دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عشق پنجاه ساله

فاطمه سلطان،  زنی از تبار کُردستان بود. قد بلند و هیکلدار .  اما وقتی از نُه شکمی که زاییده بود، فقط یکی از بچه هاش جوونی رو دید و بقیه، دونه دونه تو سن های مختلف مُردن و کمرش رو شکستند، آیه براش نازل شد که دیگه باید بیشتر از چشماش، مواظبِ تنها دخترِ باقیمانده ش یعنی قمرالزمان باشه . 


یعنی  اگر از حرف مردم نمیترسید، قمر رو  توی پستو قایم می کرد تا هیچکس اونو نبینه و مجبور نشه شوهرش بده.  

اما مگه ممکن بود دختر زبر و زرنگی مثل قمر رو بشه  پنهان کرد؟ 

بالاخره چشمِ قمر، از بین خواستگارا، ابراهیم خان که ارتشی بود و انگار سرش به تنش بیشتر می ارزید، رو گرفت . 

ابی و قمر سر سفره ی عقد نشستن ، تو دل فاطمه خانوم غوغااایی به پا بود ولی خودش رو دلداری میداد که چند وقت بعد قمرجانش یه دوجین نوه براش میاره و غمِ بچه های زیر خاک رفته ش رو با اونا به دست باد می سپره ...


روزها گذشتند و  ماه ها از پی هم ... ولی شکم قمر کماکان به کمرش چسبیده بود و هیچ علامتی از بارداری در وجودش پدیدار نمیشد . 

چند سال از ازدواجِ دردونه ی فاطمه سلطان گذشته بود که ابی خبر داد، ارتش حکم انتقالیش رو برای تهران زده . 


همونقدر که قمر از این خبر خوشحال بود و تو دلش به رویای  مادر شدن با دوا و درمون های پیشرفته ی دکترای تهرانی، شاخ و برگ  میداد، مادرش داشت از غصه هلاک میشد و نمیتونست بپذیره که دخترش رو باید راهی کنه . 


دست آخر با شوهرش سر دعوا و ناسازگاری گذاشت که باید ما هم از اینجا به هر جایی که قمر رفت کوچ کنیم. 

هر چی شوهرش دلیل و برهان آورد که نمیتونه دیار آبا و اجدادی و  کسب و کارش رو رها کنه ، به خرجِ فاطمه سلطان خانوم نرفت . 

بالاخره  از شوهرش خواست طلاقش بده، ولی مردش قبول نکرد و گفت: طلاقت نمیدم ولی هرجا که خواستی برو که آزادی. 


شاید هیچکدومشون فکر نمی کردن این کوچ و خداحافظی، تا ته عمرشون ادامه داشته باشه و دیدارهاشون به قیامت بیفته ولی واقعاً اتفاق افتاد و قمر و ابی، همراه فاطمه سلطان خانوم، مادر قمر برای همیشه از کردستان به تهران رفتند ...

فاطمه خانوم همراه دختر و دامادش به محله ی سلسبیل رفتند و خودشون مشغول ساخت و ساز شدن و یه حیاط که یه طرفش یه اتاق بزرگ بود و توالت کنارش و طرف دیگه که درش تو کوچه ی پریچهر دوم باز میشد دوتا اتاق روی هم همراه با صندوق خونه و مطبخ درست کردند. 

نمیدونم امید مادر شدن بود یا دست حکیم و دکترایِ تهرانی برای قمر خوب بود که بالاخره قمر به آرزوش رسید،  اولین بار در آخرین ماه از پاییز سال 27  یک دختر سالم به نام معصومه به دنیا آورد . قمر از شادی در پوست خودش جا نمیشد. خرمراد رو سوار بود و تو آسمون ها گشت میزد. 


سه سال بعد یه کاکل زری به رنگ و طعمِ عسسسل بنام رضا ، تو بغلش بود و دو سال بعد یعنی شهریور سال 32 دختر کوچولوش رقیه  روداشت. 


از اونجایی که انگار نطفه ی انسان با درد و رنج گره ی کور داره ، هنوز خستگی زایمان این دختر فسقلی از تن مادر بیرون نیامده بود که حال دگرگون و احوال ناخوشش، خبر از اتفاقی بد  میداد. 

عوام می گفتن زردی گرفته و کبدش داغونه، دکترا میگفتن هپاتیت سی و سرطان کبد. 

دختر بزرگش مصی، تعریف میکنه که یه غروب بهاری با رضا نشسته بودیم بازی میکردیم که از تو کوچه سر و صدای گریه و زاری  مردم  و شیون واویلای مادم به گوشم رسید. 

رفتیم تو کوچه و دیدیم مادرم روی زمین نشسته و موهاش از زیر چارقد کوتاهش پریشون شده .

 به پهنای صورت اشک میریزه و رقیه رو به سینه ش فشار میده و به همسایه ها میگه " شما بگید من چطوری این بچه ها رو بذارم برم" 

چشمش که به من و رضا افتاد خودش رو به سمت ما  کشید و زار زد و گفت : بیاید نزدیک م بذارید بو  تون کنم، من زیر خاک با بوی شما زنده میمونم . 

همه ی محل گریه میکردن و ما رو با دست به هم نشون می دادن . مادر بزرگم که بهش ننه می گفتیم ، انقدر اشک ریخته بود که داشت کور میشد . مادرم میگفت : فاطمه خانوم گریه نکن، مادرِ من، زار نزن ، تو باید بمونی یتیم های منو بزرگ کنی . 

اونوقت ها ما از این حرفا و برو بیاهایی که تو خونه مون بود چیزی سر در نمی آوردیم ... کم کم مامانِ زبر و زرنگم که یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، تبدیل به موجودرنگ پریده و  استخونی شد که همیشه تو رختخواب دراز کشیده بود و گاهی با التماس از من و رضا میخواست بغلش بخوابیم . بالاخره یه روز برای همیشه چشماشو بست و من فهمیدم این خوابیدن با خوابیدن های دیگه فرق داره چون همه ی همسایه ها تو خونه مون بودن و گریه می کردن و با من و رضا مهربون بودن . یه ماشین سفید اومد و دوتا مرد مادرم رو گذاشتن روی یه چیزی که پارچه ای بود و دسته داشت و با ماشین بردنش . رضا تا سر خیابون دنبالشون می دوید و فحش میداد بهشون که مادرم رو نبرید. 

از اون موقع دیگه مادرم روندیدیم . 

بچه ها کم کم بزرگ شدن . با وجودی که فاطمه خانوم برای بچه ها مادربزرگ که نه ، بلکه یه مادر واقعی بود ولی طعم تلخ بی مادری رو حس می کردن . 

بیشتر وقت ها متوجه موضوع بگو مگو های همیشگی آقاجون و ننه نمیشدن. 

فقط میشنیدن ننه می گفت: ابرام خان ، اگه سردختر من هوو بیاری ، هم تو رو می کشم هم اون پتیاره ای که میخواد زنِ تو بشه. 


آقاجون هم می گفت: من به تو چی بگم فاطمه خانوم؟؟ دختر تو،  و  زن من ، مُررررده . میفهمی مرده یعنی چی؟؟ 


مصی تعریف میکنه:

چند سالی گذشت من دیگه دوازده سالم بود ،  یه روز دیدم یکی از فامیلامون اومد پیش ننه و بعد از اینکه حرفشو زد، ننه دو دستی زد تو سر خودش . به من گفت زود باش سر خودت و رضا رو شونه کن خودشم رقیه رو مرتب کرد و گفت راه بیفتید دنبالم .

 چند تا خیابون و کوچه رو تقریباً دویدیم تا به یه خونه رسیدیم که توش عروسی بود . 

آقام مثل همیشه شیک و سه تیغ کرده ایستاده بود کنار یه عروس کوچولو که تقریباً هم قد و قواره ی خودم بود. 

بزرگترا با هم دعوا میکردن، من از کنجکاوی به عروس خیره شده بودم، عروس خیلی خوشگل بود از زیر تور صورتش به من لبخند میزد منم بهش خندیدم . بالاخره آقام و عروس نشستن تو یه ماشین و رفتند . 

نمیدونم چقدر طول کشید، شاید یه هفته یا ده روز که اقام و عروس اومدن خونه مون . ننه چیزی نمیگفت ولی همه ی صورتش پر از اخم بود . 


عصمت ، زنِ پدرم، فقط دوسال از من بزرگتر بود، من دوازده ساله بودم و اون چهارده سالش بود. طولی نکشید که زندگیمون به روال سابق برگشت .


 ننه همچنان مادرِ خونه بود پخت و پز و بشور بساب می کرد. عصمت ، هم بازی ما شده بود. اخلاقش خیلی خوب بود همیشه یه مسخره بازی جور میکرد تا همه بخندن ، مهربون و بی کینه بود و فقط وقتی اقام از سرِ کار برمیگشت دیگه ما رو یادش میرفت . ابی ابی کنان سربه سرش میذاشت و اونم می خندوند. 


اما بیشتر اوقات با هم دعوا داشتند و قهر می کردن . بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم ریشه ی همه ی دعوا ها شون در اختلاف سنی زیادشون بود . 


پدر من مردی پا به سن گذاشته و  خسته ی روزگار بود اما عصمت زن جوان و زیبا و سرشار از زندگی بود. لا به لای همه ی دعوا و مرافعه  هاشون  عصمت صاحب چهارتا دختر پشت سر هم شد ..


 ما با فامیل بزرگ عصمت رفت و آمد داشتیم . عصمت یه دو جین خواهرو برادر تنی و ناتنی  داشت ولی بین همه ی اون ها یه پسر نوجوون بنام عباس بود که عشق همه ی فامیلشون بحساب می اومد.


 همه از ادب و درسخونیش تعریف می کردن. یه خونه ی بزرگ تو عباس آباد فعلی داشتند که دوتا نامادری و بچه هاشون همه با هم زندگی میکردند .


 پدرِ عباس شخصیت عجیبی داشت . در عین حال چهارتا زنِ عقدی داشت و دو سه تا صیغه ای ولی جالب اینجا بود که بین این زن ها  کسی هم بود که صورت زیبایی  نداشتند و  از ازدواج های  قبلیش چند تا بچه داشت و زن سالخورده ای هم محسوب میشد. . 


خیلی ها بهش انتقاد میکردند که اگر نیت خیر داری و میخوای سرپرست و حامی باشی چرا ازدواج میکنی؟ ولی  یعقوبعلی خان نظرات خودش رو داشت و کارِ خودش رو می کرد .

 خونه شون بیشتر شبیه حرم سرا بود تا خونه . 


اما شخصیت مهربون و زبان خوشی که داشت باعث میشد دیگران  دوسش داشته باشن. 


این وسط، عباس محبوبیت بالایی داشت .

 برای همه عصای دست بود و به تحصیل خیلی اهمیت میداد . حتی به نامادری باهوش و مستعدش، خوندن و نوشتن و حساب یاد داده بود .

 خدا رحمتش کنه، تا همین اواخر که مامان دلبرزنده بود، یه عباس می گفت، صد تا عباس از دهنش می ریخت . میگفت : هیچکدومتون نمیدونید عباس چقدر فرشته ست . بچه های من دوقلو بودند و من وقتی مریض میشدم عباس از خواهر و برادراش مثل گل مراقبت می کرد. 

هم تو کارهای خونه کمک می کرد هم درس خودش رو میخوند هم به من سواد یاد میداد. 


عباس به هر بهانه ای با مصی هم کلام میشد. عصمت خانوم به مصی گفته بود . مصی جان،  اقا داداشم دلش برای تو میره . مصی خنده ش می گرفت چون اصلا تو تصوراتش عشقی شبیه عباس رو متصور نبود. 


عباسِ سر به زیر که همه ش سرش تو کتاباشه رو چه به مصی که به ابرو خوشگله ی آرایشگاه بِ بِ معروف بود؟


بالاخره یه بار عید که همه ی جوون ها دور هم بودند و گپ می زدند، عباس فهمید  مصی تو رویاهاش،  همسر مردی که لباس سفید دریانوردان رو پوشیده و پرستیژ اجتماعی خوبی داره ، شده. 


سالی که کنکور داد در رشته ی اقتصاد و پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی بخاطر عشقی که به دختر لاغر اندام و زیبا روی سلسبیل داشت،  به فراخوان پذیرش دانشجو در رشته ی دریانوردی پاسخ مثبت داد  و مسیر زندگیش  تغییر کرد. 


یواش یواش مصی عشقش رو باور کرد و نه فقط بخاطر لباس سفید جذابش، بلکه بخاطر شخصیت بینظر و  صادق عباس به اظهار عشقش پاسخ داد . 


فامیل بزرگ عباس دو دسته شدن، مخالفین  و موافقین این عشق . 


مخالفین که مهمترینشون مادر عباس  بود و موافقین که تقریباً بقیه ی فامیل بودند.


استدلال مادر عباس برای مخالفت این بود که مصی دختر آزاد و راحتیه . آرایشگره، مستقله و هر شب تو یه مهمونی پیداش میشه . 


ظاهر قضیه هم غیر از این نبود ولی واقعیت این بود که مصی بسیار دختر سالم و پاکی بود و خط قرمزهای خاص خودش رو داشت . 


درست یا غلط معتقد بودآدم ها  همیشه باید برای عشقی که بهشون  تعلق دارن ، پاک بمونند. به هیچ عنوان حاضر نبود با هیچ پسری وارد رابطه ی عاطفی بشه .

 مغرور و دست نیافتنی بود و به دوستاش میگفت من عارم میاد که از کسی تقاضای مالی کنم . غیرت داشته باشید خودتون کار کنید. 


زندگی زناشویی یه اشتراک دو طرفه ست و باید همه چیز عادلانه و منصفانه باشه . اگر شاغلید تو همه ی هزینه ها با همسر شریک باشید. اگر هم نیستید،  یک خانم خانه دار اصیل باشید و برای چرخوندن زندگی و انجام وظایفتون از شوهرتون باج نگیرید .. کل این زندگی مال خودتونه و باید برای زندگی بهتر بچه هاتون تلاش کنید. 

معمولاً هم کسی حرفاشو درک نمیکرد . 


آوازه ی عشق پرشور مصی و عباس تو تمام فامیل و دوست و آشنا ها پیچید. وقتی عباس بلژیک و سر کلاس های دانشکده بود تنها قاصد عشقشون، برگه های سفید کاغذ نامه بود که صفحه به صفحه پر میشد و با پست های کند و زمان بر، بین قاره ی آسیا و اروپا رد و بدل میشد . 


اون روزها هر کسی درِ خونه رو میزد، مصی با خیال اینکه پستچی پشت در رسیده پله ها رو دوتا یکی می دویید . رضا هم برای دادن پاکت نامه های رسیده از عباس ، انقدر از مصی موشتولوق گرفته بود که میگفت اگه پولا رو جمع کنم میتونم باهاش ماشین بخرم.


مصی و عباس چندین بار تا پای نامزدی رفتند ولی هر بار با جنجال هایی که مادر عباس بپا میکرد موضوع به هم  میخورد .


بارها عباس از مصی خواست تا بصورت پنهانی عقد کنند و دیگران رو در کار انجام شده قرار بدن ولی مصی نمیپذیرفت و عقاید خودش رو داشت و می گفت من کار پنهانی انجام نمیدم. 


عباس دوباره به بلژیک و سر کلاس های دانشکده برگشت،  اما خیلی زود برگشت مادر رو متقاعد کرد و گفت : تا این سن هیچوقت ازت چیزی نخواستم، ولی حالا میخوام که با عزت و احترام به خواستگاری دختری که انتخاب کردم بیای و همه ی آداب و مراسم رو طبق اصول و شایسته ی مصی انجام بدی . 


همین اتفاق هم افتاد و  مصی و عباس بعد از چند سال دلدادگی رسماً نامزد هم شدند. 


اسم بچه هاشون رو هم تو دوران نامزدی و درکناز دریای زیبای خزر انتخاب کردند . 


دریا_آریا_ دنیا و پویا. 


بالاخره بیست و یکم مرداد ماه سال پنجاه پیمان زناشویی بستند و تا همین لحظه  بعد از فراز و نشیب های زیادی مثل زندگی دانشجویی در خارج از ایران، جنگ وآوارگی ، سفرهای دراز دریایی و هزاران تلخ و شیرینِ دیگه عاشق و وفادار موندن . 


چهارتا بچه به همون ترتیب اسامی که انتخاب کرده بودن دارن و دوتا نوه ی سالم بنام آترا (دخترِ دریا) و آرتین (پسر آریا). 

خب اینم قصه ی عشق مامان مصی و باباعباس که به اختصار براتون نوشتم . 


دوستتون دارم عزیزای دلم .

 صادقانه عاشق بشید و عاشق بمونید و برای دوام رابطه تون زحمت بکشید و هیچوقت فکر نکنید اگر طرفتون به پاتون مونده، تحت هر شرایط خواهد موند.. 

همه ی ما برای عشقمون ظرف داریم ، وقتی هوای رابطه رو نگه نداریم، ظرفمون پر میشه و سرریز میکنه .

 اونوقت یا جدایی پیش میاد یا خیانت . شک نکنید 





 


نظرات 51 + ارسال نظر
زهرا..‌. یکشنبه 4 مهر 1400 ساعت 11:56 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزدلممممم
چقدرشیرین ودلنشینه
عشقشون پایدار
عمرشون طولانی وباعزت باشه و درکنارهم همیشه شادوسلامت باشند،دستشونومیبوسم که انقدر ماه وباشخصیت هستندو دسته گل هایی مثل شما تربیت کردند واقعا دوسشون دارم
شمعدونی ها همیشه باطراوت باشند انشالله و عشق زیبای پدرومادر انرژی مثبت همیشگیتون باشه

سلام زهرا جون
ممنونم عزیز دل
خدا عزیزانت رو نگهدار باشه. الهی آمین .. خیلی خیلی از محبتت ممنونم

لیلی سه‌شنبه 30 شهریور 1400 ساعت 11:23 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

خوشم میاد آدم های خوش ایپ و زیبا داستان عشق و وصالشون رو بنویسن.اصلا عشق مال خوشگلاست

عزززیزم عشق آدمو زیبا میکنه

مهرگل یکشنبه 28 شهریور 1400 ساعت 11:30 ق.ظ

مهربانوجانم ببخش اگر دیر کامنت میذارم
سالگرد ازدواج باباعباس و مامان مصی هم خیلی خیلی مبارک همتون باشه ان شاءالله صدمین سالگرد ازدواجشون کنار شماها باشن
خیلی زندگی عاشقانه ی قشنگی داشتن و چقدر شیرین که مامان مصی انقدرررر خوساخته و مستقل هستن و مطمئنن این یکی از دلایلی هست که باباعباس عاشق و شیفته شون هستن
خدا برا همدیگه نگهشون داره

عزیز منی مهرگل جان راحت باش
وبلگ خونی برای اوقات استراحته و اصلا اولویت نیست نازنین
قربونت برم خدا عزیزانت رو نگهداره

ملیکا شنبه 27 شهریور 1400 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام مهربانو جان
واقعا حظ بردم از قلم زیبات و چند بار داستان رو خوندم، بازم میگم با قلم زیبایی که داری باید کتاب بنویسی، مهمترین فاکتور در نویسندگی، ایجاد علاقه در خواننده برای خوندن ادامه داستانه و در نوشته های شما همیشه این مورد وجود داره.
از بزرگترین موهبت های هر انسانی روی زمین درک عشقه که بزرگترین محرکهء ایجاد ذوق برای عبور از همهء مشکلات و صبوری و رضایت از زندگی رو به دنبال داره و خدارو هزار مرتبه شکر که مامان و بابای عزیز و مهربون اینو داشتند و دارند. عشق شون مستدام و امیدوارم همیشه سلامت و پاینده و شاد باشن در کنار گل های نازنین شون

سلام عزیز دل
ای جاانم ممنونم ملیکا جون خیلی بهم لطف داری
فدای تو الهی امین . خداعزیزانت رو نگهداره

سیمین پنج‌شنبه 25 شهریور 1400 ساعت 08:30 ق.ظ

دریا جان عالی نوشتی عزیزم، لذت بردم . من چون پدرمو از شش سالگی از دست دادم و کمبودشو همیشه حس کردم از عشق شما و پدرتون لذت می برم و نمی دونم چرا اینقدر پدرتونو دوست دارم.خدا حفظشون کنه و همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشید.

سیمین نازنینم روح بابا شاد باشه خیلی متاسف شدم از اینکه از محبت پدر عزیزت محروم بودی
ممنونتم عزیز دلم خدا عزیزانت رو حافظ باشه

یاس ایرانی پنج‌شنبه 25 شهریور 1400 ساعت 05:03 ق.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم حال همگیتون خوب باشه و دلتون شاد
مهربانو جان قصه زندگی مامان مصی و بابا عباس نازنینتون خیلی عاشقانه و قشنگه
آرزوی سلامتی و شادی براشون دارم
چندین بار خوندمش با اینکه قبلا هم شما با قلم زیباتون نوشته بودین… فاطمه سلطان خانوم چقدر مادر فداکاری بودن روحشون شاد
مادری که با وجود ناملایمات زندگی ستون های خانواده رو محکم نگه داشتن… کاش ارتباطشون با همسرشون قطع نمیشد و خانواده می تونستن با بقیه فامیل در کردستان در ارتباط باشن…
روح مامان بزرگ عزیزتون هم شاد
مامان بزرگ پدرم هم تا پنج سالگی من زنده بودن هنوز هم خاطرات اون روزها حتی با وجود محو بودن شیرین موندن…
کیک قشنگی درست کردین با عکس عروسی مامان و بابای عزیزتون همخوانی داره… داماد خوشتیپ و عروس زیبا
اسم بچه ها و نوه ها هم که عالی … ان شاءالله همیشه کنار هم شاد باشین

سلام عزیز من ممنونم منم امیدوارم شما خوب و به دور از بلا باشید
عزیز منی
کاش این اتفاق نمیافتاد من واقعا دلم میخواست ارتباط داشتیم متاسفانه چند بار هم اقدام کردیم پیداشون کنیم همه یا فوت کرده بودند یا از ایران رفته بودند . نسل های بعدی بودند که هیچ چیز واضحی از گذشته نمیدونستند .
روح همگیشون شاد باشه عزیزم
ممنووونم قربون محبتت

مهدیه چهارشنبه 24 شهریور 1400 ساعت 09:43 ب.ظ

خیلی خیلی زیبا نوشته بودین. مثل تمام نوشته های دیگه اتون. خدا عمر با عزت بده به پدر و مادرتون❤️

ممنونم مهدیه جانم
خدا نگهدار عزیزانت باشه

ماه سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 05:29 ب.ظ

از نظر من مامانت هوش عشقی اش بالابوده (با احترام فراوان به ایشان)
عشقشان پایدار و تنشون شاد و لبشون خندون

ممنونم ماه نازنینم

مهردخت سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام
چقدر قلم زیبایی دارید
عشق شون پااایدارر، ان شاء الله سالیان سال با تندرستی و شادمانی سایه شون بر سر همگی مستدام باشه

سلام مهردخت جان
ممنونم نازنین
الهی امین
خدا عزیزانت رو نگهداره

مامان ثنا و حسنا و حلما سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 10:38 ق.ظ

زیبا بود دریاجان
ان شاالله که خدا حفظشون کنه
آترا کاملا چهره زن اصیل کرد رو داره

ممنونم عزیز من
ای جااانم جدی میگی؟؟ خیلی ذئق میکنم از شنیدنش
خدا بچه هاتو نگهداره برات

آسو سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 10:34 ق.ظ

عاشقشونمممممممممممممممم:
سلام عزیزم خدا حفظشون کنخ سایه شون بالا ی سرتون پایدار باشه


سلام به روی ماه و گلت
قربونت برم منم عاشق شماهااام
الهی امین خدا عزیزای تو رو هم حفظ کنه

شیده سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 09:00 ق.ظ

چقدر زیبا می نویسید مهربانو جان
خدا حفظشون کنه
الهی که همیشه تنشون سالم و دلشون شاد باشه و سایشون سالیان سال بالا سرتون باشه.

فدای تو شیده جانم قششنگ میخونی عزیزم
ممنونتم نازنین
خدا عزیزانت رو حفظ کنه

Azi دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 08:22 ب.ظ

عااالی مثل همیشه و برای بار دوم لذت بردم ممنون

فدای تو آزی جون

بهناز دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 08:08 ب.ظ

همیشه سایه شون رو سرت عزیزم . زنده باشند.

ممنونم بهناز جون خدا عزیزانت رو نگهداره

طیبه تی تی دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 07:42 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

مهربانو جانم
منم دوباره این روایت رو خوندم و مثل بار قبل جذاب و قشنگ بود برام
مطمئنم اگه ۱۰ بار دیگه بنویسی ،هر بار با شوق میام می خونم و بازم لذت می برم
برای مامان مصی دانا و ابرو خوشگله و باباعباس بسیار جذابت آرزوی سلامتی و عمر طولانی و پر برکت دارم و
همچنین آیه مبارکه" وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ" می خونم ،هر دوشون عشقند

عزززیز دلمی طیبه جانم
خدا پدر مرحومت رو قرین لطف و محبت خودش قرار بده و روحشون شاد باشه مامان گلت رو هم نگهدار باشه عزیزم
فدای تو نازنینم

ستاره دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 06:11 ب.ظ

مهربانوی عزیز سلام
چقدر خوب که دوباره این داستان رو نوشتید :) ممنونم
خدا همگی تونو برای هم حفظتون کنه

سلام ستاره ی عزیزم
قربون محبتت خدا عزیزانت رو نگهداره
ممنونم . الهی آمییین

فندوقی دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 12:26 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام دریا جونم.
خیلی قشنگ نوشتی.مشخصه که شماها با این همه محبت حاصل یه عشق بزرگید.
الهی تنشون سلامت باشه و عمر باعزت داشته باشن

سلام عزززیز دل
وااای که چه خوشحال شدم بازم اومدی خونه ی مجازیم عزززززیزم

مهرو دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 11:51 ق.ظ

خیلی ممنون که برامون نوشتی
خدا برای هم حفظتون کنه
من که کلی کیف کردم و البته عاشق اسم دخترتون شدم

فدای تو مهرو جان
آترا یعنی نگهبان آتش مقدس
درواقع ما مادر و دختر آب و آتشیم

مادر دو دختر دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 08:32 ق.ظ

دڕیا جونم مثل همیشە زیبا توشتی احسن بە قلمە زیبایت ، از همون اول زنی از تبار کردستان فهمیدم داستان زندگی مامان مصی و بابا عباس انشالله همیشه خوش و سلامت باشن

فدای تو عزیزم
عزززززیز منی نازنین

پریسا مامان امیرارسلان دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 01:46 ق.ظ

خدا حفظشون کنه

ممنونم پریسا جانم

عمه خانم یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 11:06 ب.ظ

ایشالا جشن 100 سالگی بگیرید

مرررسی عمه خانوم جانم

zahragoli یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 10:14 ب.ظ http://zahragoolii.blogfa.com

چه داستان قشنگی الهی کنار هم سالم و سلامت زندگی کنن

ممنونم دوست من

سوده یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 08:12 ب.ظ

خدا براتون حفظشون کنه مهربانو جان اما از شما پنهون نباشه بابا عباس چه دلبری بودن و هستن:

ممنونم نازنین
ای جااان . هر وقت بابا میومد مدرسه همه ی بچه ها و معلما عاشقش میشدن ..

هدی یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 08:05 ب.ظ

سلام ممنون عالی بود دریا جان. سلامت باشن و سایه شون بالای سرشما.

سلام هدی جونم
ممنونم عزیز دل

زری یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 02:17 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

یاسی یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 01:42 ب.ظ

وای خدا چقدر قشنگ

افروز یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 12:47 ب.ظ

شنیدن داستان عشق و ازدواج این دو بزرگوار خیلی لذت بخش بود
خداوند عمری با عزت و همراه با سلامتی و شادکامی بهشون عطا کنه

ممنونم افروز جان خدا عزیزانت رو نگهداره

Baran یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 12:32 ب.ظ

زنده سلامت باشند و
باشید

جااانم چرا گریه ت گرفت مهربون جان

ملیحه یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 12:04 ب.ظ


انشا ا.. همیشه سالم و پر نشاط کنار همه باشن.
و البته در کنارشما عزیزانشون

ممنونم ملیحه جانم

الی یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 11:46 ق.ظ https://elimehr.blogsky.com/

ای جان عاشقشون مانا عزیزم

فدات عززیزم

دل ارا یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 10:46 ق.ظ

خدا حفظشون کنه

ممنونم نازنین

لیندا یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 09:38 ق.ظ

با اینکه قبلا خونده بودم داستانشونو بازم برام جذاب بود
چقدر باباتونو دوست دارم
خدا هر دو عزیز رو حفظ کنه براتون و سایه شون بالا سرتون باشه

مرررسی لیندا جانم خدا عزیزانت رو نگهداره

nahid یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 06:28 ق.ظ

خیلی جذاب بود مثل همیشه

فدای تو عزیزم

ترانه یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 03:15 ق.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

چه داستان عاشقانه زیبایی، چقدر هم قشنگ و جذاب نوشتی.
عشقشان پایدار و با آرزوی شادی و سلامتی برای همگیتون.

ممنونم ترانه جانم
الهی امین

شعله یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 12:03 ق.ظ

چه داستان جالبی . میشه فیلمنامه اش کرد .
عمر و عشق پدر و مادر گرامی تون پایدار .شاد و سلامت باشید

ممنونم نازنین .

الهام رضایی شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 10:56 ب.ظ

به به

رهآ شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 09:23 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

ای جانم
خدا حفظشون کنه

مرررسی نازنینم

شارمین شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 09:22 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام

عزیزم چه‌قدر شیرین و دلنشین تعریف کردی... ان شالله که شمعدونی‌ها همیشه پرطراوت باشن

ممنونم شارمین جانم .
خدا عزیزانت رو نگهدار باشه

رابعه شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 08:22 ب.ظ

الهی که عشقشون صد و بیست ساله بشه.

ممنونم رابعه ی نازنین

لیندا شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام
تبریک میگم
انشاالله تنشون سلامت و دلشون خوش باشه
و در کنار خانواده و عزیزانشون خوشحال و تندرست باشن

سلام
ممنونم لیندای عزیزم
الهی آمین

سینا شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 07:21 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

اول داستان فکر کردم یه متن داستانی و تخیلی باشه مخصوصا که گفته شده سال ۳۲ ! ، جالب بود

ممنون سینا جان .
من متاسفانه هیچ داستان غیر واقعی بلد نیستم بنویسم . هر چی مینویسم ردی از واقعیت داره ..
خیلی دلم میخواست که رمان نویس باشم ولی نشد

مانلی شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 07:20 ب.ظ

ااای جااان دلم
مامان مصی زیبا و بابا عباس مهربون
الهی هزار سال به پای هم سبز باشند.
به امید دیدار همه شما عزیزانم

ممنونم مانلی قشنگم .
خیییلی دلتنگتم

منجوق شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 06:39 ب.ظ

اما یه چیزی رو دوست داشتم بدونم که آیا فاطمه سلطان عروسی مامان مصی رو دید ؟ چون اگه ابی خان ازدواج مجدد نمی کرد با خانواده بابا عباس هم آشنا نمیشدن.
جالبه که مادربزرگ منهم با برادر مادر ناتنیش ازدواج کرده بود

آخی چه جالب منجوق جان .. جالبیش اینه که خاله های ناتنیم به پدرم میگن دایی عباس ، حق هم دارن خوب داییشونه .. بعد باید قیافه ی مردم رو ببینی که به مامانم میگن ببخشید مصی خانوم شما با داییتون ازدواج کردین؟؟ مامانمم که شیطون، خیلی وقتا که جوون بود و از رفت و امد با طرف خوشش نمی اومد ، میگفت: آره ما یه فرقه ای هستیم که مشکلی با ازدواج محارم نداریم
طرف دیگه انگار روی میخ نشسته بود، هیچی نمیخورد فکر کنم چندشش میشد، می رفت و پشتشم نگاه نمیکرد.
درمورد ننه خدا بیامرز بله روحش شاد باشه .. سی ام آذر ماه سال 62 فوت کرد یعنی من ده ساله بودم و پویا یک سال و چند روزه . خیلی سال رو با ما زندگی کرد چون بابا سفرهای دریایی میرفت و تنها بودیم .
یادش بخیر من همیشه موهای تنک تنکش رو شونه می کردم و براش لاک میزدم هیچی نمیگفت ولی اگر کسی میدید خجالت میکشید . یکعالمه از قصه خوندناش نوار کاست ضبط کردم که همه رو دارم .

مامان میگه اون اوایل که به پدرت نگاه عاشقانه نداشتم ولی همه تو فامیل میدونستن چقدر دوستم داره ، ننه نصیحتم میکرد میگفت مصی انقدر این عباس رو اذیت نکن ، چرا محلش نمیذاری عاقت میکنم هاااا.
یه چیز دیگه هم بگم منجوق جان . همونطور که گفتم بعد از اینکه اقاجون عصمت خانوم رو اورده خونه هیچی چیز تو روند زندگیشون تغییر نکرده . یکی از بزرگترین حامی های عصمت خانوم و چهارتا دخترش که خاله های من باشن همین ننه بود . به طرفداریشون با همه در میافتاد و مهرشون کاملا به دل ننه بود . درضمن عصمت خانوم زیبا که عمه ی من باشه درست کمی قبل از تولد من در 28 سالگی فوت کرده و چهارتا دخترش رو درواقع ننه و مامان و بابای من بزرگ کردن روزگا خیلی بازی های عجیبی داره

صفا شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 03:58 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

بسیار زیبا . انشااله همیشه سلامت باشن در کنار فرزندان و نوه های گلشون .

ممنونم صفای عزیزم خدا عزیزانت رو نگهداره

فریبا شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 03:20 ب.ظ

الهی همیشه سالم و سلامت باشن و زیر سایشون از زندگی لذت ببرین
جملات آخر به شدت منو به فکر برده ،تلنگر بزرگی شد برام ،ممنون از روایت زیباتون

ممنونم فریبا جااان . الهی امین
قربونت برم لطف داری .. جملات اخرم رو براساس سالها تجربه نوشتم ... خیلی مهمه بخدااا

افق بهبود شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 02:55 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

منجوق شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 02:53 ب.ظ

این داستانو قبلا هم خونده بودم اما واقعا داستان زندگی مامان مصی خیلی جذاب بود مثل بار قبل لذت بردم
زنده باشن

فدای تو عززیزم
ممنونتم آمییین

parinaz شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 02:52 ب.ظ http://parinaz95.blogfa.com

چقدر خوب نوشتین داستان عشق این دو بزرگوار رو.
الهی که سالیان سال به خوشی و سلامتی و باعشققق کنار هم زندگی کنند.
انصافا بابا عباس خیلیی خوشتیپ ها.هزار مشالله

مرررسی پریناز جون
ممنونم الهی امین .
آرررره والااا

نسرین شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 02:42 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

تبریک میگم دریا جون
داستان عشقشون خیلی شیرین بود.
امیدوارم همیشه سالم و شاد باشند در کنارتون

فدای تو عزیز دل ممنونم عزیزم

ربولی حسن کور شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 02:05 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
مشخصه که چقدر برای این پست اذیت شدین
اول فکر کردم از همون اول داستان زندگی پدر و مادرتونو نوشتین اما بعد دیدم از پیش از اون شروع کردین.
از لطف شما سپاسگزارم
فقط بعید میدونم اون زمان دکترها هم اسم هپاتیت سی را شنیده بودن!

سلام
خواهش دکتر جان.
نمیدونستن؟؟ خُب گناهش گردن راوی محترم داستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد