دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دوست حبابی

ناهید دختر خوش قلب و با احساسی  از فامیله ،چندسالیه که ازدواج کرده و یه پسر بچه ی ناز و یه دختر یکساله ی مامانی هم داره .

معمولا" از حال و احوال هم باخبریم .تقریبا" یکسال  و نیم یا دوسال قبل بود که هر زمانی با هم تماس داشتیم ، یا قرار بود هنگامه اینا برن خونه شون ، یا اونا از خونه ی هنگامه اینا اومده بودن ، آخر هفته ها و همه ی تعطیلات رو هم ، با هم میگذروندند ...در  یه دوره ی کوتاه و زود گذر ناهید و هنگامه تو کلاس زبان با هم همکلاس بودند و دوست شدند .

امسال ، نزدیکی های عید بود که ناهید برای پسرش تولد مفصلی گرفت و بیشتر دوستانش دعوت بودند تا فامیل ، اما من و مهردخت جزو استثناعات بودیم و با محبتی که ناهید بهمون داره ، در مهمانی حضور داشتیم  .

 جای شما خالی ، خیلی هم خوش گذشت و این دختر زبر وزرنگ با وجود دوتا بچه ی نسبتا" کوچیک و شیطون ، دست تنها تدارک مفصل و چشم گیری  دیده بود .

خیلی تلاش کردم تا برای فردای مهمونیش کسی رو پیدا کنم که تو کارای خونه کمکش کنه ، ساعت دوی صبح که خداحافظی میکردیم همه ی سنگای سفید و مرمری خونه ش سیاه شده بود و چیپس و پفک ها حتی تا وسط اتاق خواب خورد شده بود و زندگی رو به گند کشیده بود ...

اما متاسفانه همه دستشون بند کارای شب عید بود و هیچ نظافتچی مناسبی پیدا نشد .

فرداش تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر بود که برای تشکر از زحمتای شب قبل، باهاش تماس گرفتم . سرحال و قبراق بود .. گفتم بمیرم برات خونه ت ترکیده؟

گفت: نه مهربانو ، الان خونه م مثل دسته ی گل میمونه .

گفتم : واااا ، ماشالله تو چقدر زرنگی عزیزم ...من از صبح زنگ نزدم تا حسابی بخوابی و خستگیت دربیاد ..

گفت : نه بابا ، صبح زود بیدارشدیم با مهران کمک کردیم و تا ساعت یک همه ی کارامون تموم شد .. غذا هم که از دیشب مونده بود ، ناهار خوردیم .

هنوز جمله ش کامل تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد . از من عذر خواهی کرد وجواب داد. من چنین حرف هایی می شنیدم .

ولم کنید بابا !!!، شوخی میکنی هنگامه؟ (بعد از اندکی مکث)... آخه مگه من مثل شماها دیوانه م؟ شماها تازه عروس و دامادید ، یا مجردید چه ربطی به من داره با دوتا بچه؟!! ...

بذار به مهران بگم ..

مهران رو صدا کرد .. گفت : هنگامه و مرتضی اینا و اون دوستاشون که رفته بودیم شمال اونجا دیدیمشون ،  همه دور هم جمع شدند .. میگن شماها هم بیاید . مهران هم کمی مکث کرد و گفت: باشه بریم .

تلفن رو قطع کرد و به من گفت : مهربانو جون ببخش معطل شدی .. تروخدا میبینی اینارو ، بیکارن از دیشب تاحالا رفتن خونه گرفتن خوابیدن ، حالا به منم میگن شماهام بیاید ..

گفتم : آخه تو هم قبول کردی که .. واقعا" خسته نیستی؟ الان بهت میچسبه؟

گفت: چی بگم والله ، دیگه برمیگردم حسابی میخوابم .

این ماجرا گذشت .. چند وقت بعد که ناهید رو دیدم . باز از هنگامه و حواشی مربوط به اون میگفت .. بهم گفت : خیلی خوبه که کسی مثل هنگامه رو داشته باشی . ما عینه دوتا خواهر میمونیم .. حتی  از همه ی مسائل خیلی خصوصی هم ، با خبریم .

بهش گفتم : ناهید جان، تو و هنگامه مدت زیادی نیست که با هم آشنا شدید .. ولی سرعت پیشرفت صمیمیتتون خیلی برق آسا ست.. من اصلا" موافق این رفت و آمد های تنگا تنگ نیستم .. همیشه ته این قاطی شدن ها یه چیز ناخوشایند درمیاد ..

هر چیزی حد و حدودی داره ، قاعده و برنامه ای داره . شماها همه ی وقت خصوصی خانوادگیتون رو با هم میگذرونید ..

اصلا" چند وقته با همسرت تنها یه جایی نرفتید ؟ چقدر به خانواده هاتون سر میزنید؟

دیدم تو ، خونه ی خواهر و مادرت هم که میخوای بری ، هنگامه دنبالته و برعکس ...

اینا رو گفتم ولی از نگاه ناهید مشخص بود که اعتقادی به حرف های من نداره و احتمالا" پس ذهنش این بود که رابطه ی ما فرررق داره.

حالا مدتیه ناهید ، همه جا بدون هنگامه دیده میشه .. از هنگامه  خبری نیست و اون چیز ناخوشایندی که منتظرش بودم زد بیرون !!

چند شب پیش تلفن کرده بود احوالم رو بپرسه .. لابلای حرفاش تعریف کرد که هنگامه با ورود به حریم خصوصی خانوادگیش و سوء استفاده از این اعتماد ، بین دوستان مشترکشون صحبت های خیلی خیلی خصوصی  کرده که نباید می کرده و موجبات اختلاف و دلخوری بین او و خانواده ی همسرش که محبت و احترام خاصی بینشون برقرار بود ، پیش آمده.

چیزهایی که فقط ناهید، که عضوی از خانواده بوده خبر داشته و قرار نبوده حرف از دایره ی خصوصی به بیرون درز کنه .

ناهید خجالت زده و پشیمون بود .. بین حرفاش مرتب تکرار میکرد :"من به هنگامه اعتماد کردم ".. اون مثل خواهر من بود و میدونست اگر این حرف بیرون بره ، زندگی زناشویی من به خطر می افته ، حالا من موندم و یه دنیا سوال که اون با چه نیتی این حرف رو به دیگران گفته ؟؟"

**********

 متاسفانه ناهید بابت سهل انگاری که تو رابطه  ی دوستانه ش با هنگامه کرد ، بهای گزافی پرداخت و این بها، تخریب  دیوار اعتماد بین خودش و خانواده ی همسرش بود .

بنظرم روابطی که بی حد و مرز باشه ، عاقبت خوشی به دنبال نداره .. حرف و حدیث های اضافه ، دخالت تو زندگی و ایجاد توقعات بی جا ، از مشخصات این دوستی ها ست .

خیلی از دوستانی که ارزششون تو زندگی من چیزی در حد و حدود خواهریا برادرمه ، اگر تو روزهای اول آشناییشون با من ، نظرشون رو درموردم می پرسیدید ، حتما" جواب میشنیدید که :" مهربانو  ، موجود متکبر یه "

حالا دلیل این نظر دادن اینه که من در جلسه ی اول آشنایی با کسی زیاد قاطی نمیشم ، هیچ رفتار یا گفتار توهین آمیزی ازم سر نمیزنه ولی  سر صحبت از طرف من باز نمیشه ،  سوالات خصوصی نمیکنم و به سوالات خصوصی هم جواب نمیدم ..

ولی وقتی مدتی از عمر دوستی گذشت و به شایستگی های طرف مقابل ، اطمینان کردم و دست رفاقت به هم دادیم ، دیگه مشکل ازش دل بکنم و فراموشش کنم .

اینو دوستان گلی که در دنیای حقیقی منو میشناسند ، می دونند .. گو اینکه حتی برای بهترین دوستانمم ، حد و حدودی قائلم و از رفت و آمد های بی وقفه و تنگاتنگ خیلی خاطره ی خوشی ندارم .

همیشه به دوستان م توصیه میکنم که روابطتتون رو مشخص شده و با برنامه پیش ببرید ، اگر من اهل کنترل روابطم نبودم الان خونه م شده بود پاتوق.

***********

 لطفا" اگر براتون امکان پدیره ، برای نجات جان پویان عزیز تلاش کنید http://thebluecherry.blogfa.com/

**********

گل های زیبا رو با مهردخت جان از باغ زیبای آذر ماه برای وجود عزیزتون پیشکش آوردیم


این کار اسمش "ترام نقطه" است که از مجموعه نقطه هایی که در بعضی مناطق تراکم کمتر و بیشتر دارند بر روی کاغذ پوستی تشکیل شده  .

مهردخت بین تصویر مونالیزا و حضرت مسیح ،حضرت مسیح رو انتخاب کرده .

فکر کنید وقتی تو یه کلاس هفده تا دختر با هم این کار رو انجام میدن انگار وارد جنگل پر از دارکوب شدید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد