دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

شماره کارت

خوب خدا رو شکر تعداد کامنتای خصوصی برای کمک زیاد شد همون حساب قدیمی برای کمک رو  اعلام میکنم

شماره کارت ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ و شماره حساب ۰۱۰۵۸۰۲۸۳۰۰۰۱ بانک صادرات بنام معصومه سعیدی فر . لطفا هر کسی برای به غیر از این پدر دردمند کمکی واربز میکنه (تا اطلاع ثانوی) بگه تا وجه رو جدا کنم ، خدا  تو زندگی نیازمند نامردتون  نکنه .

از کارشناسی راهنمایی رانندگی تا طعم خوش زندگی



Sina Morshedi <s_morshedi@yahoo.com>

To:

best_id82@yahoo.com


Wed, Oct 28, 2015 at 2:42 PM


"از کارشناسی را هنما یی و را نند گی تا طعم خوشبختی"

دل نوشته های مهربانو و عسلک by baranbahari52  /  477d  //  keep unread  //  hide  //  preview


دوستان عزیز بلاگستان سلام .

امیدوارم همگی خوب و خوش باشید و با تن سالم و فکری آرام ، روزهای آفتابی عمر رو در کنار عزیزانتون سپری کنید .

فکر میکنم بیشترمون رانندگی میکنیم ، و بصورت تجربی هم که شده با قوانین راهنمایی رانندگی آشناییم ... حالا اگر تصادفی رخ داده باشه و فرار باشه نظر کارشناسی صادر کنید ،  راننده ی مقصر رو کدوم یک از این دو راننده می دونید؟

فرض کنید تو یه بلوار سه لاین ماشین بصورت غربی – شرقی در حال حرکت هستند ، قسمتی از بلوار برای گردش به چپ و ورود به خیابون جنوبی – شمالی باز شده . اتومبیلی که در لاین چپ ، یعنی همون لاینی که به حریم بلوار نزدیک تره ، بصورت مستقیم حرکت میکنه ، اتومبیلی که در لاین وسطه ، قصد داره به چپ گردش کنه و وارد خیابون روبه رو بشه .. ظاهرا" ایست کامل کرده و راهنما رو هم زده .. قسمت جلو و درب راننده بصورت کامل به چپ رفته که ناگهان اتومبیلی که در قسمت چپش بوده و مستقیم حرکت می کرده به انتهای درب پشت راننده ش میکوبه ..

هر دو ماشین متوقف میشوند . یه راننده ی خاوم و یه راننده ی آقا .. متاسفانه راننده ی ماشینی که مستقیم حرکت میکرده ، با دستپاچگی بجای اینکه دنده عقب بره تا ماشین ها کمی فاصله بگیرند ، یه بار دیگه به جلو میاد و میزان خسارت رو بیشتر می کنه .

خلاصه با سلام و صلوات هر دو راننده پیاده میشن . و هر دو به شدت معتقدند که تقصیر ندارند .

راننده ماشین گردش به چپی میگه : شما مقصری ، چون من ایست کردم و راهنما رو از قبل زدم و در ضمن بیشتر ماشینم از حد و حدود خیابون اصلی گذشته . اون یکی راننده هم معتقده مقصر نیست و میگه: چون قصد داشته مسیر رو مستقیم ادامه بده و همیشه حق با اتومبیلیه که مسیر مستقیم رو انتخاب کرده .

حالا از خانوم ها و آقایان محترم خواهشمند است ، روشنگری فرموده و با نظرات مفیدتون که همواره مورد توجه مهربانوی این خانه قرار دارد ، بنده ای از بندگان تصادف کرده ی خدا رو از شک و شبهه به در آورید و بنویسید بنظر شما مقصر کیست؟؟

***********

در کامنت های پست قبل یکی از دوستان بنام " خانوم خاموش " به نکته ای اشاره کرده بود که : اگر سی و هشت میلیون رضا در کارت اعتباری بوده ، چطور سارق، با توجه به سقف های مجاز و مشخصی که برای برداشت پول تعیین شده ، کل موجودی حساب رو در مدت کم تخلیه کرده؟

گفته بودم که می پرسم و براتون مینویسم ، حالا پرسیدم و براتون می نویسم :

سارق با این کارت خرید کرده و برای خریدهای کارتی ، هیچ سقف و حدودی وجود نداره . قسمتی از موجودی کارت ، صرف خرید ارز و بقیه ش صرف خرید طلا شده . طلا فروشی رو ردیابی کردند و مونده قسمت ارز .

راستی محمد رو دوبار بردن اتاق عمل ولی برگردوندند و گفتند شرایط ریه هاش اصلا" برای جراحی مساعد نیست ، هنوز همونجوری افتاده تو بیمارستان و اتفاق جدیدی نیفتاده .

*********

دیشب از خستگی تقریبا" می لنگیدم .. با این وجود ، سه تایی ( من و مهردخت و مینا) هوس کردیم برای شام ، عدس پولوی مهربانو پزی که شامل پیاز داغ و گوشت قلقلی و کشمش به علاوه ی زعفرون و دارچین خوش عطره ،بخوریم .(نزدیک افطاره الان دهنتون آب میفته ، گناهشم میفته گردن من )

هر چی مینا گفت : غلط کردم ، بذار برم کباب بخرم تو خیلی خسته ای ، گفتم: نه ..

از طرفی وسطای کار خودمم به غلط کردن افتاده بودم و چند بار به خودم گفتم : خوب بابام جان میگفتی باشه ،کباب می خوریم  و انقدر خسته تر نمیشدی ..

داشتم با خودم غر میزدم و همین فکرا رو می کردم که چیزی از دستم افتاد ، دولا شدم برش دارم ، کله م خورد به لبه ی کابینت و اشکمو در آورد ..

همین درد کله ، باعث شد ندایی از دورن بهم نهیب زد : مهررررربانو خجالت بکش ...

تو خونه ، زیر باد دلپذیر اسپیلت ، داری با مواد غذایی خوب و با کیفیت غذا می پزی ، صدای خنده های مهردخت و مینا داره از هال میاد ،همین چند دقیقه پیش ، اس ام اسی، حاوی از امید و عشق  از بهترین رفیق زندگیت " نفس" گرفتی ، تازه با پدر و مادرت ، در فشم و مهرداد در عسلویه صحبت تلفنی کردی . ...

بردیا و خانومش و پسر کوچولوشون پیش پدرو مادرت ، دور هم هستند و از احوالشون باخبری ... میدونی همین ها که شمردم چقدر ارزش داره ؟

میدونی الان الهه، تو محیط افسرده و ناخوشایند بیمارستان بالای سر همسرشه و بچه هاشون تو خونه ی خاله و عمه دست به دعا بردند بلکه برای پدرشون معجزه ای اتفاق بیفته ...

خدایا برای همه ی نعمت هایی که از روی عادت ارزششون رو از یاد بردم شکرت می کنم و ازت برای همه ی انسانهای خوبت ، که راضی به عذاب همنوعشون نیستند ، تنی سالم و روانی در آرامش و رضایت طلب دارم .

***********

پدر یک خانواده ی مستمند که برای امکانات اولیه زندگی دچار مشکل هستند ، دچار بیماری خاص حرکتی شده ،بنده ی خدا ،  علاوه بر نیازهای مالی به یک تخت خواب یک نفره برای پرستاری و مراقبت شبانه روز نیاز داره .

اگر کسی ، از شما عزیزان من ، توان کمک و یاری داره لطفا" بهم خبر بده تا دست  همنوع دیگه ای رو،  تو دستمون بگیریم .

**********

یه دوست عزیز دارم تو شهرستان ، که کارگاه شیرنی پزی و بیسکوییت های فانتزی دارند ، متاسفانه به من دوره ولی خوشبحال دوستان مشهدیمون ،آدرس  3faresh.persianblog.ir رو نگاه کنید ولی واقعا " برای روزه دارها خطر حمله ی قلبی وجود داره 

با مهردخت جانم به بوستان دوستی های بی آلایش رفتیم و زیباترین گل های این بوستان رو برای قدوم نازنینتون اینجا گذاشتیم .

 





آی اوس کریم

از همون وقتی که الهه رو شناختم با بیماری پوستی که ناشی از ناسازگاری Rh خون پدر و مادر بود ، دست و پنجه نرم می کرد .

 گوشت قرمز خوردن همانا ، صورتش پر از جوش هایی که ازشون چرک و خون چکه می کرد، همان .... بهترین اطباء پوست تهران کمک زیادی بهش نمی کردند . الهه با زخم جسم و زخم روحی که از صورت بد منظره ش ، روی وجود مهربونش سایه انداخته بود ، روزگار میگذروند ...

 عجیب اینکه تو سینه ش قلبی سرشار از محبت و نور خدادادی بود . همیشه فکر میکردم اگر من همچین مشکلی داشتم، از زمین و زمان شکایت میکردم و شاید اصلا" توان دیدن و دوست داشتن هیچ انسان زیبا و حتی معمولی رو هم نداشتم . من و الهه با اختلاف سن حدود هشت ، نه سال ، و نجابت ذاتیش ، دوستان خوبی برای هم بودیم و تقزیبا" تنها کسی بود که بهش اعتماد و اطمینان داشتم و در تمام بودن و نبودن های مامان و بابا در کنارم بود و با خیال راحت با هم به گردش و تفریح می رفتیم .

 یواش یواش سن الهه بالا میرفت و هیچ امیدی به تشکیل خانواده و چشیدن طعم شیرین مادری نداشت ، اما بالاخره پاداش قلب مهربون الهه از راه رسید .

 اسرای نازنین جنگ ، یکی یکی از عراق برگشتند و از اون میون یکی از اون ها که پسری قدبلند و خوش چهره بود ، همکار الهه شد ، هیچوقت یادم نمیره که االهه با چه شور و شوقی تو چشمام نگاه کرد و گفت : مهربانو ، نمیتونم رازم رو پیش خودم نگه دارم ... تو برام خیلی عزیزی و دلم میخواد تنها کسی که میدونه چه اتفاقی برام افتاده تو باشی .

 اون روز با هم تو چهارراه ولی عصر بودیم .. ناخوداگاه سر جام ایستادم و گفتم : بگو الهه ، بگوکه عاشق شدی؟؟

رو به روی هم بودیم و دستای همو گرفته بودیم ، گفت : من که با این قیافه م جرات نداشتم مهر کسی رو به دلم راه بدم ولی ، محمد همکارم که قبلا" برات گفته بودم بهم پیشنهاد داده بیشتر همدیگه رو بشناسیم ، من می ترسم مهربانو نکنه آلت دست قرار بگیرم ؟

گفتم : نه عزیزم ، فکر نمی کنم منظور بدی داشته باشه . حالا میخوای چیکار کنی ؟ گفت : امروز که جمعه ست برای فردا بعد از ساعت کار قرار گذاشتیم .

 خلاصه محمد و الهه دو سه ماه با هم رفت و آمد های پنهان داشتند ، تا به توافق رسیدند که محمد برای خواستگاری ، به منزل الهه بیاد .

تصویر شاد و هیجان زده ی الهه در لباس سفید عروسی ، یکی از بهترین خاطرات منه...

 الهه با یک دنیا امید و آرزو به خونه ی بخت رفت . فلسفه ی اصلی محمد برای انتخاب همسرش ، نذری بود که در دوران اسارت کرده بود و اون ، خوشبخت کردن دختری ناامید از آینده و زندگیش بود . خدا به محمد و الهه دوتا بچه داد تا زندگی سختشون رو شیرین تر کنه .

اما بچه ی اولش دمار از روزگارشون درآورد چون بصورت مادرزاد مبتلا به نوعی بیماری گوارشی خاص بود که با عمل های جراحی سنگین و در اوج ناباوری از زنده موندن بچه ، خدا به راز و نیازهاشون جواب داد و الان چند سالیه که بچه بنظر خوب و سالم میاد . تمام این سالها با وخامت حال الهه که حالا دیگه رو پاهای خون آلود و چرکی خودش هم به سختی می ایستاد و بروز مشکلات پزشکی متعدد ریه های محمد که ناشی از حملات شیمیایی به رزمندگان بود ، با هر بدبختی بود گذشت  اما ...

 روز جمعه ، رضا برادر الهه اسباب کشی داشته ، محمد هم در کنار رضا بوده و به اصطلاح کمک و نظارت می کرده ، بالابری که به جابجایی اسباب ها کمک می کرده ، در جایی از مسیر ایرادی پیدا میکنه و می ایسته ، محمد هم مشغول برانداز کردن دستگاه بوده و سعی در برطرف کردن مشکل داشته ، ناگهان بالا بر رها میشه و کمر محمد زیر اون خورد میشه ، متاسفانه اطباء فقط سه درصد به نجات محمد از قطع نخاع ، امید دارند که فکر میکنم اون سه درصد رو هم برای دلخوشی خانواده ش میگن ..

در حال حاضر همه ی زخم ها و همچنین ریه های محمد عفونت شدید کرده و حتی نمیتونند دست به تیغ جراحی ببرند ، در این بین رضا از طریق تلفن تو محیط کار، مشخصات کارت اعتباریش رو جهت پرداخت های اینترنتی برای خانومش می خونده که یکی از همکاران در یک لحظهبا استفاده ازغفلت رضا، کارت رو برمیداره و تا متوجه میشند کل سی و هفت میلیون هزینه هایی که برای درمان محمد بوده رو خالی می کنند ، حالا یه پاشون هم کلانتری و کنترل دوربین های امنیتی و این چیزاست .

 یعنی آدم از این بی معرفت تر هم میشه؟؟

 رضا و خانومش حال و روزی بهتر از الهه و محمد ندارند ، این دو تا بیچاره از درد روزگار و اون دوتا هم از درد عذاب وجدان ...

 یادم میاد مهردخت که کوچیک بود و تو یه مهمونی ظرفی ، چیزی رو ناخواسته میشکست چقدر خودخوری میکردم که سرویس غذاخوری یا چایخوریشون ناقص شد و حس شرمندگی داشتم ، حالا فکر کن کسی احساس کنه باعث ناقص شدن مرد و پدر یه خانواده شده .

دیروز با عمو فری(پدر سیامک جان) رفته بودیم بیمارستان ، الهه گریه میکرد و عمو فری میگفت : صبر کن الهه جان ... هی باخودم میگم صبر کنه؟

 آخه خدایی این دختر کافیش نیست؟ یعنی هیچ خیری نباید از زندگیش ببینه ؟؟

روزگار رو ببین عمو فری به الهه میگه خدا صبر بده بهت .

 امروز صبح باهاش صحبت میکردم ، درصد عفونت محمد بیشتر شده ، گفتم الهه جان میترسی ازدستش بدی؟

 گفت: خیلی .

گفتم : ولی دادی . تو همین الان هم محمد رو از دست دادی . خودت رو آماده کن و از خدا بخواه زجر نکشه و خوار نشه .

 خیلی مصیبت بزرگی برات پیش اومده ولی بدتر از اون اینه که محمد قطع نخاع بشه و زنده بمونه .

 از خدا بخواه که ازش راضی باشه و با عزت و احترام از دنیا ببرتش .

خیلی با هم صحبت کردیم .. یادش آوردم که اون یه دختر جوون بیست و هفت هشت ساله بود و من هفده هجده ساله ..

 یادش آوردم که چقدر شب های تابستون روی پشت بوم ، بهم میگفت برام آواز بخون تا دل تنگم باز بشه .

 یادش انداختم که چقدر صمیمی و یکرنگ بودیم و ازش خواستم راحت و بی پرده باهام درد و دل کنه .

 آخراش آروم شده بود و میگفت : راست میگی مهربانو ، محمد با ازدواجش نور امید رو تو دلم روشن کرد .. بهم طعم شیرین مادرشدن رو چشوند و الان اصلا" راضی به درد کشیدنش نیستم .

 دخترش هم سن مهردخته و اونطور که شنیدم به لحاظ روحی بسیار افسرده و بهم ریخته ست .

خواهش کردم بیاد پیش مهردخت تا روزها رو با هم بگذرونند شاید کمی از حال و هوای تلخ این مصیبت فاصله بگیره ولی هنوز نیامده و نتونستیم راضیش کنیم .

 همین الان به نسیم زنگ زدم تلفنش رو دیر بر داشته .. میگم نسیم جان چکار میکنی ؟

 میگه : دارم قرآن می خونم .

 میگم : سلام منو به اوس کریم برسون و بگو قربون جلال و جبروتت بشم ، بیا یه توضیح بده .. من جدا" دارم قاطی میکنم و اصلا" معنی حکمت و عدالت تو رو نمیفهمم .

دوست و همکار عزیزم ترم آخره والان شرایط خاصی تو زندگی و محل کار باعث شده ، پاس کردن واحدا براش خیلی اهمیت ویژه پیدا کنه .

میگه : دارم میرم مهربانو دعا کن این یکی هم پاس شه .

میگم : برو ، دعا نمیکنم پاس شه ، دعا میکنم بلا و شر ازت دور باشه و عاقبت بخیر باشی ...

 اصلا" این امتحانا انقدر مهم نیست که ما فکر میکنیم .

********

 درپناه خداباشید دوستان . امیدوارم زندگی هامون از روال عادی خراج نشه . هیچوقت مشکلات عادی زندگی روبزرگنمایی نکنید ، شکر کنید که تن خودتون و عزیزانتون سالمه بقیه ش مسئله ست که حل میشه .

 لطفا" برای محمد دعا کنید که یا غیر ممکن ، ممکن شه و از تخت بیمارستان رو پای خودش بلند شه ، یا بیشتر از این عذاب نکشه و از دنیا بره .

 گل های زیبا رو با مهردخت جان به نیت سلامت و سعادت و حضور گرم شما در این خانه گذاشتیم .

 پی نوشت : در تدارک مراسم خودمونی و بدون بریز و بپاش چهلمین روز درگذشت سیامک نازنینمون هستیم . مهربانوتون رو ببخشید اگر کمرنگ شده . 

رویای آرامش

یکی از آشناهای قدیم ، مردیه که قبلا" روی حرفش خیلی حساب میکردند .. متاسفانه حوادثی تو زندگیش باعث شد که اعتبار و منزلت گذشته رو از دست بده .

 واقعیت اینه که سهراب ، بدون پدر و همراه مادری که ارتشی و با مقررات سخت و خشک ارتش عجین بود ،بزرگ شد . همون سال اول یه رشته مهندسی عالی تو دانشگاه تهران قبول شد ، اما متاسفانه به انقلاب فرهنگی برخورد و یواش یواش خودشم شد از دانشجویان خط امام .

هنوز بیست و یکی دو ساله بود که مادر برای اینکه خیالش از بابت پسرش راحت بشه رفت و دخترعموش رو که دختر هجده ساله و سرزبون دار (البته شما بخونید زبون دراز) رو که تازه از یکی از شهرستان های آذربایجان به تهران اومده بودند براش عقد کرد .

این دختر تک دختر یه خانواده با شش برادر لات و قلچماق بود . یادمه تو اون روزایی که من کم سن و سال بودم و سال های اول جنگ بود ، به منزلشون رفت و آمد داشتیم . اول زندگیشون بود و تو یه زیر زمین کوچولو شروع کرده بودند ، سهراب سال اول دانشگاه بود و بلافاصله بعد از عروسی مریم خانوم بار دارشده بود . وقتی بچه به دنیا اومد، یه ضایعه ی استخوانی که در حین زایمان پیش اومده بود هم به مشکلاتشون اضافه کرد .

. سهراب اما علی وار زندگی میکرد ، از این مردایی بود که می گفت یک زن حتی برای شیر دادن بچه ی خودش هم میتونه حقوق مطالبه کنه و راحت باشه و ....

مریم که از یه خونه ی پدر سالار و از زیر دست برادرهای زبون نفهمش بیرون اومده بود ، جنبه ی این همه احترام و رفاه رو نداشت و متاسفانه از محبت ها و رفتار سهراب سوء استفاده می کرد . همون وقتا که ما خونه شون میرفتیم ، متوجه بودم که یه سره زبونش می چرخه:

سهراب چای بیار ، سهراب ظرف میوه رو بگیر ، سهراب سفره رو پهن کن ، چمع کن ، بشور ، فاطمه رو بخوابون ، عوضش کن و .....

اولین بار ، با همون سن کمم پرسیدم: مامان ، چرا خاله مهناز همه ش به عمو سهراب دستور میده ؟؟ پس خودش چرا مثل شماها کاراشو نمیکنه ؟؟

مامان هم درجواب  گفت: نمیدونم مامان جون فکر کنم هنوز خیلی بزرگ نشده ، کاراشو بلد نیست .

منم دوباره  گفتم : خوب چرا بزرگ نشده شوهر کرده؟ صبر میکرد وقتی کاراشو یاد گرفت ، عروسی میکرد .. عمو سهراب کتاباش اون ور بود ازش پرسیدم چرا جمع نکردی ؟ گفت تا صبح درس می خوندم ...

اینجا مامان یه نگاه به بابا که داشت رانندگی می کرد انداخت و گفت : مهربانو ، مگه نمیگفتی دلم میخواد ، همه ی ماشینای تو خیابون رو بشناسم ، خوب اسماشونو بگو ببینم بلدی یا نه ؟

" یعنی زیپ دهنتو بکش انقدر حرف نزن" 

خلاصه سهراب خان درسش تموم شد و برای کار به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتند . ما دیگه خیلی ازشون خبر نداشتیم تا اینکه شنیدیم ، اووووووه ، سهراب تو این دم و دستگاه های دولتی چه پست و مقامی بهم زده و شهردار فلان شهر شده و حسابی پیش مردم اعتبار و محبتی کسب کرده .

مریم بعد از اون دختر اولش ، یه دختر و یه پسر دیگه هم  به فاصله های خیلی کم به دنیا آورده بود .

اما دیگه سخت میشد بشناسیش ، چادر رو کلا" گذاشته بود و کفش پاش شده بود صندل لا انگشتی نگین دار  شلوارهای پر زرق و برق و چسبون محلی می پوشید ، با چادرهای نازک که باز زیرش هم عالمی داشت !!!

دو تا دختر پونزده ، شونزده ساله هم داشت که سه تایی با هم آرایش غلیظ می کردند و راه می افتادند تو بندر!!!

اونوقت قیافه ی سهراب با اون یقه های بسته و تسبح تو دستش دیدنی بود ، خانواده ی ناجوری شده بودند ، تو یه خونه و این همه اختلاف ظاهری ، چیز زننده و عجیبیه که نگاه های تعجب آمیز هر بیننده ای رو به سمت خودش می کشه .

چند بار که ما هم به واسطه ی شغل بابا تو همون بندر بودیم و مامان با مریم همراه شد تا به جزیره های دور و بر برای خرید بره ، اومد و اعلام کرد من دیگه با اینا بیرون نمیرم .

بابا علت رو جویا شد و مامان گفت: از رفتارهای مریم شرمنده میشم ، قیافه ی خودش رو اونطوری درست میکنه یه آدامس هم میندازه گوشه ی دهنش با همه ی این قایق رونا و لنجیا خوش و بوش میکنه تا بریم برای خرید .. اونجا هم با این فروشنده ها گپ و گفت پسرخالگی داره ، تا من یه خرید بکنم سه لیتر عرق میریزم از خجالتم .....

برای همه عجیب بود که چرا سهراب هیچ مدیریت و کنترلی رو رفتارهای خانواده ش نداره .. انگار این پوزخندهایی که پشت سرش مردم میزندد رو نمیبینه ، تا اینکه تق ماجرا دراومد !!!

ظاهرا" سهراب با منشی خودش که خانومی بوده  با یه بچه کوچیک  که از همسرش جدا شده ، ارتباط برقرار کرده .. ماتاسفانه کسی به مریم خبر داده و مریم هم ، رسوای خاص و عامشون کردند ..

کار به طلاق کشی و افتضاح کشید .. مریم یه دسته چک امضاء شده از سهراب دزدید و هرازگاهی یه چک چند میلیونی (منظورم پونزده سال قبل بالای پنجاه میلیون ) رو میکرد و سهراب رو کت بسته میبردند .

زندگی  با توهین و قهر و دعوا از هم پاشید و سهراب بیشتر به سمت همسر دوم متمایل شد . کاش تو این ارتباط ها و اطهار رفاقت ها ، رنگ و بویی ا عشق واقعی و انسانیت هم پیدا بشه چون طوری که بعد ها وقتی ، به اصطلاح خر همسر دوم از روی پل به سلامت گذر کرد ، کاشف به عمل اومد که همین خانوم بوده که ماجرای آشنایی و ارتباط سهراب با زن دیگر رو صاف گذاشته ، کف دست مریم و استدلالش هم اینه: واااااا، من چرا باید پنهانی و صیغه ای باشم ؟ هکه ی کیفش رو مریم خانوم بکنه؟؟!!! بذار بدونه منم هستم و منم حق دارم!!!!!

برای محکم کردن میخ خودش هم زود تا سهراب سرش رو بچرخونه یه پسر ، گذاشت تو دامنش و گفت بفرماااااااااا!

زندگی نابسامان سهراب از هم پاشید و اون که تاحالا مظلوم واقعه بود که چرا مریم با سبک سری ها و رفتارهای نابجاش موجبات تحقیر و تمسخر دیگران نسبت به اونو فراهم کرده و چرا به خودش اجازه میده این مرد نازنین رو برنجونه ، شد متهم ردیف اول و هر کسی از راه رسید تف و لعنتش کرد که : مرتیکه ی هوس باز و فلان فلان شده زن دسته ی گلش رو ندید و با سه تا بچه یاد عشق و عاشقی کرد و با منشیش روی هم ریخت .!!!

سهراب موند با یه زندگی فروپاشیده و همسر جدیدی که فکر میکرد ممکنه مونس دل تنها و شکسته ش میشه که اونم شروع کرد به تازوندن و برای اونا ال کردی و بل کردی منم میخوام . اینجامو عمل کنم ، اونجامو درست کنم ُ، خونه به نامم کن و ...

خلاصه یه زمانی که هر دو تازه جدا شده بودیم ُ من از آرمین و اون از مریم و به واسطه ی مرگ عزیزی که هردو یه جورایی بهش وابسته بودیم ُ دیدمش ُ زمین تا آسمون با اون چیزی که تو ذهنم بود و فکر میکردم فاصله ژیدا کرده بود ..

رفتارهای بی خیال و جوک های سبک و سربه سر گذاشتن های بی کلاس با خانوم ها و همه ی چیزهایی که اصلا" درمورد این آدم صدق نمیکرد رو تو رفتارهاش دیدم .

تو همین اوضاع و احوال آرمین هم تلفن کرد و درمورد دیدن مهردخت یه هماهنگی هایی کردیم ُ بنده خدا سهراب با دهن باز به حرف زدن های ما گوش داد و بعد گفت : مهربانو کسی که باهاش صحبت میکردی آرمین بود؟ گفتم : بله دیدی که درمورد دیدن مهردخت صحبت کردیم .. گفت : یعنی نه فحش دادید به هم ُ نه توهین و تهدیدی ؟

گفتم : مگه باید اینطوری که تو میگی باشه ؟

گفت : والله مال ما که غیر از این نیست .

گفتم : متاسفم ولی شما تو یه دنیای پر از توهین و تحقیر و دروغ گیر افتادی .

اون روز خیلی برام صحبت کرد و گفت که چقدر بد آورده ُ... ازم ژرسید به نظر تو مریم برای من همسر مناسبی بود و من رفتم دنبال هوا و هوسم ؟

گفتم : نه .. همون اول که من بچه بودم و تو دانشجوی سخت کوشی که همه ش به فکر درس و تحصیل بودی و با دستور مادرت ُ مکریم رو به همسری پذیرفتی اولین قدم اشتباه رو برداشتی . تفاوت فرهنگ و رفتار بین شما دوتا انقدر زیاد بود که من با اون سن کمم از این انتخاب شاخ در آورده بودم .

گفت: تو مادر من رو نمیشناختی؟ یادت نیست که حرف حرف اون بود ؟

 بعدشم من با اون سن کم که همیشه سرم تو کتابام بود و هیچی از دنیا نمیدونستم ُ چطور فکر می کردم این انتخاب غلطه؟ برادرهای دیگه م خودشون انتخاب کردند و مادرم همیشه با اونا سر ناسازگاری داشت ُ درمورد من گفت: میخوام اینو مطابق میل خودم انتخاب کنم . به هرحال هم مریم دختر عموم بود .. گفتم : آره دخترعمویی که شاید چهار دفعه ندیده بودیش !!!

اشتباه دوم رو وقتی  مرتکب شدی که اونهمه محبت رو بی دریغ به پای مریمی که جنبه و لیاقتش رو نداشت ریختی ، البته من خودم هم موافق عشق و صمیمیت و محبت تو زندگیم ولی به اندازه ی ظرفیت طرف .

وقتی دیدی مریم از همه ی محبت های تو سوء استفاده میکنه باید کمی عقب می کشیدی و جایگاهتون رو یادآور میشدی .. باز من تو همون بچگی خودم یادمه که تو تقریبا" نوکر دست به سینه ی خونه بودی . از پوشک عوض کردن بچه گرفته تا شستن ظرفا باتو بود و من واقعا نمیدونم اون که خانوم خونه بود چیکاره بود؟

یه زمانی که ما تو شمال زندگی میکردیم ، شماها اومدید اونجا ، یادته؟

با سر حرفم رو تایید کرد .

گفتم :  همه رفتیم  دریا آب بازی ، مریم یه بلوز کرپ سفید کهیقه و آستین هاش ، کار دست بود و اون زمان پیرهن مهمونی جساب میشد و گرون قیمت بود تنش کرد و اومد تو آب شور دریا .

مامان بهش گفت : مریم جان میخوای یه تیشرت دم دستی بهت بدم ، لباست حیفه .. گفت : نه ، مرسی از تهران آوردم ولی این خوبه ، چشم سهراب کور باید برام بخره !!!

شب هم خانوما دور هم بیدار بودند و احرفای زنونه میزدند ، منم طبق معمول که عاشق این حرفا بودم خودمو زده بودم به خواب و داشتم گوش میدادم .

گویا مریم یه رژ لب مارک از کیفش درآورده بوده و داشته رو کاغذ های باطله ی من نقاشی میکشید . یکی از خاله هام گفت: وااا مریم چرا اینطوری میکنی ؟ حیفه ، مارکشم که لانکومه ..

فکر می کنی مریم چه جوابی داد؟ گفت : من محجبه م ، کم آرایش میکنم ، جون سهراب درآد باید بدونه من خرج دارم تموم میشه ، بره بخره .

مخم زیر پتو سوت کشید ، اونشب هرکدوم از خانوما یه چیزی گفتن، یکی گفت : ای بابا مگه دشمنته ، یکی گفت: خوبه والله تو میدونی کدوم درسته با مرد جماعت باید همین کار رو کرد . اگه یادت باشه ما هم تا زمانی که دیگه تو بندر اجبارا" شما رو ندیدیم تمایلی به رفت و آمد نداشتیم و همونجا روابطمون قطع شد ، چون مادرم حس کرد رفتار این زن خیلی برای زندگی های دیگه  خطرناکه و در ضمن اون که همه ی زندگیش رو با عشق به بابا ساخته بود و تو دارو ندار هم شریک بودن ، حرف مشترکی با مریم نداشت .

بعدشم همین روال رو ادامه دادی و دخترات هم شدند انگشت نمای همه تو بندر ، آخه اون سر و وضع بود اینا برای خودشون درست میکردند؟ تو اصلا" هیچ مدیریت و کنترلی رو زندگیت نداشتی ، ازشون نمیخواستی رعایت شئونات زندگی با تو رو بکنند ؟؟

سهراب جواب داد: چرا بابا ، زندگیمون شد میدون جنگ ، هر روز دعوا و مرافعه ، آبرو بام نمونده بود .. کم کونده بود همسایه ها ازمون شکایت کنند ، اصلا زورش نمی اومدم ..

 میگن از زن سلیطه و دیوار شکسته باید ترسید .. تا دهنم باز میشد مریم و دو تا دخترا سرم سلیطه بازی در می آوردند . یواش یواش دلم به شهناز خوش شد . اون همه ی چیزی که آرزوم بود بهم میداد ، احترام ، توجه ، تمام نیاز های پنهان و آشکارم رو ..

یه زن منعطف و مهربون که به گفته ی خودش  ظلم عالم و آدم رو شوهر سابقش سرش درآورده بود و با شنیدن داستان زندگیم اشک تو چشماش جمع میشد و می گفت: چرا مریم قدر تو رو نمیدونه ، چرا اون نمیفهمه که تو چه همسر ایده آلی هستی ..

من بهش علاقمند شدم ، نه به قیافه و ظاهرش بلکه به پناهی که بهم میداد ، به وجود عاشق و امنیت روانی که پیشش پیدا کردم .

قرار گذاشتیم که همدیگه رو از تنهایی در بیاریم و  همه جوره کمک حال هم باشیم من از نظر عاطفی و مالی و اون از نظر عاطفی منو حمایت کنه ولی بهش گفتم زندگی با مریم و اون سه تا بچه  به من وابسته ست ، حساب میکردم اونا زندگی خودشونو دارن و بی رودر بایستی منو آدم جساب نمیکنند ، پس بذار من ماشین پول چاپ کنی اونا بمونم ولی دلم به زندگی با تو هم خوش باشه  اما متاسفانه شهناز به ظاهر قبول کرد و قول داد با این شرایط بسازه ، اصلا قرار نبود بچه داربشیم چون من سه تا داشتم اون یکی ، اگر قرار بود طعم پدر و مادر شدن رو بچشیم دیگه چشیده بودیم .

اما مهربانو ، چرا بشر به خواسته هاش از زندگ

ی قانع نمیشه ؟ شهناز این بچه رو فقط برای گیر انداختن من و نه از روی عشق و محبت خواست ؟ چرا ما نتونستیم همدیگه رو خوب بشناسیم ؟ نه اون منو شناخت که وقتی بهش گفتم من یه زندگی پر از عشق و آرامش میخوام اگر بهم بدی تا ته زندگی نوکرتم و بهت پایبند ، منو باور کرد.. نه من اونو شناختم که وقتی مظلوم نمایی کرد و گفت : منم از تو همینا رو میخوام و اصلا" چیزای دیگه برام مهم نیست ،ته دلم فکر نکردم همه ی اینا دروغه .

تا بفهمم چه خبره خودش رفت گذاشت تو دست مریم و اونو انداخت به جونم و تو شرایطی که اینهمه آزارم داده بود تازه شدم بدهکارش که خیانت کردم . و تا دوباره بخوام خودمو پیدا کنم ، این پسرمون رو کرد ابزار محاصره و بدون توجه به قولمون باردار شد .

الان نه قدر و منزلت و جایگاهی پیش دیگران دارم نه به اون آرامشی که قرار بود برسم رسیدم .

اگر شهناز بامن صادق میموند، محال ممکن بود که رهاش کنم ، اما الان با دروغی که ازش شنیدم از چشمم افتاده ولی با وجود پسرم نمیتونم ظاهرا رهاش کنم . آخه این وضع ، اون چیزی بود که شهناز آرزو می کرد؟؟

گفتم : متاسفم ، همیشه سادگی و خوش باوری تو ، کاردستت داد . خیلی شانس بزرگیه که آدم ها فقط بخاطر عشق و آرامش در کنار هم باشند و پشت همه ی ادعا های رفاقت نقشه ای نچیده باشند .

*********

دوباره چند شب پیش خیلی تصادفی سهراب رو دیدم در واقع شب تولدم بود  ، به بابا زنگ زده بود که من از بندر اومدم تهران کار اداری دارم بابا هم گفته بود منم اتفاقا امشب وقت دکتر داشتم اومدم تهران بیا خونه ی ما .

خلاصه من و مینا و مهردخت همراه بابا و سهراب نشستیم و کلی گپ زدیم . میدونستم ماه قبل تولدش بوده . کیک کوچولوی تولد منم بریدیم و بعد نشستیم به گپ زدن ..

 هرچی صحبت می کرد من بیشتر متحیر میشدم که این آدم چقدر پخته و وارده .. روانشاناسی مالی و مدیریت هاش حرف نداره کلی چیز ازش یاد گرفتم و شب خوبی بود .

صبح که میرفتم اداره ، تا یه مسیری رسوندمش .  بهم گفت : تو از نظر زن  و مادر بودن ، حرف نداری ، چقدر زندگی رو خوب بلدی  . تو آرزوی هر آدمی هستی .

خندیدم و گفتم : بی خیال ، من میشینم اشتباه های زندگی تو رو میشمرم و تو میگی حرررف ندارم ، ولی هم تو زناشویی ناموفقی داشتی هم من ... پس اگه من بلد بودم و عااالی ،نباید برای خودمم همچین اتفاقی می افتاد .

**********

نمیدونم بچگی های ما ، تربیتمون ، نوع نگاهمون به زندگی ، کدومش باعث میشه که گاهی انقدر کسانی که اصلا" لایق زندگی های به این نابسامانی نستند ،گرفتارش بشند . البته بنظرم ، شانس هم خیلی دخالت داره چون به هرحال شانس ، با من تو انتخاب بعدیم یار بود ولی با اون نه .

******************

پینوشت :

میدونید که تک تکتون رو چقدر دوست دارم و برام عزیز و محترمید ولی لازم دونستم یه نکته ای رو یادآوربشم .

 این فضا ، جاییه که محبت و دوستی توش موج میزنه و واقعا" برای خیلی هامون پناه و امنیت یه که از خستگی های زندگی شلوع و پر مسئولیتمون رها میشیم .

 خواهرانه و عاجزانه خواهش میکنم صمیمیت رو با شوخی های بی حساب  اشتباه نگیرید و  شان و مقام هم رو احترام بگذارید ، و اجازه بدید حرمت ها درعین صمیمیت  رعایت بشه . شاید اینگه کامنت دونی کمی از حال و هوای قشنگش فاصله گرفته و بعضی از عزیزانم دل و دماع سابق رو ندارند به همین دلیله .

من از همه ی عزیزانی که شاید آزرده خاطر باشند ، عذر میخوام و میدونم بعنوان مسئول اصلی این خونه ، همه ی اتفاق های خوب و بد متوجه مدیریت  منه .

بنابراین طوری رفتار کنیم که اگر وابستگان دوستانمون مثل همسرانشون راهشون به این خونه افتاد از  خوندن و دیدن بعضی از کامنت ها ناراحت و آزرده نشند ،

 مثل همیشه میگم که خودمون رو جای دیگران بگذاریم .

و درضمن بعضی نظرات کاملا" شخصیه و ممکنه با نظر اکثریت خوانندگان مغایر باشه " مثل دید و نظرمون نسبت به روابط آزاد زن و مرد"موافقت یا مخالفت با این نظرات نه ، بافرهنگی محسوب میشه نه بی فرهنگی . لطفا" عقاید هم رو محترم بدونیم .

یه چیز دیگه هم بگم درمورد خودم ، لطفا" خیلی سوالات شخصی نپرسید چون از جواب دادن معذورم ، حد و حدود دنیای مجازی مشخصه و  همیشه در نظر داشته باشید که برای حفظ این حریم و فاصله ش با حقیقت کوشش کنیم . دوستی ها و محبتمون هیچ ربطی به ورود به دنیای حقیقیمون نداره ، همینطور که تاکنون نداشته.

**********

گل های زیبای تیرماه رو با مهردخت عزیزم  برای حضور عزیزتون اینجا گذاشتیم ، ناقابل است .

فشم دوست داشتنی


امشب هوس کردم درمورد ویلای فشم که اینهمه تو پست هام ازش نوشتم ، یادی کنم . اگر چه نمیتونم همه تونو بصورت حقیقی به این ییلاق زیبا دعوت کنم ، اما میتونم همین جا تو دنیای مجازی ببرمتون به باغی که چند ساله با زحمت مامان و بابا و البته بردیا ، محل تفریح خانوادگی و خاطره بازی هامون شده .

همونطور که تو کامنتا نوشته بودم جمعه صبح به اتفاق تعدادی از دوستانمون قبل از ظهر تا دوازده شب رو تو فشم گذروندیم . و جای همگی خالی خیلی خوش گذشت . جمع صمیمی و یه دستی بودیم . همه با هم همکاری می کردیم ، به فکر خوشحال کردن همدیگه بودیم و تو اصل اعتقاداتمون ، مشترک بودیم . کسی قصد تحمیل نطرش رو نداشت و اینا تو گردش های دستجمعی حیلی مهمه .

 

این بالکن خوشگلمونه


آب این آبراه قشنگ ، از یه نهر طبیعی در بالای باغ تامین میشه .. من دوست دارم شبا که میخوابم ، جلوی آمدن آب رو باز تر کنم تا صدای طلاتم این آب تا خود صبح تو گوشم باشه


هر کس برای آماده کردن ناهار یه کاری انجام میده


 

در انتظار ناهاااار

 


اینم نتیجه ش


یه سری از ظرف ها داخل ویلا شسته شد ، قابلمه ها و سیخ ها هم همین جا


الان عصره بفرمایید هندونه و بلال



بعدش یکی شیطوتی کردو شروع کرد به خیس کردن بقیه ، همه با سطل اب نهر و شلنگ و هرچی دستشون بود همو خیس کردن که یه مصدوم هم دادیم

 

بعد چون همه ی لباسامون خیس بود ، هرکی از یه جا یه تنبان برای خودش پیدا کرد و نشستیم به دیدن بازی غرور آفرین والیبال ایران و ایتالیا .. که مهرداد تمپو به دست برای هر امتیاز مون ریتم می گرفت  و هر کی حوصله داشت سرجاش میرقصید

فقط برید تو تیپ مهرداد با اون پیژامه ش 


ساعت دوازده شب برگشتیم که کمتر بمونیم تو ترافیک ولی بااااز هم ....

راستی پشت یه نیسان خوندم :

راه رو عوضی برو ، ولی با آدم عوضی نرو

از تبریکات صمیمانه تو برای تولد های روز اول و روزهای بعد ، کمال تشکر رو دارم . دوستتون داریم و با مهردخت عزیز گل های باغ رو برای قدم های عزیزتون اینجا گذاشتیم . نااااقابله 

من برم بخوابم دوباره داره حالم بد میشه