دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

لای منگنه

برای موفق شدن تو کارش به هر آب و آتیشی میزنه ، خدا رو شکر اخلاق سالمی داره ، چون تو مشاغلی که طرف کارگزاره ، خانم هم که باشه اگر خدای نکرده اهل خلاف باشه ، میتونه خیلی به بیراهه بره.

درباره ی مژگان مینویسم ، مژگانخانم جوونیه که از سن کم کارش رو تو شهرستان و با بازاریابی شروع کرد .. تو کارش جدیت و سماجتی داشت که آمیخته با وسواس بود . خیلی هم زود با پسری آشنا شد و بر سر سفره ی عقد نشست .. اما عشق به کار و پیشرفت و رسیدن به یه زندگی آرمانی در کنار درآمد زیاد رهاش نمی کرد .. وقتی مدیرش تصمیم گرفت کار رو از شهرستان به تهران منتقل کنه ، شوهرش رو که با مهاجرت به تهران صد در صد مخالف بود راضی که نه ، مجبور به استعفاء از کارش کرد و با بچه ای که در بطن خودش پروزش میداد راهیه تهران شدند . با همون وضعیت از هشت صبح تا هشت شب کار کرد و با دست خالی زندگی رو ساخت که اگر چه هنوز مطلوب خودش نیست ولی خیلی از همین بچه های تهران هم آرزوشو داشتند .

تو این چند سال آخر همینطور که تمام وقت کار می کرد ،مدرک کارشناسیش رو گرفت و بلافاصله ارشد هم قبول شد . الان چند سالی میشد که تو یه  شرکت بزرگ و معتبر، بصورت واسطه، همراه شش هفت تا نیروی خودش کار میکرد و کارمزد می گرفت ولی این اواخر بر سر کارمزدهایی که میگرفت با کارگزار اصلی حرفشون شد .. مژگان طلب درصد بیشتر کرد ولی اون ها قبول نکردند ..

موضوعی که این وسط اتفاق افتاد و چیزیه که برای من مهمه این جریانه .

مژگان با نیروهاش هیچوقت مثل یه مدیر برخورد نکرد ، روابط بینشون کاملا" دوستانه بود .. اکثر دخترخانومایی که چند سال بود باهاش کار میکردند قلبا" دوستش داشتند و بیشتر کاراشونو به واسطه ی علاقه ای که به مژگان داشتند انجام می دادند . همگی ساعت ناهارشونو درکنار هم میگذروندند و تو اون زمان دلپذیر ، از خانواده ها ، اتفاقات و حتی مسائل خصوصی صحبت می کردند .

تو این جمع مادر یکی از نیروهاش هم حضور داشت ، یعنی اداره ای که مژگان دراون پیمانکار بود ، کارمندی داشت بنام خانوم اسدی که با مژگان سلام و علیک . صمیمیتی داشت ، چند سال قبل که مژگان به خانوم اسدی گفته بود من یه نیروی صادق و کاری میخوام ، خانوم اسدی به دختر بیست و یکی دوساله ی خودش که تو یه شرکت دیگه کار می کرد ، گفت بیا اداره ی خودمون و برای مژگان کار کن .

دخترش هم همین کار رو کرد و حالا چند سالی بود که یکی از نزدیک ترین نیروهای مژگان بحساب می اومد .

خلاصه با این اتفاق اخیر که مژگان با شرکت اصلی " اداره ی خانوم اسدی" سر کارمزد ها ،در افتاد ، کارمنداش دچار مشکل شدند و بر سر دوراهی بدی گیر افتادند .
میدونید چرا؟ اداره ی خانوم اسدی به کارمندای مژگان پیشنهاد همکاری داد .. !!! این دخرای جوون یا در آستانه ی تزدواج بودند ، یا تازه ازدواج کرده بودند با انواع قسط ها و بدهی های جور واجور .
سازا دختر خانوم اسدی کسی بود که از صمیم قلب دوست داشت مژگان رو رها نکنه و با اون از شرکت بره ( چندین بار هم بهش گفته بود من با تو میمونم )ولی وقتی جریان جدی شد ،درست همون زمانی  که احساسش داشت به عقلش پیروز میشد که با مژگان بمونه ، مادر به کمکش اومد و تکلیفش رو روشن کرد و ازش خواست که با احساسش تصمیم نگیره .. موندن تو شرکت اصلی حقوق و مزایای قابل توجهی داشت و رفتن با مژگان آینده ی خیلی مشخصی به دنبال نداشت .
مژگان وقتی به خودش اومد دید انگار اونه باید کوله بارش رو جمع کنه و از شرکت بره .. جو بدی پیش اومد ، اون کارمندی که مژگان رو انتخاب کرده بود و مژگان در یک جبهه قرار گرفتند و سارا و بقیه در جبهه ی مخالف ، مژگان همه رو به بیمعرفتی و پول دوستی متهم کرد و اونها جواب دادند زندگی های سخت امروز راهی برای انتخاب از روی عواطف نمیذاره . مژگان گفت من حقوق و مزایایی که درحال حاضر به شما میدادم رو قطع نمی کردم ولی سارا اینا جواب دادند وقتی تو کارت رو از دست دادی ما راضی نمیشدیم تحمیلی بر تو باشیم و تو در دوران بیکاری ملزم به پرداخت حقوق ما باشی .
خلاصه مژگان ابزار کار بچه ها رو ازشون گرفت و همه رو برد . البته حق داشته باید همه ی وایلی که متعلق به خودش بود رو میبرد از پرینتر و لپ تاپ ها گرفته تا ماشین حساب های کوچیک . این وسط گفته شده که حتی پاک کن ها رو از بچه ها گرفته ولی خود مژگان میگه اصلا" وسایلی تا این حد جزیی رو من نمیخریدم که حالا ببرم .. معلوم نیست انقدر عصبانی بوده که ناخوداگاه این کار رو کرده و یادش نیست یا ، بچه ها دچار سوء تفاهم شدند و واقعا" مژگان همچین کاری نکرده !!!
خلاصه همه چیز این وسط از بین رفت ، حرمت اون نون و نمک هایی که خورده شده بود ، اون همه صمیمیت و مشاوه ای که مژگان از خانوم اسدی ( به واسطه ی تجربه ی زیادش تو زندگی ) گرفته بود ، و ... همه از بین رفت و مژگان به همه ی نیروهایی که با گریه ازش خداحافظی می کردند ، با تحکم و عصبانیت گفت : منو فراموش کنید ، دیگه حرفی بینمون نمونده و دوستی ما تموم شد ، از نظر من دوستی قانون و قاعده ای داره که شما رعایت نکردید ، پس دیگه اسم منو هم نیارید .
سارا هم غمگینه ولی میگه اگر ما همراه مژگان میرفتیم و فرصت شغلیمونو از دست میدادیم و با معرفت بودیم ولی حالا که خواستیم فکر خودمون باشیم ، بی معرفت بودیم ؟ تو این چند سال حقوق و مزایای ما تغییر نکرد ولی مژگان خونه ی چند صد میلیونی خرید و کلی زندگیش رو از این رو به اون رو کرد ، پس همیشه سود با اون باید می بود ؟؟
من هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودم ، خیلی تصمیم گیری سخته .. شما چطور؟ تو این وضعیت لای منگنه بودید؟؟ اگر تجربه دارید  چه تصمیمی  گرفتید ؟؟
*******
کار پاستل گچی روی مقوای جیر ، روز 23.10.93 شروع شده و برای شرکت در نمایشگاه اردیبهشت ماه ، انجام میشه . اون روز مهردخت میگه این کار رو میخوام قیمت بالایی بذارم ، میگم : مهردخت جان ، فکر میکنم معلم هاتون میگن چه قیمتی باید بذاری .. میگه : مامان تو میدونی پاستل گچی چنده؟؟
من: نه، توی پدرسوخته میدونی چنده !!!!
*********
دی ماه نود و سه هم داره تموم میشه ، گاهی بعد از ظهرا هوا یکمی سر میشه ولی کلا" سرمای زمستون هنوز درکار نیست .. امیدوارم دلاتون گرم گرم باشه و این گلای خوش آب و رنگ رو از طرف من و مهردخت جان بپذیرید ، امیدواریم هوای خلق و خوتوم همیشه مثل این گل ها باشه 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد