دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" وقتی هیچکس دوستت ندارد (در تکمیل پست بند ناف)"

وقتی پست  "بند ناف "  رو می نوشتم ، فکر نمی کردم برخوردهای بعدی و ادامه دار داشته باشه و رفتن خانم فردوسی  برای همه و  مخصوصا" من که سعی میکنم با کسی برخورد مستقیم نداشته باشم و روابطم  براساس احترام باشه ، اینهمه  توام با شادی باشه .


تقریبا یک هفته قبل از رفتنش ، دوباره گفتم خانم فردوسی تو که نمیذاری برات جشن بازنشستگی بگیریم ، حداقل میذاشتی روز آخر ، یه جعبه شیرینی بخریم بذاریم اینجا . همکارا بیان خداحافظی کنن و بری به سلامت . 


گفت : بهت گفتم من از این سیستم متنفرم . گفتم: آره گفتی چون منم تو این سیستمم ،  از منم بدت میاد ولی من که باور نمیکنم . 

همینطوری که یه زونکن دستش بود کوبید رو میز و گفت : نه اتفاقا باوررر کن .. من از دست تو هم کم نکشیدم !!!و از سالن رفت بیرون . 

من صورتم دااغ شده بود خیلی ناراحت شدم ولی دیدم اصلا به صلاح نیست بحث رو ادامه بدم . 


این یک هفته هم گذشت و فکر من همه ش درگیر حرفی بود که فردوسی بهم زده بود . موضوع اینجاست که تو واحد خودمون از مدیر امور گرفته تا بقیه ی کارمندا ، هیچکدوم سابقه ی کارشون با فردوسی به قدمت من نبود . 


وقتی سال 84 فسخ قرارداد شدم و نه ماه بعد برگشتم به شرطی اومدم که واحدم عوض بشه ، دیگه قدرت کارکردن با آدمای قبلی رو نداشتم  و  اومدم پیش فردوسی اینا .


 اون موقع یه آقای مدیر نازنین داشتیم که یکسالی از من کوچیکتر بود ، فردوسی  و من و بقیه هم کارشناس بودیم ولی چون سنی از فردوسی گذشته بود و مدیرمون هم خیلی گل بود هر کاری میخواست انجام بده با فردوسی مشورت می کرد

 بعد خصوصی بهم می گفت مهربانو میخوام حرمت فردوسی حفظ بشه ، من خجالت میکشم رییس فردوسیم . منم بخاطر جوونمردیش  تحسینش میکردم . 


بعد از یکی دو سال تو شرکت تغییرات اساسی انجام شد و به علت تحریم ها اومدن شرکت رو به شرکت های کوچکتر با اسامی عجیب و غریب تبدیل کردن . من و فردوسی شدیم مالی یکی از شرکت ها .. مدیرمون با بقیه کارشناس ها رفتن یه شرکت دیگه . (البته همه تو یه ساختمونیم هااا)


تا یه مدت فقط دوتایی کار میکردیم تا تکمیل شدیم و پرسنل اضافه شدن . 


تو این یه هفته ای که فردوسی این حرفو بهم زده بود هی با خودم درگیر بودم که : این چی میگه من از دست تو کم نکشیدم . 


من 13-14 سال باهاش کار کردم و با این اخلاق وحشتناکش ساختم . بارها بخاطر یه کار کوچیک تو سالن عربده کشید و با الفاظ خیلی زشت صدام کرد " مثلا" میگفت : مهرررربانو ، بیا اینجا شاااشیدی تو سند .

 فکر کنید صد جور رنگ عوض می کردم و می رفتم می گفتم : چی میگی خانم فردوسی ؟

 یه چیزی میگفت : براش توضیح میدیدم ، می گفت : اهااان خوووب .


 یااینکه  اشتباه کرده بودم واقعا .


البته این ناراحت شدن من مال سالهای اول بود ، به مرور متوجه شدم که فردوسی رو همه می شناسند و همه با لحن زننده ش آشنان و این رفتار رو با همه داره . بنابراین موردی برای شرمندگی من نداره . 


تا اینکه بچه های جدید و دهه ی هفتادی ها پاشون به اداره باز شد و در مقابل هر حرف فردوسی ، چهارتا میذاشتن روش و تحویلش میدادن . از پنج سال قبل به این طرف هم باورش شد دیگه نزدیک بازنشستگیشه و با مدیر امور هم درگیر شد و از ترس اینکه عذرش رو نخوان خیلی با احتیاط رفتار می کرد . 


رو همه ی این حساب ها ، هی به خودم می گفتم : چرا فردوسی به من اینطوری گفت ؟ من نه اخلاق اذیت کردن کسی رو دارم ، نه پست مهمی دارم که بخوام  برعلیه ش استفاده کنم .

 همیشه بددهنی کرده و فقط سکوت کردم و حرمتشو نگه داشتم خیلی وقتا سر مرخصی رفتن اذیتم کرده( یه روز پنجشنبه ساعت دوی بعد از ظهر که اداره کلا تق و لقه یکی دوماه قبل از عروسی مهردادمون بود مامان و مینا اینا اومدن اداره دنبالم بریم لباس بخریم . 


منم وسایلمو جمع کردم اومدم پیش فردوسی گفتم : خانم فردوسی با اجازه ت مامان اینا اومدن دنبالم بریم برای عروسی مهرداد لباس ببینیم .. دوتا کارمند جدید هم داشتیم .. با یه لبخند کجی گفت : از کی تاحالا اول وسایلتو جمع می کنی بعد اجازه می گیری؟ 

درواقع من اصلا نیاز به اجازه اون نداشتم فقط صرف احترام بهش اطلاع دادم .. داغ شدم گفتم : درست میگید .


 رفتم سرجام به مامان اینا گفتم : شما برگردید خونه من ساعت 4 که تعطیل شدم میام بریم ..

 هر چی فردوسی اومد بالا سرم گفت: شوخی کردم پاشو برو ، گفتم : من لحنم شوخی نداشت نمیرم ) ، یا تلفن دستم بوده اومده بالا سرم با صدای بلند گفته : قطع کن اون تلفنو ،من کلی جلوی کسی که داشتم باهاش حرف میزدم شرمنده شدم .


 (یه روز اومد بالا سرم داشتم حال بابا رو می پرسیدم .

 گفت : قطعش کن،  چیه ، عادت داری صبح به صبح حال فامیلاتو می پرسی .. 


 تلفن رو گذاشتم گفتم : خانم فردوسی من دختر بزرگ یه خانم و آقای مسن هستم که اغلب تو فشم زندگی میکنن . شب که میخوابیم دیگه ازشون خبر ندارم تا صبح . نمیدونم راحت بودن دیشب ؟ مشکلی نداشتن ؟

 همه ی موضوع من اینه که یه سلام صبح بخیر به این دوتا میگم و خیالم راحت میشه ..


 ضمن اینکه من حال فامیلامو می پرسم یا شمااا؟؟ گفت : من ؟؟ گفتم : بله ،  شما در سه ماه اخیر خودتون رو به آب و آتیش زدید تا برای داماد برادرتون کار پیدا کنید ..


 دیروز هم دوتا بچه های خواهرتون دعواشون شده بود از صبح تا ظهر شما میانجی گری میکردید بینشون .. برادره دمپایی پرت کرده بود خورده بود به گوشه ی چشم خواهرش . همه ی این اطلاعات رو شما از طریق تلفن جابجا میکنید .


 ببینم ، کار شما اسمش احوال پرسی از فامیله یا کار من ؟؟

 اگر ما حرمت نگه میداریم حرفی نمی زنیم به معنی این نیست که شما از ایرادایی که به ما می گیری مبرا هستین .


 اینا رو  که گفتم دیگه هچی نگفت ولی همیشه و به هر بهانه ای می گفت : تو تلفن کردن من رو به روم آوردی ، منم می گفتم : تقصیر خودتونه ، شما خیلی با اعصاب من که پدر و مادرم مسن هستند و  دختر بچه م از مدرسه می اومد می رسید خونه به من زنگ میزد که مامان خونه هستم و خیالم رو راحت می کرد ، بازی کردید .)


با همه ی این اوصاف این چطوری میگه از تو هم کم نکشیدم ؟؟


تا شد  روز آخر خدمتش یعنی بیست و چهارم اسفند . 


صبح نشسته بودیم سرکار .. فردوسی گفت : مهربانو دیروز یه تلفن بهم شد ، خیلی به هم ریختم . گفتم : چرا ؟ خیر باشه ان شالله .


 گفت : فلانی ( از همکارهای شعبه دبی ) بهم زنگ زد گفت : فردوسی ، بهت توصیه میکنم حتما تو جشن کلی بازنشستگان اداره شرکت کن . 


من با خنده گفتم : می گفتی بهش برو دلت خوشه ، بچه ها خودشونو کشتن من جشن داخلی رو شرکت نمی کنم حالا برم جشن کلی معاونت . 

گفت : نه .. اتفاقا اون گفت به صلاحته حتما شرکت کن . 


ببیند من چه ساده م ، بهش گفتم : یعنی چی به صلاحته ؟؟ تو داری بازنشست میشی ، چه فرقی میکنه ؟ به صلاحته یعنی چی ؟؟ 

گفت : حاااالاااا 

من دوباره ذهنم درگیر شد .. یاد اون حرفش افتادم که گفت : از تو هم کم نکشیدم . 


گفتم : فردوسی یه چیزی  خیلی فکرمو مشغول کرده  . گفت : چی ؟ گفتم : تو هفته ی قبل این حرفو به من زدی ، منظورت چی بود ؟ 

گفت : ولش کن .. بذار سر حرف باز نشه . 


گفتم : نه .. نمیشه ، من که نمیگم در مورد فلانی یه چیزی گفتی دلیلشو بگو .. تو در مورد من حرف زدی ، من یه هفته ست فکرم درگیره که چی پیش خودت فکر می کنی که اینو در مورد من گفتی ؟ همه ی این سالها غیر از احترام از من چیزی دیدی؟ گفت : نه واقعا 

گفتم : پس چی میگی؟


گفت : یادته سرمدیان اون دختر جوونه که من مثل همه باهاش برخورد می کردم(بخونید ، مثل همه تون به اونم حرفا و الفاظ زننده می گفتم ) وایساد هر چی از دهنش دراومد به من گفت بعدم استعفا داد رفت ؟ گفتم : آره خوووب .. چه ربطی به من داره ؟ 


گفت : تو اون بازه زمانی تو رفتارت با من عوض شد . 


گفتم : یعنی چطوری شد ؟؟سلام ندادم ؟ خداحافظی نکردم ؟ گفت : نه ... یه جوری بود دیگه . همه به من می گفتن : تقصیر تو بود که اون استعفا داد تو چیزی نمی گفتی ولی سرد بودی .


 گفتم : خانم فردوسی من هیچوقت روابطم با شما خارج از احترام نبوده ، صمیمیتی هم نداشتم .. هیچوقت فکر نکردی که من یه مادر  تنهام  با هزار تا مشکل که آرمین اون سالها برام درست می کرد 


. شما مگه از زندگی خصوصی من چیزی میدونی؟ هیچوقت فکر نکردی که شاید فکر من به هزارتا دلیل درگیره ؟ حالا اگه من همیشه صبح میگم سلام و احوال مادر شما رو هم می پرسم ، شاید اون روزا حوصله نداشتم و فقط یه سلام کوتاه دادم . بعد شما انقدر توقع داری و بهت فشار اومده که به من میگی ازت کم نکشییدم !!!


(حالا تو اون مقطع ، نفس خیلی لاغر و زار شده بود و منم همه ش فکرم درگیر موضوع سرطان پدر و عموش بود و هر کاری میکردم بره خودشو چک کنه نمی رفت و کلا عصبی بودم .. و درست وقتی بالاخره رفت چک آپ که فهمیدیم بله ، من درست فکر می کردم و مبتلا شده) 


گفت : یه چیز دیگه هم بود .. اینکه  من چون پست سازمانی نداشتم تو من رو جدی نمی گرفتی ، و سندات رو اونطوری که من میخواستم نمیزدی . 

خندیدم گفتم : همین دیگه یا بازم هست؟ گفت : نه ، همین بود . 

گفتم خوب ولش کن ، فهمیدم موضوع از چه قراره .. برای خودم خوب بود اینا رو گفتی . 

گفت : نه دیگه .. جواب بده .. من حلالت نمی کنم. 

گفتم : دست ور دار فردوسی .. خودتو گذاشتی سرکار یا منو؟؟ .. واقعا " فکر میکنی من از روی عمد یه جوری سند می زدم که تو وایسی وسط سالن عربده بزنی بگی : فلان کردی تو سند ، اعصاب خودمو خورد کنم چون میخوام حال تو رو بگیرم و جدی نگیرمت که تو پست سازمانی نداری؟؟ 

بنده ی خدا نصف اینا که تو میگی ، سلیقه اییه .. من کارشناس ارشد مالی هستم سلیقه م باتو درمورد سند فرق داره . 


گفت : نه پس چرا فلانی که الان جای منه .. مطابق میلش سند میزنی ؟ چون اون پست داره ؟؟ 


گفتم : نه خیر .. به دلیل اینکه اون عربده نمیزنه تو سالن . میاد پیشم بهم میگه مهربانو خانم که تو پیشکسوتی ، که کارت درسته که ... . بنظرت این سندو اینطوری بزنیم بهتر نیست ؟؟ و من تمام مدت میفهمم که اون داره بهم احترام میذاره وگرنه دقیقا نظرش درسته و من اشتباه کردم . ازش عذر میخوام و کارم رو اصلاح می کنم . 


ولی تو منو ناراحت می کردی و انقدر بعدش حرف بیخود میزدی و اعصاب خورد میکردی و نهایتا نمی گفتی مشکل کجاست .. خودت می رفتی درستش می کردی . بنابراین من هیچوقت نمی فهمیدم تو دقیقا چی میخوای که درستش کنم .. و باز ممکنه بود شش ماه دیگه همون اشتباه تکرار بشه . حالا فهمیدی ؟؟ 


گفت : ای باباااا ، من از دست تو شاکی بودم ولی انگار تو هم از من ناراحت بودی . 


گفتم : پ ن پ .. واسه ی خودت نشستی داستان بافتی که مهربانو با من سرد شده بود و منو جدی نمی گرفت و ... بعد به خودت اجازه دادی بگی " کم از دستت نکشیدم" !!! برو یکم بشین به رفتارای خودت فکر کن . 


در پایان اون روز فردوسی با خشم و گریه و عصبانیت رفت و همه یه نفس راااحت از رفتنش کشیدن . دو روز بعد اومد تو جشن بزرگ اداره که مخصوص بازنشستگان کل  شرکت بود . ما  هیچکدوم نرفتیم که نبینیمش . ولی می گفتن : عین برج زهرمار  اومد با اخم و ناراحتی کارت هدیه 2 میلیونی رو هم گرفت ازشون و رفت . 


و من فهمیدم که وقتی با سادگی می گفتم : وااا .. یعنی چی به صلاحته تو جشن سیستم شرکت کنی .. دعوا سر دو میلیون تومن کارت هدیه بوده . 


کسی که همه رو رنجوند و با یه خاطره ی بد اداره رو ترک کرد و یعالمه بد و بیراه به سیستم داد ، اومد جلوی مدیر عامل سر خم کرد و هدیه ش رو گرفت . 


شب عید بود .. داشتم فکر میکردم این سیستم من رو فسخ قرار داد کرد .. بلحاظ مالی و حیثیتی اینهمه به من ضرر رسوند .. 9 سال بصورت پیمانکار نگهم داشتند و از کلیه حقوق و مزایا محرومم کردند با این وجود نمیگم از سیستم متنفرم و با پرسنل بدرفتاری نمی کنم و تو کار اخلال نمی کنم .


 اونوقت فردوسی سی و پنج سال و نیم اینجا حقوق و مزایا و اضافه کاری گرفت .. زیر میزی هایی توپول گرفت ، برای مدیران بازرگانی خبر برد و آورد و همه ی سیاست های مالی رو براشون افشاء کرد .. دست آخر ته قابلمه نون هم کشید و کارت هدیه ش رو گرفت و از عالم و آدم طلبکار بود و رفت . 


نتونستم و نخواستم بهش تلفن کنم و تبریک عید بگم .. زنگ زده بود به چند نفر که مهربانو عید بهم زنگ نزده .. گفتم  حتما"بهش بگید : مهربانو گفته ، اصلا" از روابط ریاکارانه خوشم نمیاد .. وقتی به خودت حق میدی و میگی ازت بدم میاد و در حق من ظلم کردی و منم دل خوشی ازت ندارم ، چه لزومی به ارتباط و تبریک و اینا داره که سراسر ریاست و دروغ  ؟؟ 

"مثل خانم فردوسی نباشیم"


سمیرا جون این پست رو بخاطر یادآوری قشنگت نوشتم الوعده ، وفاااا


دوستتون دارم و دوستم داشته باشید 



نظرات 49 + ارسال نظر
سرمدیان یکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت 11:19 ق.ظ

سلام مجدد.
من می خوام یه درخواست ازت بکنم. خواهش می کنم این رو با بچه های خودتون در میون بذار.
گفتن بعضی حرف ها مثل «بودن و نبودنت برامون مهم نیست» حتی به شوخی، تاثیر خیلی بدی روی افراد میذاره. حرف هایی که به شوخی و برای بارها تکرار میشن، ناخودآگاه وارد مغز ما میشن و مغز ما کم کم اون رو به عنوان یک واقعیت می پذیره.
احساس بی اهمیت بودن برای افراد در یک تیم، هم برای فرد آسیب زننده است و هم برای تیم. افرادی که بهشون گفته میشه بی اهمیت هستن، یا بودن و نبودنشون اهمیت نداره، نمی تونن توانمندی های خودشون رو بروز بدن و چون از چیزی که هستن راضی نیستن، کم کم افسرده میشن. و روی همه زوایای زندگیشون سایه میندازه.

من پیشنهاد می کنم با تیمتون صحبت کنید که اصطلاحات و تکه کلام های بدی که دوست نداشتید بشنوید، رو دیگه حتی به شوخی هم به کار نبرید. شاید اولش کمی سخت باشه ولی میشه براش بازی طراحی کرد. مثلن هر وقت هر کی از اون تکه کلام استفاده کرد، باید بیاد برای شما وسط سالن یه جک بگه. یا باید به همتون شکلات بده، یا حتی می تونید برای هر کسی یه جریمه خاص خودش در نظر بگیرید. این جوری، یه گفتار، یه کلام آزاردهنده، کم کم به دست فراموشی سپرده میشه.

می تونید یه متن بنویسید و بزنید به دیوار یا یه جایی که جلوی چشمتون باشه. مثل این « هر روز، ساعت و دقیقه ای که تو مرخص می گیری، فرصت دیدن، شنیدن،‌ همکاری و آموختن از خودت رو از ما می گیری .... پس تلاش کن همیشه در کنارمون باشی» حتی برای همین متنی که می خواهید بزنید روی دیوار هم می تونید یه مسابقه بذارید و همه پیشنهاد بدن جملات خودشون رو و از بین اون ها یکی رو انتخاب کنید یا هر هفته یکی شون رو بزنید به دیوار.

ووااای بهناااز سلام به روی مااهت عزیزم چقدر افتخار میکنم که سابقه یهمکاری باهات دارم و دوستتم
مررررسی مرررسی مرررسی
چقدر دلم میخواد یه روز بیای اینجا و بچه های جدید باهات اشنا بشن و قدیمی ها رو هم ببینی .. میدونی بهناز اگر وقتی فسخ قراردادشدم با بهناز فعلی آشنا بودم هیچوقت به اون محیط سخت و آزاردهنده برنمی گشتم . حتما" راه بهتری پیدا میکردم و از تغییر نمی ترسیدم .
چقدر پیشنهاد خوب و عاالی دادی حتما عملیش میکنم .. تو که منو می شناسی من عااشق مثبت تر شدن و بالا تربردن کیفیت زندگی هستم .
خیلی محبت کردی به من و ما که بازم برامون نوشتی

سرمدیان :) شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 05:28 ق.ظ

سلام خوش تیپ!!
چند روز پیش یکی از بچه های ادارتون بهم پیام داد و حال و احوال کردیم. چند تا پیام کوتاه رد و بدل شد و آخرش موقع خداحافظی، گفت خانم فردوسی بازنشسته شده. دیشب یهو تو ذهنم اومد که شاید تو در مورد رفتنش نوشته باشی و اومدم و دو تا پستت رو در موردش خوندم.

تو این سال ها بهش فکر نکرده بودم. حتی اسمش هم یادم نبود. ولی وقتی شنیدم، یه نفس راحت کشیدم. انگار یه باری رو دوشم بود. از این که دیگه تو ادارتون نبود، خوشحال بودم. بودن و نبودنش، نه اون موقع که من تو شرکت بودم، نه الان، برای من فرقی نمی کرد. ولی من باز هم احساس سبکی می کردم.
می دونی مهربانو‌،‌الان هیچی ازش یادم نمیاد. یادم نمیاد بدی در حقم کرده باشه. شاید کرده باشه (حتمن این جوری بوده که من اون موقع ازش بدم میومد) اما من اصلن یادم نیست.

من در برابر خانم فردوسی، یه اشتباه کردم. در واقع ما در برابر اون مرتکب اشتباه شدیم. این که سکوت کردیم.
اگه بچه های جوون تری که میان توی شرکت، باهاش دهن به دهن میشن، به این معنی نیست که احترام سرشون نمیشه، اتفاقن احترام سرشون میشه در صورتی که دو طرفه باشه. اگه مدیر آقای خوبتون (که منم دوستش داشتم) یه کارهایی می کرده با این توجیه که حرمت فردوسی حفظ بشه، دلیل بر احترام گذاشتن نیست.
خانم فردوسی، شاید مریض بود، شاید نیاز به معالجه داشت، واگر این شایدها درست بوده باشه،‌ یعنی این که ما اجازه می دادیم که یه فرد مریض افسارمون رو دستش بگیره و هر طرف که میخاد ببره ما رو. تو از نفوذ اون حرف میزنی و من از اشتباه خودم که از نفوذ خودم برای سر جای خودش نشوندن استفاده نکردم. میگم خودم چون اون موقع، هیچ وقت از هیچ کدوم از بچه ها توقع ایستادن در مقابلش رو نداشتم. چون هر کسی به دلیلی به بودن تو اون شرکت نیاز داشتن. من هم در مقابل این آدم،‌متاسفانه رفتار منفعلانه و منعطفانه ای داشتم و هرگز اعتراض خودم رو به کسی به جز خودش و بچه های دپارتمان خودمون نرسوندم. اون موقع فکر می کردم این یک مساله داخلیه و نباید به بالاتر کشونده بشه. که این تفکرم اشتباه بود.

چه جالب که اون داره از احساس گناه خودش و مقصر دونستن خودش در مورد استعفای من میگه، و من حتی یادم نیست که اون کی بوده!! ذهن انسان چه قدر می تونه آدم رو کنترل کنه! فردوسی افسار خودش رو داده بود دست ذهنش. ذهنش همه ما رو با توهماتی که روز و شب می ساخت، بازی می داد.

براتون خیلی خوشحالم. امیدوارم شرایط جدید رو خودتون جوری که دوست دارید برای خودتون بسازید.

سلااام عزیززز دلم
چطوری خوشتیپ قدیمی ؟؟ خیلی وقت بود سری به ما نمیزدی هااا.. بازم فردوسی باعث شد بیای پیشم
چقدر خوبه تونستی به این مهارت که ذهنت رو از این شخصیتا که ازار دهنده بودن خالی کنی . بله بالاخره رررفت .. یعنی دیوانه مون کرد و رفت .
به نکته ی خوبی اشاره کردی همه مون یه جورایی به این اداره وصل بودیم و هستیم . تنها کسی که بین ما جسارت و جرات تغییر داشت تو بودی که خدا روشکر بهترین ها برات رقم خورد . و صد البته همت خودت باعثش بوده .
نسل شما با نسل ما خیلی فرق داره همواره به ما آموزش دادن ( بیشتر غلط ، کمی هم درست) که احترام بزرگتر به هر ترتیب واجبه .
من و مدیر هم نسل هم بودیم و تقریبا به یک نوع تربیت و اموزش تو و مهردخت تقریبا ده سالی با هم اختلاف سن دارید ولی نوع اموزش خانوادگی اجتماعیتون نزدیک هم هست .. خیلی طول کشید (هنوزم کامل نیست) مهردخت یادم بده که به دلیل حفظ احترام نباید بذاریم بزرگترها سوء استفاده یا توهین کنند .. حرفش ، حرفتون کاملا منطقیه منم دارم یاد میگیرم و صد البته تغییر تو سن من زیاد اسون نیست . اعتراف میکنم درست میگی نباید میذاشتیم انقدر اذیتمون کنه ولی متاسفانه هماهنگ نبودیم و هر کسی بصورت فردی این کار رو میکرد باید میذاشت از اداره میرفت .
هنوزم یکی میخواد مرخصی بره میگه : من فردا نیستم ، بقیه میگن بود و نبودت برامون مهم نیست و میخندن (یادته تکیه کلام فردوسی بود) و همه مخصوصا " همکار تپلی گوگولیمون که اواخر خدمت تو استخدام شد میگه : آخ آخ طفلک سرمدیان چقدر به این حرف بد فردوسی حساس بود و اون نامرد هم همیشه می گفت !!
ببین چقدر توهماتش قوی بود که به من میگه " از دست تو کم نکشیدم .. و وقتی کارهاشو یاد ش انداختم گفت : پس باید خدا قضاوت کنه من بیشتر ازجانب تو آسیب دیدم یا تو از جانب من !!! بیمار بود و خیلی هم بیمار یادته چقدر سعی میکردم بهش بفهمونم افسرده ست و باید درمان کنه .. چه خوش خیال بودیم مااا .. گذذذشت .
مرررسی عزیزم .. منم اگر اوضاع بر وفق مراد باشه مرداد 1400 بیست سالم کامل میشه و با خوشحالی و آرامش بازنشست میشم .
دوستت دارم و خاطرات خوبمون هیچوقت فراموشم نمیشه

Zari پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 03:46 ب.ظ

مرسی از توضیح مفصل به کامنتم، بله من هم باهات موافقم بنظرم هدف همون کنترل داشتن برزندگی اونها بوده

خواهش عزیزم .

مینو چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 03:25 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

فکر کنم از مدل خانم فردوسی ها در همه ادارات باشند.

متاسفانه همینطوره

سوفی سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام مهربانو جان.
یعنی کامنت های من هیچ کدوم نرسیده؟ یا هنوز تایید نکردید؟ من برای چند پست اخیر کامنت گذاشتم ولی الان نمی بینمشون

سلام سوفی جانم .
عزیزم کامنت تایید نشده ندارم ندارم ،
اختلال داشته ؟ ثبت میشده ؟ دلم برات تنگ شده بود

مهرگل یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:01 ب.ظ

قشنگ حال میکنم مودب و متین و به موقع حرفتو میگی جوابتو میدی آرامشتم حفظ میکنی
دوست دارم عاشقتم

منم همینطور عززیزم

نسرین یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:08 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/


غریبه شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام
همه اش دو میلیون کارت هدیه
اداره تون خیلی ناخن خشکه
اداره ما وقتی بازنشسته شدم اعضای تیمم یک سکه فقط خودشون هدیه دادند
و اداره چهار عدد سکه ی تمام آزادی
البته همسرم وقتی بازنشسته شد از طرف مدرسه یک پتو به در خانه آوردند
ولی همسر نپذیرفت و گفت پتو تو سرتان بخورد
تقریبا به حال قهر مدرسه را رها کرد
البته من بهش حق می دهم چون قدر زحمت های صلواتی اش را ندانستند

سلام
بله کارت هدیه دو میلیونی تقریبا به 50 نفر بازنشسته فکر کنم تو این اوضاع رکود بد هم نیست .
واای پتووو ؟؟!!! کاش اصلا هیچی نمیدادن

خان دایی شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 11:05 ق.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

برنامه هیجان انگیزت چی بود دایی

قابل گفتنه؟ مجاززه یعنی؟


آررره مجاازه کاملا"دایی جان

کیهان شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 10:25 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

سلام مهری جان
حالتون چطوره؟همه چی روبراهه؟نمی دونم چرا دلم شور افتاد .
امیدوارم که همی چی روبراه باشه

سلام کیهان جان . ممنونتم خیالت راحت باشه همه چیز عاالیه . فرصت کنم حتما پست جدید میذارم .. ممنونم از لطفت

Zari جمعه 3 خرداد 1398 ساعت 04:25 ق.ظ

ببخشید میدونی چرا حقوقش را خرج خانواده اش میکرد؟

زری جان . یه بخش خیلی کوچیکش بابت احساس مسئولیت درمقابل خانواده بود . چون پدرشون(آدم هنرمندی بوده که کار شخصی داشته )خیلی سال .. حدود 45 سالی بود که کلا خودشو از کار کردن معاف کرده بود . ولی بخش عمده ش بابت اون لایه های بیمار شخصیتش بود که سعی میکرد خودش رو برباد رفته و مظلوم و قهرمان زندگی نشون بده . چون بیشتر کارهایی که می کرد دیگه جزو اضافه های زندگی و غیر ضروری ها بود . برای کی از افراد خانواده که مشکلی تو زندگیش داشت بهترین ماشین رو( البته با تسهیلات اداری )خرید. بعد تا پول بنزین ، حتی بنام کردن ماشین و تعمیرات و تعویض روغنش رو تا اینجا که ما در جریان بودیم و عوارش سالیانه ش رو به مدت 12 سال میداد . برای بچه های اون طرف کامپیوتر ، کلاس های موسیقی و ساز ، زبان ، مسافرت و حتی هفته ای دوبار خوراک ماهیچه درنظر میگرفت ( یعنی حقوق که می گرفت با کاغذ همه رو روی میز اداره مینوشت و تقسیم می کرد. این هزینه دندانپزشکی فلانی ، این برای ماهیچه های این ماهش ، این برای موسیقی ، این برای خرید ایکس باکس .. )بعد اون بچه ها دوتا بودند دختر و پسر.. بیشتر این امکانات برای پسره بود و متاسفانه دختره کاملا متوجه بود که فرق می ذارن و اعتراض میکرد و همیشه می گفتن اون پسره تو دختر !!!
این درجایی بود که اون کسی که براش ماشین خریده بود به فردوسی گفته بود یه لاستیکم پاره شده باید 4 تاشو عوض کنم پول بده ..فردوسی اینو تو اداره گفت اقایون گفتن چه ربطی داره به عوض کردن 4 تا لاستیک بعد صاحب ماشین گفت گوشی رو بده به فلانی که میگه لازم نیست عوض بشه .. میدونید پشت تلفن چی گفته بود؟ گفته بود صداشو درنیارید من دلم رینگ اسپرت میخواد الکی بهش گفتم یه لاستیکم پاره شده شما دخالت نکنید میخوام برام بخره . (یه خانم نزدیک 40سال هوس رینگ اسپرت کرده )
خلاااصه...ولی از طرفی احساس می کردیم که با این کاراش کنترل زندگی بقیه رو دست می گیره و این ارضا ش می کرد. چون به همه چیزشون حتی خصوصی ترین مسائلشون دخالت می کرد

نیلوفر طلایی جمعه 3 خرداد 1398 ساعت 02:46 ق.ظ

نمیدونم چرا ولی یه جورایی دلم برای اینطور ادما میسوزه..به نظرم درونشون دارن یه رنج هایی میکشن که اینطوری رفتار میکنن..هزارتا دلیل هست شایدم دلشون از یه ادمایی پره شایدم انقدر بقیه باهاشون ازین کارا کردن که یه جور مثل انتقام شده این رفتارا براشون..مثل من که بعضیا تو فضاهای مجازی اصلا جواب پیاممو نمیدادن الان منم یکم مغرورانه برخورد میکنم باهاشون خیلی کیف میده البته با خودشون.. وگرنه که بقیه تقصیری ندارن..اولش میخواستم بگم شما چقدر دربرابرش سکوت کردین اما اخرشو که خوندم خیالم راحت شد خوب گفتین بهشون

اره واقعا نیلو طلایی جانم دلسوزی هم داره . و مسلما بابت رنج های درونیشون این رفتار هار و بروز میدن . ولی کی تو زندگیش مشکل نداشته ؟ کی تو زندگیش از دیگران زخم نخورده؟ اینکه تو طوری رفتار کنی که همه از نبودنت خوشحال بشن واااقعا مصیبته .
حال کردی ؟

خانم فردوسی جمعه 3 خرداد 1398 ساعت 02:42 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خوشم باشه مهربانو خانم... پشت سر من هر چی دلت خواسته گفتیا... فعلآ اون گلدونو از رو میزت بردار تا بیام اداره دو کلوم حرف ناحساب دیگه دارم...
آهاااای به اون خانمه که روسری بجای مقنعه پوشیده بگید جورابش سوراخ داره بدوزتش وگرنه با من طرفه... میرم بالا بالاها و طوری ترتیبشو میدم که نفهمه از کجا خورده

خدا نکشتت نسرین

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 06:21 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا عذاب آوره میفهمم اما مطمئنم که خانم فردوسی خودش بیشتر از شما عذاب میکشیده

سلام ...
منم مطمئنم دوست عزیز

Memoli پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 02:44 ب.ظ

حال دلم خوب نیست مهربانو..از دیشب داشتم فکر میکردم شما دوست واقعی ام توی دنیای واقعی بودی میومدم بغلت اول یه دل سیر گریه میکردم و بعدش ازت روحیه میگرفتم و میرفتم پی کارم..
از عید به این ور دلخوش یدونه موجود زنده در درونم بودم..خوشحال و ذوق زده..خودم خواسته بودم دعوتش کنم به دنیا..کلی همسرمو سرش سوپرایز کردم و الان رشد متوقف شده و دستور ختم بارداری دادن..از بیمارستان و قضایای بعدش میترسم ولی بیشتر واسه ذوق کردنام ناراحتم..
قدرت زندگی مردم کلا اومده پایین و ازین موضوع خیلی ناراحت و نا امیدم..هیچ هزینه اضافی نه من نه هیچ کس نمیتونه بکنه و این حداقل واسه روحیه من خیلی تاثیرگذار بوده..دلم خرید میخواد..دلم شغل میخواد..مثل چی پشیمونم که دوسال پیش به خواست خودم شغلمو از دست دادم بخاطر فشارها و استرس های عصبیش.‌
حال دلم خوب نیست مهربانو..واسه دوست سی ساله ی نا امیدت که نینی و شغلشو از دست داده دعا کن

ممولی جااانم عزززیزم بیا بغلم ، چقدر پرشکسته و غمگینی .. کاش زودتر گفته بودی .. انقدر تو خودت نگه نمیداشتی غصه ت رو عززیزم .
می گذره ، آروم میشی .. هیچ غصه ای تو دنیا پایدار نمیمونه ، نه اینکه از بین بره ولی میره کنج دلت جا خوش میکنه و زمان کم رنگ ترش میکنه چون سیستم دنیا اینطوریه که آدمی تازنده ست اتفاقای زیادی براش می افته از اون تلخ تر و از همه ی شادی هات شاد تر .
پیش خودت فکر کن شاید الان واااقعا موقعش نبوده .. خودت میدونی که تو چه ناامنی اقتصادی و روانی داریم زندگی می کنیم و بچه اوردن به این دنیا خیلی مقدمات روانی و اقتصادی قوی میخواد .
سی سالته عزیزم و دنیااا با همه ی قشنگی هاش حالا حالا ها پیش روته .. میدونم غصه داری ولی یه زمانی برای سوگواری تعیین کن و بعد از اون با قدرت بیشتر برو تو دل زندگی .. میدونی که همسرت هم الان حالش خوب نیست و باید هوای تو رو هم داشته باشه پس مواظب باش کار رو براش سخت تر نکنی .
برات انرژی مثبت می فرستم و برام از خودت بیشتر حرف بزن من درخدمتتم عزیزم

خان دایی پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 02:37 ب.ظ

دایی یه پست چند خطی بزار

دایی جان عزیزمی .. هی میخوام بیام بنویسم ، هی وسط کارای شلوغ اداره نمیشه (تمرکز ندارم) . از اینجا بیام بیرون ، میرم سمت فشم مامان و بابا رو ببینم .فردا هم یه برنامه ی هیجان انگیز دارم ..
ولی گپ و گفت که باهم نداریم و نمی نویسم انگار یه چیزی گم کردم

Amir پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 01:42 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

تاریخ تولد شما 4 تیر ماه هست ، درسته ؟

بله ..

خان دایی پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

سلام دایی

چه طوری..خوبی خوشی

نماز و روزت قبول

سلام خان دایی . خوبم خوشم سلامتم
تو هم باش
قبول حق

Amir پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 12:55 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

سلام . ممنون از حضور و تبریک تون ، همیشه شاد و سلامت باشید در حالی که لبخند روی لباتون باشه

+ پستی با عنوان لایه دوم خواب نوشتم ، اگه تجربه ای دراین باره داشتید ممنون میشم باهام در میون بذارید.

سلام . خواهش می کنم امیرجان .
میام میخونمت دوست من

آوا پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 06:07 ق.ظ

سلام مهربانو جانم

من مطمئنم که تو ته قلبت این خانم رو بخشیده ای...اون بیشتر ازینکه دیگران رو اذیت کنه در واقع خودشو زجر داده...هر ادمی قلبا دوست اره که محبوب دلهای همگان باشه و همه ازش بخوبی یاد کنن...خیلی ها زنده هستن ولی زندگی نمیکنن...انگار در زمان حیاتشون مرده هستن...و مرده آنست که نامش به نکویی نبرند..

سلام آوای نازنین و خوبم
کاملا درست میگی ، تلخی وجودش اول خودش رو ازار میداد ، همه ی اداره به شوخی یا جدی بهش میگفتن که چقدر غیر قابل تحمله و من مطمئنم که این بار روانی سختی داره .
اینم برای وجود نازنینت

ملیکا پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 01:26 ق.ظ

سلام مهربانو جان.مطمئنم که انرژى هر کس هر چى باشه انعکاسش رو تو زندگى خودش خواهد دید، اینو به عینه و به وفور در اطرافم تجربه کردم.پس اگه خودمونم دوست داشته باشیم سعى مى کنیم انرژى خوب به همه بدیم. خوش به حال تو مهربانو نازنین و خوش به حال کسانى که با تو در ارتباطند.

سلام ملیکای عزیزم
دقیقا درست میگی .. هییچوقت ما این خانم رو خوشحال و در آرامش ندیدیم .. اتفاقا تو زندگیش مشکلات نامتعارف پیش می اومد ..گاهی بهش می گفتم فردوسی جان تو همه ی چیزهای بد رو جذب میکنی .. اینهمه سال اینطوری زندگی کردی ، بیا یه مدت روشت رو تغییر بده . اگر نتیجه نگرفتی برگرد به سیستم قبلیت . ولی وااقعا نمی کرد . نمیخواست و نمیتونست .
قربون محبتت عزیز دلم من پر از انرژی و حال خوشم با وجود عزیزانی مثل شما

ونوس چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 04:40 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

وای قلبم گرفت با این اخلاقش
خداروشکر که راحت شدی از شرش
دقیقا من حدس زدم که بخاطر هدیه و پول میخواد جشن بیاد خخخخ. خودت حدس نزدی عجیبه
انقد که مثبت نگری
دوستت دارم عزیزم

یه جمعیتی راحت شدن ونوسی جان
ماشالله تیزی تو دختررر من وااقعا فکرم نرسید .. داشتمم شاخ درمیاوردم که اون یارو چرا میگه به نفعته بیا حتما
اینم مال تو

شارمین چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 12:21 ب.ظ http://behappy.blog.com

شاید من چون تجربه اون گروه رو داشتم این جوری فکر می کنم. اتفاقا دارم در مورد تجربه م می نویسم. رمزش رو برات میذارم

خوندمش عزیزم خیلی مشتاق بقیه شم

راتا چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:48 ق.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

وای چه ادم وحشتناکی چه صبری داشتین شماها ...
اصلا لال شدم هیچی نمیشه راجبش گفت...!
منم کلللللی دوست دارم دوست عزیز و مهربونم یه عالمه قلب میفرسم واست با یه ماچ گنده

گذذذشت ...
قربونت عزیز دلم ممنونم کلی بهم چسبید

مهربانو برای متولد ماه مهر چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 10:25 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام عزیزم برات ایمیل زدم

نسرین چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 02:49 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

مگه چیکاره بود که دستور در مورد گلدون و نور بالای پنجره هم میداد تعجب:
چرا هیشکی بهش نمی گفت تو دوست نداری رو میزت گل نذار چیکار ما داری؟
عجب بی سلیقه ای بوده هااا

هیچی سابقه ی نوح داشت بعدشم ادم با این اخلاقای عجیب غریب استعداد ازار رسانیش به دیگران زیاده می رفت اون بالا ها پدر ادمو در میاورد البته بچه های جدید که خبر از نفوذش نداشتن خیلی باهاش درگیر میشدن و چوبشم می خوردن .
بابااا نسرین جان فردوسی در طول خدمتش دو بار به کارگزینی معرفی شده بود ولی ..

جویی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 10:41 ب.ظ http://25.blogfa.con

انرژی منفی فردوسی از این پست به من رسید.
به جای خانم فردوسی باید به شما بعنوان کسانی که این همه سال تحملش کردید و تو اون محیط مسموم کار کردید جایزه میدادن!

از کار کردن تو ادارات و سازمان ها دقیقا بخاطر همین موضوعات بدم میاد.

جویی جون باور کن انقدر همه از رفتنش خوشحالن انگار یه جایزه بزرگ گرفتن که فرستادنش رفته .
آدم تو هر محیطی ممکنه گیر همچین موجوداتی بیفته فرقی نداره خصوصی و دولتیش

شارمین سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 10:41 ب.ظ http://behappy.blog.ir

یا خود خدااا
کنار اومدن با همچین فردی واقعا طاقت فرساست. ولی مهربانو جون یه چیزی بگم؛ من وجود چنین آدمی رو ترجیح میدم به اونایی که مدام دارن قربون صدقه آدم میرن و جوری رفتار می کنن که انگار عاشقت هستن. بعد می بینی چه قدرررر پشت سرت برات زده ن و چه قدر نامردی در حقت کرده ن و از هیچ کاری بر علیهت کوتاهی نکرده ن. واقعا خانم فردوسی ها به چنین موجوداتی شرف دارن. چون اگه زیرآب زن هم باشن حداقل می دونی که باید ازشون چنین انتظاری داشته باشی و مراقب هستی بهونه دستشون ندی. نه که اعتمادت رو جلب کنند و با پنبه سر ببرن.

شارمین جون هر دو گروه اصلا خوب نیستن .. واقعا ترجیحی نداره ..
میدونم ادمای ریا کار که اعتماد جلب می کنن چقدر خطرناکن ولی اخلاقای فردوسی هم فاجعه بود .. اون اصلا جزو آپشناش زدن بود .. همین که نمیدونست یه موضوع چی به چیه و وسط سالن داد و هوار می کرد و همه میشنیدن بعد می رفتی توضیح میدادی میفهمید اشتباه کرده هم دیگه فایده ندااااشت فقط خوبیش این بود که دیگه همه می شناختنش و اهمیت نمیدادن ..
بماند که یه مدیر تازه وارد بود و تا میفهمید چی به چیه چند سال از عمر کارمندا هدار میرفت و حقشون ضایع می شد .

خان دایی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 03:28 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

خوش می گذره دایی؟


اعتراف می کنم پستا طولانی رو در طول چند روز می خونم



خلاصه پست میشه این که خانوم فردوسی ..... است

سریالیش میکنی پس دایی .
اررره والا همون سه نقطه عااالیه قشنگ سلیقه ای کلمه ها و ترکیب های تازه رو جا میدیم توش

Amir سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 02:20 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

تا الان فک میکردم چرا پست هاتون اینقدر طولانیه ، کی حوصله داره همه شو بخونه بعد امروز مجبور شدم برم یه پست سیو شده از یه دوستی رو بخونم تا ماجرا دستم بیاد

نه واقعا پست هاتون خیلی کوتاهه در برابرش


سلام منو بهش برسون ..
ببین امیر پستای من باریکه برای همین طولانی بنظر میاد ولی کوتاهه

طیبه سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 02:08 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام مهربانو جان
من دلم می خواد یکی دو نفر رو نمی بخشیدم ولی نتونستم(آقا بودند و بازنشسته شدند)
خیلی از خودم دلخور شدم که نتونستم نبخشم
البته ابدا به بدی خانم فردوسی که نبودن.شاید انگشت کوچیکه خانم فردوسی هم نبودن ولی خب برای من جزو بدترین همکارای این 20 سال بودن(همکار که نه مثلا مدیر چون نیمچه رئیس بودن ولی خودشون رو مدیر می دونستن)

سلام عزیز دلم تو کجاا بودی ؟ همین الان داشتم میومدم سراغت ببینم بالاخره چیزی نوشتی ؟
نه بابا تی تی جون دلخوری چرا خوب نتونستی دیگه .. تقصیر خودشونه
آره بابا اصلا این فردوسی خیلی عتیقه بود هیچکس باهاش برابری نمیکنه
اینم مال خودت

سمیرا سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 11:50 ق.ظ

مرسی مهربانو جونم
اتفاقا ما هم یه همکار این مدلی البته مدل خیلی یواش ترش، وقتی که رفت هممون نس راحت کشیدیم.
اونجاش که گفت حتما تو جشن شرکت کن برات خوبه من فکر کردم خدایی نکرده جور شده می خواد برگرده دوباره شرکت

عزیزمی دختررر
ای واای سمیرا جون چند روزه هول افتاده تو دل همه مون به همین فکر میکنیم که نکنه برگرده چو.ن تعدادی از بازنشسته ها اومدن دارن ساعتی کار می کنن . ول کن نیستن بخداااا

فندوقی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 10:07 ق.ظ

چرا به من گفتید تیلو؟ من کجا و تیلو کجا. تیلو ماهه

خدا از سر تقصیراتمون بگذره وقتی هم زمان هم کار میکنی هم با دوتا عزیز دلت در ارتباطی کامنت یکیو جواب میدی برای اون یکیم کامنت میذاری از این بهتر نمیشه .. الان تیلو میاد میگه چرا بهم گفتی فندوقی
بعدشم چی میگگگگی؟؟ جفتتون ماهید و عزیز دل من

مامان ثنا و حسنا سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 09:05 ق.ظ

مهربانو تو این 13 سالی که در خدمت جمهوری اسلامیم چهار سالش تو یه ارگان وابسته به این دانشگاهی که هستم بودش اونجا مشاور ارشد رئیس بودم و چون ارگان تازه تاسیس بود و از صفر تا صدش حضور داشتم هم آینده بهتری برام داشت هم حقوقم بیشتر بود ولی با اصراررررررررررررر خودم برگشتم دانشگاه سرپرستی و تدریس سه تا آزمایشگاه رو دست گرفتم فقط و فقط و فقط به این دلیل که از فضای خاله زنکی اداری به کنج عزلت آزمایشگاه که تنها ارباب رجوهاش دانشجوهای نازنین و پرانرژی و پژوهشگرهای آزاد هستند نقل مکان کرده باشم. دقیقا تو این پستت فهمیدم چی داری میگی

ای جاان عزیزم پس تو هم درد کشیده ای .
خدا رو شکر که حق انتخاب داشتی و چقدر خوب که تونستی از ارتقاء مادیات بگذری ولی روحت رو خسته نکنی

شیرین سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 08:50 ق.ظ

یکی بیاد منو بگیره تا منفجر نشدم از حرص خوردن و عصبانیت! بعد قرنی اومدم وبلاگ و کلی پست قدیمی خوندم ولی این خانم فردوسی بدجوری اعصابمو قاطی کررررد! خدایا خانواده‌ش چی میکشن از دستش! خلاصه بگذریم.... دوباره سلام مهربانو جون. یه مدت غیبت داشتم ولی الان با کامنتم جبران میکنم!

ای جااان شیرین جونم بیا یه بوس بده قربونت عصبانیتت فروکش کنه
خوش اومدی عزیزم دلم برات تنگ شده بود . حالا یه چیز جالب برات بگم .. بهترین قسمت داستان اینه که خانواده ی فردوسی خوشبحالشونه اساااسی .. یعنی هر وقت میدیدش عین یه ادم مفلوک و بی خانمان لباس میپوشید و خرج می کرد ولی همه ی حقوق نزدیک ده میلیونشو رو تا قرون اخر خرج خانواده ش می کرد حتی هزینه های کلاس موسیقی بچه ی خواهرش که پدر و مادر شاغل داشت رو این میداد از اون بدتر حتی برای خواهرش ماشین خرید پول بنزین و کل تعمیراتشم خودش میده .

کیهان سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 08:29 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
واقعیتهایی را به تصویر کشیدید.و البته بنظر می رسه در همه محیطهای کاری گاه چنین افرادی هم وجود دارند که سختی کار را صد چندان می کنند.
مرسی که هستی

درود کیهان عزیز
دقیقا این افراد برای سیستم مثل جذام میمونن
مرررسی منم ممنونم که هستین

فندوقی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 08:13 ق.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام مهربانو جانم. دیروز پستتون رو خوندم.
همیشه از خدا میخوام وجودم مایه عذاب نباشه و خیلی مواظبم کسی ازم نرنجه. خیلی بده از آدم به بدی یاد شه. دلم برای اینجور آدما میسوزه. حس میکنم با افکارشون خودشون بیشتر از همه اذیت میشن. خدا کمکش کنه.
بهترین رفتار رو کردی که ارتباطت رو قطع کردی

سلام فندوقی عزیزم . الهی آمییین بهترین دعا و ارزو رو داری . ما هم دلمون براش میسوخت ولی در وسط دلسوزی عصبانی میشدیم که چرا توانایی تغییر نداره

افشان سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 07:48 ق.ظ


Amir سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 07:35 ق.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

چرا نمیشه کامنت ها رو لایک کرد؟

> LIKE +1
------------------------
تیلوتیلو
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 01:32 ب.ظ

جایی برای لایک نداره بلاگ اسکای امیر .. :

Amir سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 04:37 ق.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

هیچوقت بهش نگفتین چرا بلد نیستین مثل ادم حرف بزنید؟ یا هیچوقت فهمیدین چرا اینطور بوده ؟؟؟

باید با پشت دست همچین می زدین تو دهنش تا ادب و احترام رو یاد بگیره .

امیر جان ساختار شخصیتش اینطور بود چون از بچگی هاشم که تعریف می کرد همین اخلاقا رو داشته .
ولی یه بخشیش هم ناشی از افسردگی و انرژی منفی انباشته شده در وجودش بود .
آخ گفتی .. روزی هزار بار این صحنه ی قشنگ با پشت دست تو دهنش زدن رو تو خیالمون مجسم می کردیم

اعظم 46 سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 12:11 ق.ظ

سلام این پستت نشون می ده خیلی صبوری

سلام اعظم جانم دلم برات تنگ شده بود
آره عزیزم خیلی ها همینو میگن .. بچه ها ی هم نسل من خیلی صبور بار اومدن

الی دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 11:15 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com

چقدر این خانم فردوسی های اطرافمون آزاردهنده هستند
اینا اول خودشون رو و بعد بقیه رو مورد ستم قرار میدن

دقیقا همینه الی جونم

پونه دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 07:59 ب.ظ

اگر کارمند انرژی منفی مجموعه جوون باشه و زود بازنشسته نشه چطور باید از شرش راحت شد

شیطونه میگه
شیطونه غلط می کنه طرف از ما بهترونه تنها چاره اینه تا وقتی که هست کلاهمونو بچسبیم تا باد نبرده و پرونده برامون درست نکرده

خیلی دیگه سخت میشه پونه جون ولی کارمند کم سابقه انقدر با همه جا لابی نداره و نمیتونه برات دردسر درست کنه میشه بهش اعتراض کرد و عذرش رو خواست ولی ایشون خیلی جاش سفت بود .
آفررررین همون که اخرش گفتی رو انجام دادیم

جودی دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 07:07 ب.ظ

وای چطور تحملش میکردی
من همکارم یه مقدار رو اعصاب بود نه اینقدر بی ادب و نه همیشه همش ﮔریه میکردم اکه میخاست هر روزی باشه که احتمالا از کار میومدم بیرون

نمیشه جودی جان . من شرایط زندگیم طوری نبود که خیلی به میل خودم بتونم برم یا نرم بعد ش بعضی از ادما وقتی لج می کنن به مراتب خطرات بدتری به وجود میارن و من کم نکشیدم از این سیستم . ضمن اینکه اصلا تضمینی نداره نفر بعدی چقدر متفاوت تر از این همکار فعلی بد رفتار خواهد بود . ما هم که سالها امیدوار بودیم دیگه بازنشست بشه .
خلااااصه که گذذذشت

نسرین دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 04:59 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

چه خوب که رفت گم شد. نفس عمییییق... آهان. دیگه بهشم فکر نکن که حیف هر لحظه آدم به یه همچی موجودی فکر کنه چه خواسته حرفای چندر قاضش.

من هم دوستت دارم هم عاشقتم به مولا

فشارت رفت بالااا
والا نمیشه فکر نکرد نسرین جون چون کرکره ها رو می دیم بالا نور نارنجی خورشید میفته تو سالن همه میگن به به چقدر همه جا روشن و قشنگه ، خوب شد فردوسی نیست بگه همه جا رو ببندید نور نیاد تو ، هوا فقط باید خاکستری باشه (نشونه های کامل افسردگی) گلدونا رو پر و بال میدن و خوشگل میچینن رو به رو میگن خدا رو شکر فردوسی نیست بگه کسی حق نداره گلدون بذاره
متاسفانه همه هر دقیقه دارن یادش می کنن اما به بدی !!!
قربونت برم خانوم نسرین مووولا که به مولااا نازنینی

سینا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 02:27 ب.ظ

هی خوندم و حرص خوردم. همچین بره که نادر رفت ...

باور سینا از وقتی فردوسی رفته همه حالشون بهتره خیلی محیطمون از انرژی منفی مسموم بود .آخه بعضی وقتا همکارا حوصله ندارن یه رفتار ناخوشایند می کنن .فردوسی همییییشه همین بود

فرحناز دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 01:57 ب.ظ

من تو کف اون دو میلیونم. غیر از پاداش بازنشستگی بوده؟ به همه بازنشستگان میدن اونو یا فقط به فردوسی جان دادن؟

نه عزیزم اون که ۲۱۰میلیون بود این جایزه س و به همه تعلق می گیره

تیلوتیلو دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 01:32 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

سلام دوست جانکم
به خودم اجازه نمیدم چیزی به این خانم بگم
سعی میکنم درس بگیرم و یاد بگیرم خانم فردوسی نباشم... چقدر بعضی وقتا آدمها نفرت انگیز میشن... منم اگه جای تو بودم بهش زنگ نمیزدم
در ضمن من فکر میکنم خانم وحشی بافقی هم بهتر از خانم فردوسی هست

خان دایی دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

خانوم فردوسی رفت ایشالاه خانوم خیام بیاد

یا خانوم خاقانی شروانی


فقط خدا کنه خانوم وحشی بافقی نیاد

من مرردم برای نظر کارشناسیت دااایی
خدایی این فردوسی ما از صد تا وحشی بافقی ، وحشی تر بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد