دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یک قرار واقعی

خترک تازه پانزده سالگی رو پشت سر گذاشته و هوای آخرین روزهای تابستان رو در ریه های جوان خود فرو می برد، معمولا" وقت خودش رو با خوندن دانستنی ها یا زندگی مشاهیر موسیقی و فیلم بین الملل پر میکرد ، از زمانی که والدینش از هم جدا شده بودند ، با مادر زندگی میکرد وخوشبختانه از مسائل دردسر ساز جوانان امروز ، فاصله داشت ..

 همین موجب میشد ، مادر با خیال راحت و با آرامش، برای گذران زندگی دونفره شون تلاش کنه ...

 با همه ی اینها دخترک هم ، مثل همه ی جوون های دیگه رویا های مخصوص به خودش رو داشت واز پنج ، شش سال قبل به این طرف ، هنرمند بزرگی رو بعنوان الگوی زندگیش انتخاب کرده بود و با مطالعه ی همه ی ابعاد و زندگی این شخصیت جهانی ، عاشق و مریدش شده بود .

 وقتی برای مادر ، با هیجان از کار و فعالیت های انساندوستانه و مخصوصا" حمایت کودکانبه وسیله ی مرادش صحبت میکرد ، مادر بارقه هایی از محبت عمیق رو در صدا و نگاه دخترش میدید و با لذت وخرسندی به صحبت هاش گوش میداد و اون ها رو تایید می کرد . همه ی این رفتارها ، مادر رو به سالهایی در گذشته های دور می کشوند ..

چیزی حدود بیست و پنج سال قبل که عاشق بی چون و چرای صدای یک خواننده ی ایرانی بود و همراه چهار دوست صمیمیش ، خودشون رو با نام مستعار خانومهای " اقبالی " معرفی میکردند و از پیگیری و دقت در زندگی اسطوره شون لذت می بردند ..

همون موقع ها، مادربزرگ دخترک ، به این شور و شری که دخترو دوستانش به پا کرده بودند با لبخند مهربانی نگاه میکرد و می گفت : حال شما ها رو می فهمم ، من هم زمانی عاشق کندی ری یس ج م هور آم ری کا بودم و وقتی ترورش کردند زندگیم سیاه و بی معنی شد و تا سر و صدای خانواده م بلند نشد ، لباس سیاه رو از تنم بیرون نیاوردم ..

 حالا هم محبت شما رو به خواننده ی محبوبتون درک میکنم و میدونم چند سال دیگه باوجودی که هنوز خیلی دوستش دارید ، رفتارهای مناسب و معقولی خواهید داشت و مثل این روزها متعصب نخواهید بود .

 سه سال قبل که دخترک در سایت های اجتماعی بعنوان طرفدار خواننده ی محبوبش مطلب مینوشت ، با دو سه نفری دوست شد و تو این چند سال به صورت مجازی از دوستی و تبادل اطلاعات باهم لذت می بردند ، مادر هم مثل همیشه نوشته ها و گپ و گفت های دوستانه رو میخوند و اگر دخترک نظر میخواست ، نظر خودش رو می گفت .

بالاخره دخترک از مادر خواست تا برای یک قرارواقعی، با دوستان مجازی راهنمایی و کمکش کنه .

مادر از این موضوع استقبال کرد و گفت :موضوع رو با مهتاب که چند سالی ازتو بزرگتره بگو، و ازش خواهش کن تا جمعتون رو به یک کافه دعوت کنه .

 مهتاب هم از طرح این موضوع خوشحال شد ...

بالاخره قرار، برای سالروز تولد هنرمند محبوبشون در کافه کتاب فرهنگسرای رسانه با همراهی دخترک و مهتاب بیست و هشت ساله و دوتا آقا پسر هفده و بیست ساله تنظیم شد . دخترک هیجان مخصوصی داشت و متاسفانه در روز قرار فراموش کرد تلفن همراهش را با خود ببرد . بالاخره مادر راس ساعت پنج بعد از ظهر ، اونو  به کافه ی مخصوص رساند و با دوستان دخترش بصورت حقیقی آشنا شد ، ده دقیقه ای رو با هم گذروندند و بعد به بهانه خرید از اونها خداحافظی کرد و جمع چهار نفره شون رو تنها گذاشت .

 موقع خداحافظی به مهتاب گفت : فکر میکنی چقدربا هم باشید ؟

 مهتاب گفت: تا زمانی که شما اجازه دهید .

 مادر لبخندی زد و رو به دخترک گفت: هر قدر دوست داری میتونی بمونی ، من منتظرت هستم(مادر برق غروری که ناشی از احترامی که به دخترش گذاشته بود رو در چشمان درشت دخترش دید) تا خبر بدهی وبا بوسه ای کافه رو ترک کرد .

 چون روز بعد مهمان دوستی بودند ، مادر با دوستان دیگه ش تماس گرفت و از اونها پرسید که آیا برای دوستشون هدیه ، تهیه کردند یا نه؟؟..

دو نفر گفتند: هنوز وقت نکردیم .

مادر پیشنهاد داد که من چند ساعتی وقت اضافه دارم ، اگر دوست دارید این کار رو به من واگذار کنید .

 هر دو نفر با خوشحالی پذیرفتند و تشکر کردند .

 مادر به لوکس فروشی که از قبل به زیبایی اجناس و تناسب قیمت هاش اطمینان داشت، وارد شد و در دریایی از ظروف زیبا غرق شد .

دو ساعتی به همین منوال گذشت ،بالاخره از فروشگاه بیرون آمد ...

هنوز برای تماس دخترک زود بود ، پس تصمیم گرفت به منزل برگرده و بعدا" دوباره برای بردن دخترک بیرون بیاد .

 باز هم در افکار سالهای دور و اولین قرار های حقیقی زندگیش فرو رفت ..

با لبخند یادش اومد که هیچوقت از اعتماد و اطمینان خانواده سوءاستفاده نمیکرده و همیشه بهترین و نزدیک ترین دوستش ، مادرش بود ..

 یادش اومد که چقدر برای داشتن چنین رابطه ای با دختر خودش آرزو کرده بود و حالا شاید از اون بهترش رو داشت .

 تو همین فکرا بود که تلفن همراهش زنگ خورد .

 دخترک بود؟؟ نه ..

 مادر صمیمی ترین دوستش (آوا) تماس گرفته بود .

با نگرانی تلفن رو جواب داد ..

 بعلللللله .. دوست عزیزش که نه خواهری داشت نه برادر .. به خونریزی شدیدی دچار شده بود ، همسرش ماموریت رفته و کل خانواده همسر در سفر خارج بودند .

به مادر نگران دوستش گفت : تو نگران نباش و پیش بچه ها بمون، من خودم رو به بیمارستان می رسونم .

 بدون معطلی به سمت بیمارستانی که می دونست ، تغییر مسیر داد . وقتی رسید، دوست نازنینش با چشمانی درشت و پر از اشک برای رفتن به اتاق عمل آماده بود . دست های هم رو گرفتند .

یک بوسه بر پیشانی و شنیدن جمله ی " خوااهر اومدی" کافی بود تا اشک هر دو سرازیر بشه .

متاسفانه دوست جوان و سی و سه ساله ش ، بعد از دومین زایمان خود که یک سال و نیم قبل بوده ، دوباره بصورت ناخواسته بار دار شده بود ..

 اصلا" امادگی روانی برای به دنیا آمدن یک کودک دیگه رو نداشت ولی به هیچ وجه توانایی از بین بردن بچه رو هم نداشت .

 انگار جنین بی گناه ، دلش شکسته بود و بصورت طبیعی میل به رفتن از دنیا پیدا کرد، چون در دوماه و نیمگی از حیاتش ، این اتفاق افتاده بود و اون شب و اون لحظه رو برای ترک بدن مادر انتخاب کرده بود .

 آوا به اتاق عمل رفت .

مادر بعد از دقایقی به خودش اومد با وحشت تلفنش رو چک کرد تا ببینه آنتن به اندازه ی کافی موجوده؟

 نکنه دخترک سعی در تماس تلفنی داشته ولی موفق نشده؟؟

 البته خیالش راحت بود چون میدونست دخترش به راحتی دستپاچه نمیشه و حتما" به خاله ، دایی یا پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ میزنه ..

 نه ... همه چیز مرتب و آنتن به اندازه ی کافی موجود بود.. ساااعت؟؟ هشت و ربع ، رو نشون میده ..

دیگه وقت برگشتن دخترک رسیده .. خدایا من چرا از دوستانش شماره تلفن ندارم ؟؟ الان چطور به دخترک خبر بدم برنامه تغییر کرده؟؟

 اینترنت گوشی رو فعال کرد . با سرچ گوگل ابتدا فرهنگسرای رسانه و سپس کافه کتاب رو پیدا کرد ، هر چه تلفن کافه کتاب زنگ خورد کسی پاسخگو نبود ، تنها کسی رو که در دسترس داشت خانوم برادرش بود ..

 تماس گرفت و موضوع رو درمیون گذاشت .. .

 نهال بدون معطلی گفت : من همین الان به طرف کافه کتاب میرم ، نگران نباش . انگار اتفاقی که برای آوا افتاده بود همه ی آرامش و صبر مادر رو به هم ریخته بود ..

یکریع بعد ، نهال به کافه رسیده بود اما دخترک را پیدا نکرده بود .

مسئول کافه اظهار داشت، تا ساعت هفت بعد از ظهر همگی بر سر میزشون بودند .. گارسنی که مشغول جمع آوری ظروف میز اونها بوده ، شنیده به دخترک پیشنهاد داده ند که تو را می رسونیم ، مزاحم مادر نشو ..

پس حدود یکساعت و نیم قبل ، همه از کافه خارج شده ند اما دخترک به منزل نرسیده .. نه اینکه آن شب ، بلکه تا چند شب و روز آینده هم خبری از خترک نشد . پلیس همه جا را دنبال سر نخ گشت ..

 بالاخره از سیستم های کامپیوتر و صفحاتی که دخترک و دوستانش با هم در ارتباط بودند ، ادرس و نام و نشون واقعی همه بیرون آمد ، به سراغ دوستانش رفتند .. آنشب همه چیز بصورت عادی پیش رفته بود تا اینکه دخترک همراه دوستانش از کافه خارج شد . بعد از اون به دلایل شومی دخترک با بقیه درگیر شد و نهایتا" با ...

 نه .. واقعا" بیشتر از این توان نوشتن ندارم ..

 از این جمله به بعد ".. نهال به کافه رسیده بود و دخترک را پیدا ..."همه ی نوشته ها غیر واقعییند ..

 در واقع این ها زاییده ی افکار نگران یک مادره که وقتی شروع به فعالیت میکنه ، داستان هایی از خودش میسازه که ابدا" در حالت عادی توانایی فکر کردن به اونها رو نداره اما خدا نکنه که نگران بشه .

*********

حالا اصل ماجرا: نهال به کافه رسید ..

 با تلفن مادر تماس گرفت .. در حالیکه ریز میخندید ، گفت : بیا ببین دخترک چه با خیال راحت، پاشو روی پاش انداخته و داره سخنرانی میکنه .. بنظر تو جلو برم ؟؟ مادر گفت : آره عزیزم ، چون من دیگه نمیتونم دنبالش برم و تو زحمت کشیدی تا اونجا رفتی و درضمن ساعت نزدیک نه شب شده ، برو و خودت رو معرفی کن .

 تلفن دست نهال بود و مادر میشنید که مشغول سلام و علیک با دوستان دخترک شده .

صدای دخترک می اومد که از دیدن خانوم دایی خودش شگفت زده شده ولی با آرامش پرسید: نهال جان، مامان خوبه؟

 نهال توضیح داد که برای آوا اتفاقی افتاده که مادر باید در کنارش باشه .

بعد تلفن رو به مادر داد.

 مادر و دخترک با هم صحبت کردند .. مادر پرسید که وقت خداحافظی رسیده بود یا نهال زود آمده ؟؟

 دخترک با خوشحالی گفت: خیلی به موقع بود ..

دوستانم قصد دارند بیشتر بمونند ولی من، تو فکر برگشتن بودم . برای اولین بار کافیه مامان جون .

مادر تاکید کرد که دیگه بدون تلفن همراه ، نباید از خونه بیرون بره و دخترک قول داد که حتما" حواسش رو جمع کنه .

دخترک همراه نهال به منزل برگشت و همه ی عکس ها رو در صفحه ی خودش منعکس کرد و تا همین الان که سه روز از این جریان گذشته هنوز هم داره مغز بقیه رو میخوره که خیلی خوب بود و خوش گذشت و مرسی که کمک کردید تو این جمع باشم . 

درضمن برای خودش از فرهنگسرا چند تا کتاب ، یادگاری خریده و معتقده وقتی چند نفر ، روی شخصیت خاصی تعصب و محبت عمیق دارند ، گفتگو و معاشرت ، خیلی لذت بخش میشه .

 هر نقشه ای یه راهنما داره ؟ البته راهنمای نقشه ها معمولا" در بالای صفحه وجود داره ، ولی این پست راهنمایی داره که در انتهاش نوشته شده :

 دخترک = مهردخت

 مادر= مهربانو 

نهال = نسیم خانوم بردیا 

زمان = همین پنجشنبه که گذشت 

تازه شم هر چی فحش دادید من آینه گرفتم 

*********

 به بچه ها اجازه بدیم ، در سایه ی نظارت ما ، با دوستان دیگه شون ، در ارتباط باشند ..

 به عقاید و افکارشون احترام بذاریم و اگر تعصب و رفتارهای افراطی در مورد شخصیت خاصی ، مثل خواننده یا هنرپیشه ای دارند با تمسخر یا جمله هایی از این قبیل" بزرگ میشی یادت میره "، تعصب بیشترشون رو تحریک نکنیم ..

 یادمون باشه ما هم تو سن و موقعیت اون ها بودیم و توقع احترام و درک علائقمون رو داشتیم .

علت اینکه داستان به شکل وحشتنناکی که نوشتم ادامه پیدا نکرد این بود که من مهردخت رو طوری هوشیار تربیت کردم که همیشه با احتیاطه وکاملا" مراقب خودشه .

صد در صد مطمئن بودم که اگر تو اون کافه بمب هم منفجر بشه ، مهردخت حتی یک متر هم از جایی که با هم خداحافظی کردیم ، فاصله نمی گیره وتو همه ی آشفتگی اوضاع ، مطمئنه من همونجایی که ترکش کردم ، دنبالش می گردم .

 به بچه هامون یاد بدیم که با همه ی علایق و عقاید مشترکی که ممکنه بین اون و دوستانش باشه ولی هرگز به اوضاع اطمینان و اعتماد کامل نکنه .

 اون شب به مهردخت گفتم : اگر پیشنهاد رسوندنت رو میدادند چکار میکردی؟ گفت : من مهرررردختم هااااا ، امکان نداشت از جایی که تو خبر داشتی تکون بخورم . 

دسترسی مادر یا پدر به حریم خصوصی بچه ها تا حدود زیادی از اتفاقات ناگوار جلوگیری میکنه ..

البته این به اون معنا نیست که اجازه ی سرک کشیدن تو حریمشون رو داشته باشیم ..

باید طوری با بچه ها دوست و رفیق باشیم که اونها قصد پنهان کاری نداشته باشند ..(باور کنید این امکان در چند روز فراهم نمیشه ، باید از بدو تولد بچه ها به این مسائل توجه داشت و تربیت رو از اول جدی بگیریم)

 با وجودی که صفحات مجازی مهردخت ، تلفن همراهش و ... هیچ قفل و بستی نداره ولی من به خودم اجازه سرک کشیدن تو کارهاش رو نمیدم تازمانی که مجبور نباشم و این اجبار هنوز پیش نیومده چون خودش پیش نیاورده ..

وقتی کنارم دراز میکشه و تبلت رو جلوی صورتم میگیره و همه ی مکالماتی که با یک دختر یا پسر ایرانی و یا خارجی انجام میده رو برام میخونه و با هم میخندیم و یا درمورد فرهنگ و اداب و رسومشون بحث میکنیم چه نیازی به کجکاوی هست ؟ یادتون باشه اگر با کمال خرسندی همچین رابطه ی دوستانه ای بین شما و بچه ها برقرار بود ، لطفا " اصول ادامه ی رابطه رو رعایت کنید ..

 یکی از اصول مهم برای تداوم این رابطه رعایت احترام و کنترل خشمتونه .

حواستون باشه وقتی از دست فرزندتون عصبانی میشید هرگز به اون چیزهای خصوصی که با شما درمیون گذاشته اشاره نکنید..

متاسفانه خیلی دیدیم که یه بچه بعنوان راز موضوعی رو با پدر یا مادر درمیون گذاشته بعد والدین موقع جر و بحث اون ماجرا رو پیش کشیدند و گفتند:

تو همونی هستی که فلان کار رو کردی و یا با فلانی دوست بودی ..

 این یعنی ختمی بر تمام اعتمادی که بین شما بوده و لطفا" بعد از اون انتظار نداشته باشید فرزندتون مثل گذشته مکنونات قلبیش رو باهاتون درمیون بگذاره .

 دوستتون داریم و مواظب خودتون و عشقای زندگیتون باشید .

*********

 گل های زیبای جوونی و اعتماد بین افراد خانواده رو با مهردخت عزیزم اینجا گذاشتیم ، قابل وجودتون رو نداره .. به این امید که فضای روابط تون همیشه عطر آگین باشه . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد