دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تعطیلات هیجان انگیز و طعم خوش رفع سوء تفاهم"

چند وقت پیش ، همراه با نمایشگاه کتاب  کوچیکی که تو اداره مون برگزار شده بود، یه نماینده از Opark هم حضور داشت و بلیط با تخفیف ویژه می فروخت .


 چون قبلا" مهرداد و بردیا و پسرش رفته بودن و خیلی تعریف می کردن ، زود زنگ زدم بهشون . با توجه به اینکه به زودی امتحانات پایان سال تحصیلی آرتین تموم میشد، مینا و مهرداد گفتن بهترین جایزه ست .


 بنابراین 4 تا بلیط برای آقایون گرفتیم 5 تا هم برای خودم و مهردخت و مینا و دوتا از دوستانمون . گروه آقایون هفته ی پیش رفتن و مثل همیشه تا دو سه روز درمورد اینکه چقدر بهشون خوش گذشته برامون تعریف کردن ، ما خانوم ها هم دیروز یعنی جمعه برنامه گذاشتیم.


 البته متاسفانه یکی از دوستانمون نتونست بیاد و گفت بلیطش رو نمیخواد چون این جور جاها واقعا" دستجمعی خوش می گذره و بعدا " تنهایی دوست نداشت بره . 

دیروز ما چهارتا خانم ساعت دوازده ظهر ماشینمون رو تو پارکینگ پارک کردیم . رفتیم ورودی مجموعه. یه خانم با خواهر و دخترش اومده بودند بلیط بخرن . بهشون پیشنهاد دادم که یه بلیط رو با تخفیف از من بخرن . 


در ایام ماه رمضان قیمت بلیط ها 99 هزارتومن شده ولی بلیط من 62 هزارتومنی بود . کمی من و من کرد و گفت : نکنه بلیط تون اعتبار نداشته باشه ؟ گفتم : ما چهارتا داریم میریم تو اگر ما رو قبول کنه می گیم پنج نفریم و خیال شما از بابت اعتبار بلیط راحت میشه . قبول کرد و 5 تا بلیط رو دادم پذیرش . خانم خوش رو و محترم پذیرش هم بلیط ها رو پانچ کرد و 5 تا دستبند بهمون تحویل داد . 


خانمی که بهش بلیط فروخته بودم خیلی خوشحال شد ، تشکر کرد و گفت 37 هزارتومن به نفعم شد . گفتم : سودش دوطرفه بود چون دوست ما هم نتونست بیاد و بلیطش بلا استفاده بود . 


من و مهردخت و مینا ، پارک آبی دُبی (وایلد وادی)رفته بودیم و تجربه ی سوار شدن سـرسـره ها رو داشتیم البته  اون پارک تو محیط روبازه و اُ پارک محیطش بسته ست . از نقاط مثبت اُ پارک نظافت عاالی و پرسنل بسیار خوش اخلاق و با محبتشه ، کیفیت دستگاه ها هم عاالی بود . 


با سقوط آزاد شروع کردیم . ما چهارنفر بودیم و سه تا دوست دیگه که رسیدیم پای دستگاه . با دیدن نفر قبلی که ایستاد تو محفظه ی مخصوص و با سه شماره صفحه ی زیر پاش باز شد و مثل موشک رها شد تو تونل های آب ، همه جا زدن و شروع کردن به من نمیام و نمیتونم و سکته می کنم و این حرفااا .. دیدم یه ذره به حرفاشون گوش بدم پای خودمم سست میشه ، گفتم:  ببخشید برید کنار ، وقت منو هدر ندید 

همه شون دست و جیغ و هورااا ، که بابااا شجاااع ، بابااا نترس .. خلاصه به سه شماره عین پر کاااه شوت شدم تو تونل های پر پیچ و خم و سرسره مانند ..خیییلی باحاال بود ، کلی هم کیف داد .. بعد از چند ثانیه دیدم دوستم ساره هم  پرت شد بیرون بعد از اون دوتا از اون دوستایی که باهم بودن به فاصله اومدن. 


بعدشم مینا و مهردخت دست در دست هم از پله ها اومدن پایین 

هر چی گفتم : اصلا انقدر که بنظر میرسید ترسناک نبود ، گوش ندادن ترسوهاااا

ولی انصافا" همه ی سرسره ها رو با هم سوار شدیم و عاالی بود .تنها چیزی که واقعا خسته مون کرد ، پله های خیلی خیلی زیادش بود . گفتم چرا یه آسانسور نمیذارن اینجا ؟ یکی گفت : چون محیط مرطوب و خیسه خطر برق گرفتگی داره که اصلا" بنظرم منطقی نبود . با اینهمه تکنولوژی و اسانسورهایی که صرفا داخا آب کار میکنن ، دیگه یه گوشه اسانسور زدن کاری نداره ..


 ولی بنظر خودم بخاطر اینکه اگر اون پله ها نباشه هر کسی ده بار میخواد بره از وسایل استفاده کنه و پرسنل نمی تونن از پس اونهمه کار سخت بر بیان و درضمن استهلاک وسایل هم خیلی زیاد میشه ، این کا رو نمیکنن . خلاصه ما که اولش گفتیم همه رو حداقل دو دور سوار میشیم ،  ساعت پنج بعد از ظهر خسته و هلاااک در حالی که یه دور استفاده کرده بودیم ،  از مجموعه زدیم  بیرون 


خونه ی ساره میدون ونکه ، گفتم ساره جون من خیلی وقته هوس بستنی های سوییت دریم ژلاتو (Sweet Dream Gelato)کردم .. میشه  بریم خونه ی تو ولوو بشیم تا بعد از اذان مغرب ؟


 ساره (یکی از بچه های گروه باقالی هاست).  یه دختر خانم مجردکه از سالها پیش که از رشت  اومده تهران دانشگاه بعد هم همینجا کار میکنه و ساکن تهران شده . همیشه در خونه ش به روی همه بازه و خیلی باهاش راحتیم . گفت : آره دیگه مهربانو جون پس چی.. منم میام بستنی خوری دیگه . 

مینا گفت : من دارم از گشنگی می میرم اون یه نصفه ساندویجی که از اُپارک گرفتیم اصلا منو سیر نکرد . صدای مهردخت و خود ساره هم دراومد که گشنشونه .. گفتم : واااقعا" براتون متاسفم همه ش دنبال خوردنید 

بعدا" که رسیدیم خونه ی ساره گفتم : خوب که سالممیم همگی چون من پشت فرمون خواب خواب بودم . مینا گفت : من حواسم بهت بود قشنگ چرت میزدی !!!

ساره و مینا به دوسه تا دیگه از دوستانمون زنگ زدن و کشوندنشون اونجا . خواب منم پرید . شکموها ساعت شش بعد از ظهر به ته چین بار ولیعصر زنگ زدن و غذا گرفتن . نشستن غذاشونم دولپی خوردن . شب ، رفتیم منم به وصال بستنی مورد علاقه م رسیدم و با کمال تعجب کمتر از نصف یه اسکوپ تونستم بخورم . 


روز خیلی خوبی گذشته بود .


 آخر شب خونه ی خودمون ، بعد از مدت ها  من و مهردخت ، دوتایی با هم  دوش گرفتیم . به رسم بچگی هاش موها شو شستم . خیلی ذوق می کرد ، همه ش دستامو ماچ می کرد میگفت : عین اون موقع ها می شوری . گفتم : مهردخت خیلی با هم خوش گذروندیم تا اینجا .. امیدوارم بعد از این هم سلامت باشیم هر دو  و به ماجراجویی هامون ادامه بدیم ولی میدونی که روزگار اینطوری نمونده و نمی مونه .


 دعا کن برام که از پا افتاده و ناتوان نشم .. اونطوری خیلی زندگی برام سخت میشه .. برات طول عمرم مهم نباشه . کیفیت زندگیم مهم باشه .. قول بده منو با زور نگه نداری . بغلم کرد وزیر آب دیدم شونه هاش می لرزه . 


به چشمای درشتش که از کلر استخر و فکر غمگین از دست دادن من قرمز شده بود ، نگاه کردم بوسیدمش و گفتم : شاید نباید تو امروز که اینهمه بهمون خوش گذشته از این حرفا بزنم ولی عزیز مامان دقیقا" وقتش همین امروزه که یادمون بمونه سلامتی و توانایی بعضی کارها چقدر باارزشه و این عمر هدیه ی بی نظیریه که بهمون داده شده و باااید قدرش رو بدونیم و با تلاش برای آدم تر بودن ، شکرانه ش رو بپردازیم .


 (یکی از دوستان هنرستانش که دانشجوی دانشگاه تهرانه و از یه خانواده ی تحصیل کرده و متومله ، هفته ی پیش خودکشی کرد .. البته نجاتش دادند ولی غیر مستقیم داشتم بهش هشدار میدادم که نباید انقدر زود کسی میدون رو خالی کنه)


 ساعت از دوازده گذشته بود کنار مهردخت دراز کشیده بودم .. بهش گفتم برای تکمیل عیشمون ، امشب پیش هم بخوابیم . صبح می گفت : خیلی وقت بود انقدر خواب بهم مزه نداده بود .

**********

و اما برگردیم یه روز قبل ..

روز پنجشنبه داشتم وسایلمو رو جمع می کردم که از اداره بزنم بیرون ، با خواهر برادرا قرار بود بریم فشم دیدن مامان و بابا ... یهو دیدم یکساعت قبل ، یکی برام کامنت گذاشته که من اعظم دوست تو سهیلا هستم ..


 فکر میکنم دو سه باری کامنت رو خوندم تا فهمیدم همکارمه که تو پست  " چیزی بنام حریم خصوصی" درموردش نوشته بودم و از کارش خیلی ناراحت شدم که درمورد صحبت من و سهیلا کنجکاوی کرده بود . 

تو کامنتش نوشته بود که خیلی وقت پیش سهیلا همون فاطمه خانوم رو بهش معرفی کرده بود اما وقتی فاطمه خانوم میاد خونه ش به سهیلا نمیگه و به فاطمه خانوم هم دقیقا نمیگه معرفش کی بوده تا حرف از این خونه به اون خونه برده نشه و دقیقا" موقع پرداخت با همون مشکل من مواجه شده بوده . و دلیلش برای کنجکاوی همین بوده که ببینه دقیقا " بین ما چی گذشته .


معطل نکردم ،  رفتم بالا سرش دیدم چشمای تیره ش مثل ابر بهار داره میباره .. بغلش کردم و بوسش کردم گفتم : اعظم جاان خوب به من،  خصوصی همین ماجرا رو میگفتی ، من خیلی ازدستت ناراحت شدم و واقعا نظرم نسبت بهت تغییر کرده بود . گفت : میدونم باید میگفتم ، ولی سهیلا چرا یک کلمه نگفت من به اعظم هم معرفی کرده بودم شاید دلیل کنجکاویش این بوده . 


خلاااصه کلی باهم گپ زدیم یادم افتاد اوایل استخدامش خیلی با هم وقت می گذروندیم و به هم نزدیک بودیم ولی با استخدام همسن و سال هاش و حالا تغییر بعضی شرایط، از هم دور شدیم .

 اشک معصومانه ش همه ی خاطرات قبلی رو زنده کرد .. احساس کردم دیگه فقط همکارم نیست بلکه خواهر کوچولو مه که فقط اصل ماجرا رو توضیح نداده و خیلی مظلوم واقع شده . 

بازم دستای همو گرفتیم و من از صمیییم قلبم آرزو کردم که باقیمانده خدمتم برای هم دوستان خیلی خوبی باشیم . اون روز با این اتفاق ، روزم ساخته شد چون ارتباط یک طرفه ای که اعظم با خوندن این صفحه ی مجازی ایجاد کرده بود و قلبا" نسبت به من و خانواده م محبت و لطف داشت، دو طرفه شد و من دلیل کار اون روزش رو متوجه شدم و کدورتم از بین رفت .


 راستش حتی تو فشم هم یادش بودم و احساس محبت عمیقم رو نسبت بهش نمیتونستم انکار کنم .. 

من اهل ابراز احساساتم ، چه خوب چه بد همه رو بروز میدم .. همون جا تو حیاط فشم دلم خواست براش اس ام اس بدم و بگم اتفاقی که امروزبینمون پیش آمد ،  انگار برش داشته آورده تو مرکز قلبم نشوندتش و بی معطلی براش فرستادم . 


 منصفانه نیست دوستان وبلاگیمون یعنی شما  ادامه ی داستان رو ندونید و خبر از اصل ماجرا نداشتید، برای همین نوشتمش... بازم به این نکته رسیدیم که گاهی همه ی ماجرا رو نمی دونیم و باعث قضاوت های اشتباهمون میشه 

دوستتون دارم  

نظرات 52 + ارسال نظر
مجید دوشنبه 3 تیر 1398 ساعت 12:38 ب.ظ

هر روز صبح
نیایش را پر از نیاز
نیاز را پر از وصال
و وصال را پر از خدا کنیم ...
[لبخند][گل]

سلام بر دوست خوبم مهربانو جان[لبخند]

همه ی اوقاتت بخیر مجید جان

مجید شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 03:08 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام روزت بخیر مهربانو جان خوبی
به رسمِ "رفاقت"
برایت دعاهایِ خوب می کنم ؛ دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر ...

سلام با وفا

مجید چهارشنبه 22 خرداد 1398 ساعت 04:21 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

من
از میان واژه‌های زلال
« دوستی » را برگزیده‌ام ،
آن‌جا که برف‌های تنهایی
آب می‌شوند
در صدای تابستانی یک دوست . . .
سلام به شما دوست خوبم مهربانوی عزیزم
امروزت قشنگ[

سلام مجید عزیز و با محبت .
امروز و همه روزت قشنگ

ونوس جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 10:17 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

وووی نه. من از بعد ازدباج و بعد زایمان دیگه اون آدم نترس قبلی نشدم. ازین محیط ها فراری ام. چندسال پیش تو استخر سوار سرسره شدم. تو اون تاریکی فقط چشامو بسته بودم و وقتی پرت شدم تو استخر از ترس دست و پا میزدم و خودمو به در و دیوار می کوبیدم.. غریق نجاته هی می گفت خانم تمام شد چشماتو باز کن تو آب نشستی..خخخ چشمامو باز کردم دیدم تو یک حوض کم آب هستم که آب فقط تا کمرم بود و من دست و پا میزدم خخخخخخ

آخی
کاشکی اونجا بودم کلی سربه سرت میذاشتم

نیلوفر طلایی پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 03:44 ب.ظ

::.........خیلی ناراحت شدم گفتین تو خواب هم گریه میکرد..بهش بگین خدا انقدر مهربونه که وقتی کسی طاقت یه رنجی رو نداره بهش نمیده..یکی از بچه های کلاسمون چند سال پیش طفلک مادرش فوت کرد...اونم یهو...بعد از مراسماش اومده بود دانشگاه خیلی عادی رفتار میکرد و حتی داشت خاطره ی اون روز اتفاق رو میگفت..بعد باورتون میشه چندروز بعدش همون دختر به من گفت:ارزو به دل موندم تورو با ارایش غلیظ و خط چشم واینا ببینم بیا همین الان بریم یکی از دستشویی ها ارایشت کنم!!منم رفتم و اون با دقت برام خط چشم میکشید و ارایشم میکرد!اینقدر خوب یعنی کنار اومده بود اینا معجزه ی خداس بهش بگین خیالش راحت باشههمیشه خاله م میگه که خدا وقتی طاقت یه چیزی رو نداریم اصلا به هیچ وجه اون سختی رونمیده..خدایی که از مادر مهربونتره

عزیز دلم ممنونتم
بعضی ها سیستم دفاعیشون برای از هم نپاشیدن ، همین وانمود کردن به بیخیالیه که اتفاقا ممکنه خیلی اسیب زننده باشه .
خدا کمکش کنه
عزیز دلم خدا پدر و مادر گل تو رو هم حفظ کنه و شاهد موفقیت و شکوفایی بیشترت باشن

مینو چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 03:26 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

چه خوب که سو تفاهم رفع شد و فهمیدی اصل جریان چی بوده.

بله واااقعا خدا رو شکر

خان دایی چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

سلام دایی

داشتم رد می شدم..گفتم یه سلامی هم عرض کنم

امروز قصد اذیت کردن و جنجال ساختن ندارم



ولی انرژی دارم ذخیره می کنم
برا پستای بعد

سلام خان دایی جان . سلامت باشی .
خدا ازت راضی باشه فقط رد شو..
ذخیره مخیره هم نکن بارری کلااا

نیلوفر طلایی چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 11:00 ق.ظ

خداروشکر که سو تفاهم برطرف شد وممنونم که برای ما نوشتینمهربانو خانم...من احساس میکنم دقیقا با تمام وجودم گریه ی مهردخت جان رو درک کردم..معمولا ما تک فرزندا خیلی حساسیم نسبت به پدرومادرمون...خودم هیچ وقت یادم نمیره چندبار سر این قضیه کابوس هم دیدم و یه بار دیدم که بابام..انقدر غمگین بود که بعداز بیدارشدن یکم تو رخت خوابم گریه کردم..یه بارم خواب دیدم که بابام مریض شده..تو خواب هاج و واج مونده بودم...بعد یهو مامانم بیدارم کرد و همون جا جلوی مامانم زدم زیر گریه و بعد دیدم مامانم رفت به بابام گفت خوب شد بیدارش کردم داشت کابوس میدید..شما درست میگید حقیقت زندگیه وهمه اینطورمیشیم ولی من دعا میکنم که وقتی این اتفاق بیفته که خود ماها هم پیرشده باشیم..من درکش کردم شدیدا که میگفتین شونه هاش میلرزید..ان شالله که هزاران سال سالم و خوشبخت باشین با هم..چون مخصوصا که من داستان زندگیتونو خوندم شما فاصله ی سنی خیلی زیادی با مهردخت ندارین..مثل من با پدر ومادرم که اختلاف سنی زیادی نداریم

قربونت نیلو طلایی جانم .. وظیفه بود
عزززیزم اجساست رو درک میکنم . خدا الهی همه ی عزیزارو برای هم نگهدار سایه ی پر مهرد مامان و بابا رو هم برای تو نگهدار باشه . راستش منم ارزو میکنم مهردخت انقدر سن خودش بالا بره که بتونه از دست دادن ها رو طاقت بیاره . اتفاقا دیروز از صبح کلاس داشت و ساعت رسید خونه یکمی بعد که دراز کشیده بود خوابش برد . تقریبا ساعت 10 با گریه ی خیلی شدیدی از خواب پرید و حسابی بی تابی میکرد . خواب دیده بود برای مامان من اتفاق بدی افتاده و میگفت خیلی خوابم واقعی بود .. اصلا نمیتونستم ارومش کنم . بعد هم میگفت شما فکر میکنید من مثل ادمای عادیم و با این مسائل کنار میام ولی من فقط با خاطراتم زنده م و اصلا نمیتونم این چیزا رو تاب بیارم .

خیلی دلم براش سوخت حتی خوابش برده بود بازم هق هق میکرد
ممنون از ارزوهای قشنگت دختر گلم

چقدر گلی مهربانو جون...خوش بحال اطرافیانت

عززیزمی پریسا جون .. لطف داری تو نازنین
عزیزم خواهش میکنم در صورت امکان وبلاگتو راه اندازی کن .. بابا دلمون می گیره بخدااا ... حیف نیست ؟؟

نوشی چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 09:21 ق.ظ

ببا اجازه مهربانو جان برای pony :

اگر شما عمل معده کردید در زمانیکه کاهش وزن استاپ میشه در واقع شروع به تغییر سایز میکنید . خیلی وقتا این اتفاق میفته در این مدت شروع به مصرف بیشتر پروتئین ( ماهی و مرغ ) و تخم مرغ بکنید . آب زیاد بشونید و حتما روزی یک ساعت پیاده روی کنید . مجموع اینها در شکستن استا پ وزن موثر هستن .

ممنون نوشی جاانم . عاالی نوشتی .
امروز دقیقا 5 ماه تمومه عمل کردم

نسرین چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 04:40 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

هوپ... سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 09:33 ب.ظ http://be-brave.blog.ir

راستی من هم مثل خودت عشق هیجانم، همیشه هم سقوط آزاد رو بااااید امتحان کنم. :-)))

ای جااان .. قرار سقوط ازاد وبلاگی بذاریم

هوپ... سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 09:29 ب.ظ http://be-brave.blog.ir

استدلالت واسه پله های پارک آبی رو بسیاااار پسندیدم!! همش غر میزدم این آسانسور کوفتی واسه چی همیشه خاموشه؟!

Amir سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 05:55 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

واسه رفع سوئ تفاهمات مرسی

واسه همه پیگیریات مرررسی

ملیکا سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 05:25 ب.ظ

مهربانو جان سلام، چقدر لذت مى برم از این لحظات خوشى که با مهردخت جون دارى و همش با تدبیر و برنامه ریزى خوب خودته.ان شالله که همیشه شاد و سلامت و خوش باشید. در مورد پست حریم خصوصى من هم براى هر گونه قضاوتم عذرخواهى مى کنم اما نظرم کلى بود با این حال یاد داستانى در سوره (ص) افتادم که در آیه ٢١ به اون اشاره داره و نتیجه گرفتم به اینکه تا به موضوعى کاملأ وقوف ندارم نباید قضاوت کنم.

سلام ملیکای عزیزم
قربونت نازنین محبت داری .
همینطوره . گاهی در عین حال که فکر میکنیم همه ی ماجرا رو می دونیم ، در واقع فقط بخشی از اون برامون شفاف بوده و همین باعث میشه که قضاوتمون اشتباه باشه .
قضاوت نکردن رو با هم و در کنار هم تمرین کنیم

Amir سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 04:53 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

خب من جواب سوالهام رو گرفتم و اینکه چرا اون کاراکتر کمرنگه.

---------------------------------------------------

بازم ممنون

خواهش امیر جان

Amir سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 02:57 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

الان برای کی سوئ تفاهم شده ؟؟؟

پست رو تا آخر خوندی امیر جان ؟

ملیحه سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 02:19 ب.ظ

انشا .. همیشه به خوشی
من یه بار رفتم پارک آبی مشهد
خیلی خوب بود ولی از 5 ساعتی که اونجا بودیم 4 ساعت و نیمش تو صف وایساده بودیم

مررسی ملیحه جونم .
خیلی شلوغ بوده پس .. ما رفتیم اُ پارک خلوت و خوب بود

مجید سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 01:45 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام بر دوست عزیزم مهربانو جان
با قلب صافت محتاج دعایت [گل][لبخند][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

چه زیباست هرصبح قبل از خورشیدبه خدا سلام کنیم
نام خدا رانجواکنیم و آرام بگیریم
دلتون مملو از یاد خدا زندگیتون مملو از شادی
روزسه شنبه تون پرازنگاه مهربان خدا
[گل]

سلام مجید جان
محتاجم به دعا
برای تو هم روز خوب و پر برکتی باشه

کیهان سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 08:33 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر مهر بانو مهربان
شادی هایتان همیشگی و ایام به کام.
زمان خوبی ست بنظرم یعنی حضور شما و دختر خانم گل در کنار هم و لذت بردن از زندگی دونفره و کم دغدغه.از این زمان لذت ببرید از با هم بودن و و با هم ماجرا جویی کردن .
برایتان روزگار دراز سر شار از سلامتی و لذت آرزو می کنم.آمین

درود کیهان عزیز
ممنون از محبتت دوست من ، همچنین
چه دعای قشنگی ، برای خودت و عزیزانت هم ، چنین باشه

نسرین سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 01:59 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

راستش منهم با سینای گرامی موافقم.
اون پست بهتره حذف بشه چون کامنتها هم غیرمنصفانه و ناحق نوشته شدن.
ولی باز تصمیم با توست.

تو و سینا عزیز دل من هستید ولی با مشورت و اجازه ی اعظم جون ، پست به دلیل نکات فرهنگی فراوون (هم خود پست ، هم ادامه ش )یادگاری تو صفحه می مونه . کامنت ها همه با در نظر نگرفتن اصل ماجرا نوشته شده .. ناراحت نباشید .. خدا رو شکر اعظمجون از اون صفت بد اخلاقی مبراست
ممنونم عزیز دلم

خان دایی دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

اعظم خانوم من نمیدونم چی گفتم تو پست قبل..اگه چیز بدی گفتم همش تقصیر نویسنده وبلاگه و من هیچ گناه و تقصیری ندارم




همه مسائل خصوصی گفتی؟

یه چیزایی هم نگه دار برا خودت دایی


خان دایی الان خوبی؟؟
نگران نباش ، یه خصوصی هایی هست که حتی تو وبلاگ هم نیست

نسرین دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 04:05 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

منهم صمیمیانه بخاطر کامنتم از ایشون معذرت می خوام

عزیزمی نسرین جون

خان دایی دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 12:50 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

سلام دایی..خوبی

هر ماه از این برنامه ها هیجان انگیز برا خودت جور کن


دایی سختت نیست همکارت وبلاگ میخونه؟

شاید رو به سانسور بیاری

سلام خان دایی جان والا بودجه محدوده وگرنه هر هفته جور می کردم
نه دایی سختم نیست چون چیزی پنهان نمیکنم مسائل خصوصیمم قبلن بهش گفته بودم

pony دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 11:13 ق.ظ

درود
من پارک آبی مشهد رفتم و تا الان کابوسشو میبینم

آرنج هام اونقدر خوردند لبه لوله های مسیر که کوفته شدند

یک تونل تاریک بی نور که آبو میپاشید صورتمون که تنفس را غیر ممکن می کرد

قعطا ولی برای بعد از عمل زیاد خوب نیست

چون تکانهای وحشتناکی داره

حالا اینیکی خوبه که استاندارد تر بوده

وزنم اصلا پایین نمیاد

کلا سیستمم سازگارشده !!

مهرتان پایدار

درود پونی عزیز
ای داااد چه اذیت شدی!!
قبلش در مورد عمل اجازه گرفتم خوشبختانه منع نداشت .
پونی جان چند وقت پیش هم درمورد میزان کاهش وزنت نوشته بودی گفتم حتما با جراحت تماس بگیر و تحت نظر دکتر تغذیه باش .
جراح شما هم از جراحای خوبه البته سیستم بدن ها با هم فرق داره ولی نباید نتیجه این باشه که استپ کامل داشته باشی .
نمیدونم پیگیری کردی یا نه ولی حیفه هم جراحی بوده هم هزینه و وقت انجام دادی باید به نتیجه ای که هدفت بوده برسی .

تو هم سلامت و شاد باشی

نسرین دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 10:56 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

یادمه پایین سرسره ها از پشت اوضاع جالبی داشتیم و دست به کار می شدیم و همه حتی خود اون فرد با قهقهه می خندیدیم.

ارره همه همینطور بودن

طیبه یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 11:47 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام مهربانوی عزیزم
خوبی
باید گفت چه پست هیجان انگیزی ولی چون من خیلی ترسو هستم مخصوصا از آب و ارتفاع می نویسم چه پست سکته بخشی

اما خوشحالم که بهتون خوش گذشته.همیشه به شادی و خوشی و سلامتی عزیزم
راستی مهربانو جان اون بخش که برگشتید خونه و با دخترکت رفتید دوش و بعد باهم حسابی حرف زدید بگو خب
حرفات خیلی درست بود هرچند تلخ و امیدوارم عمر طولانی و همراه با سلامتی داشته باشی.باور کن من الان خیلی خیلی خسته هستم از بیماری و درد و اینا و دلم واقعا برای پسرم می سوزه ،چون اون کوچیکه و کم سن و لیاقت یه پدر و مادر سالم و جوون رو داره .خیلی هم جوون نباشه مهم نیست اما سالم.
تو راست میگی کیفیت خیلی مهم هست.البته منهم دارم تلاش می کنم که پیش متخصص و فوق تخصص های مختلف برم تا بالاخره بر دردها و بیماری غلبه کنم.منهم شکست رو نمی پذیرم و نمیذارم بچه ام از حق داشتن یه مادر سالم محروم بشه.تا جایی که بتونم تلاش می کنم اوضاع رو بهتر کنم اما روند فرسایشی شروع شده متاسفانه و غیرقابل کتمان

سلام عزززیز دل من قربونت تی تی جون . تو چطوری؟
آخی ، جاانم پس تو جزو گروه ملایم های کم ریسک هستی

آره واقعا گاهی واقعیت ها خیلی تلخند .. ممنونتم الهی همگی سالم و با عزت باشیم . تی تی جونم درد و بیماری برای همه مون هست اما انگیزه های زندگی خیلی نقش مهمی بازی میکنند همین بچه هامون بزرگترین انگیزه های ما هستند ، به همین دلیل اینهمه تلاش میکنیم تا روند زندگیمون یکمی بهتر باشه وگرنه اصلا من چرا باید ریسک جراحی رو می پذیرفتم ؟ چون از دیابت و مشکلات مفصلی و تحرکم و کبد چرب و فکتورهای سلامتیم نگران بودم .. یا نفس که مشکل سرطان روده پیدا کرد شبانه روز دنبال درمان و جراحی و ادامه ش بودیم .. ما تا هستیم موظفیم برای بودن بهترمون تلاش کنیم از زندگی کام بگیریم . روند فرسایش هم بنظرم از 35 سالگی به بعد سرعت می گیره و هی تصاعدی بالا میره راست میگی ولی مااا هنوزز از پسش برمیایم و خیلی مسولیت هایی داریم که جا زدن غیر ممکنه .
پر امید و پرتلاش ادامه بده تی تی جونم . یه نگاه به چشمای نیکان خوشگلت همه ی نیروی لازمو بهت میده

جودی یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 10:06 ب.ظ

منم یه بار رفتم پارک ابی مشهد ولی کلا نه از اب بازی خوشم میاد نه از ارتفاع که خصیصه این پارک بود بنابراین لذت نبردم اون سقوط ازاد رو هم که تو رودربایتسی امتحان کردم شاهدین ﮔفتن داشتی قبض روح میشدی قبل افتادن خودم در این حد حسم نبود در کل دیکه این مجموعه ها رو فک نکنم دوست داشته باشم امتحان کنم شاید با دوستان صمیمیت باشی جو ﮔیر بشی بهت حال بده
جالب بود اونور ماجرای سهیلا و اعظم...
کاش منم بلد باشم مث شما برای دخترم مادری کنم فک کنم باید یه کتاب مادردختری بنویسید تجربه هاتونو به بقیه منتقل کنید

آخی جودی جونم .. انگار مشهد اونطور که باید استاندارد نیست .
ولی کلا با شناختی که از روحیه ت داری هیچوقت تو رودربایستی این کارو نکن عزیزم خدای نکرده یه مشکلی پیش میاد ه وقت . خانم برادرم که خیلی روحیه ش لطیفه رو اصلا نبردیم اونجا هم مینا و مهردخت که از سقوط می ترسیدن رو شوخی کردیم باهاشون ولی اصلا اصرار نکردیم . انتخاب این چیزا خیلی شخصیه
عزززیمی لطف داری قربونت برم خدا گل دخترتو نگهدار باشه

تیلوتیلو یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 06:12 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

من تو عمرم یه بار رفتم پارک آبی اونم مشهد
با خاله و دخترخاله و دوتا از دوستانمون
یادمه که هیچکس اندازه دخترخاله م پایه نبود و ترسناکها را دوتایی رفتیم و بقیه نیومدن
خیلی خوش گذشت.... اصفهان یه پارک آبی داره و مدتهاست که خواهرم هی پیشنهاد میده و ما جدی نمیگیرم... با خوندن این پست تصمیم گرفتم برنامه بریزم و یه روز با یه جماعتی از عزیزانم تجربه کنم


مهربانو برای استایل جدیدت و اینکه اینقدر حالت را خوب میکنه که ننوشته از لابلای کلماتت پیداست خیلی خوشحالم ... از دور میبوسمت و دلم میخواد برای دوستی که نیاز به این کار داره ولی جرات این کار را نداره دعا کنی (یادمه در مورد این دوست باهات حرف زدم)


مادرانه هات عاشقانه

چقدر خوب شد که دنباله داستان اعظم را نوشتی.. چقدر خوبه که اونطوری نبود اعظم ... دلم حال اومد ... کاش هیچکس فضول نباشه

مدتی هست که تو خیلی از لحظه های دعاهام همراهمی

تیلو جونم ان شالله میری کلی هم خوش می گذره
ممنون عزیز دلم . تیلو جان اطلاع رسانی کن ولی تو تصمیم گیری کاملا آزادش بذار اصرار باعث استرس بیشترش میشه . من در خدمتتم هر سوالی اگر براش پیش اومد رو بگو باهام صحبت کنه .
آره خدا رو شکر منم خیلی خوشحال شدم که اشتباه می کردم و حقیقت چیز دیگه ای بود .
ای جاانم ممنونتم عزیزم بهترین چیز دعا و انرژی مثبته .. حال دلت خوب باشه همیشه گلم

شارمین یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:55 ب.ظ http://behappy.blog.ir

تازه آبروداری کردم! اگه بخوام صادق باشم باید بگم در صورتی که باهاتون می اومدم، همه ش ور دل نسیم بودم (اگه حضور داشت)!
من کلا روحیه هیجان طلبی ندارم و راستش رو بخوای تفریحات هیجانی و شما علاقمندانش رو اصلا درک نمی کنم!


ای جااان . چه باحااال میشد .. دنیا با همین ادمای متفاوتش خیلی قشنگه .

رهآ یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:38 ب.ظ http://rahayei.blogsky.com

وااای من یاد چند سال پیش، پارک آبی مشهد افتادم و بعدترش پارک آبی تهران(گرمدره) و ترس هام و اینکه چقدددر جیغ زدم :)))
ا پارک میخواستم چند وقت پیش برم ولی وقتی کامنت آ رو درباره مجموعه خوندم پشیمون شدم.

چقدددر لذت میبرم وقتی از عاشقانه های مادر دختری تون میخونم.
و مهردخت چقدددر خوشبخت که شما رو داره :)

رها جونم ما هم خیلی جیغ زدیم ولی از هیجان بود نه از ترس ..
درمورد اُ پارک چی خوندی ؟ من که همه ش کامنت خوب خوندم فقط نوشته بودن گرونه که خوب واقعا گرونه .. ما هم با تخفیف خریدیم که خوب بود
ممنون عزیزم .. خدا عزیزانت رو نگهدار باشه

مهرگل یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:09 ب.ظ

همیشه به گردش و شادی و خوش گذرونی و بستنی خوری
آخی چه خوب که نوشتی و بازم برامون پر از حرف بود و بازم تاکید برا قضاوت نکردنمون

ممنون عزیزم
بله مهرگل جون قضاوت خیلی بده خدا کمکمون کنه هیچوقت قضاوت نکنیم

شارمین یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 02:52 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.

منم اگه باهاتون بودم دست در دست مهردخت و مینا می اومدم پایین

سلام شارمین جونم
پس تو هم آرررره

راتا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 02:36 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام مهربانوی عزیزم امیدوارم همیشه به سلامتی و شادی کنار خونواده ی گلت زندگی کنی ادمای مهربونی مثل شما دنیارو جای قشنگتری واسه زندگی میکنن پس واست عمر با عزت و طولانی آرزو میکنم دوست گلم
اخییی عزیزم چقد من به جای مهر دخت ناراحت شدم و چقد غصه خورده اون شب ...
وای چه موقعیت استرس زایی بوده اون قسمت اعظم خانوم ...
من اگه جای شما بودم تو اون موقعیت نمیدونسم چی بگم اصلا ولی مثل همیشه بهترین عملکرد رو داشتی...
البته اتفاق ارزشمندی بوده چون باعث شده دوستیتون عمیق تر بشه و سوتفاهما برطرف بشه:)
و مطلب بعدی اینکه...

کلی دوست دارررررم بوس به لپت عزیزه دلم

سلام عززیزم . خسته نباشی از درس و مطالعه
اتفاقا همین چند دقیقه پیش وبلاگت بودم
ممنون از کامنت خیلی قشنگ و پر از محبتت برام عمر با عزت خواستی که بهترینه
بوست کلی چسبید .. بازم ممنون از اینهمه لطفت

سینا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 01:34 ب.ظ

من سالهاست که دیگه از رفتن توی آب لذت نمی برم و به علاوه آدم بسیار کم دل و جرات و محتاطی هستم. برای همین اینجور جاها اصلاً برام مناسب نیست.

ماجرای اعظم خیلی جالب بود. یک بار دیگه می بینیم که چقدر قضاوت عجولانه اشتباهه . کاش حالا که متوجه این سوء تفاهم شدی اون پست رو حذف کنی یا حداقل توضیحی بهش اضافه کنی.

آره سینا تیپ شخصیتی تو برمبنای آرامش و احتیاطه برعکس من که اگه منعم نکنن از درو دیوار بالا میرم .
با اعظم جون همون روز صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم که یه پست اصلاحی روی اون ماجرا بنویسم که نوشتم .. هدف فرهنگ ساز و یاد گرفتن دور هم هست سینا جان . به هر حال تو اون ماجرا چند تا درس بزرگ میشه گرفت .
اول اعظم متوجه شد که بهتر بود موضوع رو حداقل با من درمیون میذاشت (حتی اگه نمی خواست همچنان سهیلا متوجه بشه که کارگرش رفته اونجا و.. )
دوم من متوجه شدم که یه دلیلی برای کنجکاوی بیش از حد اعظم نسبت به حرف های من و سهیلا وجود داشته . و حقیقت غیر از این بوده که من برداشت کردم .
سوم باز اعظم متوجه شد که گاهی دوستای آدم میتونن با سکوت بی موردشون افکار دیگران رو نسبت به آدم تغییر بدن (کاری که سهیلاکرد)
چهارم : همه مون دیدیم که واکنش من بعد از متوجه شدن موضوع بغل کردن و بوسیدن اعظم بود و خووب گوش دادن به حرفش و رفع سوء تفاهم بینمون . و یادآوری خاطرات قبلی و محکمتر شدن دوستیمون بود .

درسته که پست اصلاحی رو اینجا نوشتم ولی به حرف تو دوست قدیمیم هم گوش میدم و الان زیر اون پست قبلی هم مینویسم که برای روشن شدن و نتیجه ی این پست برید این یکی رو هم بخونید .

مینا یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 10:42 ق.ظ

مرسی خاطرات و تجربیاتتو با ما سهیم میشی

عزیزمی مینا جون ممنون همراهمی

خان دایی یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

والا دایی ما که پارک ابی خانوما نرفتیم

نمیدونیم اونجا کی مسئوله کی نیست..

پرسنل کیا هستن.

خانوما چی میپوشن چی نمی پوشن

اگه یه وقت شرایط اضطراری پیش اومد که نیاز به متخصص اقا شد

تکلیف این همه خانوم چیه اونجا

تکلیف همان است که بود (یادم نیست دیالوگ کدوم فیلم یا سریال بود)
دایی جان من اینهمه مسئولیت پذیری و دلواپسیت رو ستایش میکنم ولی نگران نباش متخصصین خانم حرررف ندارن

خان دایی یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

دایی این دوست مهردخت چند سالشه؟

فکر کنم باید ویزیتش کنم

بالاخره ادم باید به همنوعان کمک کنه..

دایی بچه ست .. فقط 20 سالشه . تو رده سنی کودک حساب میشه

نازلی یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام مهربانو جانم . بازیها و تفریحات هیجانی آدم اهل خودش رو میطلبه . چندسال قبل با گروهی از دوستان در شهربازی سوار وسیله ای شدیم که بشدت هیجان داشت وسط راه نفر کناری من که از قضا قبل از سوار شدن اصرار داشت بلیط دور بعدش هم بخریم غش کرد حالا اون بالا مونده بودم چه کاری انجام بدم
وقت با زحمت پیاده ش کردیم تا چشمهاش باز کرد گفت یک دور دیگه بریم ظاهرا در بیهوشی بهش خوش گذشته بود
دلم برای مهردخت سوخت . با نسرین جان موافقم . حالش نمیگرفتی خب
از سالها قبل که میخوندمت هرکسی چالشی با فرزندش داشت و تک والد بود من وبلاگت بهش معرفی میکردم
در مادری و در مدیریت در تمام جنبه های زندگی بینظیری مهربانو
دیروز عصر این مساله بیش از همیشه احساسش کردم

سلام عزیز نازنین
وااای چه بامززه بوده اون تو بیهوشی داشته خوش میگذرونده احتمالا شبیه سازی کرده همون سرعت و درجه سختی که دلش می خواسته تجربه کرده
محبت داری دوست عزیز و پر از صفای من

کیهان یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 08:17 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر شما
گاهی نیز از کلمات دگر گونه برداشت می کنیم و باز هم مورد سویه تفاهم می شه.
بریتان روز هایی خوش و سرشار از شادی و سلامتی آرزو می کنم.
از امروزتان لذت ببرید فردا که معلوم نیست چه شود.
شاد باشید و شاد بمانید.آمین

درود کیهان جان درست میگی کاملا
خدا عاقبت همگی مون رو بخیر کنه .
تو هم همچنین دوست من

نسرین یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 03:21 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

بیست و دو سال پیش منهم با سوزان و دخترش و مزدک رفتیم همهچه جایی ولی یادمه اونجام از پله ها شاکی بودیم. این دلیل هایی که نوشتی منطقی بودن و یکی دیگه می تونه این باشه که چون جای تفریحی سالمیه، همین پله ها کلی ورزشه.

دلم می خواست اونشب از بعد از نبودنت به دخمرک حرف نمی زدی. روز کاملی بوده از شادی، قبول ندارم دلیلتو عشق من...
تو اوج خوشی شوکه کردی بیچاره رو

پاکسازی جو بسته و برطرف کردن سوتفاهما عالی اند.

نسرین جان ورزش درست ولی با اون پله ها ارتروز گرفتیم

مسئول سلب آسایش مهردخت بودم

آبی یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 12:10 ق.ظ

وقت تون بخیر و شادی
اُ پارک حدودا 6 بار رفتم صددرصد عالیه و هیجانش بی نظیره از اون جایی که عاشق هیجانم جسور هم تشریف دارم همیشه بدون معطلی وارد تونل و سرسره ها میشم و پرت میشم بیرون . یادمه یکی از دوستانم دقیقا فاز ترس و سکته کردن گرفته بود از اون جایی که خودش پزشک بوده ترسش بروز نداد اما کلی دلایل پزشکی برامون آورد که این هیجان کاذبه چه بر سر سلامتی میاره ال و بل شده اینکارو نکنید ما هم دیدیم حسابی ترسیده نمیخواد تابلو بشه اینظوری میگه خب هیجان از دست میدن و کار درست من و شما انجام میدیم که نمی ترسیدیم البته باید منصفانه گفت این مدل هیجانات واقعا روحیه ماجراجویانه و جسورانه ای میخواد که قرار هم نیست همه از هیجانش بهره ببرندبعضیا ذاتا هیجان زیاد دوست ندارن.
میدونید کدوم بخش ماجرا دوست مهردخت عزیز که خودکشی کرده دردناکه ؟؟اینکه ثروت باعث میشه کسی دردهاشو نبینه متاسفانه در کشور ما هر کی مرفه ست برابره با بی درد بودن اما واقعا اینطور نیست .
چه حس خوبیه وقتی می بینی وبلاگ کسی رو میخونی که فهمیده و آدم حسابی ست بدون تعارف اینو میگم خیلی هم نمی شناسم تون فقط چند هفته ست که اینجا رو پیدا کردم آرشیوتون بیانگر یک چیزهایی بود که از این پست و چند برداشت خیلی خیلی عالی تون چنین دیدگاهی دور از انتظار نبود خودتون بهتر از من میدونید که هنر زندگی کردن فاکتورهای بی نهایتی میطلبه فقط درآمد تحصیلات و چهره خوب وغیره نیست.
به نظرم کسی که به مسائل عمیق نگاه میکنه فلسفه زندگی رو درک کرده و واقعیتهای دنیا رو می بینه یک آدم حسابی ست چون در زندگی هیچ چیزی به اندازه منطق و اعتماد به نفس نجات دهنده نیست خیلی نقش پررنگی در بهبودی و کیفیت زندگی داره از درون نباید تهی بود.
مهربانو عزیز این نگاه عمیق تون باعث میشه دخترتون هم یک شخص سطحی نگر نشه و این خودش یک موفقیت و لطف بزرگیست که در حقش انجام دادید سطحی نگری عامل تمامی عقب ماندگی ها و بی کیفیتی زندگیست وقتی قدر بدانید و قدردان بودن به دختر گل تون هم یاد بدین این خیلی نعمت عظیمی ست غفلت از لحظه ها سرمنشا همه دردهاست.
خیلی از دیدگاه تون لذت بردم در پناه حق همیشه پایدااااار و سلامت باشید.

وقت تو هم بخیر آبی عزیزم . دقیقا" همینطوره و تفاوت انسانها به همین چیزهاست .. همونطور که من و شما و خیلی ها عااشق هیجانیم و ریسک پذیریمون بالا ست ، خیلی ها اصلا از این هیجانات لذت نمی برن . نمونه ش خانم برادر خودم که جاش خیلی بینمون خالی بود . حالا مهردخت و مینا بودند ولی چون اندازه ی من جسارت این کارها رو ندارند فقط سقوط آزاد رو نیامدن ولی نسیم جون طفلکم ، اگر بود . از اول تا آخر باید تو اون قسمت استخر معمولی یا جکوزی می نشست چون حتی تو خونه با یه صدای بلند هم بهم میریزه .
در مورد دوست مهردخت هم همینطوره که میگی ، شاید نود درصد کسانی که از دور به زندگیش نگاه می کنند میگن : این دختر چه مرگشه ؟ پول تو دست و بالش ، پدر و مادر هر دو پزشک و اتفاقا مادر از اون پزشکاییه که خیلی راحت کار می کنه یه مرکز ی داره که توسط کارشناسا اداره میشه و بیشتر وقتش رو درخدمت خانواده می گذرونه ، خواهر بزرگترشم با اختلاف دو سال دانشجوی پزشکیه ولی همکلاس قدیمی مهردخت بشدت تنهاست ، یعنی اون ارتباط عمیق عاطفی که باید بین افراد خانواده باشه نیست . پس نتیجه میگیریم مادر ادم که پزشک هم باشه و وقتشم درخدمت خانواده باشه اما حرف نزنن باهم ، ارتباط چشمی و کلا جسمی نگیرن ، به عمق دل هم نقب نزنن فایده نداره . مادر بزرگ من خدا بیامرز سواد چندانی نداشت ولی بهیار ارتش و بسیار زن روشن و دانایی بود . از پدر بزرگم جدا شده بود و دوتا بچه هاش با نامادری بزرگ می شدند (البته نامادری مهربانو دلسوز بوده ولی خودش یه دختر بچه کم سن بوده که سه تا زایمان دوقولو کرده بود )با توجه به تعداد بچه های کوچیک خانواده زندگی آسونی نداشته . همیشه بابا میگن آخر هفته که به دیدار مادرمون می رفتیم و موقع خواب سرمون رو تو بغلش نوازش میکرد میگفت : بچه های من شما باید زندگیتون رو تغییر بدید ، هم بلحاظ مالی و هم بلحاظ دانایی . تنها راه شرافتمندانه ای که میتونید به هر دوتای اینا برسید درس خوندنه . در تمام مدت امتحانات بابا تو پارک درس میخوندن چون خونه واااقعا شلوغ بوده و همواره بشدت شرافتمندانه زندگی کردن تا بالاترین مدرک دریایی رو خارج از ایران گرفتند و همه ی اینها انگیزه ای بوده که مادر هفته ای یک بار بانوازش ها شبانه به بچه هاش میداده که صبور باشند که مهم هستند و مینتونند باعث تغییر زندگی و خوشبختی خودشون و دیگران باشند . این اون اعتماد به نفس و درایتیه که گفتی .
ممنون از محبتت و انرژی که بهم میدی آبی جان . متقابلا برات بهترین ها رو آرزومندم

شنل قرمزى شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 11:10 ب.ظ

بیاااااا در گوشت بگم

جااانم شنل قرمزیم .. دلم برات تنگ بود

خان دایی شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

سلام دایی با تشکر از پست اموزندت

پرسنل اونجا همه خانوم بودن؟؟

سلام به روی گلت خان دایی
شما چی فکر می کنی؟؟

خان دایی شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

قلب تو برا همه جا داره ها دایی

عززیزی خان دایی

الی شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 09:47 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com

ای جان به مهربانو
من رو پرت کردی به سفر 3 سال قبل مشهد که چه شلنگ تخته ای توی سرزمین موجهای خروشان مینداختم از هرچی سرسره بود چاله فضای و... خودمو پرت میکردم پایین
چه خوب که احساساتت رو بروز میدی کاری که من اصلا هنرش رو ندارم معمولا هرگز بروز نمیدم و همونجا توی دلم دفن میشه و گاها چه سوتفاهم هایی که ایجاد نمیکنه
**** دنیا با ادمایی مثل مهربانو خیلی جذابه

آخی عزیزم .. میبینی فقط خاطرات خوب برای ادم میمونه که میتونه تو شرایط سخت ، یاداوریش لبخند به لبمون بیاره و امان از خاطرات تلخ

محبت داری الی نازنین من

سمیرام شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 09:42 ب.ظ http://youneverknow.blogsky.com

وای من! چقدر با یه کوچولو توضیح کمتر و بیشتر سهیلا میشد همه چیز عوض بشه!!!
چقدر دلم برا اعظم سوخت
خیلی هامون خیلی وقت ها جای سهیلا ها و اعظم ها بودیم و مشابه همین ماجرا برامون پیش اومده ولی کاش مهربانوی ما هم مثل مهربانوی جانمون باشه
چقدر دل بزرگی داری شما مهربانو جان
کاش همه میتونستیم مثل شما باشیم

عزیز دلی سمیرا جانم .
دقیقا همینه ببین چه درصدی از مشکلات بر پایه همین سوء تفاهمات اتفاق می افته .
عزیزم من خودمم هر لحظه در حال سعی کردن برای ادم بودنم و خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم . مرسی مهربون

افشان شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 08:51 ب.ظ

شنل قرمزى شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 06:47 ب.ظ

سلاممممممممممممممممممم
اگه گفتى من کی ام؟؟☺️☺️☺️☺️

سلام به روی ماااهت
به چشمون سیاهت
به شنل قرررمزت
اگه گفتی تو کی هستی

خورشید شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام مهربانوی مهربون
درست متوجه شدم....ایشون خواننده وبلاگ شما بودن و اون پست رو خونده بودن؟؟؟؟
چه جالب و اینکه شما چقدر خوب میتونین شرایط رو مدیریت کنین. همین صحبتتون با مهردخت بعد از یه روز خوب و متعاقب خودکشی همکلاسیش.....حلقه های زنجیر رو با دقت میذارین کنار هم. این مهارت باارزشه.
لطفا اگه در این مورد کار خاصی انجام دادین،مطالعه ای کردین....به ما هم بگین
متشکککککرم

سلام عزیز دلم
بله کاملا درست متوجه شدی اعظم عزیزم خیلی وقت بوده منو می خونده و پا به پای شما نازنین ها همراهم بوده و نسبت به من و مهردخت و حتی بقیه خانواده م حس محبت آمیز و دوستانه داشته
نه واقعیتش اینه که هیچ مطالعه ای ندارم فقط تجربه های شخصیه و اینکه خیلی به هر موضوعی عمیق فکر می کنم و جنبه های مختلفشو تجسم می کنم .و معمولا مثبت ترین واکنشی که در لحظه میتونم انجام بدم و به ذهنم میرسه رو عملی می کنم .مثل پنجشنبه که متوجه موضوع اعظم و خوندن وبلاگ و اون پست خاص شدم میشد عصبانی بشم و فکر کنم چرا اعظم واضح موضوع رو نگفته و چرا سعی داشته بدون گفتن ماجرا از صحبت های ما متوجه موضوع بشه اصلا چرا ...ولی خودم رو گذاشتم جاش و در صدم ثانیه حس کردم بدون هیچ قصدی فقط شفاف مپضوع رو‌نگفته و الان متهم به انواع و اقسام صفات بد شده ضمن اینکه سهیلایی هم که فکر میکرده با هم صمیمی هستن هیچ احتمالی نداده و تبرئه ش نکرده .پس این دختر الان قلبش شکسته و اخر روز کاری دلش پر از غصه ست .خودم دوست دارم محبت و دلجویی ببینم پس بی معطلی رفتم سراغش و بغلش کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد