رفتیم مهمونی ... مریم ، خانوم خونه حسابی زحمت کشیده و چند مدل پیش غذا و غذا و دسر درست کرده ، پذیرایی نقص نداره و همه چیز در کمال زیابیی و کدبانوگری انجام شده .
خودش و بچه ها هم آراسته ند ، روراست من هیچوقت ندیدم همسرش نامرتب باشه ، این تمیزی و مرتب بودن مسعود ، آقای خونه رو هم من بحساب دقت و مدیریت داخلی خانوم خونه میذارم . صحبت ها گل انداخته و همه دارن با هم گپ میزنند ، خان دایی مریم ،با صدایی رسا طوری که توجه بقیه هم جلب بشه گفت:
میگن مردی که همسر خوب و با سلیقه داره انگار قبل از مردنش وارد بهشت شده ... حالا حکایت این مسعود خانه ... والله که این مریم جان با اینهمه سلیقه و خانومی ، مسعود رو برده بهشت .
همه با جمله های کوتاه تاکیدی و سر تکون دادن شروع ه تایید حرف خان دایی کردن ، اما مسعود نه گذاشت نه برداشت ، گفت : عه ، دایی جان خبر از دل خون من که نداری ؟ مریم همه ی سلیقه شو نگه میداره برای همین شبا ، ما هر روز قابلمه به دست جلوی در غذای بیرون بر، گردن کج کردیم .
صدای اعتراض مریم بلند شد : مسعوووود؟؟ خجالت بکش ، تو چشمای من نگاه کن و دوباره این حرفو بزن .
هم همه بلند شد ، صدای خنده و شوخی و حرفای درهم برهم نمیذاره که کسی یه جمله ی درست و حسابی بشنوه .
با همین عبارات مهمونی هم تموم شد و صد البته کسی حرفا رو جدی نگرفت ، همه میدونند که مریم چقدر باسلیقه و کدبانوست و مسعود هم جهت لوس بازی حرفا رو زده تا مجلس رو گرم کنه .
بعد از رفتن مهمونا مسعود رفت تو اتاق خواب و دراز کشید رو تخت و مشغول چک کردن پیغام های تلفن همراهش شد .
صدای رفت و آمد مریم بین آشپزخونه و پذیرایی می اومد .. هیچ کس نمیدونست تو دل مریم چه غوغایی به پا شده ، هیچ کس نمیدونست همه ی خستگی پخت و پز و رفت و روب خونه ، به تن مریم مونده ،
مهمون هایی که هنوز به منزل نرسیده بودند و داشتند تو ماشینشون درمورد خوشمزگی غذاها صحبت می کردند، خبر نداشتند که اشک گرم آروم آروم از گوشه ی چشم مریم که میوه ها رو به یخچال برمی گردوند ، روی گونه هاش غلطیده و صدای شکستن قلبش رو هم شنیده .
لعنتی ، بالاخره کار خودش رو کرد .. فکر کرده بودم که امشب مسعود آروم گرفته و دست از مزه پرونیاش برداشته ولی درست آخر مهمونی کار خودش رو کرد ، خدایا چرا این مرد ، که اتفاقا" مرد بدی هم نیست و خیلی محسنات قابل توجه داره ، قدردانی و ارزش گذاشتن به همسر رو بلد نیست ؟
چرا وقتی خودمون تنهاییم همه چیز خوبه ، ولی تا چشمش به چهار نفر می افته ، درست همون موقع که من نیاز دارم حمایتم کنه و با افتخار درموردم صحبت کنه ، ضابعم میکنه ؟ چرا من به این موضوع عادت نکردم و هنوز هم قلبم می شکنه .
کارای مریم تموم شد .. با دلخوری به اتاق خواب رفت ، مسعود تازه تلفنش رو کنار گذاشته بود و داشت چشماش گرم خواب میشد .. مریم با تلخی روی تخت دراز کشید و پشتش رو به مسعود کرد .
-: اومدی مریم ؟
مریم با صدایی بغض آلود
-: بعله اومدم .
-: چته پس ، گریه کردی ؟
-: از خوشحالی اشک شوق می ریزم ، که جواب دست درد نکنیم رو جلوی همه دادی .
-: اااای بابا ، دوباره شروع نکن مریم ها . یه چیزی گفتیم ، بخندیم دور هم ...
این تنها جواب مسعوده ولی پر واضحه که باعث ناراحتی مریم میشه .. مریم همیشه دقت داره که مسعود ازش راضی باشه ، ولی مسعود اصلا" همچین دغدغه ای نداره .. انگار مریم کلا" باید راضی باشه .
شاید مشابه این اتفاق برای خود شما یا افراد خانواده و دوستانتون افتاده باشه .
آرمین استعداد چاق شدنش خوب بود ، هنوز مدت زیادی از ازدواجمون نگذشته بود که چند کیلو به وزنش اضافه شد .
یادمه اولین بار که خانواده ی پر جمعیت عمه ش رو خونه مون دعوت کدرده بودیم و من که بیست و یک ساله بودم با شوق و ذوق فراوون تدارک مهمونی رو دیده بودم . بعد از شام ، داشتم با لبخند رضایت همه جا رو نگاه میکردم که یکی از مهمون ها گفت :
مهربانو جون تروخدا انقدر غذاهای خوشمزه درست نکن ، این آرمین ما رو به کشتن میدی هااااا .
من میگم آرمین چقدر چاق شده ، نگو مهربانوش همچین دستپختی داره .
نیشم تا بناگوش باز شده بود و تعارف تیکه پاره میکردم که ، نه والله ، به پای دستپخت شما که نمیرسه و گرسنه بودی بنظرتون اومده که آرمین نه گذاشت و نه برداشت گفت: ای بابا ، نشنیدید که یه عده از مردم از غصه چاق میشن !!!!
همه خندیدند و طبق معمول کسی جدی مگرفت ولی من تا خود گوشامم داغ شده بود ، یادم می افتاد که همیشه وسط غذا خوردن تو مهمونی هایی که تو خونه ی پدریم برگزار میشد ، بابا می گفت: من تعارف نمیکنم ، چون اگه از دسپخت مصی نخورید سر خودتون کلاه رفته .
حالا برای هر غذایی هم یه داستان داشت ، حتی اگر آبگوشت هم داشتیم میگفت : مصی شنید شما میآید پیشمون رفته با وسواس گوشت آبگوشتی خریده ، از دیشب گذاشته تو آرام پز ... اصلا" نمیدونید که ...
متاسفانه، تحقیر و یا حتی به رخ کشیدن ضعف های یکی از همسران ، موجب خنده و سرگرمی تو مهمونی هاست مرد و زن هم نداره
مثلا" بارها دیدم که تو جمع از خانومی پرسیدن " فلان چیز چقدر قشنگه " خانوم هم جواب داده همسرم برام خریده . بلافاصله خانوم های دیگه به شوهرانشون گفتن : فلااااانی ، یاد بگیر ببین آقا برای خانومش چه کرده .!!!
با این حرف همسرشون رو تو جمع تحقیر کردند و همه ی هدایا و محبت هاش رو زیر شوال بردن یا آقایونی که زود تو جمع بلبل زبونی میکنند و میگن : خدا شانس بده ما که از خانوممون چنین چیزی ندیدیم !!!
من فقط یه نتیجه از این رفتارهای زشت می گیرم، اینکه طرف مقابل چیزی برای عرضه و مطرح کردن خودش نداره و فکر میکنه با پروندن این جمله ها میتونه این خلاء رو پرکنه در واقع خیلی نامحسوس و زیر پوستی با شوخی شوخی ، تحقیر کردن همسرش میخواد خودش رو مهم جلوه کنه ..
اگرچه درصد زیادی از دیگران این حرف ها رو باور نمیکنند اما بعشی هاشون هم میگن : حواست بود فلانی چه دل خونی داشت ، تا فرصت پیدا کرد ، حرف دلش رو زد !!!
گاهی وقت ها انگار یادون میره که همسر یعنی هم بالین ، همراه ، شریک ، نردیک حتی نزدیک تر از پیرهن و این یعنی خود خود خودت ، هر چی متلک بپرونی ، خودت رو کوچیک کردی ، این آینه ی تمام نمای خودته که بنام همسر در زندگیته .. یه روزی رفتی دنبالش ، خواستی و قبول کردی شریک زندگی هم باشید حالاااااا.
البته میدونید که همه ی این حرفای من زمانی معنی داره که ازدواج با انتخاب و از روی عشق اتفاق افتاده باشه ، نه یه ازدواج فرمایشی و همینجوری ..
مسلما" کسی تو ازدواجی که به دلایل مختلف غیر از عشق و عقل در کنار هم ،درگیر شده باشه ، همسرش رو خیلی هم آینه ی تمام نمای خودش نمیدونه .
*********
بیاید تجربیاتمون رو در این مورد به اشتراک بگذاریم خبر دارم خیلی از دوستان درگیر و دل شکسته ی همین موضوعند .
********
اولین ماه زمستون هم داره تموم میشه و سوز برف و سرما رو حسابی احساس میکنیم . با مهردخت عزیزم گل های تقدیمی رو اینجا گذاشتیم، برای خود خود شما
شما "سندروم ویر" دارید ؟؟ مال من چهارشنبه بعد از ظهر عود کرد .
ویرم گرفت یه کیک نون و پنیر و سبزی خوردن درست کنم ، هیچکدوم از موادشم آماده نداشتم . ساعت چهارونیم از اداره اومدم بیرون رفتم آرایشگاه ، ریش سبیلارو یه صفایی دادم بعد رفتم نون تست ، سبزی خوردن ، پنیر خامه ای ، ماست پر چرب و پنیر مهمولی لبنه خریدم اومدم خونه ساعت شش و ربع بود ، ساعت هفت هم مهردخت جلوی آموزشگاه منتظرم بود که برم دنبالش به اتفاق بریم خونه ی مامان اینا
خودتون تصور کنید چطوری سبزی پاک کردم و مواد رو مخلوط کردم و از همه مهم تر گردو هام تو پوست بود 5پنج تا گردو شکستم و این کیک درست شد فقط رو راست ساع هفت به مهردخت تلفن کردم که من هنوز وسط خونه م خودت با سرویس بیا تا وتایی بریم خونه مامان اینا .
مهردخت که یکربع بعد رسید خونه همه چیز آماده بود ، تو راه بهش گفتم از کیک عکس بگیر و این عکس رو هم در حالیکه سینی رو پاشه و بنده ویراژ میدادم ، گرفته
مثلا"پیش غذاست ولی خیلی آدمو می گیره و میتونه یه شام سبک و خوشمزه باشه .. پس چی فکر کردید فقط مهردخت هنرمنده و عکس کاراشو میذارم ؟؟