دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تولدت مبارک عسلک"

شیرین ترین اتفاق زندگیم تولدت مبارک.

امیدوارم آغاز بیست و سه سالگیت، با تن دُرستی و بهترین اتفاقات توام باشه. 


میدونید، بعضی هاتون 18 ساله داریدهرسال تولد مهردخت رو بهم تبریک میگید و  پا به پای ما ، تو غم و شادیمون شریک بودید . 

برام خیلی با ارزشید و از صمیم قلب دوستتون دارم . بمونید برام عزیزای من 


پ ن: نمیدونم چرا همه ی کااار عالم امروز تو اداره ریخته سرم 

اصلا فکر نمیکنن امروز  دارم  با خاطرات  مادر شدنم عشق میکنم وحدود 28 ساعت درد وحشتناک زایمان رو مرور می کنم... اگر شنیدین امروز زدم یکی رو کشتم تعجب نکنید 






دوباره نوشت :

پ ن : راستی اینم یادم افتاد دیروز براش کیک شکلاتی پختم تا شب دوتایی تولد بگیریم چون از قبل گفته بود مامان این هفته همه ش امتحان و ژوژمان دارم اصلا وقت تولد بازی نیست. ولی دیشب گفت: حتی وقت عکس دوتایی هم ندارم. بذار فردا شب کیک رو نگه داشتم ببینم امشب چی میشه. 

اما حسابی کیف کردم چون داشت برای درس " کاربرد رنگ در طراحی لباس" طرح ملکه شیرین در شاهنامه رو  ، پشت کاپشن جین ش اجرا می کرد. انقدر این کار زیبا بود که من ساعت ها نشستم و مراحل کارش رو عکس و فیلم گرفتم. این عکس نهایی کار هست . روزای بعد فیلم مراحل رو میذارم . 


مهردخت موقع کار باید موسیقی کلاسیک گوش بده، خلاصه دیشب بجای تولد ، نوای سمفونی های بتهون و باخ  با پس زمینه ی زد و خورد های تامی و دارسی تو خونه پخش میشد ... فضاا خیلی رمانتیک بود آخرشم تامی خان زد یه ظرف فرانسوی رو شکست که میدونید یک میلیون تیکه میشه. 

مهردخت از دستش عصبانی شده بود هوار می کشید .. منم تند تند جارو برقی میزدم ، اون دوتا هم سوراخ موش اجاره می کردن

ببینید تو این عکس کلا دعوا یادشون رفته



وابستگان آشکار و پنهان به سیستم حاکم

 تابستون های اداره که با رفتن مکرر برق و تصمیم گیری های سلیقه ای ، حوصله سر بر و کشدار شده . ساعت سه بعد از ظهره ، کارا نسبت به صبح سبک تر شدن ،  دلمون یه کارِ هیجان انگیز میخواد تا دوباره موتورمون شارژ بشه و تا ساعت 6/5-7 بمونیم سر کار، بگی و نگی خوابمونم گرفته و یه جورایی داریم گیج میزنیم. 

محمد:

- بچه ها من دیروز از این بستنی های شیرِ بز که تبلیغ میکنن خریدم .

من:

-عه... خوب بود؟

محمد:

-نه باباااا، یه چیز چرت و پرتی بود که 

مهناز:

- عواااا.. خوشمزه س که . من دوست داشتم .

- نمیدونم شایدم ، من انتظار بیشتری داشتم، بنظرم خیلی معمولی بود. 

من:

-پس بد نبوده، اما چیز خاصی هم نبوده؟

-آررره. 

مریم از اون طرف اومد پیشمون. 

-:چی میگید ؟ هوس بستنی کردم که .  

من:

-خب بخریم، خدا رو شکر این یه کارو هنوزم میتونیم واسه ی خودمون انجام بدیم . 


خیلی زود لیست رو نوشتیم ، چقدر سلیقه های رنگارنگ فقط تو مدل بستنی ها داریم!


چند تا از بچه ها هم از سالن های اطراف اومدن اونا هم اسمشونو تو لیست نوشتن . تلفن کردیم سوپر مارکت زیر برج و بستنی ها رو سفارش دادیم .

کمتر از یکربع بعد، همگی بستنی به دست داشتیم اوضاع فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران و تحلیل می کردیم و به گور مرده و زنده ی یه عده فحش میدادیم و عقده های دلمونو خالی می کردیم.


حجتی از اون سالن پاشد اومد سراغمون. البته مشخص بود حوصله ش سر رفته ، پرسه زنان راهش افتاده بود قسمت ما . 

باهاش سلام علیک کردیم ، بچه ها به شوخی بستنی چوبی های لیس زده شونو گرفتن جلوش، تعارفش کردن . همه خندیدن 


حجتی یه پسر داره الان سیزده سالشه ، 5-6 سالش که بود هر لحظه یه دسته گلی به آب میداد 

. هم بیش فعالی داشت و هم وسط رابطه ی آشفته ی حجتی و همسرش، از آب گل آلود ماهی می گرفت و به خواسته هاس میرسید.


بچه ها حال پسرشو پرسیدن، حجتی هم لبخند به لب گفت: یکماهی هست که رفته شهرمون پیش پدرم و عمه هاش از صبح میره تو دشت و دمن می چرخه تا شب که هلاک میاد خونه . 


اصلا دیگه دوست نداره برگرده. چند روز پیش هم یه خرابکاری کرده بود به خیر گذشت. 

- چی شده بود؟

حجتی یه بادی به غب غبش انداخت و گفت :

-این آتیشپاره از چند سال پیش میگه دلم میخواد پلیس بشم . 

-عه ...  پسر بچه س دیگه از قهرمان بازی و این چیزا خوشش میاد .

- نه ... دلش میخواد پلیس ضد شورش بشه . رفته چند تا از بچه های بزرگتر از خودشو،  شوخی شوخی گرفته دستگیر کرده دست  و پاشونو با سیم بسته به هم . 


صدای حجتی تو زمزمه های دور و برم و خنده و شوخی هاشون محو شده بود .

 کلمه ی پلیسِ ضد شورش و قیافه ی مخوف بعضی از ضد شورشی هایی که این چند سال اخیر گاهی تو خیابونا به چشمم خورده ، جلوی چشمم پر رنگ شد . 

یاد دوستم افتادم که چندسال پیش اومده بود پیشم گوله گوله اشک می ریخت میگفت : مهربانو مَهدی پسر مژگانمون، رفته تو دارو دسته ی اینا .

 به خودش میگه پلیس ضد شورش . 

از خانواده و فامیل طردش کردیم . خواهرم بهش گفته شیرم رو حرومت میکنم بری عزیزای مردم رو بزنی . 


مَهدی گفته : اصلا عاقم کنی هم برام مهم نیست . کنکور که قبوال نشدم حالا هم بهم ماشین دادن، هم گفتن برو فلان رشته بشین درس بخون .

 شما ها میتونستید برای من امکانات فراهم کنید؟؟ یه سرمایه برای کار میتونستین جور کنید برام؟نه دیگه نمی تونستنید ، پس حرف اضافه هم نزنید!!


به حجتی گفتم:

- ببین حجتی،  یکمی بزرگتر شد باهاش حرف بزن از مشاغل دیگه هم  براش صحبت کن شاید علاقمندیش تغییرکنه . البته الان بچه ست  و جو گیره شایدم دو سال دیگه نظرش عوض شه .


- نه چرا نظرشو عوض کنم؟ دوست داره پلیس ضد شورش بشه دیگه .. مگه چیه؟


-خُب تو مشکل نداری نونش رو از زدن و گرفتار کردن مردم عادی دربیاره؟ 


-ای باباااا .. همیشه که اونطوری نیست .. ممکنه چند سال همه ش در حال وقت گذرونی الکی باشن و فقط از امکاناتشون استفاده کنند ولی یه موقع هم لازم بشه بهشون ماموریت بدن، برن همونکاراریی که خواستن انجام بدن . 


-همون دیگه ... من میگم به همین دلیل که نمیشه بهشون بگی از این فرمانتون سرپیچی میکنم ، اصلا از اول قاطیشون نشه.


- نه نمیشه گفت .. منم منظورم اینه که حالا اگه پیش اومد میره یه گوشمالی هم به اغتشاشگران میده . فکر میکنی من و شما که اینجا نشستیم داریم حساب کتابای های کلان رو بالا پایین میکنیم نونمون پاکه؟


نمیدونی پشت پرده چه اتفاقای کثیفی افتاده تا الان یه مدرک دست من و شماس؟ 


- میدونم ولی این با کُشتن و زدن مردم عادی به تنگ اومده فرق داره . 

- از نظر من که فرقی نداره . هواشونو دارن ، امکانات میدن کار هم میخوان .. من که بچه مو تشویق هم می کنم .

*********

بستنی از دماغم دراومد ... فکر اینکه یه پدر مثل خودمون معمولی ؛ داره از بچه ش  در این زمینه حمایت میکنه  حالم رو بد میکنه . 


حرف حجتی تو گوشم زمزمه  میکنه و احساس یه خس و خاشاکیه بینوا که حالا این غصه هم به غصه هاش اضافه شده که پولش حلال نبوده بهم دست داده . 


دوستتون دارم 


بیاید کام تلخ این روزهامونو با آموزش نون آلبالویی که البته جزو کیک های بدون خامه ست، شیرین کنیم من که دیگه رد دادم تو این اوضااااع .


با این  مواد ، یه ظرف بزرگ نون آبالویی  می پزیم که چون خیلی خوشمزه ست فوری تموم میشه ولی اگر واقعا تصمیم دارید کم بپزید مواد رو به نسبت های مساوی کم کنید . 


مواد لازم :

کره ۲۰۰گرم -شکر حدود یک لیوان -تخم مرغ دو عدد - بیکینگ پودر ۲/۵ قاشق چایخوری - پنیر لبنه۲۵۰گرم - آرد حدود ۶-۵ لیوان - آلبالو یک کاسه متوسط حدود 300-350 گرم 


طرز تهیه:

ابتدا کره نرم شده و شکر رو مخلوط میکنیم، بعد همه ی مواد بجز آرد رو با مواد قبلی مخلوط میکنیم. 

حالاآردی که سه بار الک شده رو کم کم به مواد اضافه میکنیم تا جایی که خمیر نرم و لطیفی که چسبنده نباشه، به دست بیاریم. (میزان آرد استفاده شده متفاوته حتما کم کم اضافه کنید یه وقت 5 لیوان کافیه یه وقت ممکنه تا 6 لیوان مصرف بشه)

آلبالو ها رو هسته‌ میگیریم و با کمی شکر (حدود یک قاشق غذا خوری )کمی رو حرارت، گرم میکنیم. همین که البالوها کمی نرم بشن کافیه.

خمیر رو مستطیل های کوچیک باز میکنیم و‌ آلبالو ها رو پشت سر هم میچینیم و خمیر رو میبندیم و بصورت لوله ای تو ظرف مناسبی که چرب شده قرار میدیم. ظرف رو در فری که از ده دقیقه قبل با دمای ۱۸۰ درجه، گرم کردیم میذاریم و حدود۳۰تا ۴۰ دقیقه می پزیم. 

نون آلبالویی خوشمزه مون آماده ست.


با پودر قند و آلبالو تزیین کنید و نوش جان.


دارسی که کلا از عکس و فیلم فراریه ولی تامی چون خیلی فوضوله و همه ش میخواست ببینه چی پختم ، دارم چیکار می کنم رو زدم زیر بغلم تا تو عکس باشه ، حداقل یه استفاده ای ازش کرده باشیم 



بچه های دوم

نمای داخلی منزل آقا و خانم روزبهانی ، تقریباً همه چیز برای صرف شام آماده ست . آقای روزبهانی رو به خانم می پرسد: 


- دیر نکردن؟ 

-نه، همه شاغلند و بچه ی کوچیک دارند، دیگه کم کم پیداشون میشه . 

آقای روزبهانی سری به علامت تایید جنباند و دوباره مشغول خوندن کتابی که از قبل مطالعه می کرد شد. 

چیزی نگذشت که فریبا، دختر دومشون همراه  همسر و دختر یازده ساله و پسرچهار ساله شون از راه رسیدند. 

هنوز چیزی از آمدنشون نگذشته بود که پسر آخر خانواده ی روزبهانی همراه همسر جوان و دختر کوچولوی یک ساله شون هم از راه رسیدند. 

آقایون  مشغول حرف های معمولِ روز و گله از قیمت هایی که هر روز سر به فلک میکشید  بودند، خانم ها هم در حال آماده کردن  میز شام بودند که نگرانی و تلاش بیهوده ی فریبا برای پیدا کردن تلفن همراهش، توجه بقیه رو جلب کرد. 


-چی شده فریبا؟ 

- باز این بچه (اشاره به پسر چهارساله شون) معلوم نیست گوشی منو کجا انداخته . 

- خب پیدا میشه نگران نباش 

- نمیشه آخه من امروز آنکال هستم ، هر لحظه که تماس بگیرن باید خودمو برسونم بیمارستان .  

همه دست به دست هم دادن و دنبال گوشی مورد نظر گشتند .. در این میون پسر بچه درمقابل سوالات پی در پی دیگران ازش که می پرسیدن" گوشی رو چکار کردی ؟" فکر می کرد بازی و سرگرمیه ، ذوق می کرد و می خندید و فرار می کرد . 

خواهر یازده ساله ش هم زیر لب می خندید و ماجرا رو نظارت می کرد . 

بالاخره یه جای خیلی عجیب، گوشی که بی صدا شده بود، پیدا شد . 


همه خسته و عصبی و کلافه شام رو خوردند . همه ی گوشی ها ، بجز گوشیِ عروس خانوم که از بدو  ورود تو کیفش مونده بود ، گوشه ی میز  تلویزیون جاخوش کرده بودند . 


شام رو خوردند و جمع و جور ها انجام شد . 


فریبا که هنوز عصبی بنظر می رسید ، گفت : بهتره من برگردم خونه م . 

خانم روزبهانی هم گفت: آره مادر ، تو برو خونه دیر وقت شد دیگه .


فریبا رفت که پسر بچه ی بازیگوشش رو آماده کنه . دوباره با ناراحتی گفت: گوشیم کوووو؟؟


همه با تعجب به سمت فریبا برگشتند.. از قیافه ی مستاصل فریبا، عجز و ناراحتی نمایان بود . 

بقیه هم دنبال گوشی هاشون بودند .. معلوم شد اینبارگوشی همه غیب شده . 


فریبا ضمن اینکه پسر بچه ی چهارساله ش رو به باد کتک گرفته بود. زیر لب می گفت :" من نباید تا شما دوتا بزرگ شدید، از خونه بیرون بیام . 


هر کس دنبال گوشیِ خودش می گشت ، جو ناراحت کننده ای بود ، این میون فقط قطع برق رو کم داشتند  که اون هم اضافه شد. 


عروس خانوم سراغ کیفش رفت، گوشیش رو برداشت ضمن اینکه چراغ قوه ش رو روشن می کرد به تلفن های بقیه هم زنگ میزد تا پیداشون کنه ولی موفق نمیشد چون کسی که این افتضاح رو ببار آورده بود ، بقیه ی گوشی ها رو سایلنت هم کرده بود . 


بالاخره با بدبختی فراوون هر گوشی از یه سوراخ پیدا شد .


 پسر بچه ی کوچتر هم کتکش رو خورد و تاوان رفتار زشتش رو هم  پس داد . امااا این میونه کسی به اصل ماجرا فکر نکرد . 


اینکه بچه ی چهارساله با سرعت، همه ی گوشی ها رو از برند های مختلف ، بیصدا کنه و هر کدومشون رو جایی  پنهان کنه اصلا قابل باور  نیست . 

همه ی این آتیش ها ازدامن اون دختر بچه ی یازده ساله بلند میشد و هییچ کس حواسش نبود. 

*******

دوباره به یکی از سوژه های رفتار اشتباه رسیدیم .


 اینکه پدر و مادر ی بدون مجهز شدن به سلاح مهم تربیت درست ، بچه های دوم و سوم رو به دنیا میارن و  میتونن باعث فجایع اسفناکی بشن که کوچکترینش همین خرابکاری ها و انداختن گردن بچه ی کوچکتره که نهایتاً با کتک خوردن و آسیب دیدن فرزندِ کوچکتر ، حس حسادت  فرزند بزرگتر ، ارضاء میشه. 


خب حالا مقصر کیه؟ 

آیا خواهر یازده ساله روح شیطانی داره ؟ خبیثه؟ ناسازگاره؟؟کدومشه؟


 بنظر من که هیچکدوم از اینها نیست ، 


اون فقط یه کوچولویِ طفلکیه که گرفتار تله ی رها شدگیه و این حس ناخوشایند رو اگر درمان نکنه، تا آخر عمرش یدک میکشه و بابتش هزار تا تصمیم غلط می گیره و انتخاب های غلط تر میکنه چون فقط حس میکنه که دیگه توجه و محبت لازم رو از پدر و مادرش که تا قبل از به دنیا اومدن این مزاحم ، بهترین پناه و عشقش بودند ، نمیگیره. 


دوستم که عروس خانوم این داستان بود ، ماجرا رو تعریف میکرد و من رفته بودم تاااا سالهای خیلی دور 


همونجا که تو کشور بلژیک و آسمون مه آلود شهر بروکسل نشسته بودم جلوی پنجره ی آشپزخونه ی کوچولومون و داشتم آب پرتقال خوشمزه ای که خاله سیمین( همسر یکی از هم دوره ای های بابا ) داده بود دستم که بخورم و زودتر بزرگ شم  تابتونم با برادر کوچولویی که همون موقع داشت به دنیا می اومد تا دنیای تنهایی من رو پر از شادی کنه، بازی کنم . 


قبل از به دنیا اومدن بردیا ، بیمارستانی که مامان تحت نظر بود و باید اونجا زایمان میکرد ، برای مادران و پدرانی  که برای دومین بار به بعد داشتن پدر و مادر میشدن کلاس های آموزشی ترتیب داده بودند و یادشون میدادند که چطور رفتار کنند تا بچه ی اول با آغوش باز پذیرای مسافر کوچولوی جدیدشون باشه . 


یادم میاد انقدر همه خوب،  کارشون رو انجام دادند که من تا چند سال بعد از تولد بردیا فکر می کردم اینکه پدر و مادرم تصمیم گرفتن بچه دار بشن،  صرفاً بخاطر من بوده و درست مثل اینکه رفتن یه هدیه ی خیلی خیلی بزرگ و با ارزش برای من تهیه کردن . 

******

میدونم این موضوع فرزند دوم و حسادت  اولی ها ، تکراری بود  ولی چون  از اهمیت خاصی برخورداره ، نتونستم چیزی که دوستم تعریف کرده بود رو  براتون نگم.


راستی شنبه بعد از ظهر نوبت چک آپ نفس بود ، با هم رفتیم کولونوسکوپی ، مثل همیشه یه پولیپ  کوچیک رو ازش جدا کرده بودند که بردم پاتولوژی تحویل دادم و جوابش بیستم آماده میشه . 


دعا کنید چیز خاصی نباشه باز . 


دوستتون دارم 

نه یعنی نه

یکی از معضلاتی که تقریبا همه باهاش درگیر هستیم یا بودیم " نه گفتن و نه شنیدنه".

این که چرا نه گفتن ، انقدر سخته، موضوعی بود که همیشه گوشه ای از ذهنم رو اشغال میکرد . گاهی با خودم می گفتم ، حتماً تمرینمون کمه. 

اولین موردی که پیش اومد اصلا گوش نمیکنم چه درخواستی داره، بی برو برگرد، میگم "نه" .

 از قضا مسائلی هم پیش می اومد که واقعا نمیشد قبول نکنم ، یا اگر میگفتم " نه" بعدً  انقدر حس عذاب وجدان داشتم که نابود میشدم .

حدس میزدم  منشاء ش از دوران  کودکی باید باشه ولی نمیدونستم دقیقا  چی باعث شده، تا اینکه به مطلب جالبی برخوردم و دیدم بعله... 

سلیگمن " روانشناس آمریکایی" معتقده سبک بیان انسان ها در کودکی شکل می گیره و در واقع مبنایی برای آینده شه. پس اگر به شخصیت، آزادی ، حق انتخاب و احساسات کودک بی اعتنا باشیم ، اون نه " نه گفتن " رو یاد می گیره و نه " نه شنیدن" رو. 


حالا این بی اعتنایی ها چی میتونن باشن؟

کودک:                                                                               والد:

میل ندارم، سیر شدم                               نه ، بخوررر، چیزی نخوردی که

دوست ندارم بیام                                       نه حتما باید تو هم بیای

گرممه                                                                نه بپوش هوا سرده، سرما میخوری

دوست ندارم ظهر بخوابم                       نه بگیر بخواااب 

این لباس رو دوست ندارم                    نه همین خوبه بهت میاد 

نمیخوام بغل خاله/ عمو برم                  نه   اونا خیلی دوسِت دارن بهشون برمی خوره

اینها والدین سختگیری هستند که به خواسته های کودک اهمیت نمیدن و " نه گفتن" این بچه ها در آینده تبدیل به " شرم" میشه. 

البته از اون طرف  در خانواده ای که والدین اقتدار کافی ندارن و معمولا کودک تصمیم گیرنده ست ، کودکان " نه شنیدن" رو یاد نمیگیرند . این والدین " بی تفاوت" یا "سهلگیر " هستند و این بچه ها هم به اندازه ی قبلی ها آسیب می بینند ، چون تحمل نه شنیدن رو ندارند و به خودشون اجازه میدن که به راحتی به حقوق دیگران تجاوز کنند . 

حالا جامعه ای رو تصور کنید که کل سیستم آموزشیش کودکان مطیع رو پرورش میده و " نه گفتن" تو این جامعه ، به معنای بی ادبی و گستاخی تلقی میشه و خانواده ای که آموزش کافی برای فرزند پروری ندیده ، کودکانش با کمک علم غیب، نه گفتن و نه شنیدن رو یاد نمی گیرن و واقعیت اینه که تربیت های شکل گرفته در ما، حتی طولانی مدت ، به راحتی از بین نمیرن . 


این خصوصیات نسل ما بود که باعث شد "نه گفتن" برامون انقدر سخت باشه . بعد ما خودمون شدیم والدین، و خواستیم مثل پدرو مادرهامون رفتار نکنیم و به نظرات بچه ها احترام بذاریم ، که متاسفانه احتیار همه ی امور رو دادیم به بچه هامون و اونا از اونطرف بوم افتادن .... حالا خیلی راااحت و بدون ذره ای تامل بچه های ما " میگن :ننننع " و چون اصلا تحمل نه شنید رو ندارن ، چپ و راست دعوا میکنند و اسید می پاشن و ... 

همین مهردخت خانوم،  چند بار که بهش گفتم:

-بچه جان، چرا انعطاف نداری و مثلا انقدر راحت  به پدرت که خواسته بیاد براش کاری انجام بدی گفتی ننننع !!

گفته 

-چون از قبل تصمیم داشتم بشینم فلان کار رو انجام بدم . 

- خُب ، کارت رو بعداً انجام میدادی که به پدرت  نه نگی. 

- نه مامان ، من برنامه ریزی کرده بودم ، بابام باید از قبل هماهنگ میکرد ، چرا فکر میکنه من بیکارم و اون هر وقت اراده میکنه میتونه وقتِمنو بگیره؟

من در حالی که فکم خورده زمین، سکوووت میکنم و عمیق نگاهش میکنم و اون متاسفانه ادامه میده :

سعی نکن من رو مثل خودت کنی !!!!!!!!!!!!!( و من خیلی از شنیدن این جمله ناراحت میشم، چون همیشه به خودم افتخار میکنم که بچه ی خوب پدر و مادر هستم و حتی به دیگران تا اونجا که درتوانم هست کمک میکنم و به درخواست هاشون پاسخ مثبت میدم ، و حالا مهردخت خانوم میگه این ویژگی تو ، مففففففت گرونه )!!!

از ما که گذشت؛ تو رو خدا در مورد تربیت بچه ها خییییلی مطالعه کنید 

**********

 اینم کلیپ تولد که مهردخت جان زحمتش رو کشیده



الان رفتم دیدم خیلی از ویدیو های اموزش کیک و شیرینی که گذاشته بودم پست های قبلی پاک شدن انگار 

نمیدونم چرا

دوستتون دارم مراقب خودتون باشید 


پ ن : لطفاً برای تکمیل توضیح احساسم درمورد حرف و عملکرد مهردخت در این زمینه به اولین کامنت که نسرین جون نوشته و پاسخ من مراجعه کنید 





" به دریا رفته میداند، مصیبت های طوفان را"



 کاپیتان کشتی های اقیانوس پیما، تیتر لاکچری و دهن پر کنیه و من دخترِ بزرگِ چنین مردی هستم و به وجودش بسیااار مفتخرم . 

البته که وقتی کنار اسکله ایستادی و به اون غول بی شاخ و دُم آهنی نگاه میکنی ، که  مسئولیت راهبری و هدایت و همچنین تضمین سلامت همه ی پرسنل و خانواده های همراهشون ، با پدر توست، ناخوداگاه سرشار از غرور آمیخته به افتخاری دلچسب و شیرین میشوی، ولی تا از خانواده ی بزرگ دریانوردان نباشی ، سختی و درد فراق عزیز به دریا زده ت رو درک نمیکنی . 


بابا عباس مهربونم ، الهی سایه ی وجود نازنینت برسرم مستدام باشه ، میدونم چقدر بابت این رشته و شغلِ پر پیچ و خم ، مصیبت کشیدی ، میدونم ماه ها از خونه و خونواده دور بودی و چه تبعات روحی و جسمی بهت تحمیل شده . 

امیدوارم تلاش هام در جهت اینکه مثل تو، مهربان و منطقی و بزرگوار باشم نتیجه داده باشه ، حتی اگر کمی هم موفق باشم ،خوشحالم،  چون میدونم هرگز به گرد پای تو نمیرسم .


دوستت دارم پدر عزیزم . روزت مبارک 

************

زیبا نیست که چهارم تیر،  روز دریا نورد و مقارن با تولد دریا ، دختر اول یک پدر باشه؟؟ 

یه عده ای از شما دوستان میدونید که اسم واقعی و شناسنامه ی من "دریا"ست . که انتخاب این اسم زیبا رو مدیون مامان و بابا و احساس لطیفی  که متاثر ازنجواهای عاشقانه ی لبِ دریا شون بوده،  هستم. ولی شما هم که نمیدونستید و حالا متوجه شدید من رو به همون نام مهربانو که از اول شناختید ، صدا بزنید . 


این عکس رو داشته باشید، اگر مهردخت جان کلیپ خوشگلی با بقیه عکسا درست کرد اونم بعدا میذارم براتون . 

یادتون نرفته که من یه همزاد نازنین دارم بنام نادی که تو همین دنیای بلاگستان، متوجه شدیم هر دو یه روز و یه بیمارستان به دنیا اومدیم .. ببینید چه دنیای کوچیکی دارم 


نادی جون عزیز دلم تولدمون مبااارک 


راستی تو پست قبل خیلی محبت کردید یکعالمه تبریکای قشنگ برام نوشتید لطفا خودتون رو برای نوشتن دوباره ش اذیت نکنید . 

بجاش برام احساستون رو درمورد شغل دریانوردی بنویسید، چقدر ازش میدونید و آیا دوست داشتید خودتون یا نزدیکانتون در این رشته تحصیل و کار می کردند؟ آیا سفر دریایی داشتید ؟ 



دوستتون دارم