دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

لای منگنه

برای موفق شدن تو کارش به هر آب و آتیشی میزنه ، خدا رو شکر اخلاق سالمی داره ، چون تو مشاغلی که طرف کارگزاره ، خانم هم که باشه اگر خدای نکرده اهل خلاف باشه ، میتونه خیلی به بیراهه بره.

درباره ی مژگان مینویسم ، مژگانخانم جوونیه که از سن کم کارش رو تو شهرستان و با بازاریابی شروع کرد .. تو کارش جدیت و سماجتی داشت که آمیخته با وسواس بود . خیلی هم زود با پسری آشنا شد و بر سر سفره ی عقد نشست .. اما عشق به کار و پیشرفت و رسیدن به یه زندگی آرمانی در کنار درآمد زیاد رهاش نمی کرد .. وقتی مدیرش تصمیم گرفت کار رو از شهرستان به تهران منتقل کنه ، شوهرش رو که با مهاجرت به تهران صد در صد مخالف بود راضی که نه ، مجبور به استعفاء از کارش کرد و با بچه ای که در بطن خودش پروزش میداد راهیه تهران شدند . با همون وضعیت از هشت صبح تا هشت شب کار کرد و با دست خالی زندگی رو ساخت که اگر چه هنوز مطلوب خودش نیست ولی خیلی از همین بچه های تهران هم آرزوشو داشتند .

تو این چند سال آخر همینطور که تمام وقت کار می کرد ،مدرک کارشناسیش رو گرفت و بلافاصله ارشد هم قبول شد . الان چند سالی میشد که تو یه  شرکت بزرگ و معتبر، بصورت واسطه، همراه شش هفت تا نیروی خودش کار میکرد و کارمزد می گرفت ولی این اواخر بر سر کارمزدهایی که میگرفت با کارگزار اصلی حرفشون شد .. مژگان طلب درصد بیشتر کرد ولی اون ها قبول نکردند ..

موضوعی که این وسط اتفاق افتاد و چیزیه که برای من مهمه این جریانه .

مژگان با نیروهاش هیچوقت مثل یه مدیر برخورد نکرد ، روابط بینشون کاملا" دوستانه بود .. اکثر دخترخانومایی که چند سال بود باهاش کار میکردند قلبا" دوستش داشتند و بیشتر کاراشونو به واسطه ی علاقه ای که به مژگان داشتند انجام می دادند . همگی ساعت ناهارشونو درکنار هم میگذروندند و تو اون زمان دلپذیر ، از خانواده ها ، اتفاقات و حتی مسائل خصوصی صحبت می کردند .

تو این جمع مادر یکی از نیروهاش هم حضور داشت ، یعنی اداره ای که مژگان دراون پیمانکار بود ، کارمندی داشت بنام خانوم اسدی که با مژگان سلام و علیک . صمیمیتی داشت ، چند سال قبل که مژگان به خانوم اسدی گفته بود من یه نیروی صادق و کاری میخوام ، خانوم اسدی به دختر بیست و یکی دوساله ی خودش که تو یه شرکت دیگه کار می کرد ، گفت بیا اداره ی خودمون و برای مژگان کار کن .

دخترش هم همین کار رو کرد و حالا چند سالی بود که یکی از نزدیک ترین نیروهای مژگان بحساب می اومد .

خلاصه با این اتفاق اخیر که مژگان با شرکت اصلی " اداره ی خانوم اسدی" سر کارمزد ها ،در افتاد ، کارمنداش دچار مشکل شدند و بر سر دوراهی بدی گیر افتادند .
میدونید چرا؟ اداره ی خانوم اسدی به کارمندای مژگان پیشنهاد همکاری داد .. !!! این دخرای جوون یا در آستانه ی تزدواج بودند ، یا تازه ازدواج کرده بودند با انواع قسط ها و بدهی های جور واجور .
سازا دختر خانوم اسدی کسی بود که از صمیم قلب دوست داشت مژگان رو رها نکنه و با اون از شرکت بره ( چندین بار هم بهش گفته بود من با تو میمونم )ولی وقتی جریان جدی شد ،درست همون زمانی  که احساسش داشت به عقلش پیروز میشد که با مژگان بمونه ، مادر به کمکش اومد و تکلیفش رو روشن کرد و ازش خواست که با احساسش تصمیم نگیره .. موندن تو شرکت اصلی حقوق و مزایای قابل توجهی داشت و رفتن با مژگان آینده ی خیلی مشخصی به دنبال نداشت .
مژگان وقتی به خودش اومد دید انگار اونه باید کوله بارش رو جمع کنه و از شرکت بره .. جو بدی پیش اومد ، اون کارمندی که مژگان رو انتخاب کرده بود و مژگان در یک جبهه قرار گرفتند و سارا و بقیه در جبهه ی مخالف ، مژگان همه رو به بیمعرفتی و پول دوستی متهم کرد و اونها جواب دادند زندگی های سخت امروز راهی برای انتخاب از روی عواطف نمیذاره . مژگان گفت من حقوق و مزایایی که درحال حاضر به شما میدادم رو قطع نمی کردم ولی سارا اینا جواب دادند وقتی تو کارت رو از دست دادی ما راضی نمیشدیم تحمیلی بر تو باشیم و تو در دوران بیکاری ملزم به پرداخت حقوق ما باشی .
خلاصه مژگان ابزار کار بچه ها رو ازشون گرفت و همه رو برد . البته حق داشته باید همه ی وایلی که متعلق به خودش بود رو میبرد از پرینتر و لپ تاپ ها گرفته تا ماشین حساب های کوچیک . این وسط گفته شده که حتی پاک کن ها رو از بچه ها گرفته ولی خود مژگان میگه اصلا" وسایلی تا این حد جزیی رو من نمیخریدم که حالا ببرم .. معلوم نیست انقدر عصبانی بوده که ناخوداگاه این کار رو کرده و یادش نیست یا ، بچه ها دچار سوء تفاهم شدند و واقعا" مژگان همچین کاری نکرده !!!
خلاصه همه چیز این وسط از بین رفت ، حرمت اون نون و نمک هایی که خورده شده بود ، اون همه صمیمیت و مشاوه ای که مژگان از خانوم اسدی ( به واسطه ی تجربه ی زیادش تو زندگی ) گرفته بود ، و ... همه از بین رفت و مژگان به همه ی نیروهایی که با گریه ازش خداحافظی می کردند ، با تحکم و عصبانیت گفت : منو فراموش کنید ، دیگه حرفی بینمون نمونده و دوستی ما تموم شد ، از نظر من دوستی قانون و قاعده ای داره که شما رعایت نکردید ، پس دیگه اسم منو هم نیارید .
سارا هم غمگینه ولی میگه اگر ما همراه مژگان میرفتیم و فرصت شغلیمونو از دست میدادیم و با معرفت بودیم ولی حالا که خواستیم فکر خودمون باشیم ، بی معرفت بودیم ؟ تو این چند سال حقوق و مزایای ما تغییر نکرد ولی مژگان خونه ی چند صد میلیونی خرید و کلی زندگیش رو از این رو به اون رو کرد ، پس همیشه سود با اون باید می بود ؟؟
من هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودم ، خیلی تصمیم گیری سخته .. شما چطور؟ تو این وضعیت لای منگنه بودید؟؟ اگر تجربه دارید  چه تصمیمی  گرفتید ؟؟
*******
کار پاستل گچی روی مقوای جیر ، روز 23.10.93 شروع شده و برای شرکت در نمایشگاه اردیبهشت ماه ، انجام میشه . اون روز مهردخت میگه این کار رو میخوام قیمت بالایی بذارم ، میگم : مهردخت جان ، فکر میکنم معلم هاتون میگن چه قیمتی باید بذاری .. میگه : مامان تو میدونی پاستل گچی چنده؟؟
من: نه، توی پدرسوخته میدونی چنده !!!!
*********
دی ماه نود و سه هم داره تموم میشه ، گاهی بعد از ظهرا هوا یکمی سر میشه ولی کلا" سرمای زمستون هنوز درکار نیست .. امیدوارم دلاتون گرم گرم باشه و این گلای خوش آب و رنگ رو از طرف من و مهردخت جان بپذیرید ، امیدواریم هوای خلق و خوتوم همیشه مثل این گل ها باشه 
 

" مزه پراکنی با طعم تحقیر "

رفتیم مهمونی ... مریم ، خانوم خونه حسابی زحمت کشیده و چند مدل پیش غذا و غذا و دسر درست کرده ، پذیرایی نقص نداره و همه چیز در کمال زیابیی و کدبانوگری انجام شده .

خودش و بچه ها هم آراسته ند ، روراست من هیچوقت ندیدم همسرش نامرتب باشه ، این تمیزی و مرتب بودن مسعود ، آقای خونه رو هم من بحساب دقت و مدیریت داخلی خانوم خونه میذارم . صحبت ها گل انداخته و همه دارن با هم گپ میزنند ، خان دایی مریم ،با صدایی رسا طوری که توجه بقیه هم جلب بشه گفت:

میگن مردی که همسر خوب و با سلیقه داره انگار قبل از مردنش وارد بهشت شده ... حالا حکایت این مسعود خانه ... والله که این مریم جان با اینهمه سلیقه و خانومی ، مسعود رو برده بهشت .

همه با جمله های کوتاه تاکیدی و سر تکون دادن شروع ه تایید حرف خان دایی کردن ، اما مسعود نه گذاشت نه برداشت ، گفت : عه ، دایی جان خبر از دل خون من که نداری ؟ مریم همه ی سلیقه شو نگه میداره برای همین شبا ، ما هر روز قابلمه به دست جلوی در غذای بیرون بر، گردن کج کردیم .

صدای اعتراض مریم بلند شد : مسعوووود؟؟ خجالت بکش ، تو چشمای من نگاه کن و دوباره این حرفو بزن .

هم همه بلند شد ، صدای خنده و شوخی و حرفای درهم برهم نمیذاره که کسی یه جمله ی درست و حسابی بشنوه .

با همین عبارات مهمونی هم تموم شد و صد البته کسی حرفا رو جدی نگرفت ، همه میدونند که مریم چقدر باسلیقه و کدبانوست و مسعود هم جهت لوس بازی حرفا رو زده تا مجلس رو گرم کنه .

بعد از رفتن مهمونا مسعود رفت تو اتاق خواب و دراز کشید رو تخت و مشغول چک کردن پیغام های تلفن همراهش شد .

صدای رفت و آمد مریم بین آشپزخونه و پذیرایی می اومد .. هیچ کس نمیدونست تو دل مریم چه غوغایی به پا شده ، هیچ کس نمیدونست همه ی خستگی پخت و پز و رفت و روب خونه ، به تن مریم مونده ،

مهمون هایی که هنوز به منزل نرسیده بودند و داشتند تو ماشینشون درمورد خوشمزگی غذاها صحبت می کردند، خبر نداشتند که اشک گرم آروم آروم از گوشه ی چشم مریم که میوه ها رو به یخچال برمی گردوند ، روی گونه هاش غلطیده و صدای شکستن قلبش رو هم شنیده .

لعنتی ، بالاخره کار خودش رو کرد .. فکر کرده بودم که امشب مسعود آروم گرفته و دست از مزه پرونیاش برداشته ولی درست آخر مهمونی کار خودش رو کرد ، خدایا چرا این مرد ، که اتفاقا" مرد بدی هم نیست و خیلی محسنات قابل توجه داره ، قدردانی و ارزش گذاشتن به همسر رو بلد نیست ؟

چرا وقتی خودمون تنهاییم همه چیز خوبه ، ولی تا چشمش به چهار نفر می افته ، درست همون موقع که من نیاز دارم حمایتم کنه و با افتخار درموردم صحبت کنه ، ضابعم میکنه ؟ چرا من به این موضوع عادت نکردم و هنوز هم قلبم می شکنه .

کارای مریم تموم شد .. با دلخوری به اتاق خواب رفت ، مسعود تازه تلفنش رو کنار گذاشته بود و داشت چشماش گرم خواب میشد .. مریم با تلخی روی تخت دراز کشید و پشتش رو به مسعود کرد .

-: اومدی مریم ؟

مریم با صدایی بغض آلود

-: بعله اومدم .

-: چته پس ، گریه کردی ؟

-: از خوشحالی اشک شوق می ریزم ، که جواب دست درد نکنیم رو جلوی همه دادی .

-: اااای بابا ، دوباره شروع نکن مریم ها . یه چیزی گفتیم ، بخندیم دور هم ...

این تنها جواب مسعوده ولی پر واضحه که باعث ناراحتی مریم میشه .. مریم همیشه دقت داره که مسعود ازش راضی باشه ، ولی مسعود اصلا" همچین دغدغه ای نداره .. انگار مریم کلا" باید راضی باشه .

شاید مشابه این اتفاق برای خود شما یا افراد خانواده و دوستانتون افتاده باشه .

آرمین استعداد چاق شدنش خوب بود ، هنوز مدت زیادی از ازدواجمون نگذشته بود که چند کیلو به وزنش اضافه شد .

یادمه اولین بار که خانواده ی پر جمعیت عمه ش رو خونه مون دعوت کدرده بودیم و من که بیست و یک ساله بودم با شوق و ذوق فراوون تدارک مهمونی رو دیده بودم . بعد از شام ، داشتم با لبخند رضایت همه جا رو نگاه میکردم که یکی از مهمون ها گفت :

مهربانو جون تروخدا انقدر غذاهای خوشمزه درست نکن ، این آرمین ما رو به کشتن میدی هااااا .

من میگم آرمین چقدر چاق شده ، نگو مهربانوش همچین دستپختی داره .

نیشم تا بناگوش باز شده بود و تعارف تیکه پاره میکردم که ، نه والله ، به پای دستپخت شما که نمیرسه و گرسنه بودی بنظرتون اومده که آرمین نه گذاشت و نه برداشت گفت: ای بابا ، نشنیدید که یه عده از مردم از غصه چاق میشن !!!!

همه خندیدند و طبق معمول کسی جدی مگرفت ولی من تا خود گوشامم داغ شده بود ، یادم می افتاد که همیشه وسط غذا خوردن تو مهمونی هایی که تو خونه ی پدریم برگزار میشد ، بابا می گفت: من تعارف نمیکنم ، چون اگه از دسپخت مصی نخورید سر خودتون کلاه رفته .

حالا برای هر غذایی هم یه داستان داشت ، حتی اگر آبگوشت هم داشتیم میگفت : مصی شنید شما میآید پیشمون رفته با وسواس گوشت آبگوشتی خریده ، از دیشب گذاشته تو آرام پز ... اصلا" نمیدونید که ...

متاسفانه،  تحقیر و یا حتی به رخ کشیدن ضعف های یکی از همسران ، موجب خنده و سرگرمی تو مهمونی هاست مرد و زن هم نداره

مثلا" بارها دیدم که تو جمع از خانومی پرسیدن " فلان چیز چقدر قشنگه " خانوم هم جواب داده همسرم برام خریده . بلافاصله خانوم های دیگه به شوهرانشون گفتن : فلااااانی ، یاد بگیر ببین آقا برای خانومش چه کرده .!!!

با این حرف همسرشون رو تو جمع تحقیر کردند و همه ی هدایا و محبت هاش رو زیر شوال بردن یا آقایونی که زود تو جمع بلبل زبونی میکنند و میگن : خدا شانس بده ما که از خانوممون چنین چیزی ندیدیم !!!

من فقط یه نتیجه از این رفتارهای زشت  می گیرم، اینکه طرف مقابل چیزی برای عرضه و مطرح کردن خودش نداره و فکر میکنه با پروندن این جمله ها میتونه این خلاء رو پرکنه در واقع خیلی نامحسوس و زیر پوستی با شوخی شوخی ، تحقیر کردن همسرش میخواد خودش رو مهم جلوه کنه ..

اگرچه درصد زیادی از دیگران این حرف ها رو باور نمیکنند اما بعشی هاشون هم میگن : حواست بود فلانی چه دل خونی داشت ، تا فرصت پیدا کرد ، حرف دلش رو زد !!!

گاهی وقت ها انگار یادون میره که همسر یعنی هم بالین ، همراه ، شریک ، نردیک حتی نزدیک تر از پیرهن و این یعنی خود خود خودت ، هر چی متلک بپرونی ، خودت رو کوچیک کردی ، این آینه ی تمام نمای خودته که بنام همسر در زندگیته .. یه روزی رفتی دنبالش ، خواستی و قبول کردی شریک زندگی هم  باشید حالاااااا.

البته میدونید که همه ی این حرفای من زمانی معنی داره که ازدواج با انتخاب و از روی عشق اتفاق افتاده باشه ، نه یه ازدواج فرمایشی و همینجوری ..

مسلما" کسی تو ازدواجی که به دلایل مختلف غیر از عشق و عقل در کنار هم ،درگیر شده باشه ، همسرش رو خیلی هم آینه ی تمام نمای خودش نمیدونه .

*********

بیاید تجربیاتمون رو در این مورد به اشتراک بگذاریم خبر دارم خیلی از دوستان درگیر و دل شکسته ی همین موضوعند .

********

اولین ماه زمستون هم داره تموم میشه  و سوز برف و سرما رو حسابی احساس میکنیم . با مهردخت عزیزم گل های تقدیمی رو اینجا گذاشتیم، برای خود خود شما 

شما  "سندروم ویر" دارید ؟؟ مال من چهارشنبه بعد از ظهر عود کرد .

ویرم گرفت یه کیک نون و پنیر و سبزی خوردن درست کنم ، هیچکدوم از موادشم آماده نداشتم . ساعت چهارونیم از اداره اومدم بیرون رفتم آرایشگاه ، ریش سبیلارو یه صفایی دادم بعد رفتم نون تست ، سبزی خوردن ، پنیر خامه ای ، ماست پر چرب و پنیر مهمولی لبنه خریدم اومدم خونه ساعت شش و ربع بود ، ساعت هفت هم مهردخت جلوی آموزشگاه منتظرم بود که برم دنبالش به اتفاق بریم خونه ی مامان اینا

خودتون تصور کنید چطوری سبزی پاک کردم و مواد رو مخلوط کردم و از همه مهم تر گردو هام تو پوست بود 5پنج  تا گردو شکستم و این کیک درست شد فقط رو راست ساع هفت به مهردخت تلفن کردم که من هنوز وسط خونه م خودت با سرویس بیا تا وتایی بریم خونه مامان اینا .

مهردخت که یکربع بعد رسید خونه همه چیز آماده بود ، تو راه بهش گفتم از کیک عکس بگیر و این عکس رو هم در حالیکه سینی رو پاشه و بنده ویراژ میدادم ، گرفته

مثلا"پیش غذاست ولی خیلی آدمو می گیره و میتونه یه شام سبک و خوشمزه باشه .. پس چی فکر کردید فقط مهردخت هنرمنده و عکس کاراشو میذارم ؟؟


سفر عشق بین من و همزادم

شنبه بود ، مثل همه ی شنبه های دیگه  اداره نبودم ...

ساعت نزدیک نه و نیم صبح رو نشون میداد ، صدای زنگ تلفن بلند شد .. اونطرف خط ، خانوم آقایی عزیز بود.

-: سلام مهربانو خانم .

-: سلام خانوم آقایی عزیز حال شما ؟

-: ممنونم ، من خوبم .

-: الهی شکر .. چه خبر خانوم آقاااایی؟؟

-: هیچی ، خبر خاصی نیست،  فقط تا نیم ساعت دیگه خونه اید؟؟

_: آره عزیزم ، چطور مگه؟؟

-: میخوام یه چیزی بفرستم .

-: چی ؟؟

با خنده ی شیطنت آمیزی ...

-: نپرس ، سورپرایزه ...

_: آخ جون ، پس منتظرم .

از هم خداحافظی کردیم ، ولی چه میشه کرد مگه میشه جلوی این پرش های ذهن رو گرفت؟؟

یعنی بازم لوح تقدیره؟؟ نه تازه فرستادند که !!!

از طرف موسسه ، هدیه ست؟؟ نه اونم تازه فرستادن ؟؟

بروشوری چیزیه؟؟ خوب اینکه سورپرایز نداره .

از فاطیما خبریه ؟؟نه ... نمیدونم ولش کن اصلا" بهش فکر نمیکنم .

مانتو و شالم رو جلوی دست گذاشتم تا آقای پیک موسسه خیریه وحدت ، معطل نشه .

نیم ساعت نشد که زنگ رو زدند ..

تو راه پله ، از آقای پیک هدیه ی مستطیل شکل و صورتی رنگی که روبان سفید زیبایی دورش پیچیده بود رو تحویل گرفتم و تشکر کردم .

 

در رو که بستم ، نظرم به نوشته ی روی هدیه جلب شد " با نهایت احترام  از طرف همزاد شما"

همه چیز برام معنی گرفت ، با سرعت هدیه رو باز کردم .

چیزی که دیدم این بود

 

 

نادی عزیز  ، همزاد نازنین من ، با ظرافت و محبت بی نهایتش، با خانوم آقایی عزیز دست به یکی کردند و من یکی از با ارزش ترین هدایا ی عمرم رو دریافت کردم .

بعد از اینکه من ، تابلوی اهدایی از طرف موسسه رو ، هدیه داده بودم ، نادی جانم فکر کرده که از خودش یه یادگار ،برای من ارسال کنه .

از اونجایی که آدرس من رو نداره و درضمن یکی از حامیان گل "موسسه خیریه نیکوکاران وحدته " تصمیم می گیره با خانوم آقایی تماس بگیره . ...

نادی نازنینم ، این تابلوی بسیار با ارزش رو که کار دست بچه های معلول موسسه ست و میدونست من ندارمش ، خریداری کرده ، و از موسسه خواسته تا برای من ارسال کنند .

تا چند لحظه که اشک شوق امانم رو برده بود ، وقتی به خودم مسلط شدم با خانوم آقایی تماس گرفتم و این توضیحات رو از زبون ایشون شنیدم .

نادی نازنینم ، همزاد گل من .. بقول خودت خیلی ها تو این دنیا ،  در یک سال و یک ماه و یک روز به دنیا میان ولی شاید هیچوقت شانس شناختن همو نداشته باشند، ولی من و تو تو این دنیای به این بزرگی همو پیدا کردیم و میدونیم هر دو در یک سال و یک ماه و یک روز و با اختلاف چند ساعت از هم به دنیا اومدیم ...

حتی تصادفا" اون موقع پدر و مادر من در جنوب کشور بودند و هر دو در قسمت گرم و دوست داشتنی  سرزمینمون چشم به دنیا باز کردیم .

ارزش معنوی کار قشنگ تو انقدر بالاست که با هیچ تشکری نمیتونم ، بیانش کنم ." خدای بزرگ برای تو  بهترین هدایا رو بفرسته "

دوستت دارم نادی عزیزم و دوست دارم "موسسه ی خیریه ی نیکوکاران وحدت" ،که سفیر عشق بین ما و بخشی از نیازمندان جامعه مون هستید .

***********

سوالی که در پست قبل پرسیدم ، دستمایه ی فیلم سینمایی زیباییه که این روزها داره اکران میشه و من چون ، فیلم رو دیده بودم و در یک حالت هیجان زده و جو گیر قرار داشتم و این سوال رو پرسیدم و بعدشم دور ازجونتون عینه هاپو پشیمون شدم که این چه کاری بود کردی مهربانو!!!

اگه تو پست بعد ، درمورد فیلم بنویسی که فیلم رو لو دادای !!!

بعدشم فکر میکردم اقلا" چهار پنج تا خواننده های گل بیان و بگن : عه مهربانو داشتیم؟؟؟!!!!

این که موضوع فلان فیلمه .. اما دیدم به حول (هول) قوه ی الهی حتی یک مورد هم پیدا نشد...

یعنی واقعا" اینقدر به هنر هفتم بی توجهید؟؟ 

عیب نداره من منتظر میمونم یه مدتی بگذره بعد میام شرح مفصل فیلم رو میذارم درموردش بحث میکنیم 

 ***********

این کار مهردخت "چاپ ترافارد روی فیبر سایز A2 ست .

پنجشنبه شب تمومش کرد و من واقعا" از رنگ های زیبای اون لذت میبرم . 

مهردخت برای این کار زحمت زیادی کشید ولی وقتی تمومش کرد برق چشماش و لبخند قشنگش رو خیلی دوست داشتم .


***************

دوستتون داریم و برای همه تون آرزوی اوقاتی خوش ،توام با سلامتی داریم . این گل ها هم قابل وجود عزیزتون رو نداره ، از طرف من و مهردخت به رسم عشق و دوستی بینمون بپذیرید 

وقتی پیش بینی موقعیت های خاص رو نمی کنیم

داری خونه رو تحویل میدی تا از ایران خارج بشی ، نه اینکه یه مسافرت تفریحی در پیش داشته باشی ها .. داری مهاجرت میکنی حد اقل، برای چند سال .. همینطور که تو خونه ت رفت و آمده ، پرستار بچه ی واحد بغلی میاد میگه این بچه رو لطفا" نگه دارید برای من یه کار خیلی مهم پیش اومده .. تو بغلشو نگاه میکنی ، نوزاد معصوم و زیبایی به خواب رفته

کمی تامل میکنید ، الان تقریبا" صبحه و پرواز تو برای ساعت های پایانیه روزه ، پس وقت کافی برای نگه داشتن یه نوزاد به خواب رفته داری ..

حالا تو بنویس که به پرستار بچه چه جوابی میدی؟

**********

این چند وز خبر زیبایی تو شبکه های اجتماعی خوندم و آرزو میکنم از مسیر سبز راهی که انتخاب کردند به بیراهه نرن

سازمان طلوع بی نشان ها

www.tolii.org تلفن 55147989  و 55147969

این موسسه غذاهای اضافی مهمانی های شما را جمع می کند و به بی خانمان ها می رساند . اگر فکر می کنید بد نیست از کنار مهمانی های شما عده ی بیشتری سیر شوند این را به دست دوستان خود در تهران برسانید

*********

عکس این ترام بافت رو یادتونه گذاشته بودم ، حالت دلنشینی نداشت و از قسمت چانه هیچکدوممون راضی نبودیم

تصمیم آذر از زبان آذر

ست "تصمیم آذر" رو که خاطرتون هست؟همین چهار تا پنج پست قبل مربوط به روز نوزدهم آذر بود .

بهترین حالتی که میشه برای نوشتن و نمایش دادن یه مطلب ، درنظر گرفت اینه که خود شخص مربوطه هم بیاد و در بحث شرکت کنه ..  آذر قصه ی ما این کار رو کرده ، و تصمیمش رو برامون نوشته و از همه ی دوستانی که مطلب رو خوندن و نظراتشون رو نوشتند تشکر کرده .

سلام مهربانوی عزیز و دوستان 


پست رو خوندم . ماجرا رو خوب تشریح کرده بودی. اتفاقات و صحبت های دیگه ای هم بین من ( آذر قصه تو ) و محمد رخ داد.

اینکه من فهمیدم که محمد و خانمش دیگه نمی تونن با هم زندگی کنن. هر چند با محمد خیلی صحبت کردم که خب اگر واقعن این همه از دست خانمت ناراحتی و این قدر نمی تونی تحملش کنی، چرا دست دست می کنی؟ اگر هم واقعن زندگیتو دوست داری، خانمت رو دوست داری و فکر می کنی اون هم تو رو دوست داره، پس یه کاری کن که اوضاعتون بهتر بشه. کاری کن که روابطتون خوب بشه.

محمد بهم گفت دوست دارم در شرایطی طلاقش بدم که تلافی همه کارایی که خودش و خانوادش به سرم آوردن رو در بیارم.

بگذریم از روابط بین محمد و خانمش. من هم در جریان جزییات رابطه اونها نیستم. و به خودم این حق رو نمی دم که حکم صادر کنم که کی مقصره و کی چه کاری باید بکنه. این اصلن به من ارتباطی نداره.

اسم پستت رو گذاشتی تصمیم آذر . بزار من قصه ات رو تموم کنم.....

آذر، محمد رو دوست داشت. خیلی هم زیاد دوست داشت. و هر چند مدت کمی با هم بودند، حس وابستگی و دلبستگی به هم داشتند. آذر حس می کرد که محمد هم اون رو دوست داره. آذر و محمد حرفای گفتنی زیادی با هم داشتند.

آذر فکر می کرد که شاید بهتر بود محمد را وقتی مجرد بود ، می دید. شاید اون طوری زندگی قشنگی در انتظار هر دوی اون ها بود. 

آذر ، فقط و فقط به خاطر خانم محمد ، از این رابطه کنار کشید. شاید محمد تا همیشه در قلب آذر زنده بمونه، شاید توی روزهای ابری زندگیش، چهره محمد تنها نوری باشه که دلش رو گرم کنه، اما تحمل این درد، خیلی خیلی خیلی ، راحت تر از تحمل کردن گناهیه که در حق خانم محمد می کنه.

آذر بدون اینکه حکم بده به لاقید شدن یا نشدن مردها و زن های سرزمینش، بدون موشکافی اینکه تعهدها و مسئولیت هامون رو درست انجام می دیم یا نمی دیم، بدون اینکه بخواد اسم خیانت بزاره روی این رفتار، بدون اینکه بخواد بگه زن هایی که در چنین روابطی وارد می شن، حقیر هستند یا نه، بدون اینکه بخواد کسی رونصیحت بکنه که چه کاری درسته و چه کاری نه، تصمیم می گیره ذره ای هم دل خانم محمد رو دردمند نکنه.


من – آذر- نمی خوام چهره محمد رو در نگاه خانمش، زشت و کریه کنم.

تنها کاری که از دستم بر میاد تا انسان بودنم رو ثابت کنم ، همینه.

*********

مهردخت اینا تو کلاس عکاسیشون ، فیلمای نگاتیو رو بردن ظاهر کردن ، این عکس مربوط به اولین نوروزیه که دیگه با آرمین زندگی نمی کردیم ، نوروز 83

برده عکسشو ظاهر کرده ، یعنی من عاشق این یادگیری هام