دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عشق پنجاه ساله

فاطمه سلطان،  زنی از تبار کُردستان بود. قد بلند و هیکلدار .  اما وقتی از نُه شکمی که زاییده بود، فقط یکی از بچه هاش جوونی رو دید و بقیه، دونه دونه تو سن های مختلف مُردن و کمرش رو شکستند، آیه براش نازل شد که دیگه باید بیشتر از چشماش، مواظبِ تنها دخترِ باقیمانده ش یعنی قمرالزمان باشه . 


یعنی  اگر از حرف مردم نمیترسید، قمر رو  توی پستو قایم می کرد تا هیچکس اونو نبینه و مجبور نشه شوهرش بده.  

اما مگه ممکن بود دختر زبر و زرنگی مثل قمر رو بشه  پنهان کرد؟ 

بالاخره چشمِ قمر، از بین خواستگارا، ابراهیم خان که ارتشی بود و انگار سرش به تنش بیشتر می ارزید، رو گرفت . 

ابی و قمر سر سفره ی عقد نشستن ، تو دل فاطمه خانوم غوغااایی به پا بود ولی خودش رو دلداری میداد که چند وقت بعد قمرجانش یه دوجین نوه براش میاره و غمِ بچه های زیر خاک رفته ش رو با اونا به دست باد می سپره ...


روزها گذشتند و  ماه ها از پی هم ... ولی شکم قمر کماکان به کمرش چسبیده بود و هیچ علامتی از بارداری در وجودش پدیدار نمیشد . 

چند سال از ازدواجِ دردونه ی فاطمه سلطان گذشته بود که ابی خبر داد، ارتش حکم انتقالیش رو برای تهران زده . 


همونقدر که قمر از این خبر خوشحال بود و تو دلش به رویای  مادر شدن با دوا و درمون های پیشرفته ی دکترای تهرانی، شاخ و برگ  میداد، مادرش داشت از غصه هلاک میشد و نمیتونست بپذیره که دخترش رو باید راهی کنه . 


دست آخر با شوهرش سر دعوا و ناسازگاری گذاشت که باید ما هم از اینجا به هر جایی که قمر رفت کوچ کنیم. 

هر چی شوهرش دلیل و برهان آورد که نمیتونه دیار آبا و اجدادی و  کسب و کارش رو رها کنه ، به خرجِ فاطمه سلطان خانوم نرفت . 

بالاخره  از شوهرش خواست طلاقش بده، ولی مردش قبول نکرد و گفت: طلاقت نمیدم ولی هرجا که خواستی برو که آزادی. 


شاید هیچکدومشون فکر نمی کردن این کوچ و خداحافظی، تا ته عمرشون ادامه داشته باشه و دیدارهاشون به قیامت بیفته ولی واقعاً اتفاق افتاد و قمر و ابی، همراه فاطمه سلطان خانوم، مادر قمر برای همیشه از کردستان به تهران رفتند ...

فاطمه خانوم همراه دختر و دامادش به محله ی سلسبیل رفتند و خودشون مشغول ساخت و ساز شدن و یه حیاط که یه طرفش یه اتاق بزرگ بود و توالت کنارش و طرف دیگه که درش تو کوچه ی پریچهر دوم باز میشد دوتا اتاق روی هم همراه با صندوق خونه و مطبخ درست کردند. 

نمیدونم امید مادر شدن بود یا دست حکیم و دکترایِ تهرانی برای قمر خوب بود که بالاخره قمر به آرزوش رسید،  اولین بار در آخرین ماه از پاییز سال 27  یک دختر سالم به نام معصومه به دنیا آورد . قمر از شادی در پوست خودش جا نمیشد. خرمراد رو سوار بود و تو آسمون ها گشت میزد. 


سه سال بعد یه کاکل زری به رنگ و طعمِ عسسسل بنام رضا ، تو بغلش بود و دو سال بعد یعنی شهریور سال 32 دختر کوچولوش رقیه  روداشت. 


از اونجایی که انگار نطفه ی انسان با درد و رنج گره ی کور داره ، هنوز خستگی زایمان این دختر فسقلی از تن مادر بیرون نیامده بود که حال دگرگون و احوال ناخوشش، خبر از اتفاقی بد  میداد. 

عوام می گفتن زردی گرفته و کبدش داغونه، دکترا میگفتن هپاتیت سی و سرطان کبد. 

دختر بزرگش مصی، تعریف میکنه که یه غروب بهاری با رضا نشسته بودیم بازی میکردیم که از تو کوچه سر و صدای گریه و زاری  مردم  و شیون واویلای مادم به گوشم رسید. 

رفتیم تو کوچه و دیدیم مادرم روی زمین نشسته و موهاش از زیر چارقد کوتاهش پریشون شده .

 به پهنای صورت اشک میریزه و رقیه رو به سینه ش فشار میده و به همسایه ها میگه " شما بگید من چطوری این بچه ها رو بذارم برم" 

چشمش که به من و رضا افتاد خودش رو به سمت ما  کشید و زار زد و گفت : بیاید نزدیک م بذارید بو  تون کنم، من زیر خاک با بوی شما زنده میمونم . 

همه ی محل گریه میکردن و ما رو با دست به هم نشون می دادن . مادر بزرگم که بهش ننه می گفتیم ، انقدر اشک ریخته بود که داشت کور میشد . مادرم میگفت : فاطمه خانوم گریه نکن، مادرِ من، زار نزن ، تو باید بمونی یتیم های منو بزرگ کنی . 

اونوقت ها ما از این حرفا و برو بیاهایی که تو خونه مون بود چیزی سر در نمی آوردیم ... کم کم مامانِ زبر و زرنگم که یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، تبدیل به موجودرنگ پریده و  استخونی شد که همیشه تو رختخواب دراز کشیده بود و گاهی با التماس از من و رضا میخواست بغلش بخوابیم . بالاخره یه روز برای همیشه چشماشو بست و من فهمیدم این خوابیدن با خوابیدن های دیگه فرق داره چون همه ی همسایه ها تو خونه مون بودن و گریه می کردن و با من و رضا مهربون بودن . یه ماشین سفید اومد و دوتا مرد مادرم رو گذاشتن روی یه چیزی که پارچه ای بود و دسته داشت و با ماشین بردنش . رضا تا سر خیابون دنبالشون می دوید و فحش میداد بهشون که مادرم رو نبرید. 

از اون موقع دیگه مادرم روندیدیم . 

بچه ها کم کم بزرگ شدن . با وجودی که فاطمه خانوم برای بچه ها مادربزرگ که نه ، بلکه یه مادر واقعی بود ولی طعم تلخ بی مادری رو حس می کردن . 

بیشتر وقت ها متوجه موضوع بگو مگو های همیشگی آقاجون و ننه نمیشدن. 

فقط میشنیدن ننه می گفت: ابرام خان ، اگه سردختر من هوو بیاری ، هم تو رو می کشم هم اون پتیاره ای که میخواد زنِ تو بشه. 


آقاجون هم می گفت: من به تو چی بگم فاطمه خانوم؟؟ دختر تو،  و  زن من ، مُررررده . میفهمی مرده یعنی چی؟؟ 


مصی تعریف میکنه:

چند سالی گذشت من دیگه دوازده سالم بود ،  یه روز دیدم یکی از فامیلامون اومد پیش ننه و بعد از اینکه حرفشو زد، ننه دو دستی زد تو سر خودش . به من گفت زود باش سر خودت و رضا رو شونه کن خودشم رقیه رو مرتب کرد و گفت راه بیفتید دنبالم .

 چند تا خیابون و کوچه رو تقریباً دویدیم تا به یه خونه رسیدیم که توش عروسی بود . 

آقام مثل همیشه شیک و سه تیغ کرده ایستاده بود کنار یه عروس کوچولو که تقریباً هم قد و قواره ی خودم بود. 

بزرگترا با هم دعوا میکردن، من از کنجکاوی به عروس خیره شده بودم، عروس خیلی خوشگل بود از زیر تور صورتش به من لبخند میزد منم بهش خندیدم . بالاخره آقام و عروس نشستن تو یه ماشین و رفتند . 

نمیدونم چقدر طول کشید، شاید یه هفته یا ده روز که اقام و عروس اومدن خونه مون . ننه چیزی نمیگفت ولی همه ی صورتش پر از اخم بود . 


عصمت ، زنِ پدرم، فقط دوسال از من بزرگتر بود، من دوازده ساله بودم و اون چهارده سالش بود. طولی نکشید که زندگیمون به روال سابق برگشت .


 ننه همچنان مادرِ خونه بود پخت و پز و بشور بساب می کرد. عصمت ، هم بازی ما شده بود. اخلاقش خیلی خوب بود همیشه یه مسخره بازی جور میکرد تا همه بخندن ، مهربون و بی کینه بود و فقط وقتی اقام از سرِ کار برمیگشت دیگه ما رو یادش میرفت . ابی ابی کنان سربه سرش میذاشت و اونم می خندوند. 


اما بیشتر اوقات با هم دعوا داشتند و قهر می کردن . بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم ریشه ی همه ی دعوا ها شون در اختلاف سنی زیادشون بود . 


پدر من مردی پا به سن گذاشته و  خسته ی روزگار بود اما عصمت زن جوان و زیبا و سرشار از زندگی بود. لا به لای همه ی دعوا و مرافعه  هاشون  عصمت صاحب چهارتا دختر پشت سر هم شد ..


 ما با فامیل بزرگ عصمت رفت و آمد داشتیم . عصمت یه دو جین خواهرو برادر تنی و ناتنی  داشت ولی بین همه ی اون ها یه پسر نوجوون بنام عباس بود که عشق همه ی فامیلشون بحساب می اومد.


 همه از ادب و درسخونیش تعریف می کردن. یه خونه ی بزرگ تو عباس آباد فعلی داشتند که دوتا نامادری و بچه هاشون همه با هم زندگی میکردند .


 پدرِ عباس شخصیت عجیبی داشت . در عین حال چهارتا زنِ عقدی داشت و دو سه تا صیغه ای ولی جالب اینجا بود که بین این زن ها  کسی هم بود که صورت زیبایی  نداشتند و  از ازدواج های  قبلیش چند تا بچه داشت و زن سالخورده ای هم محسوب میشد. . 


خیلی ها بهش انتقاد میکردند که اگر نیت خیر داری و میخوای سرپرست و حامی باشی چرا ازدواج میکنی؟ ولی  یعقوبعلی خان نظرات خودش رو داشت و کارِ خودش رو می کرد .

 خونه شون بیشتر شبیه حرم سرا بود تا خونه . 


اما شخصیت مهربون و زبان خوشی که داشت باعث میشد دیگران  دوسش داشته باشن. 


این وسط، عباس محبوبیت بالایی داشت .

 برای همه عصای دست بود و به تحصیل خیلی اهمیت میداد . حتی به نامادری باهوش و مستعدش، خوندن و نوشتن و حساب یاد داده بود .

 خدا رحمتش کنه، تا همین اواخر که مامان دلبرزنده بود، یه عباس می گفت، صد تا عباس از دهنش می ریخت . میگفت : هیچکدومتون نمیدونید عباس چقدر فرشته ست . بچه های من دوقلو بودند و من وقتی مریض میشدم عباس از خواهر و برادراش مثل گل مراقبت می کرد. 

هم تو کارهای خونه کمک می کرد هم درس خودش رو میخوند هم به من سواد یاد میداد. 


عباس به هر بهانه ای با مصی هم کلام میشد. عصمت خانوم به مصی گفته بود . مصی جان،  اقا داداشم دلش برای تو میره . مصی خنده ش می گرفت چون اصلا تو تصوراتش عشقی شبیه عباس رو متصور نبود. 


عباسِ سر به زیر که همه ش سرش تو کتاباشه رو چه به مصی که به ابرو خوشگله ی آرایشگاه بِ بِ معروف بود؟


بالاخره یه بار عید که همه ی جوون ها دور هم بودند و گپ می زدند، عباس فهمید  مصی تو رویاهاش،  همسر مردی که لباس سفید دریانوردان رو پوشیده و پرستیژ اجتماعی خوبی داره ، شده. 


سالی که کنکور داد در رشته ی اقتصاد و پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی بخاطر عشقی که به دختر لاغر اندام و زیبا روی سلسبیل داشت،  به فراخوان پذیرش دانشجو در رشته ی دریانوردی پاسخ مثبت داد  و مسیر زندگیش  تغییر کرد. 


یواش یواش مصی عشقش رو باور کرد و نه فقط بخاطر لباس سفید جذابش، بلکه بخاطر شخصیت بینظر و  صادق عباس به اظهار عشقش پاسخ داد . 


فامیل بزرگ عباس دو دسته شدن، مخالفین  و موافقین این عشق . 


مخالفین که مهمترینشون مادر عباس  بود و موافقین که تقریباً بقیه ی فامیل بودند.


استدلال مادر عباس برای مخالفت این بود که مصی دختر آزاد و راحتیه . آرایشگره، مستقله و هر شب تو یه مهمونی پیداش میشه . 


ظاهر قضیه هم غیر از این نبود ولی واقعیت این بود که مصی بسیار دختر سالم و پاکی بود و خط قرمزهای خاص خودش رو داشت . 


درست یا غلط معتقد بودآدم ها  همیشه باید برای عشقی که بهشون  تعلق دارن ، پاک بمونند. به هیچ عنوان حاضر نبود با هیچ پسری وارد رابطه ی عاطفی بشه .

 مغرور و دست نیافتنی بود و به دوستاش میگفت من عارم میاد که از کسی تقاضای مالی کنم . غیرت داشته باشید خودتون کار کنید. 


زندگی زناشویی یه اشتراک دو طرفه ست و باید همه چیز عادلانه و منصفانه باشه . اگر شاغلید تو همه ی هزینه ها با همسر شریک باشید. اگر هم نیستید،  یک خانم خانه دار اصیل باشید و برای چرخوندن زندگی و انجام وظایفتون از شوهرتون باج نگیرید .. کل این زندگی مال خودتونه و باید برای زندگی بهتر بچه هاتون تلاش کنید. 

معمولاً هم کسی حرفاشو درک نمیکرد . 


آوازه ی عشق پرشور مصی و عباس تو تمام فامیل و دوست و آشنا ها پیچید. وقتی عباس بلژیک و سر کلاس های دانشکده بود تنها قاصد عشقشون، برگه های سفید کاغذ نامه بود که صفحه به صفحه پر میشد و با پست های کند و زمان بر، بین قاره ی آسیا و اروپا رد و بدل میشد . 


اون روزها هر کسی درِ خونه رو میزد، مصی با خیال اینکه پستچی پشت در رسیده پله ها رو دوتا یکی می دویید . رضا هم برای دادن پاکت نامه های رسیده از عباس ، انقدر از مصی موشتولوق گرفته بود که میگفت اگه پولا رو جمع کنم میتونم باهاش ماشین بخرم.


مصی و عباس چندین بار تا پای نامزدی رفتند ولی هر بار با جنجال هایی که مادر عباس بپا میکرد موضوع به هم  میخورد .


بارها عباس از مصی خواست تا بصورت پنهانی عقد کنند و دیگران رو در کار انجام شده قرار بدن ولی مصی نمیپذیرفت و عقاید خودش رو داشت و می گفت من کار پنهانی انجام نمیدم. 


عباس دوباره به بلژیک و سر کلاس های دانشکده برگشت،  اما خیلی زود برگشت مادر رو متقاعد کرد و گفت : تا این سن هیچوقت ازت چیزی نخواستم، ولی حالا میخوام که با عزت و احترام به خواستگاری دختری که انتخاب کردم بیای و همه ی آداب و مراسم رو طبق اصول و شایسته ی مصی انجام بدی . 


همین اتفاق هم افتاد و  مصی و عباس بعد از چند سال دلدادگی رسماً نامزد هم شدند. 


اسم بچه هاشون رو هم تو دوران نامزدی و درکناز دریای زیبای خزر انتخاب کردند . 


دریا_آریا_ دنیا و پویا. 


بالاخره بیست و یکم مرداد ماه سال پنجاه پیمان زناشویی بستند و تا همین لحظه  بعد از فراز و نشیب های زیادی مثل زندگی دانشجویی در خارج از ایران، جنگ وآوارگی ، سفرهای دراز دریایی و هزاران تلخ و شیرینِ دیگه عاشق و وفادار موندن . 


چهارتا بچه به همون ترتیب اسامی که انتخاب کرده بودن دارن و دوتا نوه ی سالم بنام آترا (دخترِ دریا) و آرتین (پسر آریا). 

خب اینم قصه ی عشق مامان مصی و باباعباس که به اختصار براتون نوشتم . 


دوستتون دارم عزیزای دلم .

 صادقانه عاشق بشید و عاشق بمونید و برای دوام رابطه تون زحمت بکشید و هیچوقت فکر نکنید اگر طرفتون به پاتون مونده، تحت هر شرایط خواهد موند.. 

همه ی ما برای عشقمون ظرف داریم ، وقتی هوای رابطه رو نگه نداریم، ظرفمون پر میشه و سرریز میکنه .

 اونوقت یا جدایی پیش میاد یا خیانت . شک نکنید 





 


نظرات 51 + ارسال نظر
متولد ماه مهر شنبه 20 شهریور 1400 ساعت 01:17 ب.ظ

ای جانم، الهی سایه بابا عباس و مامان مصی سالهای سال بالاسرتون باشه. چه خانواده نازنینی

ممنونم عزززیز دل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد