دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

مراقبت از سلامت روان کودکان"

امروز تمام مسیر خونه تا اداره رو به آرتین پسر بردیا ( برادرم ) فکر میکردم . درواقع مهردخت بعنوان اولین نوه ی خانواده ی ما و متولد 78 و آرتین دومی و فعلا" آخرین نوه و متولد سال 87 هستند . 


بطور معمول ، در تربیت آرتین ، نسیم جون مامانش و بردیا،  بیشترین و مهمترین سهم رو دارن .

بردیا از سه چهار سالگی به بعد ، تربیت و عادت  بعضی مسائل رو خیلی  تاکید داشت  و منم بهش حق می دادم .مثل اینکه بچه باید خودش غذاشو بخوره و بعضی چیزا رو مثل اسباب بازی هاش خودش جمع و جور کنه و کلا" احساس مسئولیت داشته باشه .


 اما نسیم با همون شخصیت فوق العاده با محبت ، دلش نمی اومد خیلی از این موارد رو رعایت کنه . بنابراین تا سالها بعد از اون غذا دهن آرتین می ذاشت (ما مامان ها خیلی کارها رو غریزی انجام میدیدم و به دلیل عشق زیادمون به بچه ها از منطق و قاطعیت دور می مونیم)

نه اینکه بگم بردیا کاملا  روش هاش درست و بجا بود ، اتفاقا گاهی انقدر سختگیر می شد که وقتی آرتین حضور نداشت بهش اعتراض می کردیم . 


با همه ی این احوالات آرتین  پسر  نسبتا" مودبی بار اومده . از پنج -شش الگی هم  به همت نسیم جون بصورت متصل کلاس موسیقی رفته (واقعا" نسیم جون در هر حااالتی ، چه خوشی و چه ناخوشی ، از جلسات موسیقی نگذشت و گاهی مطمئنم حتی زیر فشار مالی هم که بودند ، نسبت به آموزش بی تفاوت نشد )


آرتین هم تا دوسال قبل که پیانوی قشنگش وارد خونه نشده بود شاید خیلی موسیقیش رو جدی نمی گرفت ولی حالا دیگه از پای پیانوش تکون نمی خوره . ( حالا خیلی وقتا تو تنهایی از نواختن خودش فیلم می گیره و می فرسته تو گروه خانوادگیمون )


کلاس های زبانش رو هم  مرتب رفته هر چند که فکر می کنم میزان علاقمندیش به زبان خیلی نیست .

**********

درست چند ماه پیش بود که نسیم جون شاغل شد و آرتین که ده سال از مراقبت دائمی مامانش برخوردار بود ، مجبور شد از مدرسه بیادخونه و تنها بمونه . 


این برای آرتین چالش بزرگی بود چون تمام این سالها اگر نسیم جون بنا به دلایلی گرفتار بود و بهش می گفتیم آرتین رو با ماشین بفرست و .. هیچ رقم قبول نمی کرد و می گفت : به هیچ وجه اعتماد نمی کنم . 


تا حدودی هم بهش حق میدادم که تو این اوضاع نا امنی های اخلاقی که تو اجتماع داریم نگران باشه .


چند روز  پیش  بابا عباس باهام صحبت می کرد و گفت : مهربانو جان ، من  برای آرتین چیزی نوشته م که دوست دارم تو بخونی و نظرت رو بدی بعد براش ارسال کنم . 


پرسیدم : در چه خصوص ؟ گفت : بخونی خودت متوجه میشی . 



آرتین عزیزم سلام:

چند ماهی است که با کارمند شدن مامان ، تو تنها از مدرسه به خونه میای ، نهار می خوری ، می خوابی و بطور مستقل و مردانه به کارهات می رسی . عزیز بابا، حتما" به این نتیجه رسیده ای که شکر خدا ، کار و تلاش مامان و بابا برای فراهم آوردن امکانات و زندگی بهترِحال و آینده ی تو می باشد . رفاه نسبی ، محل زندگی ، خورد و خوراک ، مدرسه ، کلاسهای موسیقی ، زبان ، تحصیل در یکی از مدارس بنام تهران ، ثبت نام در یکی از باشگاه های فوتبال ، همه از تلاش های مامان و بابای عزیزت می باشند که بثمر رسیدن این تلاش ها ، امیدواری و سلامت و شادابی تو را دارد .  

حال اجازه بده قسمتی از زندگی خودم رو که در سن کنونی تو فرزند عزیز تر از جونم  بودم را تعریف کنم : 

پدرم ، از مادر من وتنها  برادرم جدا شده بود  و ما با نامادری کم سن و سالمون که پنج تا بچه ی کوچیک به دنیا آورده بود زندگی می کردیم . نامادری مهربان بود ولی به دلیل بچه های کوچکش وقت نوازش و رسیدگی به ما رو نداشت . ما در محله ی خوبی زندگی می کردیم و اغلب خانواده ها از سطح رفاه خوبی برخوردار بودند . اما خانواده ی ما به دلیل اشتباه پدرم و مدیریت ضعیفش ، مشکلات فراوانی داشتیم . همه ی انگیزه ی من برای تحصیل و درست زندگی کردن در نوازش های هفتگی مادرم که برای دیدنش ، آخر هفته ها پیشش می رفتیم شکل گرفت . خانه ی ما محل آسایش و فرصتی برای درس خواندن نداشت ، پس همیشه بعد ازکمک به نامادری و رسیدگی به خواهر برادر های کوچکترم با کتاب ها و تغذیه ی مختصری به پارک زیبا و سرسبز نزدیک خانه می رفتم و تا پاسی از شب مطالعه می کردم . 


مادرم همیشه من رو به درس خواندن و درست زندگی کردن نصیحت و سفارش می کرد و گوش دادن به همان نصیحت ها باعث شد در رشته ی خودم تا عالی ترین درجه تحصیل کنم و از راه درست و فراهم کردن امکانات برای خانواده م خارج نشوم.


عزیز بابا تو میتوانی  با امیدواری ، کوشش و حفظ انگیزه و اهدافت ، به همه ی  آروزهای درخشان و رویا های بزرگ و موفقیت های زندگیت برسی . 

قربونت برم . سلامت و شاد باشی 

********

با خوندن این متن اشک از چشمم جاری شد .. اول به داشتن چنین پدر نازنینی افتخار کردم ، بعد یادم افتاد که این مرد، از دلِ چه زندگی سخت و امکانات کمی ، بیرون آمده و وجود عزیزش چقدر در جهت مثبت شدن اطرافیانش تاثیر داشته و در آخر یادم اومد که تو اون روزهای سخت که مهردخت هشت ساله بود و دیگه نمیتونست مهد کودک بره و مجبور شد تنها تو خونه بمونه تا من از محل کارم برگردم خونه ، بابا نظیر همین صحبت ها یی که با آرتین داشت رو با مهردخت هم داشت و براش از سختی های کودکی و بعد باز شدن افق های موفقیت و تجربه ی آسایش و رفاه گفت . 


نمی دونم چند درصد از ما در بحران های خانوادگی ، حواسمون به کوچولو های عزیز خونه ست ؟ چقدر به بچه هامون فکر می کنیم وقتی عزیزی رو از دست می دیم ؟وقتی متارکه می کنیم و تصمیم می گیریم محل زندگی ، شغل و شرایط زندگی سابقمون رو تغییر بدیم ؟ 


چند نفر از ما که متارکه کردیم حواسمون هست که آدمای جدید و ارتباطات جدیدی که آغاز می کنیم ، چه تاثیری می تونه رو بچه های خانواده داشته باشه ؟ 


ما که اینهمه ادعا می کنیم همه چیز رو فقط و فقط برای بچه هامون میخوایم ، چقدر حواسمون به روح لطیف بچه ها در تلاطم دریای زندگیه ؟ 

نمیدونم مهردخت و آرتین چند درصد از معنای صحبت های بابا عباس رو متوجه شدند و این حرف ها تونسته کمکشون کنه یا خیر؟ 


 اما میدونم همه ی ما بزرگتر ها باید دغدغه ی اصلی زندگیمون مراقبت از سلامت روان بچه ها " این موجودات بی دفاع که با دعوت ما به این دنیا اومدن " باشه . 


این روزها که به موضوع نگهداری گربه بعنوان عضو جدید خانواده فکر میکنم ، احساس میکنم چقدر راحت و بدون در نظر گرفتن خیلی چیزها بچه دار می شیم !!! مسلما" بچه داشتن چالش خیلی بزرگتری نسبت به داشتن حیوان خانگیه "آیا واااقعا" اهمیت شرایط رو می فهمیم؟؟" 


لطفا" از تجربیاتتون با کودکان در کوران  زندگی بنویسید . 


دوستتون دارم 




نظرات 31 + ارسال نظر
Amir چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت 06:29 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

اگه من بگم که کتاب یا کتاب صوتی پدر پولدار و پدر بی پول رو تهیه کنید که پر بیراه نگفتم؟ آخه نویسنده کتاب در زمان کودکی یا شاید همون ابتدایی خودمون ، از باباش می پرسه که چطور باید پولدار شد؟

باباش معلم بود بهش گفت باید سراغ کسی بره که اینکارست و میره سراغ پدر دوستش که بهش چند تا درس در مورد پول و ثروت میده و خلاصه نتیجه این میشه که افکار عقاید این 2 تا پدر با هم جور در نمی اومده.

اگه چیزی برای پدر واقعیش ( معلم و بی پول ) خوب بوده ، برای پدر پولدار ( تاجر و پولدار ) بد بوده و برعکس . البته نه اینکه اونی که معلم بوده بی پول بوده ، نه اونم مایه دار بوده اما سطح مایه تیله تو اون یکی باباش بیشتر بوده.

حتی نوشته بود که به بازی هست به اسم مونوپلی که چرخه زندگی رو نشون میده ، کار - درامد - مالیات - بازنشستگی و همین.


خواستم بگم دیدگاه ها ، از دید ادم های مختلف فرق میکنه و همه خیر و صلاح بچه هاشون رو میخوان اما اختلاف سلیقه هست و بین علما اختلافه

البته امیر جان واقعا آدمایی رو هم داریم که فقط خیر و صلاح خودشونو می خوان هااا ..ولی کلا با نظرت موافقم

مجید چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت 02:32 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام مهربانو
قطعه قشنگی بود
داشت خوابم می برد

خوشبحال نسل امروز چه عشق و حالی میکنند

واقعا ما به چه فلاکتی بزرگ شدیم و....

سلام مجید عزیز
ای بابااا
آره واااقعا پررو شدن .. سه وعده غذا هم می خورن .. نمی رن از چشم بادومی ها یاد بگیرن با یه وعده معجزه می کنن

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت 12:38 ب.ظ

میدونی چقدر حسرت خوردم به حال نسیم چه خانواده شوهر با فرهنگ و با شعوری داره ماشالله به همتون انشالله همیشه همینطور خوش و خرم باشید

عزیزمی دوست بی نامم ، خیلی محبت داری .
نسسم جون خودش فوق العاده ست یه انسان فووول با محبت و نازنین
الهی برای تو هم بهترین ها باشه

سارا چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام. واقعا پدر فهمیده و با شعوری دارید که در برخورد با تنهایی نوه شون این رفتارارو کردن. من بعد به بدنیا اومدن پسرم خونه مادرم بودم و پسر من زردی بالا و طولانی مدتی رو تجربه کرد. من خودم هم افسردگی بعد زایمان داشتم و خیلی هم نگران بودم . مادر شوهرم هر روز چند بار تماس میگرف و ساعتای طولانی از کارایی که موقع زایمان بقیه عروسا و بدختراش کرده و غذا هابی که براشون حاضر کرده و اینکه اونا زردی نگرفتن میگفت. که منواحساس میکردم این حرفا یعنی من و مادرم باعث زردی بچه شدیم. چند بار بعد قطع کردن تماس من ساعتها گریه کردم از حرفهاشون. من کارمندم و پسرمو از ۹ ماهگی پیش پرستارش گذاستم. با اینکه که هیچ کمکی به ما نکردن تو نگهداری بچه همیشه با حرفاشون نارحتم میکنن. من میدونم زن بدی نیس و این حرفها از بدجنسی نیس و فک میکنه نظرش درسته. ولی خوب من درآمدمو تو خونه میارم و بارها هم گفتم اگه نیاز مالی نباشه نمیرم سر کار. اینا رو نوشتم تا شاید یکی بخونه بدونه با طرز بیان و صحبت چقد میتونه زندگی بچه شو تحت تاثیر بده. امیدوارم همه پدر و مادر درک پدر شما رک داشته باشن

سلام سارا جان .
میتونم درک کنم شرایط خوبی نداشتی و احتمالا به دلیل همون افسردگی بعد از زایمان روحیه ی شکننده ای پیدا کرده بودی . رفتار دیگران تو این شرایط باید خیلی حساب شده تر باشه وباید هوای کسی که اسیب دیده رو داشته باشیم. میدونم چی میگی سارا جون گاهی ادما واقعا قصد بدی ندارند ولی واژه هایی که استفاده می کنند بار منفی داره و دلشکستگی میاره .
ممنون از همه ی لطفی که داری

نادی سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 02:10 ب.ظ http://nanii.blogsky.com/1398/03

سلام به مهربانوی عزیزممم
درصد بالایی از ما در شرایط سخت بزرگ می شویم اما انگشت شمارند کسانی که تحت این فرایند روح شان متعالی و جان شان معطر شود..
چه خوبه که مهردخت و برادرزاده ات در معرض این عطر ملکوتی قرار دارند و در روح و جان انها تکثیر می شود.
الهی که همواره شاد و سلامت باشد و سایه سر همگی شما باشد.

سلام نازنین همزادِ مهربانو
درست میگی نادی جان بیشتر اوقات انسانها تو مواجهه با مشکلات کینه توز و نظر تنگ میشن . خدا رو شکر بابا عباس وارسته و مهربونه .
زنده باشی عزیزم خدا عزیزانت رو نگه دار باشه

Memoli سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 10:02 ق.ظ

عزیزمممم..شاید باورت نشه ولی کاملا اشکی شدم..مهربانو سایه ی پدرت استوار باشه همیشه..من خیلی خوشحالم که توی ۳۰سال زندگیم بابام بهترین رفیق و دوستم بوده..حتی الانم بهترین دوست همسرم بابامه..من تک فرزند هستم ولی هیچوقت با وجود بابام این تنهاییو احساس نکردم..

ای جااانم خدا سایه ی مهربونش رو براتون نگهدار باشه . چقدر خوبه اینو شنیدم عزیزم . بچه م مهردخت همیشه میگه میدونی افتخار آمیز ترین چیزی که تو در زندگیت داری من ندارم و هر وقت تو جمع از پدرت میگی من تو افق محو میشم ؟؟

کیهان سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 08:22 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

مهری عزیزم
....خوب من حالا می خوام نوشته را از انتها به ابتدا بخوانم!!!
بله از انتها به ابتدا.
کاپتن عباس را که می شناسی؟بله همان پدر مهربان.ایشان سالها در محیطهای نا متعارف و در شرایط سخت و بحران ها کار کرده و برای اعضای کرو (کارکنان و خدمه کشتی) پدری کرده است. در عین اینکه همیشه و زمانهایی که از خانه و خانواده دور بوده دلش پیش بچه هاش بوده!
بله یک کاپتن هیچ وقت نباید از خود ضعف نشان بدهد هیچ وقت نباید خسته بشود هیچ وقت نباید نامرتب باشد هیچ وقت نباید ... هیچ وقت نباید .....متوجه می شوی چه می گویم!!؟بله یک کپتن پشت و پناه افرادش است در سخت ترین شرایط ولی خودش هیچ پشت و پناهی ندارد.فردی تنهاست و مغرور و در عین حال مهربان و فدا کار.
مهری؟بیشتر به پدر برس! پدر تنها بوده است سالهای سال پدر سالهای سال پشت و پناه خیلی ها بوده و هست در حالی که خود هیچ پشت و پناهی نداشته است.
امیدوارم که متوجه حرفم شده باشی!
بچه ها فرصت زندگی دارند و مطمین باش راهشان را پیدا می کنند اما کاپتن عباس و من و ....
مرسی مهری

کیهان جان کامنتت رو بارها و بارها خوندم . ممنونم دوست من خیلی بابا عباس عزیزم ، این کاپیتان خسته از اقانوس ها و تلاطم زندگی رو قشنگ توصیف کردی .
نصیحتت رو به جون می خرم و امیدوارم عملکرد بهتری داشته باشم .
بی نهایت سپاسگزارم

غریبه سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 07:37 ق.ظ

با سلام
ما در شهرستان زندگی می کردیم چون هر دو شاغل بودیم در روزی که من شیفت بودم بچه ها را به مادر می سپردیم
خب بعضی وقتها هم خواهرم بچه هایش را می آورد او هم شاغل بود و حسابی مادرم را کلافه می کردند
بعد که تهران اومدیم بچه ها هوای همدیگر را داشتند این مسئله باعث شد که انس و الفت فراوانی بهم پیدا کنند و در همه جا پشتیبان هم باشند
به طوریکه این انس و الفت زبانزد همه هست
به خاطر همین است من تک فرزندی را رد می کنم به نظر من
فرزند زیاد نعمت است و پشتیبان هم در تلخی و شیرینی زندگی هستند
به قول شوهر خواهرم که بشوخی به ما نسل قدیمی ها که می گوید یدکی ما هم دیگه پیدا نمیشه
واقعا به پدرت باید افتخار کرد که با همت والایش توانست افتخار کسب کند
چقدر اینگونه افراد دوست داشتنی هستند

سلام غریبه .
خدا همه ی مامان های مهربونی که همیشه پناه و پشتیبان بچه ها بودند نگهدار باشه و اون مادران نازنینی که روی در محاق خاک کشیدند مثل مادر بزرگوار خودت رو غرق نور و ارامش کنه

بابت بابا ممنونم خدا عزیزانت رو حفظ کنه

خان دایی دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 05:45 ب.ظ

دایی الان من سوال برام ایجاد شده
تو اگه گربه بیاری..میشی مامان بزرگ گربه؟؟

چون وظایف مادرانش با یکی دیگست

مهردخت اصرار داره من مامان جفتشون باشم البته نوشته کتبی داده کلیه زحمات خواهر یا برادرشو بکشه

مجید شفیعی دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 02:37 ب.ظ

سلام

درود بر بابا عباس گل

از نامه نوشتنش که بگذریم چقدر قشنگ هنوز داره تو رو تربیت میکنه

و چقدر با عدم تکبر و مهر ورزی و همدلیش از اشتباهات احتمالیش جلوگیری میکنه.

دوستش دارم این مرد باشعور رو

گفتی میخوای گربه بیاری؟

یه سوال دارم

میخوام بدونم دلیل علاقمند شدنت به انجام اینکار چیه؟ چون داشتن یک حیوان در خانه یعنی اسیری بزرگ به دلیل وابستگی ای که در اثر اسارت برای اون موجود به ما ایجاد میشه و رسما میشه یه زحمت شدید برامون.

دوست دارتم مهربانو

سلام مجید جانم
درود بر تو که پدر دوتا دختر شیرین و دوست داشتنی هستی و ان شالله دخترای گلت همیشه به وجودت افتخار کنند

مجید جان ..هیچ عشقی بدون اسارت نیست البته همه ش هم به دلیل اینکه دوست داری در بهترین شرایط و امکانات باشه .
همیشه علاقه داشتیم مجید جان ولی مهردخت کوچکتر بوده و شرایطی که الان داریم رو نداشتیم . بعد طبق تحقیقاتی که کردیم نگهداری از موجود زنده ای که دوسش داریم و برامون ممکنه انرژی مثبت و جریان مهرورزی رو تو خونه مون تشدید می کنه .
احساس میکنم مهردخت هم از نظر روحی به این کار نیاز داره

زهرا دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 01:07 ب.ظ

خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و پاسخم رو دادید.
خدا میدونه چه قدر شما رو قبول دارم که ازتون نظر خواستم.
کاش نزدیک بودیم و میتونستم از نزدیک باهاتون دیدار کنم و دوستتون باشم.
من بعد از بارداری اولم مشکلات جسمی شدیدی گریبانگیرم شده که بارداری بعدی برام با ریسک فراوونی همراهه. ولی با این حال باز هم تردید داشتم برای داشتن یک فرزند دیگه و در حال تحقیقم. امیدوارم بتونم تصمیم درستی بگیرم

قربونت زهرا جانم . محبت داری عزیز من
امیدوارم با توجه به همه ی شرایط بهترین تصمیم رو بگیری و همیشه ازش راضی باشی عزیزم .. منو بی خبر نذار نازنین

مهسا دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 11:39 ق.ظ

ای جونننننننن به این پدر
خیلی خیلی کم هستند آدمهایی مثل ایشون.که البته همون تعداد کم هم انگار همسن هستند و گوگولی

خدا نگهدار همه شون باشه و عمر با عزت بهشون بشه کاش جوون هامون الگو بگیرن مهسا جون

طیبه دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 11:20 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام
من از اون مامان های بیخودم
هنوز غذا میذارم دهان نیکانم
ولی باید مفصل توضیح بدم چون الان گردنم درد می کنه نمی تونم بنویسم.بعدا کامل بهت میگم
قبلا دلیل علمی داشت الان سالهاست عادت غلط غذایی شده برامون متاسفانه

سلام عزیزم .. ما همه مون بیخود بازی زیاد در این زمینه داشتیم تی تی جونم
آخی خیلی ناراحتتم این اواخر همهش گردن درد اذیتت می کنه
می بوسمت

الی دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 09:10 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

چقدر حرفای بابا عباس نازنین من رو هم آروم کرد حتما آرتین هم کم کم وابستگیش کمتر و کمتر میشه
بچه های نسل جدیدتر (حداقل نسبت به ما تباه های دهه60) خداروشکر امکانات و آرامش بیشتری دارند. حتما ارتین قدر زحمات پدر و مادرش رو میدونه
من تجربه بچه داری ندارم خودم اما در اطرافم میبینم
شاید گفتنش زیاد از نظر خیلی ها خوشایند نباشه اما من میبینم که بچه هایی که حداقل کمی سختی میکشن( حالا نه اندازه نسل ما که در جوونی دیگه له و داغون باشنن) بهتر و مستقل تر بار میان و شاید در اینده مشکلاتشون رو راحت تر بتونن حل کنن
کلا موافق تهیه همه نوع امکانات و اینهمه چتر حمایتی نیستم

ای جاانم الی عزیزم .. بله امیدوارم تو هم به همه ی آرزوهای قشنگ و رویاهای بزرگت برسی
من با نظرت کاملا موافقم الی جون . کاملا درسته و متاسفانه سرویس های اضافه به بچه های دهه های اخیر نتیجه ی خوبی نداشته .

سمیرام دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 08:36 ق.ظ http://youneverknow.blogsky.com

خوش به حال آرتین و مهردخت جان که همچین پدربزرگ نازنینی دارن
من که کوچولویی ندارم تا تجربه ای در این زمینه داشته باشم اما همیشه سعی کردم از رفتارهای متفاوت خواهر و برادرهام با کوچولوهاشون و نتیجه ای که رو بچه ها داشته تجربه بگیرم.... انقده که من عاشق داشتن یه کوچولوام عاشق داشتن بابای بچه نیستم بی خودااا

بزرگترهای خانواده واقعا نعمت هستن و خدا سایه شون رو همیشه برامون حفظ کنه... سایه پدر عزیزتون همیشه مستدام باشه مهربانوی جانم

عززیزم
الهی هم یه همسر نازنین نصیبت بشه هم یه بچه ی سالم و گل از همون پدر
الهی آمین . ممنونتم عزیز دلم

سمیرا دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 08:36 ق.ظ

خدا پدرتون رو سلامت نگه داره
چه جالب متن زیباتون همزمان شد با روز پدر.

ممنون سمیرای عزیز .. بله تصادف جالبی بود بدون اینکه یادم باشه .
روز پدر برای همه ی پدرهای متعهد و دوست داشتنی مبارک

متولد ماه مهر دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام عزیزم
من پسرم را تقریبا از نه ماهگی گذاشتم پیش خاله اش، یادآوری اون روزها که گریه می کرد و محکم به من می چسبید که سرکار نروم هنوز هم داغونم می کنه. و احساس می کنم که در حقش ظلم کردم البته الان پسرم نزدیک شش سالش میشه و هنوزم اضطراب جدایی از من را داره نمی دانم کار خوبی کردم یا نه ولی بهر حال تصمیم خودم این هست که بعد از 20 سال سابقه خودم را بازنشست کنم چیزی حدود دو سال و نیم دیگه و از بودن در کنارش لذت ببرم. البته باید دید که زمانه برامون چه تقدیری مقدر کرده. راستی یادم هست مشاور یا روانشناس خوب می بردی اونوقتها را مهردخت را، آیا الان هم برای سن و سال پسر من سراغ داری؟ ممنون میشم بهم بگی. اما موضوع اصلی پست شما به نظرم معمولا خانواده های تک فرزند بچه ها خیلی دیر به استقلال می رسند و همیشه خانواده همراه بچه در غذا خوردن و لباس پوشیدن و .. است. راستی بازم سوال شرمنده پسر من هم کلاس موسیقی میره یعنی دقیقا از چهار سالگی و الان گیتار را انتخاب کرده به عنوان ساز ولی اصلا تمرین نمی کنه ، نمی دونم ادامه بدم و ببرمش کلاس؟چقدر پستت عالی بود چقدر سوال داشتم من. می بوسمت

سلام مهری جانم
خودت رو ملامت نکن عزیزم. متاسفانه شرایط اینطور ایجاب می کرده مهردخت هم هنوز همه ی هفته رو با عشق اینکه یه روز اداره نمی رم می گذرونه . علت اینکه من زیاد با بچه دار شدن موافق نیستم همینه . در کشورهای پیشرفته جهان والدین (هم پدر و هم مادر ) برای بچه دار شدن یا حتی بچه به سرپرستی گرفتن ، مرخصی های بلند مدت دارند . یعنی با خیال راحت چالش نوزاد رو بگذرون و همگی به یک نقطه ی اطمینان و ارامش برسید . نه ما که همه چیزمون با استرس و فشار روانی بود .
منم مثل خودت تو فکر هستم که مرداد 1400 با بیست سال سابقه بازنشست بشم و صد البته وابسته به شرایط اقتصادی اون موقع م داره .
عزیزم تو چند پست قبل نوشتم که با یه مرکز مشاوره ی عالی در نزدیکی محل کارمون آشنا شدم که برای تو هم میتونه خیلی مفید باشه .
این سایتشونه
https://rameshfamily.com/

تلگرامشون
https://t.me/rameshgroup
اینستا گرام
https://www.instagram.com/ramesh.group/

آدرس و تلفنشون

گروه روانشناسی رامش
فرمانیه، کوچه مریم، خیابان ارغوان غربی، پلاک۵۲، تماس ۲۶۱۳۴۰۳۵(پاسخگویی۱۶الی۲۱

من با آقایی بنام کمیجانی در ارتباطم و خیلی خیلی راضیم . حتما ازشون کمک بگیر .
متاسفانه ما پدر و مادرای دهه پنجاه و شصت بخاطر اینکه بچه هامون راحت تر زندگی کنند ، سرویس های اضافه دادیم و عموم بچه ها به اون استقلالی که باید نرسیدن . .
درمورد کلاس موسیقی ،آرتین هم همینطور بود خیلی سخت سر تمرین می نشست ولی به مرور علاقمند شد . البته دوتا فاکتور در علاقمندیش خیلی موثر بود و یکیش تغییر اموزشگاه و مربیش بود و دیگه اینکه اعتماد بنفسش تقویت شد . یادمکه یه روز پردیس سینمایی چارسو بودیم اونجا یه پیانوی سفید و شیک بود .. بچه ها می رفتن طرفش و حراست به پدر و مادرها گفت که بچه ها رو منع کنند . آرتین بهشون گفت من بلدم بزنم و نگهبان بهش اجازه داد . (دستش درد نکنه)
آرتین جند تا قطعه رو با کمترین اشکال نواخت ، مردم دورش جمع شدن و فیلم گرفتم و کلی تشویق شد ..اونجا بود که خیلی به خودش مطمئن شد و احساس می کنم از دیده شدن کلی لذت برد .
من بودم حتما از مشاور کمک می گرفتم و در صورت تایید کلاس رو ادامه میدادم عزیزم .
خدا روشکر که پست برات مفید بوده . خودت و پسر نازنینت رو می بوسم

نسرین دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 02:33 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

...
نمی تونم هیچی بنویسم برات. هر چه بود بابات گفتن و تو تکمیلش کردی.
لااقل الآن نمی تونم. بعد از خوندن یه پست به این پر احساسی چی می تونم بنویسم؟

عزیزمی نسرین جون . مامان و بابا گاهی یاد تو و بقیه دوستانمون در اون روز فروردینی دوست داشتنی می کنن و احوالت رو از من جویا میشن .
همیشه لطف داری

آوا دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 02:00 ق.ظ

سلام مهربانو جانم

چه پدر نازنینی....خدا براتون حفظشون کنه...امیدوارم که سایه پرمهرشون سالیان سال بر سر شما فرزندان برومند و نوه های نازنین باشه....

سلام آوای عزیزم
ممنونم عزیزم . خدا عزیزان تو رو هم نگهدار باشه

راتا یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 11:04 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام به مهربانوی عزیزم ....
خدا به پدر گرامیتون سلامتی و عمر با عزت بده منک دلم رفت واسه این همه عشق و کمالات....

منم مثل مهردخت جون تجربه داشتن چنین پدربزرگ نازنینی رو داشتم و عاشقش بودم ،، الان که یادم میفته میفهمم ک چه نعمتی بود حرفا و تجربیات قشنگشون که واسه من مثل قصه تعریف میکردن... پدربزرگ من عاشق این بود ک من بشینم کنارش و باهام حرف بزنه حرفهای نگفته ای که فقط به نوه ی کوچولوش میزد،،قصه بگه شعر بخونه ، گاهی وقتا مث یه بچه میشد و با من بازی میکرد .... واقعا ممنون از متن قشنگتون منو برد به بهترین روزای زندگیم ...
الهی خدا حفظ کنه این بزرگترای عزیز رو همه واسه شما هم نوه های گلشون

سلام راتای نازنین
ممنون از دعای قشنگت الهی آمین
خدا پدر بزرگ مهربون و عزیزت رو غرق نور و ارامش کنه عزیزم . هیچ چیز بهتر از یاد و خاطره ی خوب نیست .
ممنون که همراهمی

pony یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 10:56 ب.ظ

استفاده کردم

چه خوبه حرف زدن و نامه نوشتن برای بچه ها

فقط وقتی هوش و سماجت بچه از پدر و مادرش بیشتر باشه مصیبت میشه

و پدر و مادری مسن و دلرحم ....

خیلی خوبه پونی جان .
درست میگی بچه های باهوش رو به راحتی نمیشه راضی کرد

سحرجدید یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.kamandmaman.com

خدا پدر و مادر عزیزت رو برات سلامت نگهداره .....
بعدا میام کلی نطق در مورد بچه داری میکنم ....نمیدونم چرا الان نطقم نمیاد

ممنون سحر عزیزم .
خدا مادر نازنینت رو غرق رحمت کنه .
گاهی اینجوری میشه دیگه

زهرا یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام خواهر خوبم مهربانوی عزیزم
من‌از خواننده های خییییلی قدیمی وبلاگتون هستم. اون موقع که مهردخت یه دختر کوچولو بود.
چند باری هم کامنت گذاشتم ولی فراموش کردم با چه اسمی.
همیشه از شما و نوشته هاتون چیزهای فراوونی یاد گرفتم و کاملا مشخصه که از چه خانواده ای هستید.
حالا که انقد شما و طرز تفکرتون رو میپسندم یه سوال میخوام بپرسم.
نظرتون در مورد تک فرزندی چیه؟ توی این شرایط جامعه از هر نظر اقتصادی و اجتماعی و ... و با داشتن حقوق متوسط کارمندی.

سلام زهرای عزیزم . ممنون منو خواهر خطاب کردی این واژه بار عاطفی فراوونی داره
عزیزمی مرسی که همیشه همراهم بودی .
زهرا جان من با تک فرزندی موافقم . اگر زندگی نرمالی هم داشتم و متارکه نکرده بودم باز هم مادر تک فرزند بودم .
تو شرایط جامعه ی ما که فقط مختص امروز نیست و سالهاست که شرایط نابسامانی داریم . بچه آوردن از نظر من یه جور" کودک آزاری" محسوب میشه . این موضوع با شرایط خوب مالی پدر و مادر هم رفع نمیشه چون مسائل اقتصادی یه آیتم مهم در این مورده ولی همه ش نیست .
گذشت اون زمانی که مادرها چهارتا بچه به دنیا می آوردن و این بچه ها تو حیاط و کوچه بازی می کردن و بزرگتر ها ، کوچکتر ها رو بزرگ می کردن . همه هم تقریبا مثل هم بودن و تصور بچه ها از زندگی همون بود که اونا داشتند . امروز به لطف اینترنت ، دنیا تبدیل به دهکده ی جهانی شده .. بچه ها دنیای بیرون رو میبینند و می خوان همپای همه جای جهان ، از رفاه و اسایش و ... برخوردار باشند تحصیل در رشته های مختلف علمی و هنریو علوم انسانی ، بازار کار کافی برای عرضه ی استعداد هاشون و هر چیز دیگه ای که استاندارد زندگی در کل دنیاست رو طلب می کنند . این وسعت تکنولوژی و هوشیاری بچه ها ، دقت در تربیت خاصی هم می طلبه . پس دیگه خانواده ها نمی تونن فقط پول پای بچه ها بریزن و امیدوار باشند بچه ها خوب و درست بار بیان (البته این خوب و درست هم معانی متفاوتی داره )والدین حتما باید بسیار وقت بذارن و بسیار چیز بدونند و باسواد باشند تا بتونند جوابگوی کودکان و نوجوون های امروز باشند . پدر و مادری که خودشون با تکنولوژی اشنا نیستند چطور می تونند راهنما و راهگشای بچه ها باشند ؟
پس بنا به عقیده ی شخصی من اگر یه پدر و مادر از نظر مالی در حد مناسبی باشند ، انقدر باید برای همراهی در جهت تربیت بچ وقت بذارن و خودشون تربیت مناسب و درست و آموزش های لازم برای همسو و هم نظر بودن در این امر رو دیده باشند که بتونند تا حدودی در این امر موفق باشند .. واقعا کی میتونه اینهمه وقت و انرژی اختصاص بده ؟ با این حساب امیدوارم بشه از پس یکیش براومد .
عزیزم این ها صرفا نظرات شخصی من هستند که نه مدرک و نه صلاحیت کارشناسی در این امور رو ندارم .
ممنونم که نظرم رو پرسیدی

بهار یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 07:27 ب.ظ

مهربانو جونم. سلام چقد کیف کردم از این پست خدا حفظ کنه همه پدر و مادرها رو ،علیالخصوص باباعباس عزیز رو
پدر. مادرامون اغلب تو شرایطی که اصلا قابل مقایسه با امکانات الان ما نیست بزرگ شدن،پدر من هم هر وقت از سختی های بچگی اش میگه براش اشک میریزم از دست دادن مادر تو پنج سالگی و نامادری نامهربون و پدری که اون هم تو دوازده سالگی از دست میدن بابا همیشه تعریف میکنن که مسافت 60 کیلومتری رو پیاده روی میکرده تا به مدرسه برسه و با تمام این سختی ها اون زمان که دیپلم گرفتن یه جور افتخار بوده لیسانسش رو میگیره و برای تحصیل مدتی به امریکا میره.وقتی مقایسه میکنم میبینم این خودساختگی نتایج بهتری داشته گویا و راستش زیاد خوشبین به باز کردن تمام و کمال چتر حمایتی خانواده بر سر کودک نیستم .
میشه لطفا راهنماییم کنی که چطور مهردخت 8 ساله رو مجاب کردی در ساعات کاری شما تنها بمونه تو خونه. دخترم الان تو 8 سالگی به شدت مقاومت میکنه در مقابل تنها موندن و باورت نمیشه مهربانو جونم که الان که مدرسه تعطیل هست مهد میزارمش ،ممنونم که تجربه های قشنگ ت رو در اختیارمون میذاری میبوسمت

سلام بهار عزیزم . الهی آمین ممنونتم دوست من
کاملا درست میگی و موافقتم بهار جان ، بنظر من هم عملکرد پدر و مادرهای دهه ی پنجاه و شصتی زیاد درست نبوده .. نه به پدر و مادر های طفلکی ما که اینهمه سختی کشیدن و نه به بچه های ما که خودمونو انقدر اذیت کردیم و به هوای اینکه اذیت نشن نذاشتیم آب تو دلشون تکون بخوره و نتیجه ش متاسفانه نسل بی هدف و مسئولیت ناپذیر و بی تفاوت به ارزش ها شده (عموما" اینطور شده).
عزیزم وقتی با مهردخت در این مورد صحبت می کردم، خیلی واکنش نشون می داد و اصلا" قبول نمی کرد . ولی من دست از صحبت و عنوان کردن برنامه ی زندگیمون و آوردن دلیل و برهان بر نمی داشتم (نمی دونم اصلا دلایل من رو متوجه می شد یا نه ؟ شاید بچه ها در اون سن قدرت تجزیه و تحلیل و درک مسائل رو ندارند)
بالاخره تصمیمم رو عملی کردم . یکهفته طول کشید و خیلی وقت گذاشتم . مرتب تلفن دم دستمون بود و با هم صحبت می کردیم تا اضطراب ناشی از تنهایی اذیتش نکنه . (مرتب که میگم واااقعا زیاااد هاا)یواش یواش با شرایط سازگار شد و کشف کرد که تنهایی می تونه چه جذابیت هایی داشته باشه . هر چند که هنوز هم بابتش ناراحته و تمام هفته رو به این امید که روز تعطیل می رسه و هر دو با همیم می گذرونه .
این چیزا خیلی به شخصیت بچه ها هم مربوطه عزیزم .. درست مثل خودمون بعضی ها مقاومتشون بیشتر و بعضی ها کمتر .. بعضی ها وابسته تر و بعضی ها مستقل ترن.
مهردخت معمولا قیل و قال قبل از ماجراش بیشتره
بنظرم بهش مسئولیت بده که در نبودت یه کارای کوچولوی بی خطر رو انجام بده مثلا " چند تا بگو قبل از رسیدن من دوتا میوه رو خورد کن و مدل دار بچین وقتی رسیدم، چون تو خانم خونه بودی ازم پذیرایی کن .
یا دختر نازت در غیاب تو ، لیست بنویسه که چه غذاهایی رو در سه روز آینده بپزی . یخچال رو بررسی کنه ببینه محتویات یخچال باقیه یا تموم شده ؟ مثلا شیر و ماست و پنیرو تخم مرغ یا خیار گوجه و کاهو (همین چیزهایی که معمولا باید باشه ) دارید یا باید یاداوری کنه که بخرید .
عزیزم منم ممنونم که قابل میدونی و نظرم رو می پرسی . هم خودت هم دختر نازت و هم دست پدر عزیز و بزرگوارت رو میبوسم عزیزم

دلنوشته های نیایش یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 07:10 ب.ظ http://niiyayesh1351.mihanblog.com/

اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان.

تو پای خوبی هایت بمان.

مردم حرف می زنند، حرف باد می شود می وزد در هوا و تو را دور تر می کند از تمام کسانی که "باور" برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.

اگر کسی معنای عاشقانه هایت را نفهمید بر روی عشق خط نکش!

عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.

دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد

تو خوب باش...

تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند

و زیر لب بگوید:

هنوز هم عشق پیدا می شود...



نادر ابراهیمی

عسل یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 05:50 ب.ظ

مهربانوی گلم الان میفهمم که چرا اینقدر خوب تربیت شدی این پدر رو باید رو تخم چشمها نگه داشت انشاله که تاسالهای سال در کمال صحت و شادمانی سایه شون بالای سرتون باشه
منم اشکم در اومد چه برسه ب تو نازنینم

محبت داری عسل نازنین
خدا عزیزانت رو نگهداره گلم

فندوقی یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 03:58 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

کاش میشد پستاتو فوروارد کرد.
من که عاشق بابا بودم با محبتا و اون لبخند قشنگشون. الهی عمر با عزت و سلامتی داشته باشن و چه خوبه که حواسشون به همه چی هست.
الکی نیست که تو انقدر ماهی مهربانو جانم یه درصدیش بخاطر همچین پدریه.
واقعاً مسئولیت خیلی سختیه مادر و پدر شدن.


خدا پدر بزرگوارت رو رحمت کنه عزیزم . ای جااانم محبت داری فندوقی جانم خوبی از خودته .
بله بله واااقعا" سخته

تیلوتیلو یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 03:35 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

چقدر پدربزرگ فهیم و دانایی داره آرتین جان... خدانگهدار همه ی عزیزانتون باشه
یکی از عادتهایی که توی خونه ما از وقتی ما خیلی کودک بودیم وجود داشت همین نامه نوشتن بود. مامانم خیلی از موارد را مستقیم به ما تذکر نمیدادند و برامون نامه مینوشتند و الان مغزبادوم هم این کار را به خوبی بلده

قربونت تیلوی عزیزم . خدا عزیزان تو رو هم نگهدار باشه .
چقدر حالب ما هم همین عادت رو داشتیم . وقتی مامان من مینا رو باردارشد ، اسفند 59 بود و ما تازه مهاجر جنگی شده بودیم همه چیز بهم ریخته بود و مامان اصلا اعصاب درستی نداشت و تصمیم گرفته بود هر طور شده این بچه ی جدید رو به دنیا نیاره . تو اون 9 ماه بارها برای مامانم نامه نوشتم و ازش خواستم از فکر نیامدن خواهر کوچولوم بیاد بیرون و تعهد دادم که خودم مامانش بشم .
بالاخره آبان ماه 60 به دنیا اومد و نامه نگاری های من بابت اون موضوع تموم شد .
الان مامان یه چمدون کوچولو پر از نامه های اغضای خانواده به هم داره

نیروانا یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 03:12 ب.ظ http://life-career.blog.ir

همین که آرتین گل تا الان شانس این رو داشته که تمام و کمال مادر رو تحت سلطه داشته باشه باید کلاهشو بندازه هوا :))

من بعد از ازدواج چون تو دو تا شهر مختلف بودیم و نتونستم کارم رو به شهر جدید انتقال بدم ناچار استعفا دادم
بعد از ازدواج هم تقریبا زود مامان شدم
وقتی کارم رو از دست دادم طبعا خیلی ناراحت شدم
ولی وقتی پسرم حدود دو سالش بود یک موقعیت شغلی دیگه پیش آمد
و بعد از طی مراحل آزمون و مصاحبه و ... مجددا رفتم سر کار
یعنی وقتی که پسرم نزدیک سه سالش بود
و همیشه خدا رو شکر میکنم که تا اون موقع تونستم با آرامش و بدون عجله و استرس (که باید به محل کار برسم و ...) کنارش باشم

والا مورد ما برعکس بود
یعنی من دوست داشتم پسرم کاراشو خودش بکنه
ولی باباش همش می گفت واااااااااای غذا ریخت رو لباسش و ...
(در حالی که پیشبند می بستم و غذاش رو هم تو ی سینی گنده میزاشتم)
ولی از ترس این غرغرها مجبور میشدم خودم بهش غذا بدم که هیچم خوب نیس

وااقعا"(سلطه رو خوب اومدی نیروانا جون)
چه خوش شانس بوده گل پسر که مامان رو درکنارش داشته . من از یک سال و نیمه گی مهردخت شاغل شدم و هنوز هم وقتی فکر میکنم می اومد خونه تنها غذا می خورد دلم آتیش می گیره
من که اصلا معتقدم بچه ها باید غذا رو با دست انقدر به سر و کله ی خودشون بمالن تا حسابی با بافتش اشنا بشن و از خوردن کیف کنن.
بله یه سری کمک ها دیگه اصلا خوب نیست

رهآ یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 02:39 ب.ظ http://rahayei.blogsky.com

وااای مهربانو جان تو چرا انقدر خوب مینویسی؟ و من چرا انقدر دیر باهات آشنا شدم؟!


اتفاقن من الان وبلاگم باز کردم که راجع به بچه داری و شرایطش بنویسم .. راجع به باید ها و نبایدهام ... بعد گفتم اول بخونم وبلاگای اپ شده رو بعد بنویسم :)

عزیزمی رها جان . محبت داری دوست من
چقدر دل هامون بهم نزدیک بوده

خان دایی یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 01:49 ب.ظ

ول خواستم از تجربیات بگم

ولی دیدم میتونه یه پست باشه برا وبلاگ خودم

خان دایی از تو توقع نداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد