دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

من و فرشته ها


این روزها که اغلب اوقات حال و حوصله ی درستی ندارم، دنبال یه چیزی می گردم که منو دوباره به زندگی برگردونه . تو یه بعد از ظهرِ غمگینِ تعطیل و به پیشنهاد مهردخت رفتیم کافه موزه ی گربه ایرانی یا به اصطاح" میوزه ی گربه ی ایرانی" .

تو ساختمون موزه ، حدود سی تا گربه زندگی میکنند که هم از نژادهای معرف و هم DSH ها هستند. طبقه ی اول کافه ست که اگر دوست داشته باشید چیزی میل کنید به قسمت کافه راهنمایی میشید و اگر تمایلی نداشته باشید و فقط برای دیدن گربه ها رفته باشید . به طبقه ی بالا هدایت میشد . نفری 15 هزارتومن ورودی به طبقات گربه هاست . دم در اولین طبقه شون باید روی کفش هاتون کاور بپوشید که جلوی در بصورت انبوه تو جایگاه مخصوص هستند و ما مخصوصاً رو هر پامون دوتا کاور کشیدیم که یه وقت ناغافل یکیش پاره نشه و موجب آلودگی محیط زندگی فرشته ها بشیم . درضمن هون موقع که دارید قبض های ورودی رو پرداخت میکنید ازتون سوال میکنند که تمایل دارید به گربه ها غذا بدید یا خیر؟ اگر جوابتون منفی بود که هیچی تشریف میبرید بالا و مشغول دیدن گربه ها میشید ولی اگر برای غذا دادن به گربه ها علاقمند باشید ازشون کیسه های پارچه ای کوچولو که حاوی غذای خشک گربه هاست و از بهترین برند هم هست خرید میکنید و باخودتون همراه میبرید بالا .  ایده ی نگهداری  از گربه ها در طبقات ساختمون میوزه از زمان آغاز کرونا در ذهن صاحب کافه شکل گرفت . همون موقع که یه تعدادی از دوپاهای  سنگدل با شایع شدن خزعبلاتی درمورد حیوانات خانگی و تکثیر و انتقال ویروس کرونا توسط اونا به خودشون ، حیوانات خانگیشون رو رها کردن تو کوچه و خیابون !!!!!!!!!!

صاحب خوش فکر موزه که عاشق حیوانات، مخصوصاً گربه هاست اونا رو در ساختمون اسکان داد و امکانات رفاهیشون رو هم مهیا کرد . به دیوارهای موزه تابلوهای قشنگی از اطلاعات جامع در مورد گربه ها و نژادهای مختلف نصب شده ، البته که برای من توجه به تابلوها خیلی سخته وقتی که هر گوشه رو نگاه میکنی چند تا فرشته تو بغل هم خوابن یا دارن رژه میرن و ازت دلبری میکنند دیگه چه فرصتی برای دیدن تابلو ها هست واقعا؟؟

دیدار از گربه ها در کافه شامل مقرراتی هم میشه، از جمله اینکه حق بغل کردن و جابجایی گربه ها نیست . 

یعنی شما حتما باید اونجا برای ارتباط با این پشمالوهای جذاب زحمت بکشی . 


میری نزدیکشون و بهشون پیشنهاد غذا میدی، اگر دوست داشته باشن و به سمتتون بیان بهشون غذا میدی و این دیگه کاملا به انتخاب گربه های دوست داشتنیه که دلشون بخواد بیان روی پاهات، بغلت، و .. یانه دوست نداشته باشن.


من از اون خوشبخت ها بودم که با چندتاشون تونستم خلوت کنم .

" اومدن بغلم و بهم اجازه دادن نوازششون کنم" 




جالب اینجا بود که اسماشون بر اساس جنسیت انخاب نشده بود و مثلاً مسئولین اونجا صدا میکردند هوشنگ خانوم بیا اینجا یا آقا نگین کجایی؟ 


خلاصه که نمیتونستم ازشون دل بکنم . مخصوصاً یکیشون که کاملا نابینا بود و همه ی حواسشو جمع میکرد ببینه کی صداش میکنه و کجا بوی غذا میاد . 


دست آخر وقتی از اونجا اومدیم،  سرحال و روبه راه بودم . هرچند موقتی بود ولی الانم که دارم ازشون مینویسم بازم حالم خوبه . 


راستی اگر دوست داشتید  درمورد کافه موزه ی گربه ها بیشتر بدونید از گوگل بپرسید،  آدرس پیجشون رو میاره.

 تو هایلایت ها هم معرفی گربه ها و قوانینشون هست، میتونید مطالعه کنید و با فضای اونجا آشنا بشید. 

و درصورتیکه مثل من عاشقشون باشید کلی کیف می کنید 

****

راستی سه شنبه پونزدهم فروردین،  تولد دوسالگیِ" تامی"   پسر مهربون خونمون هم بود . 

من و تامی فراز و نشیب فراوونی رو با هم پشت سر گذاشتیم .

 بعضی از شماها میدونید من چقدر با مهردخت که  مخالف سرسخت نگهداری تامی  بود ، جنگیدم و حالا بعد از 21 ماه ، مدتیه مهردخت دست از سرمون برداشته و کمتر به حضور تامی اعتراض میکنه . 




تامی چون مادر نداشته و سه ماه اول زندگیشو تو خیابون و در شرایط بسیار سخت زندگی کرده، هنوز با وجودی که دو سالش تموم شده ، منو مادر واقعی خودش میدونه و بعضی از رفتارهای افراطی که دیگه تو این سن نباید داشته باشه رو داره . 

مثلاً من هر وقت  از جام بلند میشم ، پا به پای من حرکت میکنه . صبح ها  به محض اینکه چشمام باز میشه خودشو بهم میرسونه و سرشو میزنه به سر من و هی خودشو میمالونه بهم و هم زمان لیسم میزنه و بهم اظهار عشق میکنه .

وقتی میرم جلوی میزتوالتم (که برخلاف میزهای دیگه ارتفاعش بلنده) می ایستم  ،  تامی میپره  میاد روی میز دستاشو میذاره روی شونه هام و خودشو میکشونه بالا ، بعد به صورتی که پاهاش روی شونه ی سمت راستمه و سرش رو شونه ی سمت چپم (درست انگار شالگردن دور گردنمه)، دوتایی راه میفتیم تو خونه .( باید یه عکس در همین حالت بندازم )

 تا وقتی که تو روشویی بخوام صورتم رو بشورم همون بالا میمونه . 


شبها هم به محض اینکه میرم تو تخت،  میدوعه میادتو بغلم . مدتی میخوابه و نوازشش میکنم بعد میره پایین پام میخوابه و در نهایت بالای سرم روی بالش . 


دیگه خوابم میبره و نمی فهمم کی میره دنبال بازیش...  و تا صبح که بیدار میشم و بدو بدو میاد،  نمیدونم چند بار در طول شب میاد پیشم و میره ولی گاهی تو خواب و بیداری حضورش رو حس میکنم . 


الان دیگه زندگی بدون گربه رو متصور نیستم و یه جورایی به دیدنشون تو محیط خونه و  بغل کردن و نوازششون اعتیاد پیدا کردم . نمیدونم این جزو اختلالات شخصیته یا نه،  ولی هر چی هست بابتش خوشحالم و دوست دارم تا آخر عمرم به همزیستی با حیوانات وابسته باشم . 



دوستتون دارم 

پایان تعطیلات رسمی فروردین 1402

دیروز ظهرکه سیزدهمین روز فروردین بود ، داشتم با پسرعمو جان چت می کردم . 

هم اون تو خونه نشسته بود هم من . 

گفت یاد سیزده به دری افتاده که مامان من و یکی دیگه از زنعموها(بغیر از مادر خودش) نشسته بودن تو صندوق عقب (چون تو ماشینا براشون جا نبوده ) قابلمه ی قرمه سبزی هم کنارشون بوده، اون دوتا هم از لجشون تا برسن به مقصد، همه ی گوشت های خورش رو خورده بودن 

گفتم ولی من دیشب یاد اون سیزده به دری افتادم که تو افتادی تو رودخونه . وقتی از آب کشیدنت بیرون داشتی مثل بید می لرزیدی و از سرما کبود شده بودی ولی نیشت تا بناگوش باز بود . 

کلی استیکر خنده برای هم فرستادیم . بعد گفتم : ما چه بد شدیم  الان خودمون جای پدر و مادرامون هستیم ولی اصلاً حس و حال اونا رو نداریم . چقدر بچگی کردیم بیچاره بچه هامون . 

چرا اون موقع ها میشد بریم پیک نیک ولی الان نمیشه؟؟

بعد پرسید : تو فشم نرفتی؟ 

گفتم : نه .. وقتی مامان نمیتونه بیاد منم دوست ندارم برم . بردیا و خانواده ی نسیم رفتن فشم . 

*****

یاد سیزده به در پارسال افتادم بعد از ظهر  با مامان و بابا و مهردخت رفتیم پارکی که نزدیک خونه ی مامان ایناست و وقتی مهردخت بچه بود میبردمش بازی می کرد . برای مامان که زیاد نمی تونست راه بره انتخاب خوبی بود و به ما هم بد نگذشت ، شب تو راه برگشت به خونه کلی آرزو و دعا کردم که تا سال بعد همه ی خانواده سلامت باشند و کارو بارمون رونق داشته باشه و همه ی مردم راحت تر زندگی کنند . 

از روزای آخر شهریور همه چی زیر و رو شد ..چه خوب بود که نمی دونستیم چه بلاهایی قراره سرمون بیاد . دیروز هیچ دعا و آرزویی نکردم .. خیلی چیزا  از قلبم  گذشت ولی فقط گذشت و ازش رد شدم .. حس کردم نه آرزوی شخصی دارم نه عمومی .. 

فقط با خودم فکر کردم کاش سال بعد عهمین موقع ها اگر زنده بودم به خودم بگم " اصلاً فکر میکردی دوازده ماه آینده با خودت بگی وااای کی فکرشو میکرد الان انقدر خوشحال باشی ؟ کی فکرشو میکرد این کابوس تموم شه؟

*******

  هزارو چهارصدویک برای من یه از دست دادن دردناک داشت که خب همه میدونید دختر کوچولوی خونه مون، دارسی  قشنگم بود که پر کشید . 

اما چند تا دست آورد بزرگ داشت . از جمله اینکه بعد از دوسال تجربه ی اجاره نشینی که البته به واسطه ی صاحبخونه ی خوبم ، تجربه ی شیرینی هم بود. دوباره صاحبخونه شدم . البته قسمت تلخ ماجرا این بود که دوسوم پول خونه، همون هدیه پدرم بود که در نوجوانی به همه ی بچه هاش داده بود . موند یک سوم بقیه ش که از اون یک سوم هم باز نصفش پول پیش خونه م بود و نصف بقیه ش رو جور کردم ولی اصلاً آسون نبوود و مُردم برای کسانی که پشتوانه ی محکمی ندارند، صاحبخونه هم نشدند و میدونم اجاره نشینی هم داره بهشون فشار میاره . از صمیم قلبم آرزو میکنم دریچه ای باز بشه و روزهای سخت معیشت هم باهاشون تموم بشن . کاری نمیتونم بکنم ولی غمتون رو میخورم که میدونم به دردتون هم نمیخوره. 

یه تجربه ی مهم دیگه هم داشتم که باهاتون به اشتراک میذارم نمیدونم به کارتون میاد یا نمیاد، چون خودمم از دیگران شنیده بودم ولی انگار از اون چیزاییه که تا تجربه نکنی، عبرت نمیگیری. 


خوبه که آدم هر از گاهی ، اون کسانی که باهات ادعای دوستی دارند و تو همیشه رعایتشون رو کردی(حالا به واسطه ی  احترام به سنشون که از تو بیشتر بوده یا موقعیت زندگیشون یا هر چی)  یه محکی بزنه .     


دوستتون دارم 

کاش نبودنتون دروغ 13 بود 


نوروز 1402 مبارک باد


سینه ها زاینده ی فریاد باد  ‌   سال نو، ایران ز غم آزاد باد



عمونوروز، امسال کمی زودتر بیا . دیرتر برو ... امسال تا بخواهی زمستان داشتیم، تا بخواهی سرمای استخوان سوز داشتیم، تا بخواهی شب بدون آتش داشتیم . امسال محتاجیم به بهار. 

عمو نوروز، ما همان آدرس قبلی ایم. فقط از آن بار که آمدی یک چیزهایی عوض شده، درخت ها کمی زردند، دیوارها سرخند، اسمان سیاه است، چکاوکی روی شاخه ها نیست، توی سر همه صدای سنج و دمام می پیچدو لامپ های سبز حجله هایی سرکوچه روشنند، گم مان نکنی!


 عمو نوروز، وقت آمدن با خودت ساز بیاور، شاید این سوز را ببرد. با خودت ساز بیاور و طوری بزن که لای دست و پای  نت های نوایت گم شویم، به سماع بیاییم ... ما از این همه هستن، از این همه خودآگاهی خسته ایم، کاش بشود برویم به مرز بود و نبود. کاش بشود گاهی بخوابیم، و واقعاً بخوابیم ، نه بیم زده، شبیه مسافری که هر آن ممکن است راهزن ها بزنند به قافله اش. دلمان لک زده برای غوطه خوردن در سبُکیِ یک خواب راحت، بی ترس، بی غم ، بی دغدغه ی حالا چه می شود. 


عمو نوروز امسال زود بیا و سر صبر بمان، ما خسته شدیم از هول زدگی، از عزای سرپایی، عروسی سردستی . 

دلمان یک دل سیر گریه میخواهد و پشت بندش یک دل سیرخنده. 


شال سفیدت را بکش به سیاهی ها، غبار بگیر از تن خسته ی این شهر .. 

امسال محتاجیم به بهار، چون ما امیدوارترین پژمرده های روی زمینیم. 

متن از: "سودابه ی فرضی پور"

عکس از :" امین روشن افشار"





نوروز 1402 مبارک . چاق سلامتی و معاشرت بمونه برای کامنت دونی که دوطرفه باشه

دوستتون دارم