دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

آسانسور ترمزم را کشید

عرضم به حضور انور شما عزیزانِ،چهارشنبه عصر از اداره زدم بیرون به امید یه آخر هفته ی پر از شیرینی و رسیدگی به خانواده. در طول هفته طبق معمول بدو بدو زیاد داشتم . هم اداره، هم ورزش، هم رسیدگی به مامان و در کنارش تقریباْ هر رو سفارش شیرینی های مختلف خیلی خسته بودم . به همین مناسبت پنجشنبه رو گفتم نمیرم اضافه کاری و کمی استراحت چاشنی زندگیمون کنیم .


صبح چهارشنبه اومدن از مامان آزمایش خون گرفتن که ببینند اون عفونت کنترل هست یا نه . چند باری هم با مامان تلفنی صحبت کردم دیدم زبونش سنگینه و مثل مستا حرف میزنه . ساعت هشت شب بابا دستپاچه تماس گرفت که جواب آزمایش مامانت اومده عدد عفونت خون باز رفته بالا، حالت گیجی و مستی هم که داره بعدشم فشارش رو گرفتم خیلی پایینه . گفتم قطع کن الان میام اونجا . زنگ زدم بردیا گفت: تو با اسنپ بیا پیش من سریع بریم خونه ی بابا اینا . من دور از جون شما که دارید میخونید، یه غلطی کردم تو اسانسور خونه م زنگ زد به بابا که بابا جون هول نشو من و بردیا داریم میایم اونجا. 


نتیجه ش این شد که هر پنج دقیقه زنگ میزد کجایید! دیگه نزدیکی های خونه شون زنگ زده بود می گفت: بچه ها اگه خریدی چیزی دارید اول بیاید اینجا بعد برید خرید. گفتم : شوخی میکنی باباجون ما داریم بگااااز میایم خونه ی شما خرید چی ؟؟ چرا باور نمیکنی ما داریم میایم 


خلاصه رسیدیم و مامان رو بردیم سمت بیمارستان البته تو راه به اورژانس تلفن کردیم و گفتیم اینطوریه لطفاْ برید اگر لازمه اقدامات اولیه رو انجام بدید که متاسفانه نرسیدن و بهشون گفتیم مرسی نمیخاد دیگه بیاید ما رفتیم . 

خلاصه رفتیم اورژانس بیمارستان مامان رو چک کردن و فشارش رو گرفتن . پایین بود ولی نه اونقدر که بابا میگفت . با دکترش تماس گرفتن دستور بستری داد چون هم مامان حالت گیجی و مستی داشت دکتر تاکید کرد همراه داشته باشه . 

من موندم بابا و بردیا رفتن خونه . اونشب با هر گرفتاری بود گذشت . صبح ساعت هفت اسنپ گرفتم اومدم خونه و بابا رفت پیش مامان . تا رسیدم تامی از دیدنم کلی ذوق کرد و بعد اومد تو تخت بغلم خوابید تا ظهر . هر قدر از محبت و عشق حیوانات بگم کم گفتم .. خوشبحال ما که این فرشته ها رو داریم 

ظهر بیدارشدم چند مدل کیک تو برنامه م بود که آماده کنم هم مینی کیک های برزیلی مدل نسکافه با کرم کارامل دست ساز هم کیک مدویک که به کیک های روسی با فیلینگ های مختلف میگن و لایه به لایه کیک رو می پزن و بعد فیلینگ گذاری میکنند ( تو کیک های دیگه یک کیک پایه درست میشه بعد برش های افقی میدن و مثلاْ کیک رو سه قسمت میکنند و فیلینگ و خامه کشی مکنند درصورتیکه در کیک های  مدویک ،لایه ها رو جدا جدا می پزند)

خلاصه تا پاسی از شب مشغول این کارا و فیلم دیدن بودم . ساعت ملاقات بیمارستان چهار تا پنج بود. بردیا خان گفته بود میام دنبالت با هم بریم . ساعت سه و نیم زنگ زدم بهش دیدم برنمیداره بعد آرتین زنگ زد که عمه جون بابام خوابش برده گفت به شما بگم خودت برو 

گفتم جای پارک پیدا نمیکنم ، اسنپ گرفتم یه خانومی اومد وقتی دید حجاب ندارم گفت من نمیتونم ببرمتون گفتم لغو کنید. اون لغو کرد منم رفتم دوباره بالا سوییچم رو برداشتم که با ماشین خودم برم . آسانسور ایستاد و من عین همیشه اومدم برم بیرون که البته فکر میکردم دیر شده کمی هم عجله کردم که ییهوووو دیدم نقش زمین شدم .  (بعداْ متوجه شدم آسانسور حدود سی سانت از سطح زمین بالا تر ایستاده و من باشتاب پامو کوبیدم به لبه ش و استخون زیر زانوم آسیب دیده .)

نصفم رفته بود بیرون، نصفم مونده بود تو آسانسور(حالا هر کی ندونه فکر میکنه چه قد رعنا و رشیدی هم دارم .. نه بابا خبری نیست کلا  به صدو شصت سانت هم نمیرسم)..در چشم برهم زدنی درب آسانسور داشت رو پاهام بسته میشد که در اقدامی هوشمندانه سینه خیز خودمو کشیدم بیرون 

همه ش دارم خدا رو شکر میکنم که اون قسمت ساختمونمون دوربین نداره وگرنه یه فیلم کمدی اساسی میشد 

خلاصه خودمو جمع و جور کردم و نشستم تو ماشینم .. یا خداااا زیر زانوی چپم عین یه کاسه ی ماست خوری متوسط باد کرده بود اومده بود بالا یعنی دیگه شلوار تو پام نمیچرخید !

همینطوری با درد خودمو  رسوندم بیمارستان اونجا هم که جای پارک نبود یه چهاراره کوچولو رفتم جلو تر پارک کردم و لنگ لنگان اومدم بیمارستان رفتم پیش مامان واقعاْ زحمت کشیدم چون ده دقیقه به پنج بود مامان تا منو دید گفت چرا رنگت سفید شده گفتم چیزی نیست ، گفت چرا چیزی هست .. خلاصه مجبور شدم تعریف کردم بابا زود گفت بیا بریم اورژانس ، برادران انتظامات هم عین عقاب تیز چنگال اومدن بیرونمون کردن .گفتیم بابا ما خودمون از شماییم براتون مریض جدید آوردیم داریم میریم اورژانس . 

خلاصه رفتیم و از شانسمون همون تیم چهارشنبه شب شیفت بودن گفتن عه پس مامانتون کو؟ گفتیم اون که بالا بستریه حالا این پای مارو شما بررسی کن ببین چکاره ایم.  

عکس انداختن و اقای دکتر گفت: استخون پات ترک خورده به هیچ عنوان روی پات راه نرو خیلی هم اشتباه کردی با این پا رانندگی کردی و پیاده راه رفتی . 

بعد مشکل اساسی اینجاست که انگار کل پای چپم رو کردن تو فلفل قرمز .. من نمیدونم چراانقدر استخونم میسوزه  البته میسوخت الان دیگه کمتر شده . 

مسکن برام تزریق کردن و یه بانداژ محکم کردن و گفتن حتما به ارتوپد نشون بده . 

بابا رفت برام عصای زیر بغل آورد و در حال حاضر از دیشب بصورت دراز کش خوابیدم تو خونه . 

راستش اگر قبلن ها بود خودمو می تکوندم و میگفتم ورمش خوب میشه و چیزی نیست ولی تو این چند سال که دمارمون بخاطر مامان و داستان جراحی ها و آسیب های استخوانیش درامده اصلاْ حاضر نیستم ریسک کنم و میخوام خیلی رعایت کنم یه وقت کارم به جاهای باریک نرسه . 

خیلی سخته حرکتم محدود شده همه ش میگم بمیرم برای مامانم و همه ی کسانی که مشکل حرکتی دارند . . 

خلاصه فکر کنم بدنم خودش این ماجرای آسانسور رو دست و پا کرد چون مدتی بود خیلی خسته میشدم ولی میگفتم استراحت رو ولش کن الان وقتش نیست . الان عین بچه ی آدم خوابیدم رو مبل و فیلم میبینم و با گوشیم از این فضای مجازی به اون فضای مجازی شلنگ تخته میندازم  

خلاصه که آسانسور ترمزم را کشیییید 

***** 

درمورد دنیز کوچولومون همچنان در تلاش برای تهیه ی دارو هستیم . واریزی های شما عزیزان هم ادامه داره . دنیز چهارشنبه از بیمارستان مرخص شد ولی متاسفانه دوباره با تب و بی اشتهایی بستری شده . چاره ای نیست همه مون از عوارض دارو ها باخبریم و امیدواریم این روزها به سرعت بگذرند و روزهای خوب سلامتی از راه برسند . ارکیده جون برای همه سلام و عشق می فرسته و کامنت ها رو میخونه اما متاسفانه بچه بهانه می گیره و بیشتر حواسش به دنیزه دوست داره بیاد چند خطی براتون یادداشت بذاره ولی هنوز فرصت نشده . 

یه گروه از دوستان عزیزمون هم به وسیله ی نسرین جان و از صفحه ی فیس بوکش در جریان جمع آوری کمک قرار گرفتن و با لطف و محبت بی اندازه شون ما رو در این راه کمک دادن . 

پیرایه  سه میلیون و صدو پنجاه / مژده یک میلیون و پونصدو هفتاد و پنج 

سحر چابک سوار یک میلیون / الهه صمد زاده سه میلیون و صدو پنجاه 

شهرزاد آموزگار یک میلیون/ کتی نجفی و الهه و نانسی  با هم شش میلیون 

سمیه سیصدو پنجاه/ مهرداد آزردگان یک میلیون 

فرشته میرزایی چهارصدو پنجاه/ پریدخت شصت و سه 

الیسا سه میلیون و صدو پنجاه/ اعظم یک میلیون و ششصد 

خدیجه یک میلیون و ششصد / ملودی سه میلیون و صدو پنجاه  

سهمیه فروش چاپ اول کتاب نسرین جان پونصد 

شیما یک میلیون و نهصد و پنجاه / فرشته سه میلیون و پونصدو هفتاد و پنج 

مزدک سه میلیون و سیصد/ اکرم میرزایی پنج میلیون

پاییز یک میلیون و هفتصد/ سحر غ نهصد 


متاسفانه من لیست کاملی از کمک های شما دوستان عزیزم نتونستم جمع آوری کنم اونایی که بهم خبر دادید و نگفتید خصوصی بمونه همه رو منتشر کردم ولی نشد تک به تک از اسامیتون لیست تهیه کنم ، امیدوارم مهربانوتون رو ببخشید .

دوستتون دارم 

******

پینوشت: راستی درمورد آسانسور و پای شل شده ی من میتونیم به کلید اسرار اشاره کنیم اگر مهربانو حجاب داشت و راننده ی اسنپ سوارش میکرد این بلاها سرش نمیاومد .. آیا ایمان نمی اوردید؟؟ 


اینجا همه چی درهمه

لطفاً پینوشت رو بخونید 


درود بر همه ی دوستان عزیز مهربانو  

ضمن تشکر از همه ی شما عزیزانی که برای کمک به هزینه ی درمان دنیز کوچولو زحمت کشیدین و چه واریزی انجام دادید چه با معرفی و طرح اون در وبلاگ هاتون، اطلاع رسانی کردید یا الان برای تهیه ی داروی دنیز دارید تلاش میکنید، باید بگم ارکیده ی عزیز برای همه تون پیام قدردانی و عشق میفرسته و هر بار با هم تماس داریم ، میگه که از وقتی ما رو از دوستان خودش میدونه چقدر این مسیر سخت رو، با دلگرمی بیشتری داره طی میکنه . 

دیروز که با هم چت میکردیم دنیز کوچولو خوابش برده بود و ارکیده جون برام عکس فرستاد ، کلی قربون صدقه ی انگشتای کوچولوش رفتم که محکم لبه ی تخت رو چسبیده و خوابش برده بود. 



هنوز وجهی که برای کمک به درمان دنیز جون جمع آوری کردیم در حساب همیاریمون موجوده و برای دنیز واریز نکردم ، درواقع  به ارکیده جون پیشنهاد دادم که تا الان هر چی هست رو براشون واریز کنم ، گفت ترجیح میده تمرکزمون رو تهیه ی دارو باشه و احتمالاً هر وقت موفق به تهیه ی دارو بشیم همه ش برای خرید دارو صرف بشه . فقط برای اطلاع جمع میگم تا این لحظه 62میلیون و 600 هزارتومان (رُندش کردم خورده هم داره) به لطف و محبت شما و همچنین دوستانی که هیچگونه آشنایی با من و ما نداشتند و از طریق  استوری بنُدرت عزیزم لطف کردن و کمکمون کردند جمع آوری شده .

 خیلی دوست داشتم حداقل اسم کسانی رو که بهم اطلاع دادن و میشناسمشون با مبلغی که ازشون دریافت کردیم ،  بیارم و ازتون بصورت ویژه تشکر کنم ولی میدونید که متاسفانه چقدر سرم شلوغه و وقت کم، بهم اجازه نمیده . 

بازم  شماره کارت رو میذارم برای کسانی که احیاناً تازه به جمع ما اضافه میشن ، چون می خوایم دارو بخریم و هنوزم در صدد جمع آوری کمک هستیم. 


یه چیزی هم دوست دارم بهتون بگم و اونم اینه که:  کارت این حساب دست خودمه و صد البته خواهرم چون کارمند بانک هست به حساب تسلط داره ، بهش سپردم اگر برای من اتفاقی افتاد توسط خودش ونفس و  مهردخت و ارتباط با بعضی از شما که بصورت کامل سالهاست از نزدیک همو میشناسیم، وجوه رو به کیس حمایتی که درجریان بوده برسونه و یا اینکه به همون دوست بلاگستانی معتمد منتقل کنه تا به صلاحدید خودتون به اولین کیسی که مورد حمایت قرار میدید برسونه ، تا دینی برگردن من بابتش نمونه . 


البته که من تازه چند روز دیگه قراره پنجاه ساله بشم و با رویاهایی که در سر دارم بنظرم میرسه حالا حالا ها کار دارم ولی خُب کاره دیگه ، آدمیزاد به یه آه بنده .. 

مگه دکتر فیروز نادری، یا هزاران هزار  آدم معمولی و غیر معمولی قرار بوده ناگهان از دنیا برن، منم مثل اونا.

*****

راستی خیلی وقته از ماجرای دادگاه خسارت ماشینم بهتون خبر ندادم . 


تا اونجایی می دونید که اوایل اسفند ماه پیامک اومد که درخواست تجدید نظر آقای دوکتور  رد شده و قاضی گفته گمشو برو خسارت ماشین  خانم مهربانو رو بده جونت بالا بیاد  

پاشدم رفتم دادگاه گفتم من الان چه باید بکنم گفتن برو دفتر ثبت الکترونیک قضایی بگو من تقاضا دارم حکم اجرا بشه 

گفتم وااا خب برای خنده که این دوسال نیومدم دادگاه ، میخوام اجرا بشه دیگه 

گفتن نع باید کتبی بگی 

همینطور که فحش میدادم رفتم یه دفتر الکترونیک پیدا کردم ثبتش کردم روز 6 اسفند بود . تا امروز 4 بار رفتم گفتم چی شد؟ گفتن: پیچ پیچی شد ، برو خونه تون حالاااا

امروز رفتم آقاهه که البته منظورم مرتیکه س(خوشم میاد اینجا رو بخونه) میگه خانوم کجایی خیلی وقته کارت انجام شده . 

گفتم آقا من دفعه چهارمه اومدم هر بار میگی اصلا برای چی اومدی خودمون خبر میدیم .الانم خبر ندادین خودم اومدم . 

گفت نمیدونم والااا حالا برو این چند تا برگه رو کپی کن یه پوشه هم بگیر . رفتم دوتا اتاق اونورتر کپی و پوشه گرفتم اومدم دادم بهش گفت: به سلامت بهتون پیامک میدیم بیاید اجرای احکام . 

جهت کظم غیظ گفتم :خدافس و اومدم بیرون . چون اگه می موندم حتما یه فحشی هم میدادم . 

یعنی اینا معطل بودن من برم کپی بگیرم بدم بهشون ، خودشون می میرن همچین کاری رو تو وظایفشون بذارن . اونوقت ما تو اداره مون انقدر مراجع رو ناز میدیم باهاش گپ میزنیم و ازش پذیرایی میکنیم با خوراکی های شخصیمون ،  اصلاً احساس نمیکنه اومده کار اداری انجام بده . وظیفه مون هم نیستا، همینطوری جزو وظایف انسانیمون میدونیم . 

حالا قراره  آقای دوکتووور رو پووول کنیم

خیلی بیشعوره اونطوری باهام برخورد کرد وگرنه من هیچوقت بخاطر این مقدار کم ، دوسال خودمو علاف نمیکردم تو دادگاه 

*******

می دونم تعدادی از دوستان قدیمی ، خاطرات پر فراز و نشیبِ مهاجرت نسرین جان رو خوندین ولی اخیراً کتاب این خاطرات در نشر چهره مهر چاپ شده و می تونید اگر علاقمند به داشتن این کتاب ارزشمند یا هدیه دادنش دارید بصورت آنلاین از این انتشاراتِ خوب، تهیه کنید . 

http://chehrehmehrpub.ir/

حتی اگر حوصله ی سفارش آنلاین ندارید . به دوست عزیزم خانم شیوا پوررنگ پیامک بدید یا تلفن بزنید ، بقیه ی کارها انجام میشه.

09113438732 




دوستتون دارم 

پینوشت مهم : عزیز دلی که ازت هیچ نشونی ندارم، قربون تو من برم که هر نیم ساعت میای برام خصوصی می نویسی فلان وجه با این مشخصات واریز شد . من دورت بگردم که میری به همه اطلاع رسانی میکنی و مشخصه چقدر همیشه تلاش میکنی . ماااچ بهت عزیز دلم 

******

 میاید برای من مینویسید خدا خیرت بده بانی خیر هستی، البته که از همه تون ممنونم ولی واقعا کار مهم رو شما میکنید نه من . منم مثل اکثرتون( بعضی ها که لطف دارند رقم های درشت میریزن رو نمیگم) یه بودجه ی محدود دارم و واریز میکنم ، اصل مطلب شمایید که هر طوری از دستتون برمیاد دریغ نمیکنید .  من عاااشقتونم 



برای داروی دنیز کوچولو

سلام عزیزای دلم امیدوارم همگی در سلامت و آرامش باشید. 

متاسفانه دنیز کوچولومون به دلیل عوارض داروی شیمی درمانی تب، تهوع و بی اشتهایی داره. الان هشت روزه نه شیر میخوره نه غذا فقط سرم می گیره و بیمارستان بستریه. البته سری دومه تو این دوهفته که بستری میشه . چند روز اومد خونه ولی دوباره حالش بد شد و برگشته بیمارستان.

 ارکیده جان لابه لای مراقبت از دنیز، اینجا رو می خونه برای تک تکتون سلام و عشق فرستاد و گفت بهتون بگم چقدر حال روحی خودش و پدر دنیز با وجود محبتاتون بهتره و دلگرم تر و امیدوار تر شدند. 

راستش رو بخواید بندرت؛ که بیشترتون میشناسیدش و درموردش باهاتون صحبت کردم (یک بار هم برای یکی از کیس های حمایتیش که معرفی کرده بود؛اینجا کمک جمع کردیم.. باید یادتون باشه همین چند ماه قبل بود مادری که اعضای بدنش رو برای فروش گذاشته بود)

در جریان بیماری دنیز کوچولومون بود و چند شب پیش لطف کرد و برای کمک به دنیز استوری گذاشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دایرکت اینستاگرام من پرشد از پیام های محبت آمیز .. کلی انرژی خوب برای دنیز فرستادند چند تاشون دانش آموز بودند و گفتن از اینکه بودجه ی محدودی دارند شرمنده ن و کمک کوچولویی میتونن انجام بدن .. یه خانم مهربون هم سه تا تابلوی معرق کار کرده بود که گفت اینا رو بذارید برای فروش هر چی شد برای دنیز باشه . یکی از تابلوهاش رو یه خانم نازنین خواسته به مبلغ دویست هزارتومان که قراره پول رو به کارت همیشگیمون بفرسته و خانم هنرمند تابلو رو براش ارسال کنه.آدم از حجم محبت بعضی ها اشکش سرازیر میشه . 

*****

داروی دنیز به لطف تحریم هایی که هستیم و ما مردم گرفتارشیم ، وارد نمیشه و سری اول هم با قیمت بسیار گزافی از خارج از ایران تهیه شده. 

الان براتون اسم و مشخصات دارو رو میفرستم . دوستانی که خارج از ایرانند ببینند اگر براشون تهیه ی این دارو و ارسالش برای دنیز ممکنه که زحمت بکشن قیمت ها رو اعلام کنند هر کدوم مناسب تر بود بگیم ارسال کنند. 

حالا قول دادند شاید از پنج ماه آینده وارد بشه ولی دنیز تا ماه آینده قرصشو داره و باید از حالا به فکر تهیه ش باشیم . 

دکتر دنیز داروی ساخت ترکیه و فرانسه و مجارستان و آلمان رو تایید می کنه ولی مثلا ساخت هند رو نه .



 



اولی و سومی یه داروعه ولی چون ساخت دوتا کشوره جعبه ش فرق داره. 

دوستتون دارم

من ارکیده هستم ، مادر دنیز کوچولو


من ارکیده امسی و دو سالمه و دوازده ساله ازدواج کردم.شرایط زندگی من و همسرم از همون ابتدا جوری بود که تصمیم گرفتیم حالا حالا ها بچه دار نشیمتااینکه بعد از ده سال تصمیم گرفتیم پدر و مادر شدن رو تجربه کنیم و خدا دنیز رو به ما داد

دختری که با اومدنش انگار روی دیگه ای از زندگی رو بهمون نشون دادزندگی مون پر از انگیزه وشادی شده بودشادیمون تا ده ماه ادامه داشت و دنیز اول فقط بخاطر یه ویروس ساده تویبیمارستان بستری شد و ترخیصش هر روز و هرروز عقب افتاد تا روزی که فهمیدیم عمر خوشحالیمون خیلی کوتاه بوده و بیماری دنیز یه مسئله ی جدیه.


تا قبل از این، هزینه های روتین نگهداری از یه بچه ی تقریباً یک ساله برامون تا حدود زیادی قابلانجام بود ولی، بعد از تشخیص بیماری و تعیین داروهاش تازه من و همسرم فهمیدیم که باید بجایاشک و زاری ،دستمونو‌‌ به زانو بگیریم و همه ی تلاش مونو بکنیم تا درمان دنیز بطور کامل انجام بشه.


بعد از دوماه فهمیدیم که خیلی از بچه های درگیر، خوب میشن و نباید امیدمونو از دست بدیم.


درست همون زمان بود که دارو های خاص به شدت کم شد و حالا ناراحتی و بی تابی مون جاشو بهاسترس و نگرانی تهیه دارو دادپیدا کردن داروی مطمئن و از اون مهمتر تهیه هزینه ش.


طبیعی بود که زور من و همسرم با وجود درآمد پایین مون، خیلی زود تموم شدالبته که اطرافیانکنارمون بودن.


کمک هایی که بالاخره باید جبران میشد هم ، تموم شد و من و همسرم موندیم و داروهایی که هر هفتهباید با قیمت غیر منصفانه می خریدیم و بدهی ای که هر هفته سنگین تر میشد 

دیگه حتی خونواده هامون هم به روال عادی زندگیشون برگشتن و ما فهمیدیم تو این راه اول خدا روداریم و بعد همدیگه رواین وسط بارها نشستم و با خودم فکرکردم و از خدا پرسیدم مایی که بعد از دهسال تازه پای یه فرشته کوچولو به زندگیمون باز شده ،چرا باید اینجوری امتحان بشیم و هرگز حکمتاین قضیه رو نفهمیدم.آدما انتخاب نمیکنن که چی براشون پیش بیاد و خود من، حتی لحظه ای تصور نمی کردم یه مشکل مثلصاعقه بیاد و تار و پود زندگیم رو به هم بریزه.


واقعا هیچ کس نمی تونه بفهمه که چه روزایی رو گذروندیم و هنوزم میگذرونیم


چه هزینه های حتی پیش‌پا افتاده ای رو از خودمون دریغ کردیم تا شاید بتونیم یک روز زودتر از زیر باراین مشکل که حالا فقط سلامتی دنیز نبود ،بیرون بیایم.


بالاخره تصمیم گرفتیم کمک بگیریم، کمکی خارج از دایره ی اطرافیانمون که به اندازه ی کافی قبلاًکمک کرده بودنداماکسی رو نمی شناختیم .


وقتی با مهربانو جان آشنا شدم ،تعدادی از پست هاشون رو خوندم و حس درونیم بسیار مثبت بودبهشونبراشون کامنت گذاشتم و ایشون لطف کردن حضوری اومدن دیدن ما.


همون روز بهشون گفتممهربانو جان اومدنتون انقدر برام باارزشه که واقعاً به بعدش فکر نمیکنم کهچی پیش میاد.


مهربانو جان و دوستانش بهم ثابت کردند ،میون این آدمایی که غرق زندگی خودشون شدن، قلبشونبرای آدمایی که مثل خانواده ی کوچک من، ناخواسته گرفتار شدن ،می تپه

چشماشون مهربونی رو می ریخت تو قلب آدم و این برای ذهن رنجورم مثل مسکن بوداین روزهاکامنت هایی که برای کمک به بهبود دنیزم مینوشتید رو می خوندم و تصمیم‌گرفتم‌از همین‌دریچه براتونبنویسم که چه احساس خوبی در وجود خسته ی من وهمسرم ایجاد کردید.

میدونم شرایط اقتصادی برای همگی سخت شده و قدر دان محبت تک تکتون  هستیم.

به امید روز خوب سلامتی همه ی بیماران مخصوصاً بچه های معصوم .

دوستدار شما «ارکیده»

 دوازدهم خرداد چهارصدو دو 

دنیز

لطفا پینوشت ها رو بخونید 


***********

انگار از زمین و آسمون آتیش می باره . 

اپلیکیشنِ  تبسی،  سوال میکنه از شرایط تهویه ی اتومبیل راضی هستید؟ 

دارم کباب میشم ، دستم میره سمت اینکه " نه اصلاً راضی نیستم " رو کلیک کنم ، یه نگاه به راننده ی سیاه چرده ی غمگین و پراید خسته و داغونش میندازم . " بله راضی هستم" رو میزنم . 

به این فکر می کنم ، که حتی همین حالا که دارم خودمو با لبه ی مقنعه ی کوفتیم باد میزنم و ماشین لک و لک کنان تو ترافیک داره منو به سمت اداره برمی گردونه، یکی از خوشبخت ترین آدمای روی زمینم . میدونید چرا ؟ چون مهردخت نسبتاً سلامته و همین ده دقیقه قبل باهاش تلفنی صحبت کردم . 

یه مورد حمایتی هست که چند روزه با هم آشنا شدیم . اتفاقاً چند تا از بین خواننده های همین خونه ی مجازی،  ادرس وبلاگم رو به ارکیده جون، ( مادر دنیز کوچولو) داده بودن  که ارکیده برام کامنت نوشت و تقاضای کمک کرد . 

مدارک مراحل درمان دنیز رو هفته ی پیش گرفتم و تایید بود اما باید خودم یا یه دوست معتمد، از نزدیک ملاقاتشون میکرد تا با خیال راحت بتونم بیام و این پست رو براتون بنویسم و بگم : یه دختر کوچولوی ناز یکسال و نیمه داریم که پدر و مادر جوانش از اوایل اسفند  ماه  درگیر بیماری دنیز شدن و تشخیص "  هیستوسیتوز"         براش دادن . 

صبح پیغام ارکیده جون رو دیدم که امروز تو بیمارستان علی اصغر هستند. هرچی فکر کردم که کسی رو بتونم پیدا کنم بره پیششون، کسی نبود. پاشدم خودم کیفمو دستم گرفتم گفتم بچه ها من با اسنپ میرم بیمارستان علی اصغر و زود برمیگردم . 

نگران شدند گفتن:  اونجا چکار داری؟ گفتم : هیچی برمیگردم براتون مفصل تعریف میکنم . 


با یه اسنپ رفتم بیمارستان . از همون ابتدا دیدن  بچه هایی که بیمار بودن و پدر و مادرهایی که خودشون احتیاج به مراقبت و تیمار داشتن، قلبم رو مچاله کرد . یاد همون 12 روزی که مهردخت در ابتدای تولدش به دلیل زایمان زودرس تو بیمارستان بود افتادم و همه ی اون روزای سخت و غمگین برام تداعی شد . 

به ارکیده جون پیغام دادم . راهنماییم کرد رفتم درمانگاه خون و پیداشون کردم . کارشون تازه تموم شده بود و دنیز کوچولو مثل یه تیکه ماه تو بغل پدرش بود . ارکیده جون گفت: ببخشید تازه دارو گرفته و اخلاقش خوب نیست . گفتم : این نانازی که خیلی خوش اخلاقه . بعد دستای تپلی و نرمشو ناز کردم . دنیز یادش رفته بود الان سوزن تیز و دردناک رو تو تنش فرو کردن و ازش خون گرفتن . داشت با چشمای قشنگ و کوچولوش من رو کنجکاوانه نگاه میکرد . 

مامانش گفت:  چشمای دنیز انقدر کوچیک نبوده ها تو این چند ماه کلی  بهش کورتون زدن و بچه م  ورم کرده . 

نمونه ی خون دنیز رو باید تحویل می دادن . ازشون خداحافظی کردم و از اون فضای غمگین زدم بیرون .



 قول دادم زود بیام و درمورد دنیز براتون بنویسم . 

اگرچه نمونه های دنیز رو تو این مملکت زیاد داریم و شرایط ما هم محدوده ولی مثل همیشه بی تفاوت نیستیم و تا جایی که درتوانمون هست کمک میکنیم . 


******

کی مسئولین؟؟ 

نه ببخشیدا اونا وقت ندارن برای من و تو خرج کنند . وقتشون طلاست میدونی اگر بخوان لحظه ای تمرکزشون رو از دزدی بردارند و به مردم توجه کنند چقدر ضرر می کنن؟؟ توقع هایی دارید هااااا


*****

امیدوارم  به زودی برای دنیز عزیزمون هم مثل خیلی از کیس هایی که داشتیم و بعد از درمان کلی خوشحالی و ذوق سلامتیشون رو کردیم، یه پست سلامتی بنویسم و حال همه مون بهتر از این روزا بشه . 


شماره کارت صندوق کمک هامون که یادتون نرفته ؟ 



بریم شروع کنیم که زندگی خیلی سخت شده و بیماری اونم بیماری بچه ها قلبمون رو می سوزونه . 


دوستتون دارم 


پ ن 1 : برای سفر به قطب جنوب ثبت نام کردید؟؟ یادتون نرفته که؟

پ ن 2 : جناب باقی پور عزیز که برام کامنت خصوصی گذاشتید . جواب سوالتون رو بصورت مفصل به ادرس ایمیلتون فرستادم چند روز قبل. ولی یادداشتی از شما ندیدم که بفهمم ایمیل رو خوندید یا نه . لطفا به من اطلاع بدید. 

پ ن 3 : یه تشکر ویژه دارم از دوستانی که وبلگ دارن و برام کامنتشون رو با ادرس وبلاگشون میذارن و من از همونجا می تونم برم بهشون سر بزنم