دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"هیچ چیز گرانبها تر از سلامتی نیست "

سلام عزیزانم 

امروز برگشتم اداره ، خدا رو شکر اون دردهای وحشتناک خوب شدند . الهی بلا از همگی دور باشه." هیچ چیز گرانبها تر از سلامتی نیست " 


من رو می بخشید از اینکه کارهای انبارشده ی زیادی دارم و فعلا مفصل نمینویسم . برمی گردم و حسابی با هم گپ می زنیم . 


روی گل همه تون رو میبوسم که اینهمه محبت و عشقتون رو نثارم کردید 



مهربانو بیمار میشود

سلام دوستان عزیز من و مامان مهربانوم 

دیدید تو پست قبل نوشت وقت مریض شدن نداره؟


حالا مریض شده خیلی هم اساسی ،از دردشانه و ترقوه فریاد می زد من از ترس مردم ولی به داییم زنگ زدم بردیمش بیمارستان همه میگفتن تصادفی اوردن انقدر داد میزد .


عکس و ام ار ای نشون داد عصب و عضله گردن و شانه درگیر شدن ،استراحت مطلق شده و با انواع مسکن های تزریقی و ارامبخش ،اروم میشه ...ده جلسه فیزیوتراپی داره و باید تا پنجشنبه بهتر بشه وگرنه دکتر گفت کار دیگه ای میکنه 


دعا کنید خوب بشه الان خونه مامان مصی موندیم و حتی کارای شخصیشو نمیتونه بدون کمک انجام بده 


میدونم بیشتر بخاطر اینهمه زحمت و حرص و جوشیه که بخاطر من خورد این تابلو اخریه خیلی اذیتش کرد 


امشب گفت برای دوستام بنویس فکر نکنند بی معرفتم .بگو دوستشون دارم و استراحت میکنم و بر می گردم 


فعلا خدا نگهدار و برای مامانم دعا و انرژی بفرستید لطفا 


دوستدار شما -مهردخت 

محبت های بی چشمداشت

سلام عزیزان من 

یکعالمه بابت همه ی لطفی که داشتید ممنونم ، همه ی ارزوهای قشنگتون برای من و مهردخت و نفس به جون و دلمون نشست .

 اونا رو مثل قاصدک دعاهای خیر به سمت خودتون فوت کردم تا خیر وانرژی مثبتش  ، تو زندگی همه تون منتشر بشه 


متاسفانه هفته ی قبل مهردخت جانم ، به این ویروس های جدید مبتلا شد و انقدر تب و لرز بالایی داشت که کارش برای اولین بار به سرم وصل کردن و اینا رسید .. یکی دوشب همچین لرز میکرد که با یه لحاف دورش بغلش میکردم و باز هم تیک تیک می لرزید . 


وقتی درمانگاه بودیم دیدم چقدر مردم درگیر این موضوع شدن و حال و روز ناجور دارن .. مواظب باشید،  اسفند زیاد دود کنید و دست و صورتتون رو زیاد بشورید ، خدای نکرده مبتلا نشید که خیلی سخته . 


البته خدا رو شکر خودم نگرفتم ، با وجودی که همه میگفتن حتما" نفر بعدی خودتی ولی اتفاق نیفتاد ... 


طفلک بچه م همه ش دلش میخواست مثل بچه گربه خودشو بهم بماله ، ولی یادش می افتاد با این کارش ویروس رو به من هم منتقل میکنه ، عذر خواهی میکرد می رفت کنار ...

 منم  محکمتر بغلش می کردم و می گفتم  "مهردخت نگران نباش من وقت مریض شدن ندارم" 

واااقعا" هم نداااشتم .. برای شما هم پیش اومده که وقت مریض شدن نداشته باشید ؟ من که همیشه همینطوری مریض نمیشم . 

*****

امروز روز ژوژمان کارآموزی بود . باید ساعت ده صبح تابلو ها همه قاب کرده و اماده نمایش برای رای و نمره ی داورا بودند . 

وقتی مهردخت مریض شد فقط یک سوم تابلو کار شده بود . داشتم از ترس می مردم که واقعا" امروز مهردخت میرسه به ژوژمان یا نه .!!!!


 نتیجه این شد که از سه شنبه هفته ی قبل تا صبح امروز ، مهردخت شبانه روزی کار کرد . یعنی با اون  تب و لرز تا ساعت پنج صبح کار کرد و تا نه صبح  خوابید و در همه ی این مدت فقط زمان های کوتاهی غذا خورد . 


ناگفته نمونه که دوتا از دوستای خیلی عزیزش  هم هر کدوم چند ساعت اومدن منزل ما و به مهردخت کمک کردند ..


 چون مهردخت دیگه کف دستاش پر از تاول و زخم شده بود ، (شکوندن کاشی با انبر آهنی بی نهایت  سخته ، من دو سه تا کاشی رو براش شکستم و کف دستم ورم کرد)


حالا همه ی این ها به کنار ... بند کشی تابلو که دیشب انجام شد سخت ترین قسمت کار بود چون تمام سطح کار با پودر بند کشی که مخلوطی از دوده و سیمانه پر شد ، بعد از نیم ساعت با یه دستمال باید محکم بکشید رو تابلو تا کاشی ها تمیز بشن ، مرحله ی بعد باید با برس و تیغ جراحی همه ی اطراف کاشی ها تمیز بشن و پاک بشن ..


 بعد از همه ی این ها باید هر نیم ساعت با آبپاش سطح کار رو آب اسپری کنیم تا سیمان حسابی سفت بشه .


 دیشب ساعت سه صبح برس کشیدن تموم شد ، مهردخت ساعت رو کوک کرد هر نیم ساعت از خواب بیدار میشد و کارش رو ابپاشی می کرد . 

ساعت شش صبح ، تابلو رو گذاشتیم تو ماشین من ، و بردمش آژانس محلمون . خواهش کردم که راس ساعت نه صبح تابلو رو برسونند قاب سازی تا قاب روش قرار بگیره ، بعد تابلو رو ببرن تحویل مدرسه بدن تا برای ژوژمان برسه . 


کلی هم قربون صدقه ی رانندگان عزیز محل رفتم تا به موقع و با دقت انجام بدن .. اون مهربون ها هم گفتن خیالتون راحت باشه ، مهردخت از بچگی مشتری اینجاست و براش سنگ تموم میذاریم . واقعا" هم همه همکاری کردند و کار باسرعت به مدرسه رسید . 

(خودم جلسه داشتم و نمیتونستم دیر تر برم سرکار)


متاسفانه مهردخت موقع بندکشی تو حمام خونه حواسش نبود و با همون دمپایی های اغشته به دوده در سطح خونه قدم زده و با همون دستا چراغا رو خاموش روشن کرده و به چارچوب درها دست زده . 


نتیجه اینکه من الان همراه همون خانوم گل که تو پستای قبل نوشتم  برای کمک به کارهای خونه میاد، قرار گذاشتم تا بیاد خونه رو بشور و بساب کنیم (دعا کنید تمیز بشه)


قیافه ی مهردخت هم عینه لوله بخاری پاکن ها بود هر چی صورتشو شست هنوزم رد سیاهی داشت ، بهش گفتم یه لیوان وایتکس قرقره کن شاید اعماق وجودت از دوده پاک بشه 


بنظرم دیگه این تابلو از سختی و زحمت شاهکار کارهای هنرستان بود که تموم شد . همونطور که میدونید  اخرین کار هنرستانی بود و از این ببعد تا کنکور نو دو شش  بچه ها فقط به دروس تئوری می پردازند. 


اما مهمترین قسمت این پست چیزیه که میخوام درمورد محبت  های بدون چشمداشت بگم . 


بازم من از عشق و محبت بین ادما در دنیای مجازی که اتفاقا خیلی هم حقیقیه برخوردار شدم . کاش نسبت به مشکلات هم بی تفاوت نباشیم و هر جور میتونیم باری از دوش همنوعانمون برداریم . 


ماجرا از این قرار بود که مهردخت خانم پاشو کرد تو یه کفش و گفت من سنگ هایی که به سنگ صخره ای معروفه برای گوشه های بالای کارم لازم دارم . 

(تو این عکس که تابلوی قاب شده و تموم شده کاملا" سنگ های صخره ای در گوشه های لالای هر دو طرف مشخصند)



کلی گشتم تا تو خیابون بنی هاشم پیداشون کردم ، ولی متاسفانه اینا رو فقط متری می فروختند و من فقط سی سانتی متر لازم داشتم . و بقیه ش به دردمون نمی خورد .. 


حالا فکر می کنید متری چند بود؟ اره خوب گرون بود ولی خیلی گرون یعنی حدود دویست و پنجاه هزارتومن  من باید همچین پولی میدادم فقط برای سی سانتی متر!!!!!!!!


چند جا هم تو خیابون شیراز جنوبی رفتم ولی همه همون متری می فروختند . زمانمون هم داشت تموم میشد .. خلاصه یه روز با ناامیدی فراوون تو یه گروه شعر و ادب   تلگرامی ، که بالای صد نفر عضو داره ،مشکلم رو نوشتم . 


خیلی ها لطف کردند گفتند برات می پرسیم ، خیلی ها هم اظهار بی اطلاعی کردند  .. یه آقای نازنینی بهم گفت ، دوست من وارد کننده ی این سنگ هاست براتون سوال میکنم . 


نیم ساعت بعد عکس های مختلفی از سنگ ها گرفت و گفت همین ها رو میخواین ؟ گفتم بله . تلفن دوستش رو داد ، من تماس گرفتم و گفت هر وقت دوست دارید بیاید تحویل بگیرید حتی اگر وقت ندارید براتون می فرستم . 


فکر کنید که چه حااالی شدم از خوشحالی ، همون موقع داشتم می رفتم از یه مغازه یک متر ، خرید کنم چون دیگه زمان از دستم می رفت .

 خلاصه با خوشحالی یه جعبه شیرینی خریدم و به سمت مغازه مورد نظر رفتم .


 یکعالمه تشکر کردم و با قیمت پنجاه هزارتومن سنگ ها رو تهیه کردم .

بعد از  اون آقایی که تو تلگرام همچین لطفی کرد اجازه گرفتم  همه جا با نام حقیقیشون تشکر کنم .. می گفت نه و تعارف میکرد که کاری نکردم ولی گفتم لطفا اجازه بدید چون من معتقدم باید کار خوب رو تبلیغ کرد تا همه تشویق بشن .


 شما میتونستید به پیام من ، بی تفاوت باشید ولی نبودید ، خیلی ها پیش خودشون میگن .. ول کن بابا بیکاریم مگه،  به ما چه !!!.. حالا شیش تا تلفن بزنیم هماهنگ کنیم ، چیش به ما میرسه !!! 


با این حرف ها موافقت کرد و بهم اجازه داد که اسمشون رو ببرم و تشکر کنم 


" آقای مسعود جابری ممنونم که مهربون بودید ، ممنونم که بی تفاوت نبودید" .


نمیدونم واقعا میدونه که چقدر لطف کرده یا نه . به هر حال همنوع عزیزی بودند که به دوستان ندیده ام اضافه شد . 


فیلمی که براتون گذاشتم کارکردن مهردخت تو یکی از شبهای دوهفته ی قبله . عزیز دلم عادت داره با صدای موسیقی و زمزمه ی قشنگش کار میکنه ..مامان قربون اون دستای تپلیش بشه . 



 عکس ها یی هم از مراحل بند کشی و گند زدن به خونه و زندگی مون میذارم باشد تا رستگار شوید و برای شادی روحم ، زیر لب طلب یک منزل با لوازم نو کنید .. تو این چند سال واقعا" وسایلمون از بین رفت .


اینجا یه روزی حمام و توالت فرنگی بوده 

 اون سطل سیاه ، در واقع سفید بوده ، به تلفن بی سیم بدبخت توجه فرمایید که غرق در دوده شده 


این ها همون دمپایی های جنایتکارند که مهردخت حواسش نبوده و با همینا تو خونه قدم زده 


دوستتون دارم وفعلا خدا نگه دار 


" اگر به گذشته برگردم"

اعظم نازنین سوالی تو کامنت دونی پرسیده که بارها ذهنم رو مشغول کرده و فکر میکنم جواب دادن به این سوال  ، تحت شرایطی که حدود سیزده سال از جدایی من و آرمین گذشته منطقی و درست بنظر میرسه .


این روزها مرور خاطرات زندگی مشترکم که حدود ده سال طول کشید ، باعث میشه بدون خشم و غصه و آگاهانه رفتارها و عملکردهای هردومون رو آنالیز کنم و به یه جمع بندی اساسی برسم که کدوممون مقصر بودیم و چقدر و کجاها اشتباه کردیم . 


برعکس اون سالها ، که فکر میکردم همه ی تقصیر برگردن آرمین بوده ، امروز اعتراف میکنم که من هم بی تقصیر نبودم . 


حالا می فهمم که تنها عاااشق بودن ، و بله قربان گفتن به عشق، برای تداوم یک رابطه کافی نیست .عشق همراه با منطق و مدیریت رابطه ها رو ضمانت میکنه .



من عاااشق و واله ی ارمین بودم و اصلا" و به هیچ قیمتی نمی خواستم خم به ابروش بیاد . بخاطر همین به هیچ چیز ، هیچ چیز و هیچ چیز اعتراض نمی کردم . 


این بزرگترین اشتباهم بود .


رفتار من برای آرمین که نشانه های بارز بی مسئولیتی و تنبلی رو داشت عینه سم بود . 


من اشتباه کردم و از زندگی پدر و مادرم الگو برداری کردم ، فکر می کردم همسران باید بی دریغ به هم عشق ورزی کنند ولی حواسم نبود که آدما ، شخصیت و نوع تربیتشون با هم فرق داره ..


 باید همسران همدیگه رو محک بزنند و وقتی مطمئن شدند طرفشون جنبه ی ابراز عشق بی دریغ رو داره ، به این روش عمل کنند.



کاش همون موقع که ارمین بعد از سه چهار ماه که از زندگیمون گذشته بود و از محل کارش استعفا داد ، برخورد میکردم و میگفتم باید قبل از انجام این کار با هم مشورت می کردیم (البته من خبر از سرقت چک های جعلی نداشتم و باور کرده بودم که جو مذهبی و خشک محیط کارش رو دوست نداره) 


کاش بعد از اون ، نارضایتی خودم رو از بیکاریش واینکه هیچ تلاشی برای امرار معاشمون نمیکنه ،  نشون می دادم .. 


و پافشاری می کردم که یه شغل ثابت هرچند کم درآمد پیدا کنه .. البته همه ی اینها زنجیر وار پیش اومد .


 ارمین دیپلم نداشت پس کار پیدا کردنش سخت بود . استعفا داد چون چک سرقت کرده بود . سر هر کاری میرفت به بهانه ای بیرون می اومد چون راحت طلب و مسئولیت ناپذیر بود و من بعنوان همسرش بهش فشار نمی آوردم . 


متاسفانه خانواده م خیلی کمک میکردند ولی اشتباه بود .. کاش اونهمه حمایت نمیشدیم . 


وقتی اون افتضاح رو بالا آورد ، من تنها سرویس طلایی که داشتم رو بردم و با خوشحالی فروختم که کمک زندگیمون کرده باشم .. اشتباه بود . 


همه ی این ها ابزاری بود برای نابودی بیشتر زندگیمون . 


دکتر هولاکویی معمولا" سوالی رو از خیلی از مراجعینش که زندگیشون کمابیش شبیه منه می پرسه . 

میگه دلایل دوست داشتن همسرتون رو بگید . حداقل سه دلیل منطقی بیارید . 


این خیلی سوال خوبیه .. عشق بی دلیل و غیر متقابل اصلا پذیرفته نیست .. 


اکثر عشق های ما به جنس مخالف ،دلیل محکم نداره . معمولا" بابت کم و کاستی های شخصیت خودمون ، ارزوهایی که از کودکی داشتیم و چیزهای دیگه فکر میکنیم عاشق کسی هستیم اما نصف بیشترش جنونه و با عشق اشتباهش می گیریم . 


تو رابطه ی  ما ، من برای همسری ارمین همه کار کردم .. خانواده م رو مجاب کردم . از مهریه م گذشتم ، وقتی فهمیدم دیپلم نداره سکوت کردم ، استعفا داد سکوت کردم ، اولین برخورد خشونت آمیزش رو به سادگی بخشیدم .. هرگز نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره ، به منزل شخصیم رفتیم و بابت هزینه مسکن هیچ فشاری رو نذاشتم تحمل کنه و .... 


در عوض اون چه حرکتی کرد؟؟ اینکه بگیم ما بی دریغ مهر می ورزیم و بدون هیچ چشمداشتی همه ی بود و نبودمون رو تقدیم میکنیم ، ابدا" نه درسته نه پسندیده .. 


عاشقی اثبات میخواد .


زندگی مشترک و روابط باید دو طرفه و متقابل باشه . بدهکار هم نیستیم که ، یکی پاشو بندازه رو پاش و اون یکی همه ی بار عاطفی و مالی رو تنها به دوش بکشه . 


حتی زمانی که شاغل شدم هیچ پس انداز و مدیریتی برای درآمدم نکردم . 


به هر حال زناشویی ما از ابتدا اشکال داشت ، خیلی نشونه ها بود که من باید می فهمیدم و به همسری مردی که از نظر شخصیتی مستقل ، مسئول و با انصاف نبود ، در نمی اومدم ولی حالا شده بود و شاید اگر همون سالهای آخر کمی تدبیر به خرج می دادم میشد زندگی رو کج دار و مریز کنترل کرد .(این رو برای کسانی میگم که هر جور شده از طلاق پرهیز میکنند و میخوان حتی بی مهر و عاطفه ، شکل ظاهری زندگی مشترک رو حفظ کنند)


 اما واقعا نفهمیدم .. بلد نبودم و کسی هم یادم نداد . متاسفانه حتی یکبار پدر و مادرم نگفتند حالا که چندین سال از زندگی مشترکت گذشته و فهمیدی که ارمین مدیریت درستی تو زندگی نداره ، بخشی از درآمدت رو پس انداز کن . فکر میکردم این یعنی پول پنهان کردن و رکن زندگی مشترک بر عدم پنهان کاریه ، دیگه نمی گفتم تو زندگی با  مردی که بین خوراکی خریدن و خوردن و پول ویزیت بچه رو دادن ، خریدن خوراکی رو انتخاب میکنه ، عدم پنهان کاری معنا نداره.


اینها همه وقتیه که  از نظر مالی یه چیزایی رو کنترل می کردم  ولی بلحاظ عاطفی چنین ابزاری نداشتم . 


چون اگر یادتون باشه ، همه چیز از اونجایی خراب تر شد که مادر ارمین بهش توصیه کرد همسرت رو کتک بزن تا یه وقت وهم برش نداره که خبریه (و خواست پیشگیری کنه که روی من در آینده زیاد نشه ) 


همون موقع که ارمین نفهمید این حرف و این رفتار مثل زهر ریشه ی زندگی مشترکمون رو خراب میکنه ، همه چیز خراب شد .


تا سالها فکر می کردم اگر آرمین رفتار خشونت آمیز نداشت ، کار به جدایی نمی کشید اما به مرور فهمیدم که زندگی با همسری که آسایش و رفاه نسبی تو براش مهم نیست ، در هپروت زندگی میکنه و از همه ی عالم و آدم توقع داره برای پیشبرد اهدافش کاری کنند ، در صورتیکه خودش قدمی بر نمیداره ، عینه زندگی در جهنمه . 


وقتی بچه دار شده بودم ، نوزادم نارس بود و بیش از گذشته نیاز به حمایت و تکیه گاه داشتم شیرازه ی زندگی مشترکم از هم پاشید ، چرا؟؟ 


چون همیشه من حامی بودم ، همیشه من تکیه گاه بودم و در اون مقطع از زمان که تنها و در هم شکسته بودم ، آرمین هم مثل قایق شکسته ی بی پارو در مسیر جریان رود خانه ی پر تلاطم زندگی از این سو به اون سو می رفت . 


زندگی با کسی که قدرت درک و حل و فصل مسائل رو نداره ، کسی که مدیریت بحران رو نمیشناسه همین میشه ، که زندگی ما شد ..


 آرمین با توصیه های خاله خانباجی ها به بحران دامن زد ،  کتک میزد چون بهش توصیه کرده بودند ، وسایل خونه رو بدون اطلاع من و بصورت پنهانی تخلیه کرد ، چون بهش توصیه کرده بودند ، مهردخت رو به هوای ملاقات بیست و چهار ساعته برد ، و سه ماه حق دیدنش رو از من گرفت ، چون بهش توصیه کردند ... 


جالبه حتی وقتی رای قاضی مبنی بر طلاق ، صادر شد .. رو در روی من می گفت : دوست ندارم اذیتت کنم و با طلاق موافقم ، به محض  خداحافظی و رفتن به خونه ش ، به رای اعتراض می کرد تا دوباره پروسه ی طلاق رو طولانی تر کنه ، چون بهش توصیه کرده بودند . 


خلاصه اینکه اصلا" انتخاب همسر با این شرایط اشتباه محضه و اگر یکبار دیگه زمان به عقب برگرده، هرگز همچین انتخابی نخواهم داشت . 


توصیه م به عزیزانی که امروز در حال تصمیم گیری برای جدی شدن رابطه هاشون دارند اینه که واقع بین باشند و تمام موضوعاتی که مطرح کردم رو جدی بگیرند . از بعضی نواقص میشه گذشت ولی بعضی چیزها دقیقا" اولویت های ادم هستند و نمیشه ازشون عبور کرد . 


هیچکدوم از ما کامل نیستیم ، قرار نیست شریک هامون هم ادمای کاملی باشند ولی به نوع نقصشون فکر کنید و با خودتون رو راست باشید .


اعظم جان درمورد اینکه من چقدر  در تصمیم گیری های مهردخت دخالت میکنم ، باید بگم خیلی با توصیه و اثر گذاری رو تصمیمات به این مهمی موافق نیستم ..


 اگر یادتون باشه برادرم مهرداد یه نامزدی ناموفق داشت ، با وجودی که حتی یک روز هم با اون نامزدی موافق نبودم و در طول چند ماهی که با هم نامزد بودند بارها مهرداد برام درد دل می کرد ولی من هیچوقت نگفتم نامزدیت رو بهم بزن ، چون بی فایده بود و مهرداد به این بینش نرسیده بود که محکم شدن این رابطه اشتباهه .


 دلیلش هم این بود که چند ساعت بعد از دلخوری از هم ، با هم تماس می گرفتند و حرف های عاشقانه می زدند ، دوباره مهرداد میومد پیشم و میگفت : میدونی ، مهناز هم حق داره ، حیلی دلتنگ شده بود و چون دیروز همدیگه رو ندیدیم کنترلش از دستش در رفته و فحاشی کرده  .. " اینا همه از دوست داشتنه" !!!!!!!!!!!!


خوب واقعا به چنین طرز فکری چی باید گفت؟؟ 


انقدر گذشت تا یک روز بالاخره متوجه اوضاع شد ، همه رو جمع کردو گفت امشب نامزدیم رو بهم میزنم . و زد .


تا سه ماه بعد از اون خانواده مهناز و خود مهناز اصرار داشتند که دوباره همه چیز از اول شروع بشه ولی  مهرداد هرگز قبول نکرد . 


منظورم اینه که اشتباه ترین کار اینه که کسی رو بخوایم با زور به کسی تحمیل کنیم یا از کسی جداش کنیم .. باید طرفین یا یکی از اونها عمیقا " و با دلایل محکم بخوان که رابطه برقرار یا قطع بشه. 


من همه چیز رو برای مهردخت باز میکنم ، بهش توصیه میکنم که هیچوقت برای جبران اشتباهت تو انتخاب دیر نیست . کاش از اول درست انتخاب کنه ولی به هر دلیل در هر مقطعی مطمئن شد اشتباه کرده ، دیگه تحمل جایز نیست .. 


طرفت رو بشناس و براساس ظرفیت های وجودیش بهش بها بده وقتی به کسی وصل شدی که آسایش وشادی تو براش اولویته ، از جونت هم برای آسایش و شادیش دریغ نکن . 


همه چیز در زندگی متقابله ، هیچ وقت یک طرفه و بی حساب هزینه نکن ، نه عاطفی نه مالی .


 ولی اگر فهمیدی که شریک عاطفیت با تو صادقه ، حمایت گر و مسئولیت پذیره از هیچ هزینه ی مادی و معنوی دریغ نکن . 



کاش هرگز انتخاب بی جا ، بی منطق و اشتباه نداشته باشیم ، مثل من و آرمین .


کاش همیشه انتخاب بجا و منطقی و عالی داشته باشیم ، مثل من و نفس . 


***********

دوستتون دارم و خوشبخت باشید 



راستی کانال تلگرامی کارهای مهردخت به آدرس


https://telegram.me/artfever آماده ست .