دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یادداشت مامان مصی

خدمت همه ی عزیزانی که همراه و دوست این صفحه ی صمیمی هستند سلام میکنم .

 چقدر خوشحالم که دخترم دوستان عزیزی مثل شما داره . تمام این سالها میدونستم وبلاگی به نام دلنوشته های مهربانو رو می نویسه، ولی هیچوقت فرصت و همت خوندنش رو نداشتم تا چند ماه قبل که با موضوع داستان بازنده ، من هم همراه این فضای دوست داشتنی شدم . 


حالا که بازنده رو خوندم ومتوجه شدم که مهربانو صادقانه و بدون خودسانسوری می نویسه من هم سعی میکنم همین شیوه رو تو نوشته م رعایت کنم. 


من بچه ی اول پدر و مادری بودم که به دلیل فوتِ زودهنگامِ مادرم، خاطرات زیادی ازش به یادم نیست، ولی از وقتی که  عقل رس شدم و تونستم رفتار آدم های دور و برم رو تجزیه و تحلیل کنم، به این نتیجه رسیدم که مادرم زن خوش فکر و مدیری بوده، دقیقا برعکس پدرم که باوجودیکه در ارتش خدمت میکرد، اما بسیار مرد ساده و زودباوری بود. 


داستان از این قرار بود که وقتی پدرم از کردستان به تهران منتقل شد، مادرم حاضر نشد تنهاش بذاره.

 (حالا نمیدونم از علاقمندیش بوده یا می ترسیده دوری و تنهایی باعث بشه شوهرش ازدواج دیگه ای کنه. البته این دلیل دوم رو محتمل تر میدونم،  چون باوجودیکه چند سال از ازدواجشون می گذشته ولی بچه دار نمیشده و با فرهنگ سنتی اون زمان،  این موضوع رو نقطه ضعف بزرگی برای خودش می دونسته که شوهرش دلبستگی به زندگی نداشته باشه و به اصطلاح سرش هوو بیاره) 


خلاصه که همراه پدرم به تهران میاد، این بین مادرش هم تصمیم میگیره با دختر و دامادش به تهران کوچ کنه دلیلش هم این بوده که نُه تا بچه به دنیا آورده بوده و همه ی اونها بجز مادرم رو در سنین مختلف از دست داده بوده . 

به شوهرش میگه من طاقت دوری از دخترم رو ندارم ، همراهش میرم تو هم اگر دوست نداری بمون همین جا و واقعا هم شوهرش موند تو شهر خودشون و تاپایان عمر دیگه همدیگه رو ندیدن!


خلاصه اینکه پدر و مادر و مادربزرگم اومدن تهران  و درکمال تعجب مدتی بعد مادرم، من رو باردارشده و به دنیا آورده ، سه سال بعد برادرم رضا به دنیا اومد و دوسال بعد از اون خواهرم رقیه . 


اما همزمان با بارداری سومین بچه ش ،  بیماری سختی میگیره که اون وقتا میگفتند یرقان، ولی من حالا میدونم که درواقع به هپاتیت c  یا سیروز کبدی مبتلا بوده. 


از اون روزها خاطرات گنگ و تلخی به یاد دارم، مادرم  همیشه گریان بود و به خدا شکایت میکرد که چرا اینهمه سال مادر نشدم و حالا که بچه دارم این درد رو بهم دادی؟! همسایه ها و همشهری های پدرو مادرم رو به یاد دارم که به خونه ی ما رفت و آمد داشتند و سعی میکردند زنِ نگون بخت رو که نوزاد به بغلش بود و یه چشمش اشک بود  یکی دیگه خون، دلداری بدن که خوب میشی و خودت بچه هاتو بزرگ میکنی و... 


اما متاسفانه زور بیماری، خیلی بیشتر بود و به  انگیزه ی بزرگ کردنِ سه تا بچه اش، غلبه کرد و از پا درآمد.

 من ، مصی شش ساله و رضای سه ساله و رقیه شش ماه ش رو ، روی دست پدرم و مادربزرگم گذاشت. 


روزهای سخت ترِ زندگی ما شروع شد.

 مادر خدا بیامرزم زن سخت گیری بود، تو همین خاطراتِ محو و غبار آلودی که بیاد دارم ، خاطره ی چند فقره کتکی که به واسطه ی شیطنت های بچگانه خوردم، خودنمایی میکنه . 


حالا ما مانده بودیم با یک مادر بزرگ و یک پدر که به فکر تجدید فراش بود .

 بالاخره چهارسال بعد، پدرم تصمیم خودش رو عملی کرد و با دختری که فقط دوسال از من بزرگتر بود و دقیقا نماد کودک همسری رو در ذهن متصور میکرد، ازدواج کرد. 


جریان ازدواجشون براساس همون سادگی  پدرم که رنگِ نادانی  به خودش  گرفته بود، بنا شد. 


گویا پدرم و برادر مریم خانوم (که نامادری ما شد)رفاقت نیم بندی برسرِ بساطِ عیاشیِ  ، قول و قرار ازدواج دختر بیچاره رو گذاشته بودند. 


خانواده یِ نامادری هم آشفته و از هم گسیخته بود و برادر ناتنی که مثلا با پدرم باب رفاقت رو باز کرده بود، برای راحت شدن از شر مسئولیت نگهداریِ خواهر ناتنی دوازده ساله ی زیباش، اون رو به پدرم که بالای سی سال سن و دارای سه تا بچه ی بی مادر و قد و نیم قد بود، پیشنهاد میده. 


جهنم واقعی بعد از ازدواجشون در خانه ی ما بپا شد...

 دختر بچه ای که هیچ چیز از زناشویی و زندگی مشترک نمیدونست، شد همبازی کودکی های من و مادر بزرگم که همیشه به درخواست ازدواج مجدد پدرم ، واکنش های منفی نشون میداد، وقتی دید بچه ای جای دختر از دنیا رفته ش رو گرفته، دلش به رحم آمد و با عروس جدید همانطور رفتار می کرد که با ما. 


اما جنگ و جدل های زن و شوهری پدر و نامادری پایانی نداشت و میشه گفت "هیچ شبی در خانه ی ما  با آرامش و دلخوشی به صبح نمیرسید" . 


 متاسفانه مریم خانوم با اینکه سال به سال به عددِ سنش اضافه میشد ولی به نشونه های زنانه و خانم خونه بودنش هیچ چیزی اضافه نمیشد و در خلال شونزده سال زندگی با پدرم،  صاحب چهار دختر شد ولی همچنان جوانی میکرد و مادربزرگم،  عاشقانه ما سه نفر که نوه های واقعیش بودیم رو با چهاردختر که از ازدواج دامادش صاحب شده بود، ترو خشک می کرد. 


انگار اخلاقِ مادرم دربست به من ارث رسیده بود، چون من هم نسبت به همه ی مسائل دورو بر زندگیم حساس و مسئول بودم . 

نمیتونستم رو پدرم حساب باز کنم.

 تا اونجایی که سالهای بعد وقتی فقط چهارده سالم بود، تصمیم گرفتم برای بهتر زندگی کردن خودم و بقیه ی افراد خانواده ، حرفه ای یادبگیرم و از خودم درآمد داشته باشم .

 با همین نیت ، سالن آرایشگاه خوش نام و خوبی پیدا کردم و بعنوان نیروی کار صفر، مشغول به کار شدم . 


مدت زیادی طول نکشید که بخاطر صداقت و نجابتِ ذاتی که داشتم ، چشمِ راست روفیا خانم، صاحبکار عزیزم شدم . 

همسر روفیا خانوم رییس بانک بود، سه تا بچه داشتند که من رو هم مثل دختربزرگ خودشون، درخانواده پذیرفتند. 


شاید معنای درست و خوب خانواده رو اونجا پیداکردم و فهمیدم عشق و ارامش در خانواده یعنی چی. 


