دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

بیاد دوستان

یکشنبه روز عید قربان بود ، خستگی روزهای اول مهر و حجم بالای خریدها واقعا" خسته م کرده بود .. کلی نقشه کشیده بودم که این تعطیلی وسط هفته رو حسابی استراحت کنم .

اولین بار که چشمام باز شد ساعت هشت و نیم بود ،آخخخخی چه مزه ای میده تو تختخوابم ، هر روز این موقع صدای جرینگ جرینگ چرخ چای تواداره راه میفته  و همه به شوخی میگن " مریض رو آوردن تو بخش "

این روزا که هوا خنک شده وقتی انگشتامو دور لیوان داغ چایم حلقه می کنم ، گرمای مطبوعش زیر پوستم میره و از این حس  خیلی کیف میکنم .

سعی کردم دوباره بخوابم ولی نمیشد ، آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه  رفتم، شب قبل مهردخت گفته بود که میخوام برای مامان مصی اینا رولت خامه ای درست کنم و ببریم اونجا .

فکر کردم تا مهردخت بیدار بشه و بخواهیم برای ناهار بریم اونجا  ، دیر میشه .. پس یواش یواش شروع به آماده کردن مواد رولت شدم .

یکی دوبار هم رفتم بالای سر مهردخت و یکمی قربون صذقه ش رفتم که بیدار شه ولی هربار گفت :" هووووم" منم برگشتم سمت آشپزخونه .

تخم مرغ ها رو شکستم تو ظرف ، شکر رو هم ریختم روش .. شروع کردم با همزن برقی ، مواد رو مخلوط کردن ...هنوز کاملا مخلود نشده بودند که  برقا رفت ...

 ای بابا ، حالا چه وقت برق رفتن بود؟؟!!! با خودم فکر میکردم خوب شد آرد رو نریخته بودم ، چون اگه مواد آماده بود و نمیذاشتمش تو فر ، کارم خراب میشد . چون فراجاق گاز برقیه و نمیتونستم به کارم ادامه بدم .

حالا دیگه ساعت نه و نیم بود

با دلخوری رفتم سمت اتاق خواب و دیگه رسما" به مهردخت گیر دادم :

-         دختررررم پاشو دیگه مامان جون ... دیرمون میشه هاااااا...

-         هووووم؟؟

-         هووووم نداریم پاشو مهردخت ، دوساعته هی میام میگم پاشو، هی میگی هووووم .

-         مااامااان ، الان پامیشم دیگه ... اصن پااا اّم ...

-         نه خیر ، این پاااا نیست ، این خوااابه ، پااا یعنی بلند شدی دست و صورتت رو شستی .

نه همینطوری  با چشم بسته سیخ نشستی تو جات.

-         واااای ، سلااام ، مامان خانوم صبح بخیر .. بفرما راحت شدی؟؟

-         مگه نگفتی خرید دارم؟ .. کی بریم خرید ؟ کی بریم خونه ی مامان اینا ؟

-         مگه ساعت چنده ؟

-         پاشو دخترم ، پاشوخیلی دیره .

میخواستم صبحانه درست کنم .. فندک گاز برقی بود و کار نمیکرد کبریت ها رو آوردم .. نون ها رو تو مکرو فرنتونستم بذارم،  باز مجبور شدم از اجاق استفاده کنم و نصفشو بسوزونم .. تلفن بی سیم کار نمیکرد .. تلفن همراهم نصفه کاره شارژ داشت .. اومدم آرد ها رو سر جاش بذارم، یکمیش ریخت زمین ، ولی جارو شارژی ، شارژ تموم کرده بود ... خواستم دوش بگیرم ، دیدم نمیتونم سشوار بکشم ...وااای کلافه شدم ، همه چیزمون با برق و تکنولوژی کار میکنه

"یعنی اگر برق نباشه از پس خیلی از کارهامون برنمیایم .. "

 

وقتی خاموشی طولانی شد ، شک کردم که نکنه مشکلی پیش اومده باشه و برق بصورت همگانی نرفته باشه ...

بععععله ، فقط واحد  من بی برق شده بود .. جعبه ی فیوزهای مینیاتوری رو چک کردم ، درست بودند.. رفتم تو حیاط ، فیوزجلوی در هم نپریده بود

با آقا مرتضی ، برقکار محله مون تماس گرفتم ، خوشبختانه منزل بود و گفت میام بررسی میکنم .

بنده خدا ،خیلی هم زود اومد و گفت : مثل پارسال از اداره ی برق مشکلی پیش اومده . گفتم : میخواسنتم برم خونه ی مامان اینا،  نمیدونم چیکار کنم، روز تعطیله و تا فردا  همه ی وسایل فریزرم آب میشه .

گفت : برق خونه ی شما رو از خونه ی آقا مهندس " بردیا" میگیرم ، ولی صبح زود میام قطعش میکنم ، شما هم زنگ بزن به اداره ی برق بگو این اتفاق افتاده ، چون اونا اگر بفهمند از خونه ی کسی دیگه برق گرفتیم ، بد میشه .

دقیقا پارسال هم این اتفاق افتاد و آقا مرتضی معتقده چون کنتورها قدیمی هستند و اداره باید برای تعویضشون اقدام کنه ، و نمیکنه همچین مشکلی پیش میاد .

" داداش بهمن بیا جواب بده ببینم چرا این اتفاق میفته؟؟"

خلاصه با مهردخت رفتیم سمت میدون انقلاب ، دوباره یکعالمه راه رفتیم و چهارصدو پنجاه تومن خرید کردیم و به سمت خونه ی مامان اینا راه افتادیم .

اونجا ناهار رو که خوردیم از خستگی غش کردیم .

دنبال وسایل مهردخت گشتن و خرید کردن خیلی خسته مون میکنه ... بعد از ظهر که بیدار شدیم مامان گفت : هوس کردم بریم امامزاده صالح .. شما هام میاید؟؟

 یاد اون روزایی افتادم که تو اداره اذیت شده بودم و خیلی دلم شکسته  بود ..گفتم : من میام

 بقیه هم  استقبال کردند، به نسیم و بردیا و فرشته جون و دخترش(همون خانومی که تو رسوندن کیف های مدرسه به کودکان نیازمند موسسه ی نیکوکاران وحدت  کمک کرده بود) هم زنگ زدم .. اونا هم با خوشحالی گفتند همراهیمون میکنند  .. ما خانوم ها چادر هامونو تو کیف دستی گذاشتیم و همراه بابا حرکت کردیم .

بازم به محض رسیدن تو حیاط امامزاده ، جای خالی اون درخت تنومند زیبا تو ذوقم زد و کلی افسوس خوردم ..

 به داخل حرم رفتیم .. وقتی دور مقبره رو میگشتم ، بی اختیار اسماتون تو ذهنم می اومد و آروم به روی لب زمزمه میشد ..

 خدایا ، همه ی بیماران رو شفا بده ، گره از کار همه ی گرفتارها باز کن ، دل دوستانم

نسرین و مزدک  ، نانی ، مسی ، سینا،تکتم،صبور، مهرناز، دختر بزرگ بابایی،ساچلی و هلگا،تینا، امیرحسین ، حمیرا ، ساناز، تگرگ، غریبه ، رهگذر، لوسمک، شیرین امیری ، رها،ساحل، مرضیه ، ماتیوس ، عمولی، سعید شرقی ، هر دوتا لیلا ، نوا و ماهورو سروش،نسیم، نینا ، آیلا، نگار رهاورد ، مرجان ، نانی ،صهبا، لیلا مامان آنیسا ،آوا، منیژه خودمونی،یلدا،ساسان ، سارا ، صفا و دوتا پسراش ، نگین ، مانلی ، بهمن ، علی محیط ،آنا، بانوی پاییز ، مینو ، مونس،مرآت،مجید شفیعی ، خانوم اردیبهشتی ، مریم ، علیرضا ، بانوی زن و بوسه ،مارال و دخترش بهار ،  امید ،فاطیما، مرد بزرگ ،ماهی سیاه خوشکلمون، علی در شیراز ، نسرین که با دختر گلش زندگی میکنه ، فاطمه ی دریای بیکران  ، پرستوی دوبی ،  زن سی ساله ، سحر چند تا دارم که هر کدومشون یه نشونه دارند . آفرین تو مشهد ، فرشته ، ارغوان ، ققنوس ، ونوس ، سپیده ، شادی،ملیحه ،عاطفه ، طناز ... رو شاد کن

دیگه اسم یادم نمی اومد .. کامنتای هرکدومتون ، یواشکی هاتون ...اونی که تو خونه مریض داره و گاهی از شدت خستگی حس میکنه دیگه بریده و نمیتونه دوستش داشته باشه ولی باز هم دلش نمیاد و  دست های مهربانش برای یاری جلو میره ..

 اونی که سالهاست در عطش وصال عشقش میسوزه ولی میدونه که این زندگی هم چیزیه که به این صورت مقدر شده و با همه ی این ها هنوز به عشقشون پایبندند ..

 اونی که پدر، ناجوانمردانه رفته عاشق زنی کم سن و سال شده و چند دختر و پسر جوانش و بهمراه زنش رها کرده و حالا داره همه ی کارهایی که روزی عالم و آدم رو ازشون نهی میکرد انجام میده ..

مردی که از خیانت همسرش آگاه شده و بعد از جدایی داره برای فرزندش حق مادری و پدری رو با هم بجا میاره ...

 دختری که از اعتیاد پدر و برادر ها به تنگ اومده و نمیدونه زندگی خودشو نجات بده ؟ اصلا" جچوری بره ؟ کجا بره؟ مادر پیرش رو چکار کنه ...

خواهری که از غصه ی ازدواج نافرجام برادر براش روز و شب نمونده ...

دختری که مورد تجاوز پدر بوده ... اوووه چی بگم ؟؟

خودتون میدونید ،  گاهی برای هم درد دل کردیم ، شماغمنامه نوشتید ومن خوندم ، میدونم که  موقع نوشتن اشک ریختید ، منم براتون جواب نوشتم و  گاهی موقع جواب دادن برای دردی که میکشید اشک ریختم ..

چی بگم از غصه هاتون که خدا از همه شون آگاهه و دعا کردم که با نظر لطفش گره از همه ی عقده های کور باز کنه .

بعد از زیارت مقبره،  همگی گوشه ای نشستیم و دعای توسل خوندیم .. من زود تراز بقیه  تموم کردم .. خانمی کمی دور تر از من مشغول خوندن پیامک تلفن بود و لبخند به لب داشت ... فکری به ذهنم رسید" تلفن همراهمو برداشتم و نوشتم "تو امام زاده صالحم دارم برای همه مون دعا میکنم ".. بعد برای خیلی از دوستان وآشناها  فرستام ، از الهه و محمد و خاله زری گرفته تا خانوم نازنینی که برای کارهای منزل کمکم میکنه و در حال حاضر بیمار شده و منتظر وقت جراحیشه .

بعد از چند دقیقه جواب پیامکم سرازیر شد .. انواع و اقسام دعا ها ی خیر و سپاس هایی که توش پر از انرژی بود .

 اگر جزو گروه های اجتماعی بودم حتما" تعداد بیشتری رو میشناختم و میتونستم همون لحظه تصویر حرم و حال و هوای اونجا رو هم براشون بفرستم ، اما فقط تونستم  این عکسوبگیرم تا باا تاخیر ببینید کجا براتون دعا میکردم .


 

ساعتی بعد همه با روی گشاده و تشکر برای گذروندن یه بعد از ظهر تعطیل ، از هم خدا حافظی کردیم و به خونه هامون برگشتیم .

تو راه به مهردخت گفتم : صبح اصلا" فکر میکردی اینجا بیایم؟

-         نه مامان .. اصلا" .

-         زندگی همینه دیگه .. گاهی خیلی غافلگیرت میکنه و اتفاق های تازه ای رو پیش پات میذاره .. مهم اینه که فرصت ها رو مغتنم بدونی و دست رد به سینه شون نزنی .. گاهی یه بعد از ظهر عااالی ، با یه دعوت ساده درست میشه ..

-         مامان گاهی هم ممکنه یه سهل انگاری کوچیک مسیر زندگی رو به سمت خیلی بدی عوض کنه.

فهمیدم تو دلش چی میگذره

-         باز تو فکر ریحانه هستی؟؟

-         آره .. کاش فقط همون یه روز به حرف مامانش گوش داده بود و از نشونه ها میفهمید داره کار اشتباهی میکنه و تنها نمیرفت .

منم بقیه ی راه ، غرق سوال هام بودم و باز هم هیچ جوابی براشون نداشتم.. فکر " ریحانه ی جباری" دست از سرمون برنمیداره ...

 فقط از ته دل از خدا خواستم که این اعدام صورت نگیره .. میدونم که دیگه ادامه ی زندگی برای ریحانه بی معناست ، دختری  که از نوزده سالگی به مدت هفت سال ، هر روز و شب زبری طناب دار رو برگردنش مجسم کنه ، دیگه زنده بودن و ادامه براش آسون نیست .. فقط دلم برای مادر بیچاره ش تیکه پاره میشه .

 

بیاید یه دعای دستجمعی کنیم دعایی که بهترین دعاست .." خدایا عاقبتمونو بخیر کن "

 

گل های زیبای نیمه ی ماه مهر رو با مهردخت جانم اینجا گذاشتیم ، قابل وجود عزیزتون نیست .

پینوشت مهم: روز جهانی کودک به همه ی گلای باغ زندگیمون و حتی برای کودک درون خودمون هم مبارک باشه .

کوچولوهاتونو از طرف خاله مهربانو و مهردخت ببوسید .

 

پینوشت مهم تر : شاید مقدر شده ،امشب آخرین شب زندگی ریحانه باشه ، و شاید بتونیم با دعاهامون تقدیر رو به لطف خدا تغییر بدیم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد