دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

قصه ی زندگی

شاید آن سالها، فصل ها هم رنگ و بوی دیگه ای داشتند، و بهار هم بهارتر از این روزها بود، نمیدونم ... به هر حال من در همین فصل رویش و زایشِ دوباره ی زمین و در سال 53 ،  در یک خانواده ی  کاملاً سنتی از یک پدرِ بازاری و مادری خانه دار،  با سِمتِ دومین دخترِ خانواده،و با نامِ بهار، به دنیا آمدم . 

بعد از من هم دو تا دختر دیگه آمدند و شدیم یک خانواده ی شش نفره با چهار دختر. 

با هوش ذاتی که از مادر به ارث بردیم ، هر چهارتا خواهر در لیستِ زنان موفق ایران جاگرفته ایم . 

من در تمام دوران تحصیلم جزو نفرات ممتاز و از اسامی مطرحِ المپیاد فیزیک کشور بودم ،  اما افسوس همین "من" که سخت ترین مسائل ریاضی و فیزیک رو حل میکردم ، از پَسِ  حلِ مسائل زندگیم برنیامدم . 

افسوس که با ذهن توانمند به مشکلات زندگی نمیشه غلبه کرد و برای این کار مهارت و تجربه نیاز میشه که من نداشتم . 

برگردیم و به این" منِ"داستان، نگاهی بیندازیم و ریشه ی مشکلات رو در همان شخصیتِ ابتدایی جستجو کنیم . 


من، یعنی بهار، دخترِ آروم و صبور و درسخون و مورد تایید والدین بودم .  از نظر اعتقادی و انجام فرائض دینی مثل نمازخواندن و روزه گرفتن هم همانی بودم که آنها میخواستند و این اعتقادات چون از بچگی با من عجین شده اند، امروز هم به آنها معتقد و سخت پایبند م.

 

اولین جداییِ مهمِ من از خانواده درسال 71 و مقارن با قبولیم در کنکورِ سراسری و با رتبه ی عالی در  یکی از دانشگاه های خوب تهران بودکه برای استقلال و تجربه ی جدید ترین ها سر از پا نمی شناختم. 


خوابگاه دریچه ی جالب و متفاوتی از زندگی به روم باز کرد،  روزهای تلخ و شیرینی بود. بهترین شبها، همون شبهایی بود که همراه دختران با فرهنگ­های مختلف می­نشستیم و حرف می­زدیم، می­رقصیدیم، چای و غذا می­­خوردیم و خوش میگذشت اما در همین دوران دانشجویی عاشق هم شدم، اما بعد از یکسال به ارتباط پنهانیِ  هم اتاقی­ام با پسرِ مورد نظر  پی بردم  و  از اون رابطه که در حد سینما و پارک رفتن بود، بیرون اومدم. 

البته اون به اصلاح عشقم،  بعداً پشیمان شد ولی برای من همه چیز تموم شده بود و دیگه قبولش نکردم.  


بالاخره دوران کارشناسی به پایان رسید و من  بلافاصله  در یک اداره ی دولتیِ خوب مشغول کار شدم .

برای ادامه ی تحصیل تصمیم جدی داشتم و همین کار رو هم انجام دادم  و  در یک  رشته مهندسی خوب  قبول شدم. 


به خودم که آمدیم دیدم همه ی زندگیم شده  درس­ خوندن و کار­کردن و حتی تدریس خصوصی.

  

 با خواهرم که محل کارش رو به تهران منتقل کرده بود،  آپارتمان کوچیکی اجاره کردیم و فصلِ قشنگی  از زندگی رو  تجربه کردیم.


 هر دو تا خواستگارای زیادی داشتیم ، سرانجام، خواهرم با  پزشکی ازدواج کرد که متاسفانه این ازدواج فقط دوسال دوام داشت و دخالت های مادرهمسرش،  زندگی را به کام خواهرم تلخ کرده بود و او ن بالاخره با شجاعت تمام طلاق گرفت و گفت : می­خواد  زندگیِ خوبی تجربه  کنه و  در دام  رکو و روزمرگی نیفته . دقیقاً هم همین  اتفاق افتاد و  خوشبختانه دوسال بعد با  پزشکِ  متخصصِ نازنینی  ازدواج کرد و زندگی خوشبخت و توام با آرامشی می گذرونند.


 من هم بین تمام افرادی که پیشنهاد ازدواج می­دادند، سعی میکردم حتما معیارهایی که برای خانوادم مهم بودند را رعایت کنم. 

اینکه حتما شوهرم همشهریم  باشه  و زبونِ بومیِ  ما رو بلد باشه. 

اینکه حتماً اهل دیانت و نماز و روزه و....می بود و همین ها باعث شد که در محل کارم ، پیشنهاد ازدواجِ پسری که تمام این مشخصات رو داشت قبول کنم. 


ایشون  همه ی خانواده­ ش  ساکنِ تهران بودند و متاسفانه من نمی­دونستم که دلشون می­ خواسته همسر من با دختر خاله­ اش ازدواج کنه و از اون بدتر، نمی­دونستم که اصلاً از من خوششون نیومده و  پدر خانواده  هم سه بار ازدواج کرده و حتی نمی­دانستم که این خواستگار فقط و فقط حرف مادر و خواهربزرگش براش اهمیت داره  و قراره خواهر بزرگ همه کاره ی  زندگی برادر باشه. 


متاسفانه با  همه ی این ندونستن ها و تمام سنگ اندازی­هایی که اتفاق افتاد،  من در یک روز پاییزی زیبا با عشق و علاقه پای سفره عقدی نشستم که هر دختری آرزوی اون را داشت و  کلِ این مراسم رو خانواده من برگزار کردند

اما به دلیل دعوایی که خاله و خواهرش در آن روز با بهانه های مختلف راه انداختند، من از مراسم عروسی و دیدار دوباره خانواده ها با هم چشم پوشیدم وبعد فهمیدم ، همسری که  انتخاب کردم و شش سال  از من بزرگتره،  هیچ پولی نداره و تمام حقوقش رو  هر ماه  و تا قرون آخرخرج کرده و به اندازه ی موهای سرش کت و شلوار خریده.


 اون روزها من  24 ساله بودم و حداقل سه میلیون پول داشتم که در اون زمان وجه قابل ملاحظه ای بود. 


بالاخره با اصرار و التماس­های من آپارتمانی با قسط و پول من خریدیم، اما خانواده­ اش اجازه ندادند،  خونه به نام من باشه و  خونه به نام همسرم ثبت شد.


البته مشکل چندانی با این موضوع نداشتم و فکر می­کردم که تو زندگی مشترک ، من و تو معنی نداره وهمین که مستاجر نیستیم خودش  امتیاز خوبیه و قطعاً می­تونیم از نظر مالی رشد کنیم.


نمیخوام داستانم رو با نوشتن آزارهای قوم شوهر پر کنم ، حتی الان بعد از سالها، یاد آوری جملات و کلماتشون روحم را آزرده می­کنه.

متاسفانه  از این که ما خوشحال و خوشبخت در حال پیشرفت مالی بودیم و همدیگر رو دوست داشتیم، ناراحت بودند و همیشه  مارو مورد تمسخر قرار می­دادند و می­گفتند کارهامون  الکی  و مسخره ست.

 یادمه دو سه روزی تعطیلی عزاداری بود و رفتیم رامسر، وقتی برگشتیم هر چی می­توانستند با کلام اذیتم کردند.

 به من می­گفتند: مثلا تو مومنی؟ 

با اینکه من پیش برادر شوهر ها حجاب داشتم، یه روز می­گفتند، شلوارت تنگه،  این چه حجابیه، یه روز می­گفتند از لای روسری گردنت پیداست.

 این در حالی بود که خودشون اصلاً در بندِ حجاب نبودند و اهل نماز و روزه هم نیستند..


  خلاصه من با تاخیر فراوون و  به دلیل تمام روزهای بد و عدم تمرکزم، بالاخره از فوق لیسانسم دفاع کردم و در یک سازمان بسیار خوب و مهم مرتبط با رشته تحصیلیم ،  استخدام شدم و محل کارم از شوهرم جدا شد.


 البته ایشون لیسانس داشت و در قسمت مالی و اداری مجموعه کار می­کرد. 

بگذریم...


6 سالی از ازدواجمون می ­گذشت و هر دو  برای بچه دار شدن تمایل داشتیم  ولی خبر نداشتم  که خانواده اش فکر می کردند، من نازا هستم و در تدارک دکتر  و درمان برای من بودند.


اما خدا به ما در آخرای پاییز یه پسر زیبا و شیرین داد. 


سر تربیت کردن ِ این بچه  هم هزاران حرف و حدیث به من می­گفتند. متاسفانه همچنان با صبوری،  باهاشون برخورد می­کردم و حتی یک بار از کلمه تو براشون استفاده نکردم، هیچوقت جواب حرف هاشون رو ندادم و  فکر می­کردم در شأن و شخصیت من نیست که باهاشون دهن به دهن بشم،  اصلا خجالت می­کشیدم با کسی دعوا کنم. 


من عروس اول بودم و فکر می کردم سه تا عروس بعدی که بیان حتما انتقام منو می­گیرن. 


 تا ده سال اول زندگی مشترکمون شوهرم بامن  همدل بود، می­دید داریم به خیلی چیزها میرسیم، خونه ، ماشین و سفرهای خوب خارجی و... اما  از یه جایی  به بعد که من مطمئنم به خاطر بدگویی­های خانواده اش پشت من بود، دیگه دلش با من نبود و ..... . 


اعتیاد برادر کوچکش، عروس جدیدشون که با شوهرم پنهانی ارتباط برقرار کرده بود و خیلی چیزهای دیگه که مهم ترینش دعواهایی بود که خواهر بزرگش برامون پیش می آورد، دیگه من رو خسته تر از قبل کرد و این باعث شد که بعد از فارغ التحصیلی دکترایم و درست در سن 12 سالگی پسرم ، تصمیم به جدایی بگیرم. 


با پدر و مادر و خواهرام حق رفت و آمد نداشتم . همیشه وقتی پدر و مادرم تهران می اومدند مرخصی ساعتی می گرفتم تا  پنهانی به دیدارشون برم .حتی خواهرم رو مخفیانه می دیدم. 


می گفت:  خواهرت خرابه.

 تمام دورانی که داشتم دکترا می خوندم به روز طلاق و آزادیم فکر می کردم. فکر می­کردم چقدر کاری که انجام میدم، درسته؟


شاید باور نکنید اما هنوزم بعد از پنج سال  هنوز هیچکس از ماجرای طلاقم باخبر نشده،


 هیچوقت از فامیل من خوشش نمی اومد و  من تمام مراسم عروسی و عزای فامیل رو  تنها می­رفتم. 

 چون وقتی برمی­گشتیم  ازشون ایراد می گرفت و همه را خراب میدونست .

بنابراین  هنوزم وقتی کسی حالش رو می پرسه  میگم خوبه، کسی هم به روم چیزی نمیاره . 


برای طلاق توافقی مون گفت چون تو داری زندگی را ترک می کنی، باید همه چیز رو به من بدی و بری. 


خونه ­ای تو جای خوب تهران داشتم که دست مستاجر بود  همونو به نامش زدم،  تمام طلاهامو  گرفت و مهمتر از همه  اینکه گفت پسرمون باید با اون زندگی کنه و من فقط و فقط به خلاصی  خودم از اون زندگی فکر میکردم ... ُدستِ آخر، با کتابها و لباسهام که تو یه  چمدون  جا شد، از اون آپارتمان که تو  برجی معروفی بود  بیرون اومدم. 

بی پول و بی خونه و بی فرزند ، تنهای تنهااااا....


اما با کمک خدا و لطف خواهرای عزیزم  و با وام ،  دوباره یه خونه ی کوچیک خریدم،  بهتر از ماشین قبلیم  رو خریدم و این در حالی بود که

 بعد از ساعات اداری تا یازده  شب، تدریس خصوصی انجام می­دادم. البته تو دانشگاه هم تدریس داشتم. 


 یادمه تو دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت دیدن بچه رو ندارم و کمترین دیدارباید بین من و پسرم باشه. 

قاضی دادگاه  گفت دیدارها باید حداقل  هفته­ ای یک بار باشه،  اما کاری کرد که من سالی یکبار بچه م رو می ­دیدم و هر بار حس میکردم که دارم از پسرم دورتر و دورتر میشم. 


هربار که برای تولدش می رفتم و کادو می بردم، می گفت:  مامان تو مقصر هستی که  گذاشتی رفتی.

 

تمام مسیری که از دیدار فرزندم برمی­گشتم، به پهنای صورت اشک می­ریختم و همه­ ش از خدا ملتمسانه می­خواستم تا سناریوی قشنگی برای زندگی من بنویسه و منو از این دوری  نجات بده. هیچ کلامی در این پنج سال با همسرِ سابقم  نداشتم  و فقط منتظر معجزه بودم.

بالاخره  ایمان من جواب دادو  از یکی از دانشگاههای خوب آمریکا در زمینه پسا دکترا پذیرش گرفتم،


 مصاحبه ی من  به  همین آبان ماه موکول شده و از روزی که بهش اطلاع دادم که دارم میرم، پسرم که امسال کنکوری میشه ، میگه  می خواد با من بیاد و پدرش رو  مجبور کرده  تا حضانتش رو به من بده تا بتونم برای اون  هم اقدام کنم. 

حالا همه مدارک و اسنادمون رو  آماده کرده م  و در انتظار روز مصاحبه مون هستم که در یکی از کشورهای همسایه انجام میشه.


 البته شش سال پیش برای سخنرانی در یکی از کنفرانس­ها و شرکت در یه کارگاه ، یک ماهی رو  تو  آمریکا گذرونده بودم و خیلی ترس از شروع دوباره ندارم.

 از محل کارم  بازنشسته شدم. تو  این چند ماه نوشتن پروپوزال و طرح برای کار کردن در دانشگاه و ارتباط با استادم در دانشگاه باعث شده ، استادم پیشنهاد بده تا تو  اون دانشگاه  و در کنارش تو  یه مرکز تحقیقاتی کار کنم. 

دیگه از دست همسر سابق  و خواهر و مادرش دلخور نیستم. ... من مطمئنم که خدا همیشه حواسش به ما هست و آدمی مثل من که خیلی ها فکر می کنند، بی­ دست و پا هستم و نتونستم حقم رو بگیرم رو پشتیبانی می­کنه.


 من همکاری داشتم که برای گرفتن حضانت دخترش هر روز تو  دادگاه و با دعوا و... می رفت و می اومد و من می دیدم که این زن چقدر داره زجر می کشه. 

من همیشه از این که حق زنان تو این کشور خیلی جاها پایمال می­­شه و مردا خودشون رو بالاتر و برتر می­دونند، زجر می­کشم و امیدوارم نسل بعدی این مشکلات ما رو نداشته باشند.  


جالبه بدونید که پدر فرزندم خونه ­ای که از من گرفت رو فروخته و پولشو تو بورس از دست داده و یک ریال  تو این مدت نتونسته به اموالش اضافه کنه.


  از خدا خیلی ممنونم که برام قشنگترین سناریو رو نوشت که حالا  من باید اون رو به زیباترین نحو بازی کنم. 


برام دعا کنید تا کارمون درست بشه و من و پسرم  بعد از این فراق به هم برسیم. 

*******

دوستان عزیزم این داستان واقعی رو یکی از بین خودتون برام فرستاد و ازم خواست تا منتشرش کنم . هم طبق رسالتی که وبلاگم داره آگاهی دادن و تجربه اندوزی برای دوستان باشه و هم کمک های فکری تون رو در ارتباط با این مادر و فرزند از هم جدا افتاده بنویسید و هم براشون دعای خیر کنید. 


میدونید که خیلی دوستتون دارم

نظرات 22 + ارسال نظر
مامان ثنا و حسنا و حلما سه‌شنبه 11 آبان 1400 ساعت 08:32 ق.ظ

قوانین دادگاههای خانواده و حضانت فرزند و... کاملا ضد زن و ظالمانه است تو ایران

متاسفانه همینه

زهرا..‌. سه‌شنبه 11 آبان 1400 ساعت 02:51 ق.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزدلم...
تبریک میگن به بهارجان
افرین به پشتکارش وصبرش،خوشحالم ک روز های زیبا درانتظارشه وبراش بهترین هاروآرزو میکنم وامیدوارم اولاکسی توجایگاهش قرارنگیره ولی اگر گرفت طعم شیرین ارامشی که الان داره بهش میرسه رو بقیه هم بهش برسن

سلام زهرا جون
ممنونتم عزیز دل . الهی امین

مینو دوشنبه 10 آبان 1400 ساعت 04:18 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام
ضمن اینکه تلاش بهار خانم را واقعا تحسین میکنم، حس خوبی نسبت به همراهی پسرشون ندارم.پسر ایشون با پدر وخانواده پدری بزرگ شده و همیشه مادرش را مقصر میدونسته وبنظرم حالا که متوجه شده مادرشون با زحمت خودش عازم آمریکا هست ، ایشون یادش افتاده به پدرش فشار بیاره که حضانت را به مادر بدهند.پسر هیجده سالله نیازی به فشار آوردن نداره .از نظر قانونی میتونه انتخاب کنه که با کی زندگی کنه.

سلام مینو جان
برای همین به بهار جون پیشنهاد دادم حتما همین الان مشاوره ها رو شروع کنه . چون این فاصله ای که با حرف های بی اساس پدر ایجاد شده ممکنه خیلی تو روابط اینده ازاردهنده باشه . امیدوارم پسربهار جون فهم و بزرگواری مادر رو به ارث برده باشه و بعد از همنشینی با بهار جون پی به حقیقت ببره و مرهم خوی برای روح زخمی مادر باشه

بهار دوشنبه 10 آبان 1400 ساعت 09:06 ق.ظ

به سارا جان:
واقعا از خواندن جملاتت و شرایط امروزت ناراحت شدم. چون شما قراره از دختر دلبندتان نگهداری کنید، به نظرم باید خونه را حفظ کنید. حتی اگه شده، وکیل بگیرید. میدونم هزینه داره، اما می ارزه.
و می دانم زندگی با آدمی که فقط انسان را تحت فشار می زاره، چقدر سخته. زندگی جهنم میشه. اما مطمئن باش خدا به شما کمک می کنه.من مشاوره را حتما بهتون پیشنهاد می کنم. مشاوره در دانشگاهها هزینه بسیار کمتری داره. من مشاوره دانشگاه شهید بهشتی رفتم و خیلی هم راضی بودم. علت ناکامی ام را هم در زندگی فهمیدم که به هر کسی به اندازه ظرفیتش باید مهربانی کرد. من هم همیشه از رفتارهای نامعقول شان در قبال محبت ها و لطف هایم در تعجب بودم. به قول مشاور: در یک لیوان به اندازه ظرفیتش باید آب ریخت. من این لیوان را سرریز می کردم. برای هر کارشان پیشقدم می شدم.
یکی ازخوانندگان نوشته بود چرا زودتر طلاق نگرفتم، ایشان مرتبا سرکوفت طلاق خواهرم را به من می زد. من از سرافکندگی پدر و مادرم در قبال طلاق خواهرم رنج بردم. اونها یک پدر و مادر سنتی بودند. فامیل مرتب در مورد خواهر بزرگم تا مدتها اونها را اذیت کردند و می گفتند آقای دکتر که آدم خوبی بود چرا دخترتون جدا شد؟ ؟ به قول نسرین جان این جا خاور میانه است وآدم ها از فهمیدن و دخالت در زندگی هم ظاهرا لذت می برند.
من خیلی برای درست شدن زندگی ام تلاش هم کردم. نمی خوام از خودم تعریف کنم اما بشدت در مورد آشپزی و درست کردن شور و ترشی و کیک و بستنی و کارهای خونه علاقه و تبحر دارم. خیلی سعی کردم با شرایط کنار بیام و در زندگی ام اصلاحاتی انجام بدهم، اما نشد. فایده ای هم نداشت. زور خواهرش و اشک های مادرش از من قوی تر بودند.
سارا جان برایت آرزوی روزهایی خوب و خوش دارم.
از بانوی مهر هم که صفحه ای از وبلاگشان را به من اختصاص دادند، بسیار سپاسگزارم.

بهار عزیزم ممنون از کامنتی که نوشتی .
حقیقتاً خوندن داستان زندگی پر از فرازو نشیبت و صد البته پر افتخاراتی که آفریدی ، بدون حضورت در قسمت کامنت ها لطف کمتری داشت . خوب شد که اومدی
از قدیم گفتن هر کسی باید با کفش دیگری راه بره تا ببینه دلیل لنگیدنش چی بوده ... من کاملاً درکت میکنم چون خودمم تقریباً ده سال تو اون زندگی موندم و واقعیتش بعد از تولد مهردخت که مشکلاتمون سرباز کرد و به اوجش رسید همه ش از اینکه جدا بشم و پدر و مادرم از نظر روحی اسیب ببینند وحشت داشتم ، اشتباه میکردم ولی اون موقع توان درک این موضوع رو نداشتم ... به هر حال گذشته و مهم جاییه که الان هرکدوممون ایستادیم . بازم بهت تبریک میگم عزیزم و ازت ممنونم که داستانت رو دراختیارم گذاشتی با این هدف که برای بقیه چراغ راه باشه

ملیکا یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 11:43 ب.ظ

سلام مهربانو جان
آفرین به بهار جان عزیز
چه دل بزرگی دارن و چقدر توکل و ایمانشون به راهی که رفتند، قدرتمند و تواناشون کرده.
به هیچ وجه ایشون رو بخاطر تصمیم هاشون نمی تونیم قضاوت کنیم چون از شرایط زندگی که بهار جون بوده و از خشم و خشونت و رفتارهای همسر و خانوادشون چیزی نمی دونیم. واقعا اگر بخاطر خونه و پسرش، تو راه دادگاه ها می موند،نه تتها نتیجه ای نمی گرفت بلکه کلی هم هزینه می کرد و از پیشرفت در زندگیش هم می موند، چیزی که دقیقا همسرش می خواست. باید اینو بدونیم هیچ مادری حاضر نیست از فرزندش بگذره اما اگه طرف مقابل حد و حدود و قانون سرش نشه باید چیکار کرد؟! باید در گردابی که درست کرده بیفتیم و بچرخیم؟!
الآن خدارو شکر بهار جان به قدری توانا هست که فرزندش رو ساپورت کنه و در آینده حتما پسرش قدر صبوری های مادرش رو خواهد فهمید.زندگی باید توأم با عشق و لذت باشه و بدون اینها زندگی هیچه!

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
مولانا
بهترین هارو‌ برای ایشون و پسرشون آرزو می کنم.

سلام ملیکای عزیزم
ممنون از کامنت زیبات نازنینم

مهرگل یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 12:12 ب.ظ

واقعا بهار رو باید برای اینکه مثل خیلی از آدم هایی که بعد از طلاق نابود میشن و نشد و ادامه داد تحسین کرد
ولی خب متاسفانه خیلی برای نحوه طلاقش نجنگید ولی خب بازم نباید قضاوت کرد چون ما تو زندگیش نبودیم و نمیدونیم
خیلی وقت ها یکی از طرفین انقدررررر بهش فشار اومده و زار و خسته شده که فقط میخواد بره دیگه مال و اموال اهمیتی نداره
و راجب ندیدن بچه اش هم شاید نجنگیده که بچه دو هوایی نشه ( هرچند خیلی این دلیل رو قبول ندارم چون میتونست هرچند کم و خیلی آروم ولی تاثیرش رو داشته باشه) در هر صورت ما نمیتونیم با کامنت ها و نظراتمون در فعل حاضر چیزی رو تغییر بدیم
اما کاش بهار خیلی برای رابطه ی الان خودش و پسرش وقت بذاره مشاوره برن و همدیگه رو بشناسن بفهمن چون سن 18 سالگی رسما سن بحرانه سن قاطی کردناس
راستی کاملا مطمئن بودم آخر داستان همسر سابقش خونه رو از دست میده
امیدوارم بعد از این زندگیش خوب پیش بره
مهربانو میدونم مادرشدن واقعا موهبت خیلی بزرگیه ولی بنظرم نباید یه زن صرفا بخاطر مادر بودن راضی به زندگی تو شرایط سخت و ذلت باری باشه
یکی از اقوام خیلی نزدیک ما تو کشمش با همسرشون هستن و وجود بچه این وسط خیلی کار رو براش سخت کرده با وجود اینکه اون مردیک شکاک و دست بزن دار و گوش به دهن مادر و خواهرا و خیانت کار و خلاصه کلییییییی اخلاقای گند دیگه داره بازم خانومش (که میشه اقوام نزدیک ما) میگه بچه ام بچه ام آخه میشه بچه طلاق و این حرفا
و ما هرچقدر تو گوشش میخونیم تو اول انسانی بعد مادر تو باید برای خودت ارزش قائل بشی انگار نه انگار . یه روز میگه طلاق یه روز میگه نه بخاطر بچه ام طلاق نگیرم
خلاصه که خدا به هممون رحم کنه خودمون هم برا خودمون ارزش قائل بشیم واقعا

مهرگل جون باید به این آدما بگیم حواستون به آسیبی که بچه ها تو زندگی متشنج و روابط داغون پدر و مادر میبینن هسسسست؟؟ فقط مشکلتون اینه بچه ، بچه ی طلاق نشه؟
روی هم رفته باهات خیلی موافقم که ادما همدیگه رو قضاوت نکنن عزیزم

آنه‌ماری یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام
ببخشید این خانم خودشون وبلاگ دارن؟

سلام
خواهش میکنم . نه ندارن

Memol یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 10:28 ق.ظ

خیلی خوشحالم که اینقدر قوی و قدرتمند به چیزی که خواستن رسیدن ولی اینکه از همه ی حق و حقوقشون که مهمترینشون در رابطه با فرزندشون بوده گذشت کردن حالمو بد می‌کنه..اینکه این پسر فقط بخاطر آمریکا رفتن دارن میرن سمت مادرشون بزرگترین حقیه از ایشون که پایمال شده..به نظرم این ور قصه افسوس داره نه خوشحالی

جواب من به شارمین جان رو بخون لطفا ممل جانم

سارا یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
امروز قلمت دست خدا بود و کلام و حرفهای خدا که توی کلمه به کلمه نوشته هات موج میزد. خوندم و خوندم ...
دقیقاً توی شرایط یکسال پیش این خانم هستم. دخترک 3 سالشه و پدرش اونو کرده مبنای باج گیریش... ماشینو پس اندازمو گرفت و فقط مونده یک خونه کوچیک که حاصل 17 سال زحمت و کارمه ... اونم میخواد ولی بدون خونه خودم و دخترم آوراه میشیم...
هجوم کشی به محل زندگیم و سر و صدا و آبروریزی ... محل کارم ...
روزهای خیلی بدی داره میگذره .... خیلی خیلی بد ...
با همه سره جنگ دارم ... حس میکنم همه حقمو خوردن و کسی تلاشی برای من نمی کنه ...
مغموم و داغون ...
امیدم فقط به خداست ...
امیدوارم امیدمو ناامید نکنه ...
من چیز زیادی نخواستم ... ولی نمیدونم چرا خدا اینقدر صبوره ...

سلام سارا جانم
خیلی متاسف شدم عزیزم ولی خوااااهش میکنم کوتاه نیااااااا
میدونم حالت بده ولی لطفاً به خشمت نسبت به دیگران غلبه کن . حقیقت اینه که دیگران درمقابل انتخاب های اشتباه ما مسئول نیستن. اگر با اخلاق خوش بتونی کمی از اطرافیانت کمک و حمایت بگیری، با اخلاق تند و حالت طلبکارگونه همون حمایت های اندک رو هم از دست میدی.
میدونم خسته ای میدونم خشمگینی ولی راهش تندی نیست عزیزم.
از مشاور کمک بگیر با دوستانت صحبت کن بذار خشمت تعدیل بشه اینطوری هی انرژی منفی رو منفی تلنبار میشه و هر قدر حالت بدتر بشه، گره کورتری تو کارات میفته .
من درخدمتتم عزیزم اقلا از نظر عاطفی خودت رو قوی تر کن

نسیم یکشنبه 9 آبان 1400 ساعت 12:21 ق.ظ

بهترین ها رو برای این مادر صبور و پسر عزیزش آرزو دارم، ای کاش هیچ زنی به خاطر حرف و حدیث بیخود دیگران تن به زندگی پر غصه و تحقیرآمیز نده

کااااااااااااااااااااش

نسرین شنبه 8 آبان 1400 ساعت 11:18 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

چه پشتکار خوب و شخصیت محکمی دارید، جای تبریک داره.
فقط گنگ بود که چطور حق ملاقات هفتگی، یکساله شدند و این جای افسوس بسیار داشت. چون بچه ها بین سنین یازده تا هفده سالگی، از طلاق، جدایی و کلا سردی روابط بین پدر و مادر لطمه می بینند. پس شک ندارم این پسر بچهء گل هم خیلی اذیت شده. خوشحالم مثل مادرش قوی هست و پدرش را زیر فشار گذاشته تا بتونه زندگی بهتری در کنار مادرش داشته باشه.
خیلی عصبانی شدم از رفتار خانواده همسر و گرفتن دسترنج سالها زحمت ایشون. بباد دادن اون مال مورد مثبتی برای من نبود چون حق پسرشون بود که از بین رفت.
کِی مردم خاورمیانه (کلاً) میخوان دست از دخالت کردن در زندگی دیگران بردارن؟ چه خواهر و مادر گندی داشته اون مرد.
برای این مادر و فرزند بهترین آرزوها رو دارم


نسرین جان گاهی یکی از والدین انقدر تو ملاقات ها تنش به وجود میاره که اون یکی ترجیح میده برای سلامت اعصاب و روان بچه و خودش از ملاقات ها چشم پوشی کنه . بهار برام ننوشت موضوع چی بوده ولی من از نوشته ش اینطور برداشت کردم .
بله متاسفانه ما شرقی ها بچه هامون رو جزو اموال خودمون میدونیم و فکر میکنیم تا ته عمرمون باید در مورد همه چیزش نظر بددیم !!!!!!!!!!!

شارمین شنبه 8 آبان 1400 ساعت 11:06 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.

انگار من تنها کسی هستم که این ماجرا حس خوبی بهم نداد

البته که بی‌نهایت خوشحالم که این خانم الان به زندگی دلخواهش رسیده. ولی به نظرم ربط چندانی به این نداره که از همه حق و حقوقش گذشت و برای نگه داشتن اموال و بچه‌ش هیچ تلاشی نکرد.

چون آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که این‌جوری از همه چیز گذشتن و رفتن و همیشه تو پشیمونی موندن. و آدم‌هایی که جنگیدن و حقشون رو گرفتن و الان خوشحال و شادن.

یه موضوع دیگه که برام جالب بود این که فکر می‌کردم بهار خانم هم مثل خواهرش خیلی زود خودش رو از یه رابطه اسیب‌زا بیرون بکشه. چون به نظرم نشونه‌های ناسالم بودن رابطه از همون اولا مشخص بوده.


ان‌شالله در کنار گل‌پسرش شاد و خوشحال باشه همیشه...




راستی خانوم گل اون پستی که قولش رو داده بودم نوشتم‌ها :)

سلام
شارمین جانم حس خوبِ این داستان، فقط اینجاست که بهار عزیز مدارج عالی رو با تلاش و پشتکارش طی کرده و اگر چه دیر ، ولی از اون زندگی ناعادلانه بیرون اومده و بعدش بجای زانوی غم بغل گرفتن و غصه ی گذشته رو خوردن دست از تلاش برنداشته و مرتب رو به بالا پیشرفت داشته وگرنه کی برای اینهمه گذشت از حق حقوق مالی و مادریش خوشحاله؟؟
نمیدونم شاید فکر میکرد اگر تو دعواهای قانونی بمونه و برای گرفتن حقوقش وقت بذاره ، نمیتونه تمرکزش رو روی مباحث علمی نگهداره ... به هر حال امیدوارم از اینجا به بعدش موفق باشن .
آهان راستی شارمین جان من خیلی به بهار جون توصیه کردم که از همین حالا با کمک مشاور روی روابطش با پسرعزیزش کار کنه چون طبق گفته های خودش متاسفانه صحبت های پدر روی بچه تاثیرات سویی گذاشته بود و نسبت به مادر مهربان نبوده و حالا بخاطر موقعیت رفتن از ایران به سمت مادر متمایل شده و اگر روی این رابطه کار نشه دوباره مشکلات و دل شکستگیش برای بهار میمونه چون خدای نکرده وقتی پسر به هدفش که اقامت امریکا باشه برسه دوباره....
****
دستت درد نکنه عزیزم ممنون که خبر دادی

رهآ شنبه 8 آبان 1400 ساعت 09:07 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

ان شالله روزهای خوبی در انتظارت بهارجان. و قطعن میتونی روزهای خوبی برای خودت و پسرت بسازی و در آینده از زندگی لذت ببری.
موفق باشی

شیوا شنبه 8 آبان 1400 ساعت 07:26 ب.ظ

باریکلا خانم بهار موفق و شاد باشی. بسیار از سخت کوشی و تلاش شما لذت بردم. من تقریبا 12 سال از شما کوچیکتر هستم و دیشب داشتم به آرزوهام فکر می کردم و اینکه دیگه برای رسیدن به آرزوهام پیر شدم. با خوندن موفقیت شما به شدت امیدوار شدم و انگیزه گرفتم که تکون بخورم اندکی. فقط اندکی

مهربانو جون قضیه شکایت چی شد؟ بیا بنویس زدی پسره رو ناک اوتش کردی یه کم دلمون خنک شه

شیوا جانم تکون بخور و بیا برامون از نتیجه تکون خوردنت بنویس
تازه برام پیامک تشکیل پرونده تو مجتمع قضایی اومده باید منتظر تعیین نوبت باشم ...
اندکی صبر سحر نزدیک است

ربولی حسن کور شنبه 8 آبان 1400 ساعت 03:24 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
برای این خانم آرزوی موفقیت دارم
فقط نفهمیدم این ماجرا چه ربطی به این که مردها خودشونو بالاتر میدونند داشت؟
توی خانمها هم چنین افرادی وجود دارند.
صبر کنم ببینم کدوم یکی از دوستان وبلاگ نویس به زودی سر از آمریکا درمیاره

سلام دکتر جان
ممنونم . تو زندگی این دوستمون و نمونه هایی که ایشون برخورد داشتن، اغلب مردانی وجود داشتند که با وجود قابلیت های خانم هاشون، اغلب خانم ها رو توهین و تحقیر می کردند . اینکه ایشون نوشته"من همیشه از این که حق زنان تو این کشور خیلی جاها پایمال می­­شه و مردا خودشون رو بالاتر و برتر می­دونند، زجر می­کشم "
چیز غریبی نیست ، قبول داشته باشید که این نوع تفکر در سیستم مردسالار ایرنی -اسلامی تفکر نادری نیست که هیییچ خیلی هم زیاده . (شما به دل نگیر)
بدجنس نشوووو

زری شنبه 8 آبان 1400 ساعت 03:03 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

خوشحالم که زن با عرضه و با جربزه ای هستند، اما میخوام بگم من خیلی با این جمله موافق نیستم که خدا تقاص ایشون را گرفته و معجزه ای رخ داده باشد. ایشون زحمتش را کشیده و با برنامه جلو رفته. امیدوارم بقیه کارهاشون هم به خوبی پیش برود.

منم کاری به تقاص ندارم ولی اصولا ادما نتیجه ی صبر و تلاششون رو میبینند همونطور که نتیجه ی دل شکستن و آزار دیگران رو خواهند دید
ممنون عزیزم ان شالله

صفا شنبه 8 آبان 1400 ساعت 02:49 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

این مطلب خیلی حس خوبی داشت جالب بود من ایمان دارم که حس خوب آدمها به خودشون برمیگرده این برگشت خوب دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره .
مشخصه این خانم از همسر سابقش کینه ای به دل نداره و اونها رو بخشیده و قطعا به آنچه برای آرامش و موفقیت نیاز داره خواهد رسید .

ممنونم صفای عزیزم
ان شالله

پریمهر شنبه 8 آبان 1400 ساعت 02:35 ب.ظ https://parimehr.blogsky.com

بهار جان نمونه یه خانم پرتلاشه که قربانی شرایط نشده، مطمئنا پسرشون به داشتن همچین مادری افتخار میکنه
ان شاالله روزهای خوبی در کنار پسرشون خواهند داشت

ممنونم پریمهر جان از صمیم قلب براشون ارزوی خوشبختی دارم

فرنوش شنبه 8 آبان 1400 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام بر بانوی مهر. خوبی عزیزم؟ احسنت به این خانم و مادر و زن نمونه. مطمئنم که این خانم با پشتکار و استعداد و ایمانی که دارن هر جا که باشن موفق می شن و از پس همه مشکلات برمیان. و بهترینها در انتظار خودشون و فرزندشونه.

سلام عزیزم
ممنونم نازنین
خدا پشت و پناهشون باشه

غریبه شنبه 8 آبان 1400 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام
میگن بترسید از آه مظلومی که به جز خدا کسی را ندارد
صد در صد ایشان موفق خواهند شد
و همراه پسرش زندگی خوبی خواهند داشت
ان شاالله

سلام
ان شالله

رها شنبه 8 آبان 1400 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام مهربانو جانم. چه حس خوبی گرفتم از این داستان زندگی، باوجود همه سختیها ولی از تلاش دست برنداشتن و ادامه دادن. واقعا به این خانم تبریک میگم. تسلیم نشدن در مقابل همه مشکلات. برای این دوست عزیزمون و پسرش آرزوی بهترینها رو دارم، امیدوارم از این به بعد زندگی معجزات و روی خوشش رو بهشون نشون بده و این جدایی زودتر تموم بشه و هرچه که براشون اتفاق می افته دلشون رو شاد و آروم و لبشون رو پر ازخنده کنه.

سلام عزیز دلم
الهی آمییین .. منتظر روزی هستیم که بهار جان برامون از موفقیت های بیشترش کنار فرزند عزیزش بنویسه

سهیلا شنبه 8 آبان 1400 ساعت 01:01 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

ممنون.
ان شاءالله که موفق میشه.

ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد