دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روح زلال و با ارزش / بعد از ملاقات آدرینا"

تو  این پست  درمورد آدرینا (دختر عموی مهردخت) نوشته بودم . بالاخره دیشب همدیگه رو دیدیم و خدا رو شکر ملاقات دلچسب و فوق العاده ای داشتیم . 


کمی قبل از هشت شب سرقرارمون حاضر شدیم و تا بعد از نیمه شب نشسته بودیم و گپ می زدیم . از جامون که بلند شدیم احساس می کردم هنوز نه خودم از دیدن آدرینا سیراب شدم .. نه دخترا  از دیدن هم . 


با پیشنهاد من و اصرار زیاد ، آدرینا رو  واردار کردیم تا قبول کنه برسونیمش منزل خاله ش . همه ش فکر سر کار اومدن من بود و می گفت : منزل خاله  غرب ترین نقطه ی تهرانه و خونه ی شما شرق ترین منم  نمیخوام شما اذیت بشین . 


گفتم : دختر خوب ، تو که میبینی همیشه پیغامای من و مهردخت تا دوساعت بعد از نیمه شب هم ادامه داره ، پس چرا فکر میکنی از وقت خوابمون گذشته ؟ 


خلاصه که بالاخره راضیش کردیم که با هم بریم . 


تا یکی دوساعت بعد از اینکه همدیگه رو دیده بودیم ، درمورد اینکه آدرینا   بعد از رسیدنش به ایران ، فقط چند ساعتی مادر بزرگ و عمو آرمینش رو دیده ، هیچ حرفی نزدیم ولی وقتی آدرینا نایلکس سوغاتی هارو به مهردخت داد و گفت : تو اینا، یه چیزی هم برای عمو آرمین گذاشتم ، لطفا تو به بابات برسونشون . مهردخت گفت : آدرینا جون نمیخوای هدیه ای که زحمت کشیدی رو  خودت به بابا برسونی ؟ 


سر درد دل آدرینا باز شد و گفت : نه راستش مهردخت جان ..


 اول که اومدم رفتم دیدنشون ولی متاسفانه مامان بزرگمون رفتاری کرد که اصلا" از رفتن پشیمون شدم . میدونم از دستمم ناراحتن ولی منم تمایلی به شنیدن تو هین ندارم . هیچ مشکلی هم با عموم ندارم . منطقی برخورد می کنه ولی متاسفانه نمیتونه مادرش رو رها کنه . 


مهردخت گفت : یعنی مامان بزرگ در این حد اذیتت کرده ؟ 


- آره واقعا .. من هنوز لباسم رو درنیاوردم شروع کرده از پدر و مادر من بدگویی کردن . که اونا این کارو کردن ، اون کارو کردن . 


منم بهش گفتم : اولا" اونا هم  به دلیل تنهایی تو غربت و بیماری حاد مادرم ، خودشون رو حق به جانب میدونن و از شما گله دارن . بعدشم من چه تقصیری دارم این وسط ؟ 

پدرم ، پسر شماست و مادرم دختر خواهرتون .. منم نوه ی شما هستم و شما رو دارم بعد از هشت سال میبینم . چون سری قبل که اومدم ایران شما پیش عمه م آمریکا بودین و ما اصلا همدیگه رو ندیدیم .خونه ی عمو آرمین بودیم خیلی هم خوش گذشت . 


من و مهردخت با تاسف سر تکون دادیم .


 مهردخت گفت : حالا که صحبت شد بهت بگم : منم که الان اومدم تو رو ببینم ، بابام خبر نداره یعنی تو این مدت بارها و به عناوین مختلف بهم گفته که آدرینا به ما احترام نذاشته و الان اگر تو به روی خودت نیاری درواقع به ما بی احترامی کردی .

 منم بهش گفتم ..آدرینا دخترعمومه ، ما با هم ارتباط داریم و من حتما میبینمش . 

رو راست الان که اومدم اصلا بهش نگفتم . 


آدرینا گفت: درک می کنم مهردخت جان . متاسفم که همه ی عمرشون به این حرفای بیهوده گذشته .


 آخه تو ببین چه حرفایی می زنن .. تو همون مدت کم من دقیقا" بازجویی می شدم . چرا مامانت سر کار نمیره ؟ چرا برای خونه تون فلان چیز رو نمی گیرید ؟ آیا وضع مالیتون خرابه ؟ دختر عمه ت تو آمریکا دو ماه کار میکنه نصف سال رو میره مسافرت می گرده . 


بهش گفتم : مامان بزرگ من خیلی خوشحالم که دخترعمه م جوری که دوست داره زندگی میکنه ولی من هدفم  اینه که کار کنم ، درس بخونم و امیدوارم تاقبل از چهل سالگی برای خودم خونه زندگی و یه امکاناتی داشته باشم .. من خیلی نمی پسندم که چند ماه کار کنم بعد همه ی پولم رو سفر کنم . هر کسی یه روشی داره . 


یا اصرار می کرد بادوستای من بیاد سفر .. بهش گفتم ما پنج شش تا دختر و پسر همسن هستیم .

 گفت : باشه مگه چیه .. من به شما چکار دارم ؟ اصلا متوجه خیلی چیزا نیست؟؟ 


منم از خونه شون که اومدم بیرون دیگه به تلفن هاش جواب ندادم . چون هر نیم ساعت پشت هم زنگ میزد و کنترلم می کرد . من تو این دو سه ماه که ایرانم کلید خونه ی خاله مو دارم . حتی یک بار هم بهم نگفته کجایی ، چکار می کنی . من الان تا از پیش شما برسم خونه ساعت یک ، یک و نیمه .. راحت کلید میندازم میرم تو خونه خاله م  .


از جوی که پیش آمده ناراحتم .. ما به هوای دیدن عزیزانمون میایم ایران ولی شنیدن  بعضی حرفا خیلی ناراحتمون میکنه . 


خیلی با مهردخت صحبت کرد و گفت : مهردخت جان تو شاید یادت نمیاد چون خیلی کم سن بودی ولی پدر و مادر من هفته ای که هفت روز بود با هم دعواهای شدید و گاهی کتک کاری داشتن .. خدا شاهده الان هشت ساله از ایران رفتیم من حتی یکبار دعوا شونو ندیدم .


 حتی یکسال بعد که اون مسائل بین بابام و مادرش پیش اومد و بابام تلفن کرد به مادرش گفت رابطه ی ما تموم شد دیگه نه تو پسری به نام شهریار داری نه من مادری مثل تو . همه چیز آروم تر و بهتر شد . 


متاسفانه مقصر اصلی جدایی مامان و بابات هم  مادر بزرگمون بود .


 گفتم : آدرینا جان به دلیل فرهنگ غلطی که از سالها قبل بین مردم ما وجود داره . متاسفانه مادرها یه احساس عجیب مالکیت روی پسراشون دارن .. نمیدونم شاید خیلی مورد ظلم بودن و اونا رو حامی خودشون می دونستند یا هر چی .


 متاسفانه با یه رفتار شاید کاملا ناخوداگاه ، زندگی بچه هاشونو بهم میزنن . عزیز ترین بچه ی خانواده شون هم همین آرمین بود و همین دوستی های خاله خرسه هنوزم گرفتارش کرده و تبدیل به مردی شده که با وجود پنجاه و چند سال سن که ازش گذشته همچنان وابسته ی مادره . 


البته من مشکل اصلیم با خود آرمین بود که نمیتونست درست رفتار کنه و تصمیم بگیره .


 اولین بار که اون افتضاح رو به وجود آورد و دست روی من بلند کرد گفت : به من گفتن زنی که کار می کنه رو باید بزنی تا پر رو نشه .


 و وقتی که من گفتم : غلط کرده هر کی گفته .. با سادگی گفت : نیتش خیر بوده ..فهمیدم یه آشنا این حرف رو زده،  وقتی اصرار کردم بهم بگه حرف کی بوده

 گفت : مادرم و من گفتم:  اون یه زن قدیمی و نادونه تو چرا اینهمه ساله داری با من زندگی میکنی فکر کردی درست میگه . 

بگذریم 16 سال از جدایی ما گذشته . ..


دیشب خیلی بهمون خوش گذشت ، عکسای قشنگی انداختیم و سه تاییمون تو  استوری اینستامون منتشر کردیم . دخترا تصمیم گرفتن ،عکس ها رو برای آرمین غیر قابل نمایش کنند تا اینکه مهردخت به پدرش بگه ما آدرینا رو دیدیم  چون از واکنش آرمین بعد از دیدن عکس ها مطمئن نبودند . 


به آدرینا گفتم : عزیزم تا وقتی ایران هستی مهردخت هدیه ی تو رو به پدرش نمیده . فکرات رو بکن اگر احساس کردی میخوای ملاقاتش کنی به مهردخت بگو دوتایی برید دیدنشون .


 آدرینا گفت : واقعیتش دلم برای عمو تنگ شده و نمی خواستم اینطوری بشه ، شاید بقول شما یه قرار با مهردخت هماهنگ کردم که با هم بریم .


 کاش بتونم بهشون بگم که چقدر از رفتار مادربزرگ ناراحت شدم و منطقی باشن و گذشته رو تکرار نکنن .. منم دوست ندارم بدون خداحافظی برگردم . 


ازم اجازه گرفت حالا که مهردخت امتحاناش تموم شده ، همراهیشون کنه .


 گفتم : حتما" با هم زیاد قرار بذارید .. اتفاقا می تونید هر وقت خواستید تو خونه ی خودمون دوستانتون رو جمع کنید و مهمونی بدید . من که از صبح محل کارم هستم ، بدونم شما ها با هم سرگرمید خیلی هم خوشحال میشم . 


راستی ، بخشی از صحبت هامون به موضوع مهاجرت مهردخت مربوط بود .


 آدرینا به مهردخت سفارش میکرد که روی پدرش و رفتن به آمریکا حساب نکنه چون پروسه ش زمان بره و در ضمن زندگی در آمریکا به آسونی جاهای دیگه نیست .


. خیلی مهردخت رو تشویق کرد که به استرالیا فکر کنه و رو کمک های خودش و خانواده ش برای تشکیل زندگی و ادامه ی رشته ش حساب کنه .

 از مهردخت خواست جدی  باشه و فرصت هاش رو هدر نده و بهش قول داد که بین یکسال تا یکسال و نیم بعد از رفتنش میتونه من رو هم درکنارش داشته باشه .


مهردخت هم گفت : آدرینا جان من با همه چی کنار میام جز با حشرات و خزندگان .اصلا تصورشم برام غیر ممکنه ...


من گفتم : تو که هیییچ...،  منم نمیتونم  با اینهمه وحشتم از خزندگان کنار بیام ؟!!! خندیدیم و آدرینا گفت : باباااا وسط شهر و تو آپارتمان خبری نیست .. 


من اشتباه کردم ، اصرار کردم خونه مون رو کنار جنگل بخریم ، گاهی وقتا یه چیزایی میاد . 


وسط همین حرفا بودیم که جیغ بنفش من ، توحال و هوای  رمانتیک اونجا طنین انداخت،  باز خدا رو شکر تو فضای باز بودیم ..


 رنگ مهردخت مثل گچ دیوار شده بود .. گفتم ببخشید بند کیفم خورد به مچ پام 


********


کاش با پیش کشیدن حرفای قدیمی و منفی ، با دخالت و مقایسه کردن ها عزیزانمون رو از خودمون دور نکنیم . 

زندگی شیرین و در عین حال خیلی کوتاهه .. کاش قدر لحظه های باهم بودن رو بیشتر بدونیم و فرصت ها رو غنیمت بشمریم . 


دوستتون دارم 


"نمره ای بر تارکِ کارنامه یِ درخشان مهردخت"

مهردخت خانوم از اول که مدرسه رو شد با درس معارف  مشکل داشت . 

در عین حال،  انقدر علاقمند بود که درمورد بسیاری از ادیان مرده یا زنده ی جهان تحقیق و مطالعه هم می کرد و حتی از من تقاضای قرآن فارسی کرد . (یه پست نوروزی مربوط به سالهای دور در مورد قرآن فارسیش نوشتم) 


اما نمرات این درسش همیشه پایین بوده و  هنوزم هست . 


امروز داشتم تو سایت دانشگاه نمره هایی که اعلام شده رو می دیدم . 



پنج تا نمره اعلام شده که چهارتاش بیسته (حتی نوزده هم نیست) ولی اون  اولی چهارده ست ،  تازه میگه بخاطر بحثای کلاسیم نمره داده وگرنه برگه ای که نوشتم ارزش این نمره رو نداشت .!!!!


یعنی این نظام آموزشی ،  یه ذره هم نتونسته هیچ جذابیتی برای مهردخت ایجاد کنه که ما از اول مدرسه رفتنش تا حالا که نصف دوره ی کارشناسیش رو هم گذرونده یه نمره درست و درمون از این دروس ببینیم ؟؟


***********


پینوشت1: آرزو جان خیلی ممنون از محبتت برام شماره تلگرامتو گذاشتی که در زمینه ی تریکو بافی ازت راهنمایی بگیرم . بزودی مزاحمت می شم 


پینوشت 2: در ادامه ی پست قبل ، کامنت هایی گرفتم که  همگی در خصوص کارآفرینی و تلاش دوستانمون برای کمک به اقتصاد خانواده بود و خیلی خیلی خوشحالم کرد. 

جا داره همدیگه رو حمایت کنیم . باعث افتخارمه که معرفیشون کنم و باعث رونق و پیشرفت هنر و صنعتشون باشم . 


پیج اینستای فرشته ی عزیز به آدرس    fereshteh40173008@    رو ببینید . کار پارچه و هویه انجام میدن و خیلی هم باسلیقه و زیبا .   



آدرس اینستاگرامی sargol.artgallery@ هم در خصوص تولید و فروش شیرینی ، شربت ، کیک ، فینگرفود و ترشی در تهرانه .       ازش دیدن کنید و در صورت تمایل سفارش بدید و از هنرشون استفاده کنید    


پینوشت 3: این روزها تو اداره و خونه خیلی مشغولم . برای همین کمتر می نویسم و وبلاگ هاتونو می خونم . عذر خواهی می کنم ، به زودی کارهام سبک تر میشه 

دوستتون دارم


" به زندگیمون معنا بدیم"

 یه تشکر بلند بالا دارم از تک تک شما نازنین ها که با کامنتای شیرینتون ، تولدم رو قشنگتر و خاطره انگیز تر کردید 


اون روز بعد از اینکه پست تولدم رو گذاشتم ، تو اداره چنان سورپرایزی شدم و چنان جشن تولدی بپا شد که تو خوابمم نمی دیدم . یه روز حتما براتون ازش مینویسم و فیلماشو میذارم 


" توجه کنید آقایون داداشااام  ، شاید با دیدن عکس های پایین فکر کردید یه پست خانمانه نوشتم ولی اینطور نیست . لطفا" تا انتها همراهمون باشید" 



از مدتی پیش تو پیج های مختلف عکس سبد هایی رو در مدل ها و سایزهای متفاوت می دیدم که خیلی زیبا و کاربردی بودند . اما هیچوقت به اسمشون توجه نکرده بودم . تا اینکه متوجه شدم   نتیجه ی نوعی بافت با قلاب و کار دست بنام تریکو بافی ، محصولی به این زیباییه . 


البته اصل ماجرا اینطوری شروع شد که با یکی از دوستان صحبت می کردم گفت خواهرم  امروز داره میره کلاس قلاب بافی سیصدو پنجاه تومن هزینه کلاسشه . 


گفتم دوره ی قلاب بافی با این هزینه خیلی ارزون و مناسب به نظر میاد . گفت : آخه همین یه روزه . 


من خیلی تعجب کردم و گفتم قلاب بافی خیلی ریزه کاری داره با یه روز گمان نکنم چیز زیادی یاد بگیره . 


گذذذذشت تا یه روز دوستم گفت داره میره حسن آباد برای خواهرش تریکو بخره .


 برام عجیب بود،  چون تا اون موقع تریکو رو جنس نوعی پارچه میدونستم و بنظرم ربطی به نخ و قلاب بافی نداشت . اما دوستم گفت که اون کلاسی که گفتم  خواهرم رفت ، اسمش تریکو بافی با قلابه . 


همینطور که با هم صحبت میکردیم من تو نت سرچ کردم و دیدم به به همون سبد های زیبایی که دوست داشتم هستند . 


به دوستم گفتم : برای خواهرت سخت بود ؟ گفت : نمیدونم والا ولی اون بیست روزی میشه که هی می بافه و می شکافه و به اون خانمی که رفته بود پیشش زنگ میزنه سوال می کنه . 


در حین صحبت ، دیدم دی وی دی های آموزش  تریکو بافی  رو تو نت برای فروش گذاشتن . 


تصمیم گرفتم حالا که وقت کلاس رفتن ندارم از روی  دی وی دی یاد بگیرم . 


یکمی بعد به فکرم رسید که تو آپارات خیلی از آموزش ها رو قبلا دیدم . رفتم سرچ کردم دیدم بععععله اونم هسسست 


از دوستم خواهش کردم یه قلاب و یه نخ هم برای من بگیره .

 

بهم گفت یه صفحه هایی هم برای کفی می فروشن یه دونه هم کفی گرد برات می خرم فعلا با اون سرگرم باش .


بعد از ظهر سر راه برگشت به خونه ، خرید ها رو از دوستم گرفتم و رفتم خونه و مشغول شدم .


دوساعت بعد وقتی با هم چت می کردیم عکس سبد بافته شده رو براش گذاشتم شگفت زده شد  و این اولین کار من بود 



اینم زیره ش که کفی چوبی داره 



بعدش هوس کردم بدون کفی چوبی  ببافم 



بعد زیر بشقابی بافتم 



و مربا های توت فرنگیمو گذاشتم روش که یه عکس خوشگل بگیرم 



مینا جون ازم خواهش کرد براش دوتا سبد گرد با طرح قلب های کوچولو ببافم 



اینم یکیشون برای نون 



دلم از این سبدا خواست و بافتمش 



باهاش عکس خوشگل گرفتم 



تولد دوست عزیزم شد . توش شیرینی گذاشتم و با کاغذ شفاف و روبان تزیین کردم 



مینا برای تولد دوستش سفارش  سبد با در داد 



دیدین با نخ تریکو چه چیزای قشنگی میشه بافت؟ حالا اینا یک صدم تنوع وسایل و مدل های این هنر زیبا نیست .

 سرچ کنید تو گوگل ببینید چه چیزایی میاره


به همین چهارتا چیزی که  بافتم نگاه نکنید ، من خیلی آماتورم ولی سعی میکنم فوت و فنشو یاد بگیرم  لطفا اگر کسی این هنر رو بلده بهم بگه تا ازش کمک بگیریم 


رسیدم به اصل موضوع و چیزی که منظورم از نوشتن این پست بوده :


حتما شما هم در اطرافتون دوست و آشنا، یا قوم و خویشی دارید که بیشتر اوقاتش رو به بطالت می گذرونه ، معمولا نیاز مالی هم داره و از زمین و زمان و شرایط و خانواده و ترک دیوار حتی،  ایراد میگیره و متهمشون می کنه که نذاشتن به شکوفایی برسه...  ولی پر واضحه که مقصر اصلی ماجرا فقط خودشه.


همه ی راه ها با اولین قدم شروع میشه و متاسفانه عده ای حاضر نیستند،  اون اولین قدم رو بردارند . در واقع انگار حوصله ندارند لباس مناسب راه رو بپوشند و دستشونو بگیرن به زانو و بلند شن راه بیفتن . 


خوبه که در هر شرایط و موقعیتی که هستیم ، راهی برای پرمعنا تر کردن زندگیمون پیدا کنیم .


بچه که بودم یه روز  رفته بودیم پیک نیک .. 

یه موقعیتی پیش اومد که من و مامان کنار یه نهر زیبا دوتایی راه می رفتیم . مامان یه تکه چوبی که روی آب شناور بود و داشت از دور تر ها به ما نزدیک میشد رو نشونم داد و گفت ببین مهربانو الان این تکه چوب از جلوی ما رد میشه و دیگه هیچوقت و در هیچ شرایطی نمیشه اون لحظه ای که اون چوب رد شد رو دقیقا  با همون شرایط بازسازی کنیم . 

اون لحظه دیگه تموم شده و رفته . همه ی زندگی ما به همین صورت می گذره و باید قدر لحظه ها رو بدونی . 


این خاطره و کلام مامان سالهاست آویزه ی گوشم شده .. راست می گفت ، اصلا من کی دبیرستان رو تموم کردم؟کی همسر مردی بنام آرمین شدم ؟کی ازش جدا شدم ؟ کی  مامان شدم ؟؟ ...

 چند روزه من وارد چهل و هفتمین سال زندگیم شدم و چند روز دیگه مهردخت بیست سال رو تموم میکنه . 


درست به چشم برهم زدنی گذشت و می گذره ... 


 اگر اثری از خودم بجا نذارم  ، دلم می گیره ،.. باید مفید باشیم ، وابسته و بیهوده نباشیم و برای لحظه هامون معنای قشنگی بسازیم . 


چه خانم باشیم چه آقا در درجه ی اول انسانیم و از قدرت فکر و اندیشه برخورداریم . چقدر  روزها رو شب می کنیم بدون اینکه حتی  نصف اون زمان رو کاملا اثر بخش و مفید بودیم ؟؟ 


متاسفانه من این بی انگیزگی و بطالت رو ، این روزها زیاد میبینم .. از خانم های خونه ای که همسر و فرزند دارند اما با افتخار میگن هفته هاست برای خانواده شون آشپزی نکردن و خدا پدر رستوران های اطراف رو بیامرزه ، تا آقایونی که یا بیکارن یا از کاری که می کنن ناراضین و همیشه در حال غر زدن و اعتراضند ، تا نوجوون هایی که همیشه حوصله شون سررفته و همیشه گوشی های موبایل  تو دستشونه و خودشونو از دنیای واقعی جدا کردن . 


داشتن عشق و احساس مفید بودن هیچ ربطی به تحصیلات نداره و قرار نیست اگر کسی پست مهمی تو اجتماع داره نقش های دیگه ی زندگی رو کم رنگ بازی کنه .


من عاشق  آقای دکتری که میز خوشگل ناهارخوری باغ رو خودش درست کرده و دوستم که کانال آشپزی داره و در ضمن استاد دانشکده پلی تکنیک و دانشجوی دکتراست و نازی عزیزم که تخصص جراحی عمومی داره و درضمن خیاط خوبیه ، هستم . 


لطفا" از مهارت ها یا کار آفرینی های خودتون و یا خانواده و دوستانتون برامون بنویسید ، یا خدای نکرده اگر مواردی رو دارید که عمر گران رو به بیهودگی می گذرونند . 


دوستتون دارم 


راستی دیروز هشتم تیر ماه بود و دقیقا شش ماه از عملم گذشت .. سی و یک کیلو کاهش وزن به راحتی و با سلامتی داشتم و فکر کنید که قبل از این شش ماه ، همیشه سه تا کیسه برنج ده کیلویی به بغل می دویدم تو زندگیم 

"چهل و شش سالگی"



امروز چهل و شش سالگی رو پشت سر میذارم .


  چهل و شش سال قبل نوزاد نحیف و کم وزنی بودم که در بیمارستان آرین آبادان ،و از مادر و پدری که سخت به هم دلبسته و وابسته بودند به دنیا آمدم . اون روزها باباعباس یکی از افسران کشتی های کوچیکی که بین ایران و کویت رفت و آمد داشت ،بود و با مامان ،  از نوروز همون سال دوتایی به خرمشهر  اومده بودند و  تو خونه ی کوچولوشون انتظار به دنیا اومدن نوزادشون رو می کشیدند . 


مامان مصی ، تیر ماه گرم خرمشهر  در سال 52 رو با  شکم برآمده ای که خاطره ی گس و شیرین هم آغوشی با عزیزترین عشق زندگیش عباس   رو حمل می کرد، می گذروند .


 غروب سوم تیرماه ، علائم به دنیا اومدن بچه رو احساس کرد و بالاخره ساعت پنج و نیم صبح روز چهارم دختر کوچولویی که اسمش رو از دوران نامزدی و در ساحل زیبای خزر انتخاب کرده بودند ،  به دنیا آورد . 


همه ی تار و پود من از عشق این زن و مرد نازنین ، بافته شده . 


بزرگ شدم ، جنگ دیدم ، عاشق شدم ، مادر شدم و عاشق تر شدم .. از عشق پدر فرزندم فارغ شدم . زمین خوردم ، درد کشیدم و شکستم و مُردم و با عشق مرد دیگه ای دوباره احیاء شدم ..


 سالها گذشتند و رفتند .. و من هر روز سعی میکنم بیشتر یاد بگیرم و آدم تر باشم و این راه هنوز ادامه داره ،نمیدونم چقدر و تا کجا ولی کمیتش مهم نیست .. 

کیفیتش مهمه که دوست دارم با عشق بهترین های زندگیم : دخترم و نفسم و خانواده و دوستانم هر روز با کیفیت ترباشه . 


مامان و بابای عزیزم ، اینجا مینویسم که ثبت بشه تا همیشه ، که یادم باشه  چقدر مدیون شما دونفرم ، چقدر زحمتم رو کشیدید و چقدر براتون عشق و احترام قائلم . 


نفسم ، عزیزترین مرد زندگیم ، شونزده ساله در سایه ی  وجود نازنیت ،از گزند سرما و گرمای روزگار درامان بودم و  بهترین لحظه ها رو گذروندم . خدا به عمرت عزت بده . 


مهردختم ، بیست ساله با وجود عزیز تو ، نقش مادری به خودم گرفتم و این شیرین ترین نقش زندگیم بوده .. با وجود همه ی عزیزانی که گفتم تو زندگیم دارم ، عشق هیچکس با تو برابری نمیکنه ،آخه تو پاره ای از تنم هستی .. 


دوستان خوبم : همه ی شما که اینجاییدو پر رنگ  ، بعضی هادیگه نیستند و  ازشون فقط خاطراتی باقی مونده و حتی گذارشون به خونه های مجازی خودشون هم نمی افته .. 


دوستان کودکی ، دوستان مدرسه و دوران درس و تحصیل .. دوستانی که حتی تو این دنیا نیستند .. همه و همه تو شکل گیری شخصیت امروزم نقش داشتید و دوستتون دارم و جدایی از شما برام غیر ممکنه . 

**********

بریم که یه سال دیگه رو شروع کنیم . سال قبل همچین روزی با نفس کلونوسکوپی  یکسال بعد از عمل رو گذروندیم .. خدا رو شکر همه چیز عالی بود ولی بعد از ظهر از فشار عصبی و ترسی که برای عدم سلامتیش داشتم یه دل سیر گریه کردم . 


به خونه که برگشتم ، مهردخت و خواهر برادرا سورپرایزم کرده بودند. کیک خوردیم و شمع فوت کردم . 

از اضافه وزن کلافه بودم و نمیدونستم در آینده ی نزدیک، قدم در راه سلامتی میذارم .


 امسال خیلی خوبم ، همه چیز در بهترین حالت ممکنه و به گذشته که فکر میکنم ، خنده م می گیره که نگران چه چیزهایی بودم . 


امیدوارم سال بعد ، مثل امروز خوشحال باشم و راستش هر چی فکر میکنم میبینم بعد از سلامتی ، بزرگترین آرزوم نجات و سربلندی مردم کشورم به هر طریقیه . 


دوستتون دارم . 


تولد چهارسالگیم در کشتی آریا ناز همراه مامان و بابا . (بغل یکی از افسران کشتی )



پینوشت : شاید به چشمتون خورده باشه من و نادی جون همدیگه رو " همزاد" خطاب می کنیم . ما چند سالی بود که خواننده وبلاگ های هم بودیم تا بطور اتفاق فهمیدیم تو یک روز و یک سال و  هر دو در بیمارستان آرین آبادان با اختلاف چند ساعت به دنیا اومدیم . 

 فکر نمی کنم آدمای زیادی تو این دنیا شانس این رو که همدیگه رو  اینطوری پیدا کنند داشته باشند . 

"دستان سبز"

صبح ها ، زودتر بیرون میام ، ماشینم رو نزدیک اداره پارک می کنم و تو فاصله ی یکربع ، بیست دقیقه تا شروع ساعت کار ، اپلیکیشن های گوشیم رو بررسی میکنم .


 سلام صبح بخیرهای معمول رو می گم و پیغام هایی که از شب قبل ندیدم و میبینم .


امروز هم مطابق معمول داشتم تلگرامم رو چک می کردم . عدد کنار عکس پروفایلش نشون میداد چهارده تا پیغام فرستاده . با خوشحالی بازش کردم چون همیشه کلی جوک و مطالب خوب  برام می فرسته که دوستشون دارم . 


چندتای اولی رو کلی خندیدم ، بعدرسیدم به این پیغام . 


مهربانو جان  ،xxx دختر با هوش و با استعداد من یادته؟ دیشب این نامه را از بنیاد کودک دریافت کردم:

همیار گرامی ، با سلام و احترام به استحضار می رساند دانش آموز شما از پوشش حمایتی بنیاد کودک خارج شد .


پیام مددکار در این خصوص به شرح زیر به استحضار می رسد :


همیار گرامی باسلام و سپاس فراوان از زحمات و الطاف جنابعالی نسبت به xxx عزیز با شماره پرونده xxx و خانواده اش که بی شک اگر حمایت و محبتهای شما نبود xxx نیز قادر به تحصیل نبود.


 ضمن تقدیر از الطاف شما به اطلاع می رساند xxx عزیز مدتی است که عقد کرده ولی همچنان به تحصیل خود ادامه می دهد.  او موفق شد دیپلم بگیرد و لذا با توجه به شرایط فوق، اینک طبق خط مشی بنیاد کودک ایشان از هم اکنون از تحت پوشش خارج می گردد.


 ضمن آرزوی موفقیت برای شما در انجام امور خیر، درخواست می نمائیم از بین کودکان و نوجوانان در لیست انتظار کمک، با انتخاب مددجوی نیازمند و مستعد دیگری، در این راه همچنان یاور بنیاد کودک باشید. با سپاس فراوان


جزئیات بیشتر در کارتابل شما در سایت قابل رویت است.شما می توانید در صورت نیاز به اطلاعات بیشتربا شماره تلفن 02142510 داخلی 123 تماس حاصل فرمایید. با سپاس بنیاد کودک ایران







فکر می کنید چه حاالی شدم وقتی این دوتا نامه رو خوندم ؟ 

از دوست عزیزمون اجازه گرفتم این پست رو بنویسم و شما هم مثل من تو شادی به ثمر رسیدن یه نهال سبز و جوان ، شریک باشید . 


فکر می کنم زندگی هر کدوم از ما ، به همین طریق معنای زیبایی پیدا می کنه . 


میدونم شرایط اقتصادی برای همه مون سخت شده ولی هنوز هم میشه یه لبخند زیبا رو صورت همنوعی رسم کنیم .. لبخندی که عشق و امیدو خون تازه ، تو رگهامون جاری میکنه . 


راستش با اون چشمای بارونی از اشک شوقی که ریختم اومدم سرجام نشستم . یاد فاطیمای خودم افتادم که چند سال پیش حامیش شدم و وقتی از اون محله رفتند، اتوماتیک وار از پوشش خیریه نیکوکاران وحدت هم دراومدن و تو محله ی جدیدشون تحت پوشش قرار گرفتند .


 ولی ارتباط من با فاطیما ، به لطف مادربزرگ زحمتکش و مهربونش ادامه داشت . 

تو همه ی این سالها ، همیشه محبت داشت و حالم رو می پرسید .. 


کمک های من هم از حالت ماهیانه کم کم به عیدی و هدیه برای آغاز سال تحصیلی یا جشن پایان سال تحصیلی محدود شد . 


یادم افتاد که مدتیه از فاطیما و مادر بزرگش خبر ندارم .. راستش کمی نگران شدم چون مادربزرگ فاطیمامرتب تماس  میگرفت و با هم گپ می زدیم ..  هر چی حساب کردم چند وقته صداشو نشنیدم به نتیجه نمی رسیدم . 


کشوی اداره م رو زیر و رو کردم و بالاخره شماره ی خونه شون رو پیدا کردم . (داستان من و فاطیما رو اینجا بخونید.)


تلفن رو فاطیما برداشت . صداش پخته تر و خانم تر به گوشم نشست . گفت : مادربزرگ دوماهه از دنیا رفته . با هم گریه کردیم ، ازش عذر خواستم که زودتر تماس نگرفتم ، ازم عذر خواست که خبرم نکرده .

 نیم ساعتی با پدر عزیز و  با شخصیت فاطیما صحبت کردم .. برام تعریف کرد که  با فوت ناگهانی مادر ، چقدر آسیب دیدن . 


بهش سفارش کردم مواظب بیماری خودش باشه .. (خنده داره تو این اوضاع نابسامان اقتصادی بهش سفارش کردم مراقب خودش باشه) 


قرار شد یه کلاس هدف دار و ادامه دار برای فاطیما جون درنظر بگیریم . موسیقی یا زبان هر کدوم که روح پاک و زخمی دخترکمون رو مرهم باشه . 


پدر فاطیما میگفت : نمیدونم چی شد که بعد از این مصائب ، خدا دوباره به من و فاطیما نظر کرد و شما تماس گرفتید. چون ما هم تلفن ها رو گم کرده بودیم و دلتنگتون بودیم .


نمیدونست که پیغام های امروز صبح دوست نازنینم و ازدواج دخترش باعثش شده . 

*********

میدونم خیلی از شما دوستان حامی یک یا حتی چند کودک هستید .. میدونم از طرق مختلف به همنوعانمون کمک می کنید .. میدونم خیلی سخت شده ولی ،اونایی که  هنوز شروع نکردن هم میتونند دستان سبزی باشند برای ریشه های ظریف . 


*********


دوست عزیزم اگر چه دوست داشتی بین دوستان دیگه مون ناشناس باشی ، ولی ممنونم اجازه دادی همه در شادیت شریک باشند . و باعث شدی من یاد فاطیما جانم بیفتم  


 پینوشت اول : اگر برای کامنت گذاشتن تو وبلاگ ها دچار مشکل شدید راه درست کردنش رو نسرین جون اینجا گفته .


پینوشت دوم : زن شرقی تایید نشدن کامنتت هیچ ربطی به اینکه گفتی چاق بودم بانمک و جذاب  بودم و حالا که لاغر شدم بی نمک شدم و خوشت نمیاد و کاش ورزش میکردم و لاغری اطوار های پوچه( اقلا  ادبیاتت رو درست کن تو که برای همه نسخه می پیچی ) .. این چیزا نداره (دیدی نوشتمش اینجا و موضوع این نیست که از نظرات موافق فقط خوشم میاد ) 


موضوع اینجاست که کامنت های قبلیت مودبانه نبود و به دوستان من و عقیده شون بی احترامی می کردی (از نظر تو ما عموما" کافر و نجسیم) محتوای این وبلاگ با جنس افکار تو کاملا مغایره . اون سری گفتم دیگه تاییدت نمی کنم و واقعا نمیکنم .