باوجودی که حواسم بود باید برای تامین مخارج خانواده م، مواظب  درآمدم باشم ، اما  عاشق کتاب خوندن و مطالعه بودم و با پس  اندازهای کوچیکم همیشه مجله و کتاب میخریدم . (و تا هنوز هم این عادت و اخلاق مثبتم رو حفظ کردم)


خوندن کتاب ها و رفت و آمد در خانواده ی روفیا، باعث شد سطح دیدم به زندگی، ارتقاء پیدا کنه و نسبت به همسن و سالها و جوان های روزگار خودم، از آگاهی و انتخاب های بهتری تو زندگی برخوردار باشم 


عباس، برادر ناتنی مریم خانوم "نامادریم " بود . جوانِ بینهایت نجیب و نازنینی که کل فامیل عاشق صبوری ، ادب و متانش بودند و با اظهار علاقه ای که به من میکرد ، آتش عشق  رو تو دلِ سخت پسند و سختگیر من روشن کرد. 


من دختر بلندپروازی بودم که برای خودم و زندگیِ آینده م، آرزوهای بزرگی در سر می پروروندم .

 بشدت خودم رو درمقابل چشمان حریص و ناپاک حفظ می کردم و معتقد بودم باید اولین مرد زندگیم، همسرم باشه. 

عباس بشدت درسخوان و منظم بود، بهش گفتم:  دوست دارم همسر آینده م لباس سفید افسران دریایی رو به تن داشته باشه و همین حرف من باعث شد از تحصیل در بهترین رشته ها در بهترین دانشگاه هایی که پذیرفته شده بود منصرف بشه و رشته ی دریانوردی  رو انتخاب کنه . 


بالاخره سال پنجاه، رویای زیبایِ وصل من و عباس، به حقیقت پیوست و ما  زن و شوهر رسمی هم شدیم . 


 شیرین ترین  اتفاق، تولد دختر عزیزم مهربانو، دوسال پس از ازدواجمون بود ، متاسفانه نامادریم کمی قبل از به دنیا آمدن مهربانو و درعنفوان جوانی و با داشتن چهاردختر کوچیک، از دنیا رفت و  من باوجودی که متاهل بودم هنوز خودم رو ملزم و وموظف به مراقبت از اونها می دونستم

 (مخصوصا اینکه اون بچه ها ، خواهر ناتنی خودم و خواهر زاده های ناتنی عباس بودند) 


با همه ی اینها ، خانواده ی کوچک و خوشبخت سه نفره م، در سفرهای دریایی به سرزمین های دور، یا اقامت در کشور بلژیک به منظور ادامه ی تحصیل عباس ، روزگار می گذروند. 


باخودم فکر میکردم خوشبخت ترین زنِ روی زمین هستم ولی متاسفانه شخصیت انسانها در کودکی ساخته و به مرور زمان پرداخته میشه .

 من باوجود عشق مثال زدنی که نسبت به مهربانو داشتم، ولی توقعات بیجا و مخربی در ذهنم نسبت به اون وجود داشت ، که ناخواسته باعث آزار و اذیت های فراوونی نسبت به جگرگوشه م میشدم . 


بشدت ایده آلیست بودم، توقع داشتم دختر سه-چهارساله م مثل یه دختر خانوم عاقل، آداب معاشرت بدونه، تمیز و شیک غذا بخوره و مودب و نکته سنجج باشه و خدا نمیکرد اگر بچه ی بیگناهِ من، به واسطه ی سن کم و شیطنتی که مقتضای سنش بود ، با بچه های دیگه مشغول بازی و سرو صدا میشد . 

آنچنان بلایی به سرش می آوردم و کتکی  به بدن نحیف و نازکش میزدم که هنوزم وقتی یاد اون روزها می افتم، مو به تن خودم راست میشه . 


نمیدوم شاید با وجود خوشبختی که داشتم، دوری از وطن و رسیدن اخبار ناراحت کننده ای از خانواده م، دوباره همه ی کودکی و نوجوانی سختم رو پیش چشمم می آورد که عنان اختیار از دست میدادم . 


چهارسال بعد از مهربانو ، پسرم بردیا رو در آنتورپ به دنیا آوردم. 


کلاس ها ی درس فشرده ی عباس، و نگهداری از نوزادم در کشور غریب، خسته و کلافه م کرده بود و متاسفانه سیستم عصبیم بیش تر از قبل تحت فشار بود و دق و دلی همه ی مشکلات رو سر مهربانو خالی می کردم . 


سالها گذشت، زندگی ما فراز و نشیب های فراونی رو پشت سر گذاشت ... جنگ و مهاجرتی که از خرمشهر ( در اون مقطع خرمشهر زندگی می کردیم)، باعث شد تمام زندگی لوکس و دوست داشتنیم رو درخرمشهر رها کنم و با یک دست پیراهن که تنمون بودو با دوتا بچه به تهران فرار کنیم. (خدا رو شکر از خودمون خونه داشتیم و آواره ی خونهه ی دوست و فامیل نشدیم)


به دنیا اومدن، مینا درسال شصت و بلافاصله مهرداد در سال شصت و یک ، و اینکه من برای هیچکدومشون آمادگی نداشتم ، درواقع اعصاب و روان  من رو به ورطه ی نابودی کشوند. 


 مهربانو بزرگ و بزرگتر میشد ، باوجودی که رشته ی انس و الفت ما هر روز محکمتر میشد و بزرگترین یاور و مونس من در تمام سالهایی که همسر عزیزم به واسطه ی شغل و مسئولیتش کنار ما نبود ، مهربانو بود و من در تمام امور زندگی از مشاوره و کمک های فیزیکی و معنویش  برخورداربودم ، اما نمیتونستم دست از سختگیری و دیکتاتوری که تو خونه راه مینداختم، بردارم. 


کم کم این حالت ها تبدیل به نوعی وسواس فکری شد که مطمئنا" پایه ریزی اونها در همان دوران کودکیم اتفاق افتاده بود . 


اگر چیزی رو اراده میکردم که انجام بشه ، بااااید و باید و باید انجام میشد حالا به هر قیمت و هر طریقی که شده بود، غرورم اجازه نمیداد اشتباهات خودم رو بپذیرم ، وقتی عصبانی بودم دست روی نقطه ضعف های  مهربانو  میذاشتم.

 مثلا اگر رازی رو صادقانه با من درمیون گذاشته بود، برملا میکردم یا وقتی بر روی موضوعی اصرار بیخود میکردم و احساس میکردم که مغلوب و بازنده هستم ، با گفتن اون راز ها و به رو آوردنشون، درواقع تیر خلاص  می زدم . 


حالا سالیان سال از اون روزها گذشته، مهربانو خودش مادرِ مهردخته و اگر چه من با کمک مشاور و متخصصین روانپزشک،  تغییرات زیادی کردم، ولی هنوز هم آثار و شواهد اون وسواس های فکری و اصرار های بیش از حد ، باقی مونده. 


تو کامنت های پست از تهدید فرصت بساز ، دیدم بعضی از دوستان نوشته بودند که اون ها هم در مسیر تربیت بچه ها روش دیکتاتور ماآبانه پیش گرفتند و فکر میکنند این راه بهتری نسبت به نرمش و انعطاف در مقابل بچه هاست ... 


باید بگم بین دیکتاتوری و قاطعیت در روش های تربیتی فرق زیادیه .

 خدا کنه کسی این ها رو با هم اشتباه نکنه و به هوای قاطعیت، به بچه ها و غرورشون توهین نکنه و از اعتماد و صداقتشون سوء استفاده نکنه که موجب فروپاشی اعتماد به نفس و خدشه دار شدن روابط خانوادگی خواهد شد . 


من بخاطر خیلی از رفتارهای تندی که با بچه ها، مخصوصا مهربانوی عزیزم داشتم ، پشیمونم ومعتقدم، خیلی خوش شانس بودم که با وجود اشتباهاتی که داشتم ، بچه هایی دارم که از مسیرِ درستِ اخلاق، خارج نشدن و با تمام وجودشون حامی و دوست دار من و پدرشون هستند. 


ممنونم که به درد و دل های مادرانه ی من گوش دادید


*************


مامان مصی عزیزم ممنونم که برای نگارش این پست ، بدون خودسانسوری وقت گذاشتی . مطمئنم کار آسونی نبوده .


باید بگم سخت گیری هات اگر چه آثار منفی و مخربی روی شخصیت من داشته که غیر قابل انکاره ،ولی آثار مثبت و سازنده ی کمی هم نداشته .. 


مسئولیت پذیری جزو همون هاست که باعث شد، من گلیم زندگی خودم و مهردخت رو نسبتاً خوب از آب بیرون بکشم.

 یا مثلاً راه و رسم وفاداری و رفاقت با شریک زندگی ، قناعت و اینکه پامون رو به اندازه ی گلیم دارایی خودمون دراز کنیم،  رو با اصرار شما یادگرفتم و سرمشق زندگیم قرار دادم . 


 اصرار و پیگیری های زیاد شما باعث شد ما به اولویت بندی تو زندگی اهمیت بدیم . میدونم بابا به واسطه ی شغل دریانوردیش به خونه داشتن،  اهمیت نمیداد و فکر میکرد همیشه زندگی به همون حالت دلپذیر باقی میمونه ، ولی شما با آینده نگری و اهمیتت به سقف بالای سرمون  ، پس انداز کردی و درپنجمین سال از زندگی مشترکت خونه خریدین. 


همینطور بقیه ی امکانات رفاهی زندگی رو با مدیریت درآمد بابا و قناعت خودت، فراهم کردی و درجایی که میتونستی خیلی راحت زندگی کنی ، به آینده ی ما بچه ها فکر میکردی و سرمایه گذاری میکردی. 


 به هر حال گذشته ها رفتند و مطمئنم اتفاقاتی که افتاده ، ناخواسته و به دلایل متعدد فرهنگی و اجتماعی مربوط به زمان خودش بوده .. من سعی کردم اون چیزایی که خودم رو آزرده میکرده تکرار نکنم . 


معمولاً با مهردخت درمورد اتفاقاتی که قراره تو زندگی بیفته، مشورت میکنم و دیکتاتوری راه نمیندازم . 

سعی میکنم از اعتمادش سوء استفاده نکنم ، سعی میکنم با کسی مقایسه ش نکنم، سعی میکنم از نقطه ضعف های ظاهری یا رفتاریش سوءاستفاده نکنم . 

باوجودی که از نظر اقتصادی شرایط سختی برای همه پیش آمده ، ولی پشت سر هم این مشکلات رو عنوان نکنم که خدای نکرده با ترس و نگرانی دائمی از فقر و بی پولی بزرگ نشه، ضمن اینکه در جریان توان مالی مون قرارش میدم تا حواسش به امکاناتمون باشه و قدر دارایی هامون رو بدونه .


  از طرفی  به خودم گوشزد میکنم که لزومی نداره همه چیز در حالت ایده آل باشه . اگر تصمیم میگیرم کاری انجام بدم که به هر دلیلی ممکن نیست،  خودخوری نمیکنم و زمین و زمان رو برای تحقق خواسته م به هم نمیدوزم . 


و البته که خیلی وقت ها رشته ی کار از دست منم در رفته و سهواً مرتکب اشتباهاتی شدم ، اما نیت اصلیم به درست رفتار کردن و دوری از کینه ورزی و تلاش برای مهربونیه و تمرین و تمرین های پشت سر هم،  برای عملکرد بهتر و دوری از قضاوته .


دوستت دارم مامانی 

******


دوستتون دارم 


نظرات 51 + ارسال نظر
شارمین دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 04:30 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام عزیزم.
خدا مادر نازنینت رو حفظ کنه... هر کسی تو هر موقعیتی اشتباهاتی داره. ولی هر کسی اون قدر شجاع و صادق نیست که بهشون اعتراف کنه و برای رفعشون تلاش کنه.

سلام شارمین جانم
قربونت عزیزم خدا مامان گلی شما رو‌هم نگهداره
کاملا درست میگی عزیزم امروز بیشتر به مامان افتخار کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد