دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"کمی اطلاعات پزشکی و تحلیل روانشناسی فیلم "

من از نوجوونی درگیر تیرویید کم کار بودم و هستم . بعد از دکتر باستان حق که امیدوارم در نور و آرامش باشه (پزشک بسیار حاذق ، مسئولیت پذیر و نازنینی که در 59 سالگی از دنیا رفت)مدت ها موضوع رو رها کرده بودم تا اینکه بنا به توصیه ی یکی  از پزشکان متخصص در رشته ای متفاوت ،  برای همین موضوع تیرویید ، پام به مطب فوق تخصص غدد دیگه ای باز شد . 


باوجودی که همیشه از معاشرت و مشورت با اطباء بهره ی زیادی میبرم ، برای اولین بار تو مطب این آقای دکتر استرس شدیدی می گرفتم.


چون تا چشمش به من می افتاد گاهی با خشم و گاهی با بی تفاوتی و حتی تمسخری تو صداش می گفت : هنوزم چاااقی؟؟

 و صد البته من اون روزا اضافه وزن مشهودی نداشتم .  بالاخره بعد از مدت ها که با عذاب  پیشش میرفتم ، سوالی برام پیش آمد و آنچنان با خشم سرم فریاد زد که : "سوالاتت رو آخر کار ازم بپرس الان جواب نمیدم. " که من به زحمت تونستم خودمو کنترل کنم و نزنم زیر گریه . 


متاسفانه پشت در اتاقش بجای اینکه بیمارا از تبحر و تشخیصش حرف بزنند،  از همین عصبانیتش می گفتند و همه یه جورایی معذب بودند . تا اینکه رو همون خصلتی که دارم و موافق ادامه ی عذاب نیستم  ، به خودم گفتم : چه کاااریه !!! مگه دکتر قحطه ؟؟

 من که صرفا برای کنترل میرم چه لزومی داره انقدر حس بد رو با خودم همراه کنم ؟ و پزشکم رو عوض کردم و خدا رو شکر حالا پزشک جدیدم رو خیلی دوست دارم . 


قبل از عمل اسلیوم ، موعد چک آپ تیروییدم بود ، رفتم پیشش و بهش گفتم که وقت عمل دارم و ..

 تشویقم کرد و فقط توصیه کرد که با آهستگی وزن کم کنم که دچار مشکل نشم . ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت : ممکنه سنگ کوچیکی که تو صفرات داری بزرگتر بشه و اذیتت کنه یا تعداد سنگ ها زیادتر بشن . 


برام آرزوی موفقیت کرد و گفت:  اردیبهشت ماه سال آینده ، دوباره آزمایشاتت رو بده و برای چک آپ بعدی ، بیا پیشم . 


دوهفته ی قبل که رفتم پیشش با لبخند نگاهم کرد ..جلوی روش ایستاده بودم

 گفت : چقدر شما بنظرم آشنا میای . 

خندیدم و گفتم : واای چه شوخی جذاابی . 

به یه حالت گیج گفت : ما همو می شناسیم ؟ 

ناباورانه پرونده رو دادم بهش گفتم : سربه سرم میذاری دکتر ؟ 

با یه نگاه به اسمم رو پرونده گفت : ای وااای مهربانو تویی .. آخ یادم افتاد تو میخواستی اسلیو کنی . من به فنااا رفتم که با این حافظه م ؟ 

گفتم : نگران نباشید . هم من خیلی لاغر شدم ، هم اینکه همیشه از طرف اداره میام پیشتون ولی امروز با لباس بیرون هستم . 


بعد از کلی گپ و گفت ، بهم گفت : من نگران قلبت بودم که نکنه کاهش وزن  با سرعت زیاد بهت شوک بده و مشکلی پیش بیاره ولی نگفتم بهت که فکرت درگیر نشه . 


اینبار که برای چک آپ پیش جراح اسلیوم بودم ازش این مورد رو پرسیدم گفت : نه .. البته ایشون درست میگن .. کاهش وزن غیر اصولی و با سرعت زیاد ممکنه این مشکل رو به وجود بیاره ولی نه برای کسی که عمل اسلیو شده . چون ما خیاط نیستیم که فقط بخشی از معده رو برداریم و بقیه شو بدوزیم بگیم برو خونه .


 ما در حین عمل کارهای دیگه ای هم انجام میدیم.  یکیش اینه که متابولیسم بیمار هم تغییر میکنه و در کل ، شرایط عوض میشه .


 بنابراین من مثل همیشه به بیمارام میگم این عمل هم مثل همه ی عمل ها ریسک داره ولی این چیزی که دکتر غددت گفته تو ریسک های این عمل  نیست . 

*********

با یه مرکز مشاوره ی خوب  بنام " رامش" هم آشنا شدم که اگر چه کارشناسای جوونی داره ولی روش ها و سیستمشون کار درست و عااالیه . همین مرکز، جلسات نقد و تحلیل روانشناسی فیلم هم برگزار می کنند .


 پنجشنبه ی پیش  فیلم  سونات پاییزی رو دیدیم (نسرین جون یادته با هم رفتیم نمایشش رو دیدیم و اصلا خوشمون نیومد؟)


فیلمش عاالی بود و تحلیل روانشناسی ش هم خیلی خوب بود . 


اگر تو کانال تلگرامی رامش عضو بشید هم مطالب خیلی خوبی داره هم از جلسات نقد و تحلیل فیلم ها با خبر میشد . 

(آدرس کانال تلگرام رامش :  https://t.me/rameshgroup)



تا یادم نرفته پیشنهاد کنم ، اگر برای تعطیلات برنامه ی خااصی ندارید ، فیلم هایی که از چهارشنبه پانزدهم خرداد دارن اکران میشن و جشنواره ی فیلم قبلی درمورد همه شون توضیح دادم رو میتونید ببینید .


"شبی که ماه کامل شد و سرخپوست " از بهترین های جشنواره بودند. من که بی صبرانه منتظرم دوباره ببینمشون (البته اینبار همراه نفس)


 فیلم پر بازیگر و پر حاشیه ی "ما همه با هم هستیم "هم تو لیست فیلم هام با مهردخته و  خداکنه اونطور که انتظار دارم باشه ..

 بعدا میام براتون تعریف میکنم که چطور بود . 


راستی قول داده بودم بازم از تغییرات ظاهریم براتون عکس بذارم . عکس سمت راستی رو همین جمعه ای دهم خرداد که رفته بودیم فشم ، مهردخت ازم گرفته یعنی درواقع  از پنج ماهگی عملم  و  پس از 28 کیلو کاهش


اون شاخه ای که کنارش ایستادم " رز رونده "ست که همون موقع برای مامان خریدیمش.. بکاره تو باغچه کیف کنه"


ریحانه جون اینم  افتر ، بی فوری که میخواستی "



*********

اینجا براتون درباره فیلم و تحلیلش مینویسم امیدوارم دوست داشته باشید . 


یادتون باشه خیلی دوستتون دارم 


درباره ی فیلم " سونات پاییزی"


یوا” که با همسرش، ویکتور در خانه دورافتاده یک کشیش در نروژ زندگی می‌کند و به‌ تازگی پسر چهارساله‌اش را از دست داده، وقتی در می‌یابد مادرش، «شارلوت» پیانیست نامدار، عزادار محبوبش است، او را برای مدتی نزد خود دعوت می‌کند. «شارلوت» می‌آید و می‌بیند که ایوا خواهر معلولش «هلنا» را که «شارلوت» او را به یک پانسیون سپرده بود – نزد خود آورده و از او پرستاری می‌کند. شب هنگام، شارلوت براثر کابوسی از خواب می‌پرد و ایوا نزدش می‌آید. مادر و دختر شروع به صحبت می‌کنند و ایوا نفرتش از مادر را به تدریج آشکار می‌کند. ایوا معتقد است که او خانواده‌اش را فدای هنر خود کرده و از بچه‌هایش غافل بوده است. روز بعد، شارلوت می‌رود و ایوا که به برخورد نادرست خود پی‌برده، بار دیگر برای او نامه می‌نویسد…

سونات پاییزی نشان می دهد که چگونه خانواده و رشد فرزندان در غیبت مادر به نحو جبران ناپذیری آسیب می بیند. شارلوت، مادر فعالی است که رضایت خود را جایی خارج از خانواده می جوید و برعکس ایوا دختر شارلوت رضایت خود را در خدمت خانواده و کهن الگوی مادری بازنمایی می کند. ایوا همان چیزی که مادر از او دریغ کرده را به خانواده می دهد.


سونات پاییزی، داستانِ رابطه آسیب دیده دختر و مادر است. دختری که زیر سایه سنگین نامِ مادر و بی میلی او نتوانسته لابلای دال ها بخزد و جایگاه یک سوژه را کسب کند. برای اینکه سوژه موجودیت یابد باید او برای خودش جایگاهی بتراشد. می بایست ما بین دال هایی که از جانب دیگری او را تعیین می کنند ولی با این همه او را به طور کامل نمی پوشانند فضایی بگشاید. طبیعتا او باید توسط دیگری تعریف شود یعنی او باید حامل یک میل باشد.


شارلوت هیچ احساس و ارتباطی با نقش مادربودنِ خود ندارد. بچه های او حاصل میل او نیستند بلکه برای مادر بودن و صاحب بچه شدن این حکمِ بزرگ دیگری است که در تعقیب اوست. بچه خواستن شارلوت از روی میل نبوده که از روی یک ضرورت بوده است. ضرورت خانواده، ضرورت قانون جامعه، ضرورت دیگران، ضرورتی که مطلق است که نه می تواند از آن سرپیچی کند و نه اینکه کار دیگری انجام دهد.


ایوا در واقعیت با بچه ذهنی مادر همخوانی ندارد و برای همین در جایگاه ژوئیسانس قرار گرفته است. ژوئیسانسی که می تواند به ابعاد هولناکی برسد. سوژه کودک برای اینکه بتواند از ژوئیسانس مادر دور بماند دخالت پدر سمبولیک ضروری است. این دخالت حتی برای مادر هم ضروری است تا او را از ژوئیسانس خود مصون بدارد.


اگر پدر در سطح ایجاد پدری سمبولیک بی کفایت باشد در نتیجه سوژه نمی تواند جایگاه خود را باور کند. بیشتر از عدم حضور مادر و نشان دادن سطح عشق مادری این پدر است که علیرغم بودن در کنار بچه ها نتوانسته جایگاه خود را به عنوان یک پدر سمبولیک نشان دهد و بچه ها با نبودن مادر، پدر را هم احساس نمی کنند.


رابطه دوسویه مادر و کودک، برای مستقل شدن کودک و کسب جایگاه یک سوبژکتیویته و ورود به نظم و تمدن کافی نیست. این رابطه دو سویه باید عنصر سومی را به درون راه دهد و ساختار ثنوی را به ساختار تثلیثی تبدیل کند. همسر شارلوت و پدر ایوا و هلنا هیچ حضور محکم و برجسته ای در خانه ندارد. ما حتی یکبار هم شاهد صحبت کردن او نبودیم و حضور او را بعنوان همسر شارلوت و پدر دخترها احساس نمی کنیم.

شارلوت وقتی برای ایوا اعتراف می کند و می-گوید او هم در کودکی بی پناه بزرگ شده و همیشه در زندگی اش احساس تنهایی داشته است و در وضعیت مشترکی با دخترش بسر می برده است، با این تفاوت که شارلوت این کمبود و خلاء را در حوزۀ دیگریِ (هنر و پیانو) که همان ارباب دال است جبران می کند و تا حدی ژوئیسانس را کنترل می کند و ایوا به کمک کلیسا و مذهب و خداپرستی می تواند خود را در ارتباط با دیگران تا حدی کنترل بکند. با این همه، هنر و کلیسا برای توسعه ارتباط و زندگی عاطفی محدوده تنگی دارد. ژوئیسانس مهار می شود اما توسط بعد سمبولیک احاطه نمی شود.


بیماری و ناتوانی و افلیجی هلنا دختر دیگر شارلوت ناشی از احساسِ ( رها شدگی توسط بزرگ دیگری) است. نه حضور مسلط و قانونمند پدر وجود دارد و نه اشتیاق مادر. هلنا این تنهایی و رهاشدگی را نه با کلیسا و نه با پیانو و با هیچ چیز دیگری پر نمی کند. او مطلقا رها شده است.

شارلوت استعداد عجیبی در پیانو دارد و شناخت او از پیانو فوق العاده است. خود را در هنر پیانو معنا و احساس می کند. شارلوت و ایوا هر دو آهنگی از شوپن را می نوازند ولی ایوا که در کلیسا پیانو می زند تجربه و شناخت شارلوت را ندارد. شارلوت وقتی پیانو می نوازد به ایوا می گوید؛ شوپن احساسی نیست, پرلود از درد خبر می‌دهند نه از خیال. باید آرام و واضح اما خشن بنوازی. پیانو آزارش می دهد اما دردش را نشان نمیده. موسیقی شوپن مغرور و طعنه زن است.


شارلوت این توضیحات را وقتی آهنگی از شوپن را می نوازد به ایوا می آموزد. شارلوت نشان می دهد جایگاه سوبژکتیویته خود را تماما در موسیقی و هنر یافته است. تعاریفی که از موسیقی شوپن می کند نمودی از روحیه و اخلاق خود را بازگو می کند همچنان که زندگی می کند.



هنر موسیقی بجای نام پدر و اشتیاق مادر نشسته است. موسیقی، بزرگ دیگری اوست، یک بزرگ دیگری مصنوعی و کامل. موسیقی برای او دیگری کامل است. هیچ جای خالی در این بزرگ دیگری نیست که او بتواند میل خود در آن جا بدهد. در برابر خلاء و ناکامی شارلوت، هنر بصورت ارباب دال پدیدار می گردد که هیچ جایی برای نقشهای دیگر او باقی نمی گذارد و او نمی تواند بپذیرد که میل از کاستی و فقدان می آید نه از کامل بودگی. و اضطراب کامل بودگی؛ همان که شارلوت گرفتارش است و نمی-گذارد دخترش را همانطور که هست دوست بدارد و عزیزش کند. میل سوژه منوط به فقدان در دیگری است و پذیرفتن آن.


شارلوت می خواهد دخترش ایوا را بر طبق دنیای مجازی کامل بودگی خود بسازد و خلق کند. چون او از دنیای بزرگ دیگریِ کامل و مصنوعی می-آید. بزرگ دیگری او که رفتار و روحیه و اخلاقیات شارلوت را ساخته جایی برای نقص و خلاء نمی گذارد. همه چیز کامل و مطلق است. شارلوت با نامِ پدر و اشتیاق مادر همذات پنداری نکرده است تا بتواند با ناکامل بودن و نقص کنار بیاید و بپذیرد. او با مطلقیت و کامل بودگی همان که از جهان سوبژکتویته خارج است همذات پنداری کرده است.


ویکتور همسر ایوا مردی مهربان و همچون پدری برای اوست که هیچوقت در زندگی آن سه زن ( شارلوت، ایوا و هلنا ) وجود نداشته است. وقتی هلنا و ایوا و شارلوت بعد از مدتها در کنار هم حضور پیدا می کنند ویکتور تنها مردی است که در زندگی آنها حضور و نظر خود را اعلام می کند. پدری که نماینده کلیسا و خداست. فیلم به گونه ای کاستی های مردسالاری را نشان می دهد که حضور جدی ندارد و در پایان کلیسا و مذهب جای خالی همه پدرها را پُر می کند.

"بیشعور نباشیم"

سالهاست  برای اصلاح صورتم هر دوهفته به آرایشگاه محل میرم .

 قبل از عمل رفتم ،  دوهفته بعدش هم طبق عادت دوباره  سر زدم . 

نگاه های مشکوک و کنجکاو خانم هایی که تو سالن کار میکنند رو حس میکردم . بین خودم و خودم یه بازی راه انداخته بودم که " یعنی فهمیدن تغییر کردم؟"" می پرسن یا روشون نمیشه ؟" " کدومشون بیشتر از بقیه اهل حرف زدن و ابراز احساساتن؟" 

چشمامو رو هم گذاشته بودم وحرکت روتین موچین و دست آرایشگر رو تجسم می کردم . 

- " مهربانو ، حالت خوبه؟ " 

باخنده چشمامو باز کردم .

- آره مررسی چطور مگه ؟ 

- نمیدونم ، حس کردم رنگت پریده .

- حست درسته .. تقریبا" یازده روز پیش جراحی کردم .

- عه خدا بد نده ، چه جراحی؟ 

-معده مو کوچیک کردم . 

دست از کار کشید . 

- وااا .. چه کار خطرناکی .. چرا اینکارو کردی؟ لاغری؟

- آره .

-ای بابا یکم رژیم می گرفتی و ورزش میکردی . اصن تو چاق نبودی . 

خندیدم و پست بندش سرفه م گرفت .

- خووب حالا نخند بخیه هات باز میشن 

دوباره صدای خنده م رفت هواااا.

-کجا بخیه هام باز میشن . بخیه ای درکار نیست . مانتومو زدم کنار و جای کوچولوی لاپاروسکوپی رو نشونش دادم . 

-عه .. همین بود ؟ اصلا شکمتو باز نکردن؟ 

- نه مدلش اینطوری نبود .. 

براش کلی توضیح دادم که چی بود ه و چکار کردم . 

مریم ، یکی دیگه از آرایشگرها که خانم ناز و تپلیه توجهش جلب شد و اومد نزدیکمون . اونم کلی سوال پیچم کرد . 

*******

امروز درست پنج ماهه عمل شدم هشتم دی بود دیگه ؟ امروزم که هشتم خرداده میشه پنج ماه کامل .

تقریبا" بیست و هشت کیلو کم کردم و همه ی این مدت هر دوهفته یکبار رفتم آرایشگاه . 


هر بار مریم رو دیدم و بیشتر از قبل ازم سوال کرده و تغییراتم رو بررسی کرده . حسابی به فکر جراحی افتاده و داره تحقیق و بررسی میکنه . آخرین بار  گفت چند روزه چشمم به در مونده تا بیاید . 

بهش گفتم اگر سوال مهمی داشتی از فریبا تلفنمو بگیر و بهم زنگ بزن عزیزم . 


روزدوشنبه که تعطیل بود  با مهردخت نشسته بودیم گپ میزدیم . یه تلفن ناشناس بهم زنگ زد . 


-سلام مهربانو جان ، من مریم هستم ، آرایشگاه ... 

-آهااا .. سلام مریم جون خوبی عزیزم ؟ 

-ببخشید مزاحم شدم خودتون اجازه داده بودید از فریبا تلفنتون رو بگیرم . 

- نه ، خواهش میکنم .. مشکلی نیست بگو جانم ؟ 

شروع کرد دقیق تر پرسید .. اسم کامل دکتر رو که گفتم ، مهردخت شروع کرد چپ چپ نگاهم کرد . 

با سر و اشاره بهش گفتم : ببخشید . 


شماره ی تلفن دکتر رو خواست .


. گفتم : مریم جون من شماره ی دکتر رو هر بار از گوگل برداشتم و بهش زنگ زدم . گفت : باشه چشم منم از همون گوگل می گیرم . 


هم زمان می شنیدم داره به یکی میگه خودکار بیار اسم دکتر رو بنویس ولی انگار خودکار جوهر نداشت نمی  نوشت .

 مریم حالت دستپاچه پیدا کرده بود . پشت سرهم توضیح میداد که از آخرین بار که رژیم گرفته چند کیلو کم کرده و فقط چند روز به زندگی عادی برگشته ، شش کیلو بالارفته .


 می گفت که همه ی اطرافیان سرزنشش می کنند که اراده نداره و باید بیشتر تلاش کنه .


بهش گفتم شرایطت رو درک میکنم مریم جان . چون بی ام آیت بالای چهل رفته به اصطلاح پزشکا وزنت حالت فنری پیدا کرده و اینطوری شده . این تصمیم خیلی شخصیه .. 


من برای عمل تشویقت نمی کنم ، به هر حال ریسک ، هزینه و مشکلات دیگه داره ولی یه راه حله که اگه به نتیجه ی قطعی برسی میتونی ازش استفاده کنی . 

به مهردخت گفتم : لطف میکنی شماره دکتر رو گوگل کنی ؟ 


مهردخت با اخم و ادا اصول خیلی زیاد ، گوشیش رو گرفت سمتم که شماره ی دکتر روش بود . 


گفتم : مریم جون بیا من شماره رو درآوردم و براش خوندم . 


خیلی تشکر کرد . گفتم فقط یه موضوعی ، دکتر روزهای زوج هست .. امروز که تعطیله نیست ولی من یه شماره بهت میدم ، شماره خانم منشی دکتره .


 بهش تو واتس آپ پیام بده و بپرس که این چهارشنبه هستند یا نه . 


اگر بودند روز چهارشنبه ساعت 4/5تا 5 اونجا باش. چون اگه اون موقع زنگ بزنی بعد راه بیفتی بری خیلی دیر میشه و باید تا ساعت نه و ده شب معطل بشی . 


بازم تشکر کرد و خداحافظی . 


-چیه مهردخت ؟ چرا انقدر قیافه تو کج و کوله میکنی مامان؟ 


-هییییچی .. مثلا داشتیم حرف میزدیمااا. 


-خوب باشه الان دوباره ادامه میدیم . یکی کمک خواسته بهش بگم  من و مهردخت داریم گپ میزنیم تو یکساعت دیگه بزن؟ 


- نه .. نگووو .. ما ناجی دیگرانیم باید مشکل همه رو تا تتتتته حل کنیم . 


- مهرددددخت!!! باور کنم تو در این حد خودخواهی ؟؟ 


- تا کدوم حد مامان؟ خوب داری بهش اطلاعات میدی دیگه شماره دکترم تو باید بدی ؟

 خوب بره ببینه شماره چیه ، وقت بگیره بره بشینه  تو نوبت . مگه ما باید لقمه بگیریم بذاریم دهن مردم؟ 


- ای بااابااا این حرفا چیه ؟ چرا زورت میاد خیرت به کسی برسه؟ 


- زورم میاد مگه چی از این خانم به نفع من میشه که بشینم براش سرچ کنم ؟ تو دوست داری همیشه آدم خوبه باشی و بابتش بها میدی . 

-مهردخت اولن که تو بخاطر اون خانم این کار رو نکردی ، بخاطر من کردی . من ازت خواستم . 


بعدشم من خودمم کسی نیستم که بگم بدون در نظر گرفتن هیچ منافعی به دیگران سرویس بده و اینااا.. ولی اگر بتونی به آسونی یه کار کوچیک برای کسی انجام بدی و ندی چون برات نفعی نداره  خیلی بی انصافیه.(همین طور که می گفتم  با عصبانیت رفتم تو آشپرخونه و از همون جا ادامه دادم .. نمی خواستم مستقیم و چشم تو چشم دعوا کنیم)


یادته اون همکلاسیت  گفت برام بلیط تیاتر بخر و خریدی و اون اصلا به روی خودش نیاوردکه باهات حساب کنه ؟ دفعه ی بعد که بازم پیش اومد بهت گفتم دیگه براش نخر چون رو چیزای دیگه ای که تعریف کردی اینطور معلومه که قصد سوء استفاده داره . یا موارد دیگه . پس من دلم نمیخواد آدم خوبه باشم و بهاش رو با سوء استفاده بدم . 

- به هرحال مامان نود در صد مردم قصد دارن از خدمات آدم استفاده کنن و بعدشم ته دلشون بهمون بخندن .

 من تصمیم گرفتم به هیچ کس کمک نکنم تا این اتفاق نیفته . 

فهمیدم مهردخت بصورت مشخص از چیزی ناراحته و داره بابتش واکنش نشون میده . از آشپزخونه اومدم رو مبل کنارش نشستم .

-مهردخت چی شده مامان؟ 

-هیییچی ، اتفاق جدیدی نیفتاده .. اصن قانوش همینه انگار . برای کسی کاری میکنی انگار وظیفته . 


 درمورد مت گالا (Met gala)   تو گروه مطلب نوشتم . دختره خجالت نمیکشه مثلا" رشته ش طراحی لباسه بعد اصلا  نمیدونه مت گالا اسم شخصه یا یه مراسمه . اومده میگه چی هست ؟ برام توضیح بده . 

من تمام مسیر دانشگاه تا خونه رو براش ویس فرستادم کل تاریخچه ی مت گالا رو توضیح دادم آخرش نوشت آهاااا . 


خوووب بیشعور بگو دستت درد نکنه ، مرسی برام وقت گذاشتی من گاگول بودم  هیچی از این جریان نمی دونستم . 


یا اون یکی ، یه بخشو باید سه نفره کنفرانس بدیم . من نشستم تحقیق کردم ، پاور پوینت هم که سارا باید درست می کرد بلد نبود خودم  درست کردم ، (حالا اون هیچی ، چون سارا چند بار تشکر کرد) ولی مارال هیچ کار نکرده اومده با یه لحن انگار نوکر باباشیم میگه : بچه ها من اصن حال و حوصله ی کنفرانسو ندارما یه تیکه ی کم و آسونشو بدید من . 


منم گفتم کم بخور یه نفرو استخدام کن برات کار کنه . ما سه نفریم باید یه موضوع رو کنفرانس بدیم و گروهمون نمره بگیره ، کی گفته من از همه بیکار ترم ؟ 


گفتم : حق داری مهردخت .. میدونم الان عصبانی هستی ولی  اگر قرار باشه همه ی آدما رو اینجوری ببینیم که زندگی خیلی ناراحت کننده و بد میشه . 


بنظرم هر کسی ارزش اینکه اگر موقعیتش پیش اومد یه محبت کوچیک بهش بکنیم رو داره . آدم همکلاسی ، همکار و آشنا رو یه محک میزنه اگر محبت رو درک کرد ادامه میده وگرنه دفعه ی بعدی وجود نداره . 


لابد تو   اگر امروز یه ماجرایی پیش اومد  برای یه  رهگذر یه کار کوچیکی بتونی انجام بدی میگی  ولش کن،  من که دیگه هیچوقت نمی بینمش برام جبران کنه ؟؟ یه چیزی هست بنام  زنجیره ی مهر که باید پاره نشه . 


من برام پیش اومده که یه کسی دستاش پر از خرید بوده به دم ماشینش رسیده خواسته درو باز کنه نمیتونسته ، من براش باز کردم .از اون طرف  یکی صدام کرده گفته خانوم اون کاغذ از کیف شما افتاد . 


برش داشتم دیدم یه چیز خیلی مهم بوده برام . یا صبح جلوی در اداره یکی گفته خانوم نرو دنبال جای پارک من تا پنج دقیقه دیگه میرم . 


دنیای بدی شده .. خیلی ها بی ادب و طلبکارن و اصلا بهشون آموزش ندادن رفتار درست رو ، هر چند که معتقدم فقط آموزش نیست .. از یه سنی به بعد آدم خودش بایدشعور اجتماعیش رو بکار بندازه و بعضی چیزا رو رعایت کنه . 

ولی این طرز فکر و تصمیمی که برای خودت گرفتی منو نگران میکنه .


 اولش سخته ، که بی شعور باشی ولی کم کم بهش عادت میکنی و اگر مواظب افکار منفی نباشی خیلی زود بهش تبدیل میشی . 

همینطور که از کنارش بلند میشدم ،بوسیدمش .


وسطای اتاق بودم که گفت : مامان معذرت می خوام بد حرف زدم . 

*******

دوستتون دارم 


"تعطیلات هیجان انگیز و طعم خوش رفع سوء تفاهم"

چند وقت پیش ، همراه با نمایشگاه کتاب  کوچیکی که تو اداره مون برگزار شده بود، یه نماینده از Opark هم حضور داشت و بلیط با تخفیف ویژه می فروخت .


 چون قبلا" مهرداد و بردیا و پسرش رفته بودن و خیلی تعریف می کردن ، زود زنگ زدم بهشون . با توجه به اینکه به زودی امتحانات پایان سال تحصیلی آرتین تموم میشد، مینا و مهرداد گفتن بهترین جایزه ست .


 بنابراین 4 تا بلیط برای آقایون گرفتیم 5 تا هم برای خودم و مهردخت و مینا و دوتا از دوستانمون . گروه آقایون هفته ی پیش رفتن و مثل همیشه تا دو سه روز درمورد اینکه چقدر بهشون خوش گذشته برامون تعریف کردن ، ما خانوم ها هم دیروز یعنی جمعه برنامه گذاشتیم.


 البته متاسفانه یکی از دوستانمون نتونست بیاد و گفت بلیطش رو نمیخواد چون این جور جاها واقعا" دستجمعی خوش می گذره و بعدا " تنهایی دوست نداشت بره . 

دیروز ما چهارتا خانم ساعت دوازده ظهر ماشینمون رو تو پارکینگ پارک کردیم . رفتیم ورودی مجموعه. یه خانم با خواهر و دخترش اومده بودند بلیط بخرن . بهشون پیشنهاد دادم که یه بلیط رو با تخفیف از من بخرن . 


در ایام ماه رمضان قیمت بلیط ها 99 هزارتومن شده ولی بلیط من 62 هزارتومنی بود . کمی من و من کرد و گفت : نکنه بلیط تون اعتبار نداشته باشه ؟ گفتم : ما چهارتا داریم میریم تو اگر ما رو قبول کنه می گیم پنج نفریم و خیال شما از بابت اعتبار بلیط راحت میشه . قبول کرد و 5 تا بلیط رو دادم پذیرش . خانم خوش رو و محترم پذیرش هم بلیط ها رو پانچ کرد و 5 تا دستبند بهمون تحویل داد . 


خانمی که بهش بلیط فروخته بودم خیلی خوشحال شد ، تشکر کرد و گفت 37 هزارتومن به نفعم شد . گفتم : سودش دوطرفه بود چون دوست ما هم نتونست بیاد و بلیطش بلا استفاده بود . 


من و مهردخت و مینا ، پارک آبی دُبی (وایلد وادی)رفته بودیم و تجربه ی سوار شدن سـرسـره ها رو داشتیم البته  اون پارک تو محیط روبازه و اُ پارک محیطش بسته ست . از نقاط مثبت اُ پارک نظافت عاالی و پرسنل بسیار خوش اخلاق و با محبتشه ، کیفیت دستگاه ها هم عاالی بود . 


با سقوط آزاد شروع کردیم . ما چهارنفر بودیم و سه تا دوست دیگه که رسیدیم پای دستگاه . با دیدن نفر قبلی که ایستاد تو محفظه ی مخصوص و با سه شماره صفحه ی زیر پاش باز شد و مثل موشک رها شد تو تونل های آب ، همه جا زدن و شروع کردن به من نمیام و نمیتونم و سکته می کنم و این حرفااا .. دیدم یه ذره به حرفاشون گوش بدم پای خودمم سست میشه ، گفتم:  ببخشید برید کنار ، وقت منو هدر ندید 

همه شون دست و جیغ و هورااا ، که بابااا شجاااع ، بابااا نترس .. خلاصه به سه شماره عین پر کاااه شوت شدم تو تونل های پر پیچ و خم و سرسره مانند ..خیییلی باحاال بود ، کلی هم کیف داد .. بعد از چند ثانیه دیدم دوستم ساره هم  پرت شد بیرون بعد از اون دوتا از اون دوستایی که باهم بودن به فاصله اومدن. 


بعدشم مینا و مهردخت دست در دست هم از پله ها اومدن پایین 

هر چی گفتم : اصلا انقدر که بنظر میرسید ترسناک نبود ، گوش ندادن ترسوهاااا

ولی انصافا" همه ی سرسره ها رو با هم سوار شدیم و عاالی بود .تنها چیزی که واقعا خسته مون کرد ، پله های خیلی خیلی زیادش بود . گفتم چرا یه آسانسور نمیذارن اینجا ؟ یکی گفت : چون محیط مرطوب و خیسه خطر برق گرفتگی داره که اصلا" بنظرم منطقی نبود . با اینهمه تکنولوژی و اسانسورهایی که صرفا داخا آب کار میکنن ، دیگه یه گوشه اسانسور زدن کاری نداره ..


 ولی بنظر خودم بخاطر اینکه اگر اون پله ها نباشه هر کسی ده بار میخواد بره از وسایل استفاده کنه و پرسنل نمی تونن از پس اونهمه کار سخت بر بیان و درضمن استهلاک وسایل هم خیلی زیاد میشه ، این کا رو نمیکنن . خلاصه ما که اولش گفتیم همه رو حداقل دو دور سوار میشیم ،  ساعت پنج بعد از ظهر خسته و هلاااک در حالی که یه دور استفاده کرده بودیم ،  از مجموعه زدیم  بیرون 


خونه ی ساره میدون ونکه ، گفتم ساره جون من خیلی وقته هوس بستنی های سوییت دریم ژلاتو (Sweet Dream Gelato)کردم .. میشه  بریم خونه ی تو ولوو بشیم تا بعد از اذان مغرب ؟


 ساره (یکی از بچه های گروه باقالی هاست).  یه دختر خانم مجردکه از سالها پیش که از رشت  اومده تهران دانشگاه بعد هم همینجا کار میکنه و ساکن تهران شده . همیشه در خونه ش به روی همه بازه و خیلی باهاش راحتیم . گفت : آره دیگه مهربانو جون پس چی.. منم میام بستنی خوری دیگه . 

مینا گفت : من دارم از گشنگی می میرم اون یه نصفه ساندویجی که از اُپارک گرفتیم اصلا منو سیر نکرد . صدای مهردخت و خود ساره هم دراومد که گشنشونه .. گفتم : واااقعا" براتون متاسفم همه ش دنبال خوردنید 

بعدا" که رسیدیم خونه ی ساره گفتم : خوب که سالممیم همگی چون من پشت فرمون خواب خواب بودم . مینا گفت : من حواسم بهت بود قشنگ چرت میزدی !!!

ساره و مینا به دوسه تا دیگه از دوستانمون زنگ زدن و کشوندنشون اونجا . خواب منم پرید . شکموها ساعت شش بعد از ظهر به ته چین بار ولیعصر زنگ زدن و غذا گرفتن . نشستن غذاشونم دولپی خوردن . شب ، رفتیم منم به وصال بستنی مورد علاقه م رسیدم و با کمال تعجب کمتر از نصف یه اسکوپ تونستم بخورم . 


روز خیلی خوبی گذشته بود .


 آخر شب خونه ی خودمون ، بعد از مدت ها  من و مهردخت ، دوتایی با هم  دوش گرفتیم . به رسم بچگی هاش موها شو شستم . خیلی ذوق می کرد ، همه ش دستامو ماچ می کرد میگفت : عین اون موقع ها می شوری . گفتم : مهردخت خیلی با هم خوش گذروندیم تا اینجا .. امیدوارم بعد از این هم سلامت باشیم هر دو  و به ماجراجویی هامون ادامه بدیم ولی میدونی که روزگار اینطوری نمونده و نمی مونه .


 دعا کن برام که از پا افتاده و ناتوان نشم .. اونطوری خیلی زندگی برام سخت میشه .. برات طول عمرم مهم نباشه . کیفیت زندگیم مهم باشه .. قول بده منو با زور نگه نداری . بغلم کرد وزیر آب دیدم شونه هاش می لرزه . 


به چشمای درشتش که از کلر استخر و فکر غمگین از دست دادن من قرمز شده بود ، نگاه کردم بوسیدمش و گفتم : شاید نباید تو امروز که اینهمه بهمون خوش گذشته از این حرفا بزنم ولی عزیز مامان دقیقا" وقتش همین امروزه که یادمون بمونه سلامتی و توانایی بعضی کارها چقدر باارزشه و این عمر هدیه ی بی نظیریه که بهمون داده شده و باااید قدرش رو بدونیم و با تلاش برای آدم تر بودن ، شکرانه ش رو بپردازیم .


 (یکی از دوستان هنرستانش که دانشجوی دانشگاه تهرانه و از یه خانواده ی تحصیل کرده و متومله ، هفته ی پیش خودکشی کرد .. البته نجاتش دادند ولی غیر مستقیم داشتم بهش هشدار میدادم که نباید انقدر زود کسی میدون رو خالی کنه)


 ساعت از دوازده گذشته بود کنار مهردخت دراز کشیده بودم .. بهش گفتم برای تکمیل عیشمون ، امشب پیش هم بخوابیم . صبح می گفت : خیلی وقت بود انقدر خواب بهم مزه نداده بود .

**********

و اما برگردیم یه روز قبل ..

روز پنجشنبه داشتم وسایلمو رو جمع می کردم که از اداره بزنم بیرون ، با خواهر برادرا قرار بود بریم فشم دیدن مامان و بابا ... یهو دیدم یکساعت قبل ، یکی برام کامنت گذاشته که من اعظم دوست تو سهیلا هستم ..


 فکر میکنم دو سه باری کامنت رو خوندم تا فهمیدم همکارمه که تو پست  " چیزی بنام حریم خصوصی" درموردش نوشته بودم و از کارش خیلی ناراحت شدم که درمورد صحبت من و سهیلا کنجکاوی کرده بود . 

تو کامنتش نوشته بود که خیلی وقت پیش سهیلا همون فاطمه خانوم رو بهش معرفی کرده بود اما وقتی فاطمه خانوم میاد خونه ش به سهیلا نمیگه و به فاطمه خانوم هم دقیقا نمیگه معرفش کی بوده تا حرف از این خونه به اون خونه برده نشه و دقیقا" موقع پرداخت با همون مشکل من مواجه شده بوده . و دلیلش برای کنجکاوی همین بوده که ببینه دقیقا " بین ما چی گذشته .


معطل نکردم ،  رفتم بالا سرش دیدم چشمای تیره ش مثل ابر بهار داره میباره .. بغلش کردم و بوسش کردم گفتم : اعظم جاان خوب به من،  خصوصی همین ماجرا رو میگفتی ، من خیلی ازدستت ناراحت شدم و واقعا نظرم نسبت بهت تغییر کرده بود . گفت : میدونم باید میگفتم ، ولی سهیلا چرا یک کلمه نگفت من به اعظم هم معرفی کرده بودم شاید دلیل کنجکاویش این بوده . 


خلاااصه کلی باهم گپ زدیم یادم افتاد اوایل استخدامش خیلی با هم وقت می گذروندیم و به هم نزدیک بودیم ولی با استخدام همسن و سال هاش و حالا تغییر بعضی شرایط، از هم دور شدیم .

 اشک معصومانه ش همه ی خاطرات قبلی رو زنده کرد .. احساس کردم دیگه فقط همکارم نیست بلکه خواهر کوچولو مه که فقط اصل ماجرا رو توضیح نداده و خیلی مظلوم واقع شده . 

بازم دستای همو گرفتیم و من از صمیییم قلبم آرزو کردم که باقیمانده خدمتم برای هم دوستان خیلی خوبی باشیم . اون روز با این اتفاق ، روزم ساخته شد چون ارتباط یک طرفه ای که اعظم با خوندن این صفحه ی مجازی ایجاد کرده بود و قلبا" نسبت به من و خانواده م محبت و لطف داشت، دو طرفه شد و من دلیل کار اون روزش رو متوجه شدم و کدورتم از بین رفت .


 راستش حتی تو فشم هم یادش بودم و احساس محبت عمیقم رو نسبت بهش نمیتونستم انکار کنم .. 

من اهل ابراز احساساتم ، چه خوب چه بد همه رو بروز میدم .. همون جا تو حیاط فشم دلم خواست براش اس ام اس بدم و بگم اتفاقی که امروزبینمون پیش آمد ،  انگار برش داشته آورده تو مرکز قلبم نشوندتش و بی معطلی براش فرستادم . 


 منصفانه نیست دوستان وبلاگیمون یعنی شما  ادامه ی داستان رو ندونید و خبر از اصل ماجرا نداشتید، برای همین نوشتمش... بازم به این نکته رسیدیم که گاهی همه ی ماجرا رو نمی دونیم و باعث قضاوت های اشتباهمون میشه 

دوستتون دارم