو جون اول از همه عاشق سرزندگی و تیپ مامان شدم بعد عاشق شیرین ها و سلیقه و حوصلتون و آرزو کردم کاش تهران بودم و مشتری ثابت و همیشگیتون می شدم . اگه می شه لطفا آدرس اینستا تون رو بزارید.

قربونت برم پونه جانم لطف داری عزیز دلم
ای جاانم هر وقت اومدی تهران خبرم کن نازنین
چشم عزیزم
daalpastry@

دریا چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 11:40 ق.ظ http://taarikheman.blogsky.com

یعنی دلیل مامانتون برای خریدن پنج تا سوزن نخ کن رو من دقیقا درک میکنم. منم عاشق خیاطی ام. اصلا به نظرم لذت بخش ترین کار دنیاست. سه ترم هم کلاس خیاطی رفتم و یه چرخ هم خریدم (از همون خیابون خیام) ولی خب الان دیگه خیلی امکان خیاطی ندارم. ایده من برای بعد از بازنشستگیم همین خیاطیه.
منم از مسلم خوشم نمیاد. مشکلمم بیشتر محیطشه. احساس میکنم دارم توی یه دخمه شلوغ غذا میخورم.
چقدر شیرینی هاتون قشنگن. آدما دلشون میاد اینا رو بخورن؟

جاانم دریاای هنررمند
امیدوارم خیلی زود به دوران شیرین بازنشستگی و پرداختن به هنری که بهش عشق داری برسی عزیزم
منم همین حس رو دارم اصلا از اون شرایط و صندلی های ناراحتش خوشم نمیاد خریدهامونو اصلا نمیدونستیم کجا بذاریم
ولی از حق نگذریم بهترین ویژگی مسلم پرسنل خوش رو و بسیار مهربونشه واقعا ادم خوشش میاد بعد از اونهمه خستگی اونطوری گشاده رو و مهربونند
فدددات شم عزیزم لطف داری دریا جون

Azi-a چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام مهربانو جانم
وااای مامان مصی عالی هستند
وای ک عجب شبی بود... و همچنان تا پریشب احتمال واکنش زیاد بود من بیدااار و بعدش تا صبح کابوس میدیدم به خودم دلداری میدم ک چیزی نمیشه ولی وقتی خبرگزاری هارو میدیدم واقعااا همه چیز نامشخص بود.
شیرینی هاتون فوق العاده هستند.
من فقط منتظرم ‌بیام تهران قنادیتون . یه جایی برامون بزار بیایم بشینیم نگاهت کنیم و لذت ببریم، لطفااااا

سلام آزی جونم
مرررسی عزیزم
آره قربونت کلی استرس کشیدیم
فدددات شم عزیم لطف داری ازی جون .
ای جااان دلم . خدایا این کافه دال رو خودت افتتاحش بکن

مهناز چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 09:11 ق.ظ

ممنون عزیزم که برامون مینویسی

عزیزمی مهناز جون ممنون که همراهی

نسیم چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 08:58 ق.ظ http://nssmafar.blogfa.com

مهربانو جان از تعریفایی که از هر عکس کردین قشنگ معلومه که چقدر این کار براتون لذت بخشه
و این حس برا منی که بعد بازنشستگی پیش از موعد رفتم تو کار گلفروشی خیلی آشناس هر چند تو کار معلمی هم کم نمیذاشتم و مقبول بودم اما الان انگار روحم رو به پرواز درمیارم
موفق باشین

قربونت نسیم جانم
ای جااان چه کار زیبایی داری نسیم جون من در نوجوانی عاشق گلفروشی بودم و مهردخت همیشه رویای داشتن یه گلفروشی رو داره
منم کاااملا درکت میکنم
همچنین عزیزم

از مهربانو برای مهربان چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 01:35 ق.ظ

عزیزم به ادرس ایمیلت برات جواب نوشتم

سانیا چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 01:04 ق.ظ http://saniavaravayat.blogsky.com

بوی خوش شیرینی هات رو از اینجا دارم حس میکنم. حتما کیک ها هم خوشمزه هستند و بیچاره من نمیتونم بخورم ازشون

عزززیزم

رها سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 10:41 ب.ظ

خانم هنرمند و باسلیقه
موفق باشین

ممنونم رهای عزیزم .. همچنین

ماجد سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 07:27 ب.ظ

سلام ایام به کام مهربانو عزیز
نه به جنگ و تنش و مردم آزاری
آری به ثبات و سرور و دل آرامی
ایول مامان مسی، خوب دست بازاریا رو خونده
حظ کنی از شیرینی پزی
اوج بگیری و گسترش بدی و ما بیایم با دختری بخور بخور
چه قشنگه شکوفه بهار

سلام ماجد عزیز
ممنونم دوست عزیزم . قدم شما و دختری روی چشمم .

زری.. سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 05:26 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

با اون تیپی که از مامانت تعریف کردی والله حق داشته اون آقا :))))
آفررررررررین به هنرت! شیرینی ها خیلی زیبا و هنرمندانه هست!
در مورد جنگ، من هم اون شب تا سه و نیم بیدار بودم و با دوستم که تو خبرگزاری هست خبرها را برای هم میفرستادیم، اولش هر دو ترسیده بودیم که این دیوونه ها میخواهند چکار کنند، از یه جایی به بعد دیگه بهم گفت ببین این عین الاسد دوم هست، هماهنگ شده هست. یعنی دیگه ساعت چهار رفتم خوابیدم. خدا خودش شر هر چی دشمن هست را از سر این مردم بیچاره کم کنه:/

آره قرتی خانوم برای من تیپ مشکر لیمویی میزنه
قربونت زری جانم ممنونم
عین هم بودیم پس
آمییییییین

سما سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 10:11 ق.ظ

وای چقد دلم میخواد ازین کار کارمندی تکراری بیام بیرون و زندگی کنم به معنای واقعی ولی حیف شرایط اقتصادی جامعه به من اجازه ریسک نمیده و این عمرمه که داره تلف میشه پشت میز کامپیوتر
افرین به تو که دنبال ارزوهات رفتی و حالشو ببر عزیزم
وای من موچی دلم خواست...حیف که من رشتم.الان سفارش میدم واسه خودم به به

سما جان بهت توصیه میکنم حتما دنبال کاری که دوست داری باش عزیزم تا هم از کار کردن لذت ببری هم بتونی اقتصاد خانواده ت رو مدیریت کنی . قربون لطفت برم من
ای جااان میدونم که تو رشت قناد های خیلی خوبی داریم یکی از اون خانوم گل ها رو انتخاب کن و زود سفارش موچیت رو ثبت کن . نوووش جاان

مانا سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 08:05 ق.ظ

سلام مهربانو جان. من اینستاگرام رو مدتیه از روی گوشیم پاک کردم. برای پس فردا 30 فروردین که تولد دخترمه، من یک بسته موچی و اسلایس و یک کیک تولد می خوام . میشه راهنمایی کنی؟

سلام مانا جان مبارکه عزززیزم دختر نازتو ببوس الهی عاقبت بخیر باشه
شماره
09107038094
مخصوص شیرینی داله عزیزم
میتونی پیامک بدی یا تو واتس اپ بهم پیغام بدی و هماهنگ کنیم قربونت

رهآ دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 10:03 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

مهربانوجانم خدا قوت دستت سلامت چه شیرینی های دلبری کلی کیف کردم از دیدن عکس ها. منم خیلی اهل کیک درست کردن هستم، ولی عمرن به پای شما برسم قشنگ معلوم که با جون و دل کارت رو انجام میدی الهی کسب و کارت پر خیر و برکت باشه

ممنونم رهای عزیزم
قربونت عززیز دلم الهی تن تو هم سلامت باشه و زندگیت هم مثل کیک هات شیرین نازنین

ربولی حسن کور دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 09:25 ب.ظ http://REZASR2.BLOGSKY.COM

سلام
درحالی که سامانه نوشتن نسخه درحال قطع و وصل شدنه و صدای مریضها هم دراومده این پست را خوندم.
نهایتا نسخه ها را روی کاغذ نوشتم تا بگیرن و هروقت سامانه وصل شد بزنیمشون توی سامانه.
طبق منطق فعلا خبری از جنگ نباید باشه اما توی مملکت ما نمیشه با قطعیت چنین چیزی گفت.
امیدوارم کل خانواده تا سالها با خوشی و سلامتی کنار هم زندگی کنند.

سلام
واای چه شرایط بدی
دقیقا همینطوره .. واقعا هیچ چیز قطعیت نداره
ممنونم آقای دکتر .. همچنین شما و خانواده ی محترمتون

سیتا دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام و درود
خانواده تراز یعنی خانواده شما
چه قدررررر سخت بوده پخت شیرینی ها. فکر نمی کردم دونه دونه با دست خمیر رزت رو درست کرده باشید.
امیدوارم اوج کارتون رو ببینم و کلی ذوق کنم.

سلام به روی ماهت

غریبه دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 03:46 ب.ظ

با درود
چه باحال بود هم خواستگار و هم مادر
نه اسرائیل طالب جنگ است و نه ایران
در این میان بیچاره مردم غزه اند که قتل و عام می شوند

درود بر شما
ارره خیلی موقعیت بامزه ای بود
بیچاره مردم عادی

معصی دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام میشه آدرس پیج شیرینی اینستا تون رو بدین ممنون

سلام بله جانم
daalpastry@

نسرین دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 02:31 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

همه ی حرفات یه طرف این شیرینهات یه طرف... من از همش میخوام لطفا از همش یه دونه برام بذار کنار بده اسنپ برام بیاره... مچکرم
جدی بگم، دست مریزاد.
در ضمن دیگه هیچوقت به این فکر نکن که کاش زودتر اینکار رو شروع کردم. تو راههای دیگه ای هم جلوت بود که نمیشد اونموقع. حالا وقتش بود که شروع کردی

عشق خودمی که نسرین جونم
کاش اسنپ میامد اونوقت خودم میشدم راننده اسنپ
قربون تو عزززیز منی همیشه هم میگی بهم خواهر جون

سمانه مامان صدرا و سروناز دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام بر مهربانوی هنرمند
خاموش می خونمت
خیلی ماجرای بامزه ای بود، گفتم الانه که فروشنده خاستگاری کنه
به به خوش به سعادت اون کسانی که از شیرینی های خوشمزه ی شما نوش جان می کنند

سلام سمانه جان
اررره واقعا خواستگاری کرد دوستاشم میخواستن حتما نتیجه بده
من قربون شما عزززیز دل

رهگذر دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام عزیزم
چه خوبه که توی بازنشستگی تونستید بهترین مسیر ممکن رو برای زندگی تون انتخاب کنید. چه خوبه که کاری رو دنبال می کنید که ازش لذت می‌برید.
اتفاقا منم داشتم به این فکر می کردم که چه شیرینی های سختی رو برای عید انتخاب کردید.
بسی لذت بردم از رنگارنگی شیرینی هاتون هر چند هیچ کدوم سلیقه من نبود. آخه من از طرفداران ناپلئونی هستم.
من مدت هاست که سعی میکنم اصلا به خبرای بد و ناگوار فکر نکنم و تا جای ممکن بازگوشون نکنم. چون قطعا همه خودشون از این اخبار مطلع هستن و تکرارش فقط ترس و اضطراب خودم و اطرافیانم رو بالا میبره، در کل این شعار منه که چیزی رو که نمیتونی تغییر بدی و توش تاثیری نداری، بهش فکر نکن چون جز اینکه روان آدم بهم میریزه، دست آورد دیگه ای نداره.
همیشه به بازار و خوش گذرونی

سلام رهگذر جان
قربون شما
راستش خودم عااشق ناپلئونیم‌اصلا حرررف نداره هرقدر هم خوردنش سخت باشه بازم عااالیه
خوب میکنی عزیز دلم کاش منم میتونستم
ممنونم قربونت

تیلوتیلو دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 01:01 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام عزیزم
همیشه یاداور عطر وانیل و هل هستی
دیدنت... شنیدنت... خوندنت ... همش شیرینه

سلام تیلوی قشنگم
فدای تو بشم مهربونم

سینا دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 11:03 ق.ظ

واقعاً زبونم از توصیف اینهمه زیبایی و هنر قاصره.

عززیز دلم ممنونتم

تیلوتیلو دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 10:11 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام عزیزدلم
چقدر خوشحالم که کاری که دوست داری را انجام میدی ... این عالیه

سلام تیلوی قشنگم
خانم هنرمند خودت میدونی چه حس خوبیه

عابر دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 10:05 ق.ظ

سلام. وای قضیه مامانتون خیلی هیجان انگیز شده بود کلی خندیدم. موچی چقدر خوش رنگه . نگاه کردن به عکسهاتون هم کیف داره، دستتون درد نکنه موفق تر باشید

سلام عزیزم
بهش میگم مامان چرا به اقاهه گفتی بچه نداری؟ گفت میخواستم بهم جنس خوب بده
تا حالا انقدر قانع نشده بودم
در کل خیلی بامزه س ، ناله میکنه میگه ای وااای پام‌داره از درد میترکه بعد من به مهردخت میگم بسه دیگه بریم یه روز دیگه میایم مامان‌میگه چراااا
میگم مگه پات دردنمیکنه ؟ میگه نعععع کی گفته
!!!!
ممنونم عزیزم لطف داری امیدوارم هر کی زحمت میکشه موفق باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد