وی پاییز تو مشامم می پیچه ، مخصوصا" وقتی فشم میرم احساس میکنم سردی زود رس ییلاقات فرارسیده . همیشه دلم از پاییز می گیره ، با وجودی که از گرما کلافه میشم ، اما نور نارنجی رنگ و تند تابستون رو دوست دارم ..
حتی وقتی خسته یا بیمار باشم ، با شروع صبح تابستون ، خون تازه ای تو رگهام می پیچه و آماده ی شروع زندگی میشم .
زندگی خودمون هم مثل همین تغییر فصل هاست .
امروز مهردخت نشسته بود داشت یه کار با مداد رنگی رو که از صورت اسطوره ش (م ا ی ک ل ج ک س ون ) کشیده بود ، تکمیل میکرد ، فرم صورتش ، تمرکزی که رو کار کرده بود حتی طرز نفس کشیدنش من رو یاد پدرش می انداخت .
با لبخند محزونی بهش نگاه می کردم و خیلی از خاطرات زندگیم ، مثل فیلم از جلوی چشمام رژه رفت . محبت عمیق پدرش در بیست سالگی تو قلبم جوونه زد و دلزدگی و نفرتی که بعد از ده سال زناشویی در سی سالگیم ریشه داد و منجر به جداییم شد ، اما یادگار همه ی خاطرات تلخ و شیرین از اون سالهای زندگیم همین موجود زیبا و دوست داشتنیه که جونم به نفسش بنده و اسم عزیزش مهردخته.
خوبیه زندگی به جاری بودنشه ، گاهی فکر میکنی از غم روزگار طاقتت طاق شده و همین الان دوست داری عمرت تموم شه و راحت شی از اینهمه جور و جفا ، ولی وقتی زمان میگذره و دوباره قاطی زندگی میشی ،به عقب که برمی گردی میبینی اون لحظه های سخت و تموم نشدنی هم تموم شدند و تو باز هم زنده ای و زندگی میکنی ..
باز هم روزهای سخت تر از اون رو میبینی و باز هم لبت به خنده های از ته دل باز میشه .
پس هیچوقت قبول نکنید که دیگه بدتر از این نمیشه و دیگه بریدید ، فقط طاقت بیارید تا بگذره .
*********
همین مرور خاطرات، باعث شد یاد بچگی ها و خرابکاری های مهردخت بیفتم و به خودم که اومدم ، دیدم لبخندم شده خنده ی درست و حسابی .
بلند شدم عاشقانه سر مهردخت رو که همچنان نقاشیش رو تکمیل می کرد بوسیدم و گفتم : الهی قربونت برم عزیزم .... تو چقدر شیطون بودی زلزله
چند تا از خرابکاریاشو مینویسم ، دوست دارم ثبتشون کنم تا سالهای بعد بازم با مرور خاطره هام ، حسش رو تازه کنم و لبخند رو مهمون لبهام .
** یه روز بعد از ظهر با مینا و مهردخت نشسته بودیم موهامونو سشوار می کشیدیم . تو همون شش ماهی بود که برای دادخواست طلاق اومده بودم خونه ی بابا اینا بودم .
مهردخت چهارسالش بود و دقیقا نشسته بود کنارم و داشت به حرکت برس و سشوار نگاه می کرد . مینا هم یه کاغد کادو تو دستش بود و یه چیزی رو کادو می کرد . در کسری از ثانیه مهردخت قیچی رو برداشت و باهاش سیم سشوار روشن رو قیچی کرد . فیوز با سرو صدای وحشتناکی پرید و ما وقتی به خودمون اومدیم تازه فهمیدیم چی شده . تا به هفته ته دلم میلرزید که اگر دسته های قیچی عایق نبودند الان باید چه خاکی به سرم میذاشتم .
** یه بار هم بعد از ظهر یه روز تعطیل بود ، مهردخت کلاس اولی بود و داشت چند تا کتاب رو ورق میزد و کلمه هایی که بلد بود رو می خوند . من خیلی خوابم گرفته بود .بهش گفتم : مامان جون من یکمی میخوابم تو هم کارای خودت رو بکن .
تو عالم خواب و بیداری حس کردم از پیشم رفته و هی صدای آب و شلپ شولوپ میاد ولی انگار یه برج رو بدن من ساخته بودند اصلا: نمیتونستم خودمو تکون بدم ..
بالاخره وقتی با کلافگی از سرو صدای مهردخت و خوابای پریشون بیدار شدم دیدم تو پدیرایی اندازه ی یه دریا آب راه افتاده ..
با وحشت به مهردخت گفتم اینجا چه خبره ؟؟ عینه سنجاب نشست جلوم و با اون چشمای درشتش گفت : برات فرشا رو شستم تا خستگیت در بیاد !!!
*****
اگر از این شیرین کاریای بچه ها یادتونه بنویسید تا دور هم باشیم . البته فکر نکنید ماجراهای من و مهردخت همین دوتا بود یا چند تا اضافه تر .. نه .. مهردخت از هر 365 روز سال 3650 تا خرابکاری ، نشون من داده اما این دوتا رو محضه اشانتیون نوشتم
******
گل های اوایل شهریور رو با مهردخت جان براتون اینجا گذاشتیم تا وجود عزیزتون رو گلباران کنیم
پینوشت : تولد ماهی سیاه کوچولوی ناز و عزیز بلاگفا مبارک باشه . براش بهترین ها رو آرزو می کنم .