دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روح زلال و با ارزش / بعد از ملاقات آدرینا"

تو  این پست  درمورد آدرینا (دختر عموی مهردخت) نوشته بودم . بالاخره دیشب همدیگه رو دیدیم و خدا رو شکر ملاقات دلچسب و فوق العاده ای داشتیم . 


کمی قبل از هشت شب سرقرارمون حاضر شدیم و تا بعد از نیمه شب نشسته بودیم و گپ می زدیم . از جامون که بلند شدیم احساس می کردم هنوز نه خودم از دیدن آدرینا سیراب شدم .. نه دخترا  از دیدن هم . 


با پیشنهاد من و اصرار زیاد ، آدرینا رو  واردار کردیم تا قبول کنه برسونیمش منزل خاله ش . همه ش فکر سر کار اومدن من بود و می گفت : منزل خاله  غرب ترین نقطه ی تهرانه و خونه ی شما شرق ترین منم  نمیخوام شما اذیت بشین . 


گفتم : دختر خوب ، تو که میبینی همیشه پیغامای من و مهردخت تا دوساعت بعد از نیمه شب هم ادامه داره ، پس چرا فکر میکنی از وقت خوابمون گذشته ؟ 


خلاصه که بالاخره راضیش کردیم که با هم بریم . 


تا یکی دوساعت بعد از اینکه همدیگه رو دیده بودیم ، درمورد اینکه آدرینا   بعد از رسیدنش به ایران ، فقط چند ساعتی مادر بزرگ و عمو آرمینش رو دیده ، هیچ حرفی نزدیم ولی وقتی آدرینا نایلکس سوغاتی هارو به مهردخت داد و گفت : تو اینا، یه چیزی هم برای عمو آرمین گذاشتم ، لطفا تو به بابات برسونشون . مهردخت گفت : آدرینا جون نمیخوای هدیه ای که زحمت کشیدی رو  خودت به بابا برسونی ؟ 


سر درد دل آدرینا باز شد و گفت : نه راستش مهردخت جان ..


 اول که اومدم رفتم دیدنشون ولی متاسفانه مامان بزرگمون رفتاری کرد که اصلا" از رفتن پشیمون شدم . میدونم از دستمم ناراحتن ولی منم تمایلی به شنیدن تو هین ندارم . هیچ مشکلی هم با عموم ندارم . منطقی برخورد می کنه ولی متاسفانه نمیتونه مادرش رو رها کنه . 


مهردخت گفت : یعنی مامان بزرگ در این حد اذیتت کرده ؟ 


- آره واقعا .. من هنوز لباسم رو درنیاوردم شروع کرده از پدر و مادر من بدگویی کردن . که اونا این کارو کردن ، اون کارو کردن . 


منم بهش گفتم : اولا" اونا هم  به دلیل تنهایی تو غربت و بیماری حاد مادرم ، خودشون رو حق به جانب میدونن و از شما گله دارن . بعدشم من چه تقصیری دارم این وسط ؟ 

پدرم ، پسر شماست و مادرم دختر خواهرتون .. منم نوه ی شما هستم و شما رو دارم بعد از هشت سال میبینم . چون سری قبل که اومدم ایران شما پیش عمه م آمریکا بودین و ما اصلا همدیگه رو ندیدیم .خونه ی عمو آرمین بودیم خیلی هم خوش گذشت . 


من و مهردخت با تاسف سر تکون دادیم .


 مهردخت گفت : حالا که صحبت شد بهت بگم : منم که الان اومدم تو رو ببینم ، بابام خبر نداره یعنی تو این مدت بارها و به عناوین مختلف بهم گفته که آدرینا به ما احترام نذاشته و الان اگر تو به روی خودت نیاری درواقع به ما بی احترامی کردی .

 منم بهش گفتم ..آدرینا دخترعمومه ، ما با هم ارتباط داریم و من حتما میبینمش . 

رو راست الان که اومدم اصلا بهش نگفتم . 


آدرینا گفت: درک می کنم مهردخت جان . متاسفم که همه ی عمرشون به این حرفای بیهوده گذشته .


 آخه تو ببین چه حرفایی می زنن .. تو همون مدت کم من دقیقا" بازجویی می شدم . چرا مامانت سر کار نمیره ؟ چرا برای خونه تون فلان چیز رو نمی گیرید ؟ آیا وضع مالیتون خرابه ؟ دختر عمه ت تو آمریکا دو ماه کار میکنه نصف سال رو میره مسافرت می گرده . 


بهش گفتم : مامان بزرگ من خیلی خوشحالم که دخترعمه م جوری که دوست داره زندگی میکنه ولی من هدفم  اینه که کار کنم ، درس بخونم و امیدوارم تاقبل از چهل سالگی برای خودم خونه زندگی و یه امکاناتی داشته باشم .. من خیلی نمی پسندم که چند ماه کار کنم بعد همه ی پولم رو سفر کنم . هر کسی یه روشی داره . 


یا اصرار می کرد بادوستای من بیاد سفر .. بهش گفتم ما پنج شش تا دختر و پسر همسن هستیم .

 گفت : باشه مگه چیه .. من به شما چکار دارم ؟ اصلا متوجه خیلی چیزا نیست؟؟ 


منم از خونه شون که اومدم بیرون دیگه به تلفن هاش جواب ندادم . چون هر نیم ساعت پشت هم زنگ میزد و کنترلم می کرد . من تو این دو سه ماه که ایرانم کلید خونه ی خاله مو دارم . حتی یک بار هم بهم نگفته کجایی ، چکار می کنی . من الان تا از پیش شما برسم خونه ساعت یک ، یک و نیمه .. راحت کلید میندازم میرم تو خونه خاله م  .


از جوی که پیش آمده ناراحتم .. ما به هوای دیدن عزیزانمون میایم ایران ولی شنیدن  بعضی حرفا خیلی ناراحتمون میکنه . 


خیلی با مهردخت صحبت کرد و گفت : مهردخت جان تو شاید یادت نمیاد چون خیلی کم سن بودی ولی پدر و مادر من هفته ای که هفت روز بود با هم دعواهای شدید و گاهی کتک کاری داشتن .. خدا شاهده الان هشت ساله از ایران رفتیم من حتی یکبار دعوا شونو ندیدم .


 حتی یکسال بعد که اون مسائل بین بابام و مادرش پیش اومد و بابام تلفن کرد به مادرش گفت رابطه ی ما تموم شد دیگه نه تو پسری به نام شهریار داری نه من مادری مثل تو . همه چیز آروم تر و بهتر شد . 


متاسفانه مقصر اصلی جدایی مامان و بابات هم  مادر بزرگمون بود .


 گفتم : آدرینا جان به دلیل فرهنگ غلطی که از سالها قبل بین مردم ما وجود داره . متاسفانه مادرها یه احساس عجیب مالکیت روی پسراشون دارن .. نمیدونم شاید خیلی مورد ظلم بودن و اونا رو حامی خودشون می دونستند یا هر چی .


 متاسفانه با یه رفتار شاید کاملا ناخوداگاه ، زندگی بچه هاشونو بهم میزنن . عزیز ترین بچه ی خانواده شون هم همین آرمین بود و همین دوستی های خاله خرسه هنوزم گرفتارش کرده و تبدیل به مردی شده که با وجود پنجاه و چند سال سن که ازش گذشته همچنان وابسته ی مادره . 


البته من مشکل اصلیم با خود آرمین بود که نمیتونست درست رفتار کنه و تصمیم بگیره .


 اولین بار که اون افتضاح رو به وجود آورد و دست روی من بلند کرد گفت : به من گفتن زنی که کار می کنه رو باید بزنی تا پر رو نشه .


 و وقتی که من گفتم : غلط کرده هر کی گفته .. با سادگی گفت : نیتش خیر بوده ..فهمیدم یه آشنا این حرف رو زده،  وقتی اصرار کردم بهم بگه حرف کی بوده

 گفت : مادرم و من گفتم:  اون یه زن قدیمی و نادونه تو چرا اینهمه ساله داری با من زندگی میکنی فکر کردی درست میگه . 

بگذریم 16 سال از جدایی ما گذشته . ..


دیشب خیلی بهمون خوش گذشت ، عکسای قشنگی انداختیم و سه تاییمون تو  استوری اینستامون منتشر کردیم . دخترا تصمیم گرفتن ،عکس ها رو برای آرمین غیر قابل نمایش کنند تا اینکه مهردخت به پدرش بگه ما آدرینا رو دیدیم  چون از واکنش آرمین بعد از دیدن عکس ها مطمئن نبودند . 


به آدرینا گفتم : عزیزم تا وقتی ایران هستی مهردخت هدیه ی تو رو به پدرش نمیده . فکرات رو بکن اگر احساس کردی میخوای ملاقاتش کنی به مهردخت بگو دوتایی برید دیدنشون .


 آدرینا گفت : واقعیتش دلم برای عمو تنگ شده و نمی خواستم اینطوری بشه ، شاید بقول شما یه قرار با مهردخت هماهنگ کردم که با هم بریم .


 کاش بتونم بهشون بگم که چقدر از رفتار مادربزرگ ناراحت شدم و منطقی باشن و گذشته رو تکرار نکنن .. منم دوست ندارم بدون خداحافظی برگردم . 


ازم اجازه گرفت حالا که مهردخت امتحاناش تموم شده ، همراهیشون کنه .


 گفتم : حتما" با هم زیاد قرار بذارید .. اتفاقا می تونید هر وقت خواستید تو خونه ی خودمون دوستانتون رو جمع کنید و مهمونی بدید . من که از صبح محل کارم هستم ، بدونم شما ها با هم سرگرمید خیلی هم خوشحال میشم . 


راستی ، بخشی از صحبت هامون به موضوع مهاجرت مهردخت مربوط بود .


 آدرینا به مهردخت سفارش میکرد که روی پدرش و رفتن به آمریکا حساب نکنه چون پروسه ش زمان بره و در ضمن زندگی در آمریکا به آسونی جاهای دیگه نیست .


. خیلی مهردخت رو تشویق کرد که به استرالیا فکر کنه و رو کمک های خودش و خانواده ش برای تشکیل زندگی و ادامه ی رشته ش حساب کنه .

 از مهردخت خواست جدی  باشه و فرصت هاش رو هدر نده و بهش قول داد که بین یکسال تا یکسال و نیم بعد از رفتنش میتونه من رو هم درکنارش داشته باشه .


مهردخت هم گفت : آدرینا جان من با همه چی کنار میام جز با حشرات و خزندگان .اصلا تصورشم برام غیر ممکنه ...


من گفتم : تو که هیییچ...،  منم نمیتونم  با اینهمه وحشتم از خزندگان کنار بیام ؟!!! خندیدیم و آدرینا گفت : باباااا وسط شهر و تو آپارتمان خبری نیست .. 


من اشتباه کردم ، اصرار کردم خونه مون رو کنار جنگل بخریم ، گاهی وقتا یه چیزایی میاد . 


وسط همین حرفا بودیم که جیغ بنفش من ، توحال و هوای  رمانتیک اونجا طنین انداخت،  باز خدا رو شکر تو فضای باز بودیم ..


 رنگ مهردخت مثل گچ دیوار شده بود .. گفتم ببخشید بند کیفم خورد به مچ پام 


********


کاش با پیش کشیدن حرفای قدیمی و منفی ، با دخالت و مقایسه کردن ها عزیزانمون رو از خودمون دور نکنیم . 

زندگی شیرین و در عین حال خیلی کوتاهه .. کاش قدر لحظه های باهم بودن رو بیشتر بدونیم و فرصت ها رو غنیمت بشمریم . 


دوستتون دارم 


نظرات 37 + ارسال نظر
فرزانه دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 12:59 ب.ظ http://khaterateroozane4579.blogfa.com

چند روزیه بطور اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم و از خوندن مطالبتون کلی لذت بردم و کلی چیز یاد گرفتم
خواستم تشکر کنم ازتون بخاطر شریک کردن دیگران در تجربیات زندگیتون
انشالله همیشه شاد و سلامت باشید

قربونت فرزانه جون خوش اومدی به جمع دوستان . ممنونم کامنت گذاشتی تا با هم آشنا بشیم . خوشحالم مطالبم رو دوست داشتی عزیزم .
تو هم شاد و سلامت باشی

افق دوشنبه 7 مرداد 1398 ساعت 12:59 ق.ظ http://Ofogh1395.blogsky.com

هعی روزگار
فکر میکنم اگه ما یه خورده درعین اینکه خانواده محور هستیم به بچه ها استقلال بیشتری بدیم و بپذیریم نباید همه کار و همه محبتا رو رو ما براشون انجام بدیم که بعدا پیش خودمون توقع بازگشت اون کارا ومحبتا رو داشته باشیم بعضی از این اختلافات مادرشوهر و عروس و این ماجراها حل یشه

دقیقا درست میگی افق جان .. راه حل درست و اصولیش همینه

Peepbo پنج‌شنبه 3 مرداد 1398 ساعت 09:07 ق.ظ

هعیییییی...چغندر گفتی و کردی کبابم
ما دقیقا به خاطر همچین مشکلاتی چند ساله با خانواده همسرم قطع ارتباط کردیم،راهی که همه فامیلشون باهاشون در پیش گرفتن. ارامش خیلی خوبی تو زندگیمون درست شده ولی از طرفی هم ناراحتم چون دوست دارم بچه هام از محبت پدربزرگ مادربزرگ که تنها دوتا کوچه با ما فاصله دارن سیراب بشن البته حانواده خودم خیلی خوبن ولی خب شهرستان هستن و مهمتر اینکه هرگلی بوی خودشو داره،امیدوارم قبل ازینکه براشون خیلی دیر بشه سر عقل بیان چون واقعا تنها هستن.
راستی مهربانو جان تو چنین خوب چرایی؟؟؟؟

عززیزم قربون محبت تو که با وجود ناراحتی ، دوست داری رفت و آمد از سر گرفته بشه .
متاسفانه تغییر رفتار تو سن بالا خیلی سخته عزیزم .
ای واای شرمنده م میکنی عزیزم خوبی از خودته نازنین

تازه عروس دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 02:21 ب.ظ http://mrs-alef.blogsky.com/

روزی که نوشته ادرینا رو خوندم خیلی حق به جانب،حق رو دادم به مهردخت اما حالا که مشکلی مثل این گریبانگیر خودم شده سخت موندم
توسط یکی از نزدیکان همسرم بشدت مورد رنجش،بی احترامی و دیده نشدن قرار میگیرم در صورتی که همسر این شخص برای همسرم خیلی عزیزه!حالا نمی تونم خودم رو قانع کنم که همسرم نسبت به این بی احترامی که بهم میشه بی تفاوت باشه و با این دو نفر رفت و امد کنه!!!چه سخت!

تازه عروس عزیزم اول که شروع زندگی جدیدت مبارک باشه . امیدوارم سالهای سال بخوشی کنار هم زندگی کنید و با بالا و پایین ها بسازید
از قدیم گفتن تا در شرایط قرار نگرفتیم نباید قضاوت کنیم و این دقیقا همون احوالیه که او تجربه کردی .
احساست رو درک میکنم موقعیت سختیه ، کاش با همسر با آرامش صحبت کنی و بهش موضوع رو بگی و بگی که درک میکنم مشکل من با همسر دوست تو ، هیچ ربطی به تو و دوستت نداره ولی در هر صورت من این حس رو دارم (البته اگر ناراحتی تو از اون طرف منطقیه هااا ، چون گاهی ممکنه سوء تفاهم پیش آمده باشه و با خودت فکر کنی که موضوع انقدرها هم بزرگ نیست و میشه با خود طرف صحبت کنی و مشکلتون رو بدون انتقال به همسرانتون حل کنید )

کیهان دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 08:57 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

البته یادمه یه کامنت هم اینجا نوشته بودم؟ننوشته بودم؟

چرا ببخش من چند روزه تایید نکرده بودم

سوده شنبه 22 تیر 1398 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام مهربانو جان چه خوب که خوش گذشته ،ما هم از مادربزرگ های مهردخت جان کم نداریم توی فامیل امیدوارم روزی متوجه اشباهاتشون بشن

سلام سوده ی عزیزم .
امیدوارم منم .. متاسفانه تعدادشون کم نیست

خان دایی شنبه 22 تیر 1398 ساعت 03:21 ب.ظ

سلام دایی

سایت سنگین شده

سلام دایی جان اختیار داری
یکم شلوغم خدمت می رسم

ملیحه شنبه 22 تیر 1398 ساعت 01:26 ب.ظ

بازم کیف کردم از خوندن مطالبتون و سطح فرهنگ بالاتون
من که نمیتونم یک روزم از خانوادم دور باشم یه دوست داشتم آلمان زندگی میکرد خیلی خیلی اسرار داشت منم برم ولی من نمیتونم .
دیدین وقتی داری درباره حشرات صحبت مکنی یه نسیمم که به آدم میخوره آدم فکر میکنه مارمولکی سوسکی چیزی داره از سرو کولش بالا میره
با این که اصلن از حشرات نمیترسم ولی واقعاً چندش آورن.

ممنونم ملیحه ی عزیز من
آره دقیقا منم که بند کیفم خورده بود به پام جیغ بنفش زدم همین بود .
مهردخت هم از همه ی حشرات می ترسه فکر کن حتی پینه دوز خووووشگل

سمیرا جمعه 21 تیر 1398 ساعت 10:31 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

جون دلمییی

همینجام عزیزم...در به در دنبال خونه بودیم که پیدا نکردیم مجبور شدیم همینجارو باز تمدید کنیم امسالم بمونیم..انقدر کرایه ها بالاس گریم گرفته..
تو خوبی؟ گل دخترت خوبه؟خونه بودین امروز؟بی زحمت بگو شامم چی خوردین؟ تا از فوضولی نمردم

مبارکت باشه دخمل گل
اتفاقا تمدید قرار داد در صورتیکه اضافه کردن مبلغ رهن و اجاره معقول باشه خیلی به صرفه ست .. فکر کن هزینه های اسباب کشی ، خستگی و اینکه وسایل قدیمی سایز خونه ی جدید نباشه و ... .
من و مهردخت هم خوبیم عزیزم . شااام ؟؟ یه لقمه نون و بوقلمون

سمیرا جمعه 21 تیر 1398 ساعت 04:26 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

مهربانو لوووووس نشیااا:
اما حس میکنم خیلییی باحالی
یعنی یه جورایی پایه ای و رابطه اجتماعی خوبی هم داری ...خوش به حال مهردخت.خوش به حال آدرینا.خوش به حال نفس.اصن خوش به حال هرکسی که تو رو کنارش داره.
برا خودت اسفند بریز عزیز دلم
انقده دوس دارم ببینمتااااا

نه خیرم خودت لوس شدی فکر میکنی منم لوس میشم؟؟؟
کجااا بودی تاحالا؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه دختررر؟؟
قربون لطفت ، عزیز منی شمااا

سمیرا جمعه 21 تیر 1398 ساعت 04:23 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

امان از دست این مادرها و پسرهای
دهن بین...راستش مهربانو جونم مادر علی هم با اینکه خیلی مهربونه اما
از اول یه سری دخالتا تو زندگی ما داشت و تو رو خدا برچسب بدجنسی بهم نزنیا نازنینم اما یه جورایی دمشو چیدم
یه بار خواهرم گفت تو خیلی بدی
منم گفتم یه جاهایی بذار بد دیده شم
اما نذارم کسی بین من و همسرم اختلاف بندازه..
خوشبختانه علی باهام همراه بوده همیشه اگر نه دمه چیده نمیشد که
خداشاهده بی تربیت اینا نیستم اما مراقبم و محتاطم و اجازه نمیدم از حدشون بگذرن ..
گاهی مامانمم دعوام میکنه و میگه عیب نداره .اون مادره .تو نباید جدی باشی باهاش.
اما میگم مادر من .عزیز من .الان جلوشونو نگیرم فردا باید هر چی میگن بگم چشم.و بعد شاهد از بین رفتن حرمتای زن و شوهریم باشم.
من همینم..شوهرمم منو میخاد و باید من براش در اولویت باشم .
مادرش هم احترام میخاد و اونم ازش دریغ نمیکنیم اما اجازه مداخله رو از اول ندادیم و نمیدیم.

عزیزم کار خوبی میکنی که حواست به حفظ حرمت ها و صد البته حریم خصوصی خودت و علی جان هستی ولی واقعا هم حواست باشه یه وقت زیاده روی نکنی و بی دلیل دل مادر رو نشکنی .
میدونم مواظب همه چی هستی ای یه توصیه ی کوچولوی خواهرانه بود

غریبه جمعه 21 تیر 1398 ساعت 07:25 ق.ظ

سلام
قالب جدید وبلاگ همراه با فونت عالی مبارک
برادر زاده های من یکی کانادا است و دو تا شون سوید
اونی که کاناداست در ایران شغل اداری خیلی خوبی داشت اگر مانده بود احتمالا الان ذر حد معاون وزیر بود ولی ول کرد و رفت و زندگی سخت و بدرد پرخوری را شروع کرد در حالیکه اینجا هم زن داشت و هم امکانات مالی عالی و کار درست حسابی
آن دو تای دیگر هم همچنین می توانستند با توجه به مدرک تحصیلی شون بسیار خوش باشند و خوش زندگی کنند در سوید یکی شون با دو هم اتاقی در یک سویت سی متری زندگی می کنند و آن دیگری فاصله خونه تا محل کارش دویست کیلومتر است و هفته ای دو یا سه بار بیشتر درکنار همسرش نمی تواند باشد

سلام غریبه جان خدا شاهده من هیچ دخالتی تو این تغییرات نداشتم فکر کنم بازی جدید بلاگ اسکایه . پس از قورت دادن بخشی از کامنت ها حالا افتاده به تغییر قالب
چقدر سخت زندگی می کنند . ان شالله خدا کمکشون کنه متاسف شدم

ملیکا جمعه 21 تیر 1398 ساعت 04:47 ق.ظ

سلام مهربانو جان، خوشحالم که شب خوبى داشتین.تربیت درست یا اشتباه، در هر شرایطى خودشو نشون میده و رفتار مهردخت جان مؤید همین مسئله است.
بهار هم با وجود علاقه شدیدى که به مهاجرت داشت و داره و راههاى بسیارى براش فراهمه، به دلیل وابستگى شدید نتونسته هنوز تصمیم بگیره،ان شاالله هر چى خیر همه شون هست همون بشه.

سلام ملیکای عزیزم
ممنون از لطفت مهربون . الهی آمین عزیزم خدا خودش بهترین ها رو براشون فراهم کنه

نسرین جمعه 21 تیر 1398 ساعت 02:36 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

شهری که من هستم شرجی نیست. دو ماه گرماش به 42 حداکثر میرسه ولی هی بعد از چند روز خنک میشه و تنفس اعلام میکنه...
کلاً دو ماه گرما داریم دو ماه سرده. امسال که بنظرم سرماشم کمتره. مثلا دیروز اصلآ بخاری روشن نکردم فقط پنجره ها رو یه ساعت وسط روز باز کردم ولی بقیه روز بسته بود. همین.
در ضمن سی ساله بجز پشه منو حشره و خزنده ای نگزیده. پاشو بیا اذیت نکن.
چرا آدم باید جایی زتمام زندگیشو بگذرونه وقتی اون جا آرامش نداره. احترام اجتماعی نداره؟

42 درجه مثل همین تهران ودمونه که احتمالا بخاطر تمیزی هواش نسبت به تهران آزاردهنده هم نیست .
نسرین جون اگر فقط به دلیل حضور تو هم باشه در اون شهر ، باید با سر بیام اونجا ولی چه بگوووویم ...

اعظم 46 پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 08:58 ب.ظ

اگه تصمیم به رفتن گرفتی آقای نفس هم همراهتون می آد؟

من تصمیم نگرفتم اعظم جون
نقطه نظرات مهردخت رو گفتم
بدون نفس هررررگز

Azi پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 04:27 ب.ظ

ای خدا از دست این مادرهای مادر نما واقعا باید چه کار کرد؟ منم گاهی رفتارهای عجیبی میببنم که واقعا نمیدونم باید چه کار کنم ! کنترل و مدیریت مسائل خانوادگی خیلی سخت هست و ما هیچچچ آموزشی هم نمیبینیم ،چه اون مادر که یاد بگیره وقتی پسرش ازدواج کرد رفتار درست چیه، چه پسر یاد بگیره با چنین مادری باید چطور برخورد کنه،چه عروس که بین این دو دقیقا باید چه گلی به سرش بگیره! (کاملا خودمو گفتم وگرنه قصد دیگه ای ندارم)

ای جانم ازی جون میدونم چی میگی

سحرجدید پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 03:41 ب.ظ http://www.kamandmaman.com

وای که اگر امکان رفتن مهردخت عزیز هست ...همین الان چمدونشو بپیچ بره .....من که بر خلاف خیلی از مادرا از خدامه دوتا دخترا برن از این مملکت گل و بلبل ....میگم از این مادر بزرگای مهردخت جان مام یکیشو داریمااااا ....هی پزش و ندین

سحر جون الهی برای دخترای نازت خیر باشه عزیزم ...من دوست دارم بچه هامون بمونن همینجا و همینجا رو آباد کنن ولی به تصمیماتشون احترام میذارم ♥️
خدا به راه راست هدایتشون کنه ما هم کمتر پز بدیم

طیبه چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 09:17 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام عزیزم
می دونم انتخاب و زندگی مهردخت جان اولویته اما اگر اون بره و بعدش یک سال بعد تو هم بری اونوقت (نفس) هم میاد؟؟چه اتفاقی برای عشقتون میفته.
یه چیز دیگه در واقع استرس دیگه:دوس ندارم نیکان وقتی یزرگ شد به رفتن و مهاجرت و اینا فکر کنه .قبلا براش به خاطر خودش فکر می کردم اما الان اصلا نمی تونم فکر کنم اون بره یه کشور دیگه
البته احتمالش کمه چون ما اطرافیانمون فامیلا هیشکی خارج نرفته زندگی کنه ایشالا پادشاه به این چیزا فکر نمی کنه

سلام تی تی جانم
من فقط شرح ماجرا و ارزوهای مهردخت رو نوشتم ولی نگفتم این کار رو می کنم
بدون نفس که اصلا نمیشه
رو راست من زندگی تو ایران با همه ی مشکلاتش رو ترجیح میدم عزیزم .الهی هر چی خیره برای همه ی بچه ها از جمله نیکان عزیزمون پیش بیاد

نگین شیراز چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 08:10 ب.ظ http://parisima.blogfa.com

سلام مهربانو جانم

متاسفانه بعضی از بزرگترها نمیدونن که جوانها رو فقط با احترام و محبت میشه جذب کرد .. و ندونسته با رفتارهای اشتباه، عزیزانشون رو از خودشون دور میکنن، بعد جالبه که خودشونم میشینن آه و ناله میکنن که چرا پیش ما نمیان!

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه، بعضیا هم که علاقه ای به هدایت شدن ندارن، فکر کنم باید راه راست رو به سمتشون کج کنه

امیدوارم مهردخت نازنین که عزیز دل همه مون هست، هرکجا که هست، سلامت و خوشدل باشه و موفق .. ولی واقعا چند ساله من از این سرزمین مادری بکلی ناامید شدم مهربانو جان و به نظرم جوونهای ما به ازاء زحمتی که میکشن و تلاشی که میکنن نتیجه نمیگیرن ... وگرنه کجا براشون وطن میشه واقعاً؟

سلام عزیزمن
به سمتشون کج بفرما
هیچ جا وطن ادم نمیشه این حقیقت محضه

سیمین چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام مهربانو جانم.
چه قدر خوب با بچه ها برخورد می کنی کیف میکنم.
هرچند باید همیشه اونا رو از خطرات احتمالی آگاه کنیم.
خوشحالم که باهم خوش گذروندین.
مهر بانو جان من شریف درس خوندم و دوران تحصیلم تو شرکت استادم که تازه از آمریکا اومده بود کار هم می کردم و همسرم امیرکبیر درس خوند با معدل دانشگاهی بالا که راحت می تونستیم بریم ولی نرفتیم و موندیم ولی الان همسرم به شدت مخالف موندن بچه هاست و اصرار داره اونا برن و اصلا به موندن بچه ها فکر هم نمی کنه (البته که الان ششم و اول هستن و هنوز تصمیم گیری براشون زوده).ولی ببین چیکار با این مملکت کردن که اونایی که مخالف رفتن بودن هم اگه خودشون نرن سعی می کنن شرایط رفتن بچه هاشون را فراهم کنن.

سلام عزیزم لطف داری سیمین جان
متاسفانه حقیقت تلخیه

فندوقی چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 04:34 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

فقط میگم تو فوق العاده ای

تو عزززیز دلی

هوپ... چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 03:19 ب.ظ http://be-brave.blog.ir

همیشه ازین بحث های خاله زنکی فامیلی گریزونم! همیشه!
درک نمیکنم چرا بچه ها رو قاطی درگیری های خودشون میکنن؟

یه دلیلش از بیکاریه یه دایلشم شاید بخاطر دیده شدن و قدرت طلبی

خان دایی چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

مهردخت خواستی بری ما حمایتت میکنیمم
اگه مامانت هم مخالف بود باز ما حمایتت میکنیم
اصلا هم به دوستای خوشگل و سفید خارجی که در اینده پیدا میکنی چشم نداریم

اررره خان دایی تو که راس میگی

نیروانا چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 02:14 ب.ظ http://life-career.blog.ir

کل پست یک طرف بند کیفت یک طرف

آررره

خان دایی چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

به ما میگی سرت شلوغه و فرصت نداری
بعد پیامات تا نیمه شب ادامه داره؟؟؟

این قدر سرت تو گوشی نکن

برات ضرر داره

تو باید الگوی جوونا باشی

حتما و حتما به رفتن مهردخت فکر کنید و نزارید احساسات دو طرفه مانع پیشرفتش بشه خیلی تشویق و همراهیش کنید

سمیرا جون من فعلا خیلی محکمتر از مهردختم و دلم نمیخواد وابستگیم مانع پیشرفتش بشه ولی خودش اصلا نمیتونه یک روز بدون من رو تصور کنه .. امیدوارم هر چی به صلاحشه پیش بیاد
(سمیرا جون چرا فونت اسمت اینطوری شده ؟)

رهآ چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 10:57 ق.ظ http://rahayei.blogsky.com

خدا رو شکر دیداری تازه کردید و خوش گذشت.
الهی مهردخت جان هر کجا که هست موفق باشه و عاقبت بخیر بشه.

ممنونم عزیز دلم الهی آمییین

فرحناز چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام بر بانوی مهر. عزیزم من یکسال گذشته که در استرالیا زندگی کردم به این نتیجه رسیدم که بسیار کشور خوب و مهاجرپذیری برای زندگی هست. البته باید حواسمون باشه هوای بسیار گرمی داره. در واقع شش ماه از سال خیلی گرمه. من خودم تحمل سرما رو بیشتر از گرما دارم لذا زندگی در کشور هلند که پنج سال هم اونجا بودم برام قابل تحمل تر بود. البته برای رشته ای که مهردخت جان خونده استرالیا پذیرش بیشتری داره تا هلند و آلمان و بیشتر کشورهای اروپایی بجز انگلیس البته. اینارو گفتم که به مهردخت جان منتقل کنی موقع انتخاب کشورش برای مهاجرت اینارو هم در نظر بگیره. در مجموع گرفتن ویزا و اقامت در اروپا و استرالیا به مراتب سهلتر از آمریکاست چه برای مهردخت و چه برای خود شما.

سلام فرحناز عزیزم .
آره میدونم غرحناز جون گرما و شرجی دیوونه مون میکنه
ممنون از راهنماییت عزیزم .. مهردخت به واسطه ی عموش امکان استرالیا و به واسطه ی داییش امکان مهاجرت به کانادا رو داره . نمیدونم نهایتا چه اتفاقی میفته . منم برعکس مهردخت امید و علاقه ای به امریکا ندارم .

الی چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 09:22 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

چقدر خوب که شب خوبی با دخترا داشتی
مطمئنم مهردخت جان با مادری مثل شما حتما بهترین آینده رو داره و بهترین تصمیم رو میگیره چه ایران باشه و چه نباشه

ممنونم الی عزیزم الهی برای همه خیر و خوبی در راه باشه

آوا چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 08:50 ق.ظ

سلام مهربانو جانم

تو چقد مهربونی که با تمام دلخوریهات از همسر سابقت هنوز هم باهاشون در ارتباطی و مهردخت جان محدودو نمیکنی که طرفشون نره...البته با توصیفی که کردی کاملا مشخصه ریشه تمام این اختلافات از کجاست...حیف...ایکاش مادر شوهر سابقت عوض این همه تفرقه اندازی و سرک کشیدن توی زندگی پسراش بهشون راه و روش درست زندگی کردن رو یاد میداد....

سلام آوای گلم .
ممنونم قربونت
من متاسفم آوا جان که با رفتارهای غلط زندگی خودشون و بچه هاشونو به باد میدن

نسرین چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 02:51 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

بعضیا هیچوقت نمی فهمند تو زندگیشون دارن چکار می کنند!

اگه تو بخوای بیای استرالیا میدم همه جا رو امشی بزنن. خوبه؟

اااای جااان دلم قربون تو برم که آغوشت امن ترین جای استرالیاست

Zari چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 12:14 ق.ظ

ای بابا آخه مادربزرگشون هم باید یه کم منطقی باشه
مهردخت دیدن مادربزرگش نمیره؟ با اون هم همینطوره؟

چرا زری جان میره ..مادرش چون ارمین رو خیلی ویژه دوست داره ، مهردخت رو هم به همون صورت خیلی ویژه تر دوست داره .. یه مواردی هم پیش میاد که مهردخت دوست نداره ولی چون مهردخت تحت هر شرایط فقط چند ساعت باهاشون وقت می گذرونه و نمیذاره حتی یک شب بشه ، مشکلشونم حاد نمیشه

مینو چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 12:13 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

چه خوب که موفق شدید ملاقاتی با آدرینا داشته باشید.
واقعا برام جالبه که بعضی افراد اینقدر مداخله گر هستند و بعضی هم اینقدر تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار میگیرند.

ممنونم مینوی عزیز ..
عمر گران که با این حرفا می گذره حیییف

راتا سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 11:26 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام به مهربانوی خوشگلم ... خوبی عزیزم؟
چقد خوشحالم که بهتون خوش گذشته،محبت و دوستی هامون خیلی ارزشمند تر از اونه ک با قضاوت و دخالت یا چیزای دیگ خراب بشه ،نتیجه گیریه انتهای پست عالی بود عزیزم،منم مثل مهردخت به شدت تو فکر مهاجرتم اما خونواده مخالفن در حال حاضر...امیدوارم بتونم راضیشون کنم و شرایط مهیا بشه .... برای مهردخت جانم هم ارزوی بهترین اتفاقات رو میکنم

سلام راتای عزیزم . قربونت عالی هستم . تو هم خوب باشی عزیزم .
ان شالله هر چی خیره همون باشه عزیزم و بهترین اتفاقا بیفته نازنین

khatoon سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 09:27 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز
چه خوب که در کنار هم شب خوبی رو سپری کردید
متاسفانه بچه‌های امروزی همه سودای رفتن از کشور در سر دارند برای خودشون در ذهنشون مدینه فاضله ای درست کردند و فکر میکنند زندگی تو غربت به راحتی ایرانه
خدا عاقبت همه رو بخیر کنه

سلام عزیزم
ممنونم عزیزم . مهردخت از سن خیلی کم (پیش از دبستان) دوست داشت از ایران بره . استدلالشون هم اینه که ما این بلاتکلیفی و بی برنامگی زندگی در ایران رو نمی خوایم میدونیم خیلی خیلی سخت باید کار کنیم و زحمت بکشیم ولی به ازای حقوق مدنی و رفاهی که مطابق زحمتمون بدست میاریم راضی هستیم .
واقعا عاقبت این مملکت و نسل اینده ش بخیر باشه

لیلی۱ سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بود خیلی سرم گرم بود
خوب شد گفتی ماجرای ادرینا رو یادمون رفته بودااا
ضمنا قول بده اگه رفتی بازم بنویسی

سلام لیلی جانم ..تعداد دوستان عزیزم کم نیست ولی هر کدومتون که نیستید جای خالیتون مشخصه و دلتنگتون میشم . خوش اومدی عزیزم . الهی شکر که خوب و سرحالی . آی به چشم عزیزم ولی ترجیح میدم از این ببعد دخترا خودشون با هم قرار بذارن . البته خواهر کوچیکه آدرینا جون هم داره میاد احتمالا تو دیدار بعدی هم هستم

تیلوتیلو سه‌شنبه 18 تیر 1398 ساعت 04:59 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

مهربانوی جان سلام
اگه همه بریم هیچی برای این کشور نمیماند
تو رو خدا هی به رفتن فکر نکنید... آینده این کشور همینطوری هم نابوده

خدا را شکر که شب خوبی را کنار دخترها گذروندی
برای هر دوتاشون آرزوهای خوب خوب میکنم

سلام عزیز دلم .
تیلو جان باور کن من اصلا تمایلی به رفتن ندارم تو خاطرات زندگی مشترکم با ارمین خوندی که چند بار امکان رفتن از ایران برام کاملا مهیا شد و زیر بار نرفتم .
برعکس من ، مهردخت از همون بچگیاش هم فکر رفتن بود . الان هم با این رشته ای که میخونه جزو آرزوهاش اینه که با برندای بزرگ و مطرح دنیا مثل گوچی در ارتباط نزدیک باشه و خودش هم ثبت برند کنه . من در تمام ابعاد زندگی معتقدم بچه ها از یه سنی به بعد خودشون باید تصمیم بگیرند کجا برن یا نرن و حتی چطور و با کی ازدواج بکنن یا نکنن .. البته اگر نظر بپرسند حتما نظرم رو می گم ولی تحمیل به هیچ وجه .
الانم مهردخت بشدت به من وابسته ست و همه ش فکر میکنه بدون من ممکن نیست . منم براش بهانه میارم ولی نمیدونم در آینده چه اتفاقی میفته
برای محبتت ممنون عزیز دلم و درضمن کاملا حرفت رو درک میکنم و با نظرت مخالف نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد