دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

آی اوس کریم

از همون وقتی که الهه رو شناختم با بیماری پوستی که ناشی از ناسازگاری Rh خون پدر و مادر بود ، دست و پنجه نرم می کرد .

 گوشت قرمز خوردن همانا ، صورتش پر از جوش هایی که ازشون چرک و خون چکه می کرد، همان .... بهترین اطباء پوست تهران کمک زیادی بهش نمی کردند . الهه با زخم جسم و زخم روحی که از صورت بد منظره ش ، روی وجود مهربونش سایه انداخته بود ، روزگار میگذروند ...

 عجیب اینکه تو سینه ش قلبی سرشار از محبت و نور خدادادی بود . همیشه فکر میکردم اگر من همچین مشکلی داشتم، از زمین و زمان شکایت میکردم و شاید اصلا" توان دیدن و دوست داشتن هیچ انسان زیبا و حتی معمولی رو هم نداشتم . من و الهه با اختلاف سن حدود هشت ، نه سال ، و نجابت ذاتیش ، دوستان خوبی برای هم بودیم و تقزیبا" تنها کسی بود که بهش اعتماد و اطمینان داشتم و در تمام بودن و نبودن های مامان و بابا در کنارم بود و با خیال راحت با هم به گردش و تفریح می رفتیم .

 یواش یواش سن الهه بالا میرفت و هیچ امیدی به تشکیل خانواده و چشیدن طعم شیرین مادری نداشت ، اما بالاخره پاداش قلب مهربون الهه از راه رسید .

 اسرای نازنین جنگ ، یکی یکی از عراق برگشتند و از اون میون یکی از اون ها که پسری قدبلند و خوش چهره بود ، همکار الهه شد ، هیچوقت یادم نمیره که االهه با چه شور و شوقی تو چشمام نگاه کرد و گفت : مهربانو ، نمیتونم رازم رو پیش خودم نگه دارم ... تو برام خیلی عزیزی و دلم میخواد تنها کسی که میدونه چه اتفاقی برام افتاده تو باشی .

 اون روز با هم تو چهارراه ولی عصر بودیم .. ناخوداگاه سر جام ایستادم و گفتم : بگو الهه ، بگوکه عاشق شدی؟؟

رو به روی هم بودیم و دستای همو گرفته بودیم ، گفت : من که با این قیافه م جرات نداشتم مهر کسی رو به دلم راه بدم ولی ، محمد همکارم که قبلا" برات گفته بودم بهم پیشنهاد داده بیشتر همدیگه رو بشناسیم ، من می ترسم مهربانو نکنه آلت دست قرار بگیرم ؟

گفتم : نه عزیزم ، فکر نمی کنم منظور بدی داشته باشه . حالا میخوای چیکار کنی ؟ گفت : امروز که جمعه ست برای فردا بعد از ساعت کار قرار گذاشتیم .

 خلاصه محمد و الهه دو سه ماه با هم رفت و آمد های پنهان داشتند ، تا به توافق رسیدند که محمد برای خواستگاری ، به منزل الهه بیاد .

تصویر شاد و هیجان زده ی الهه در لباس سفید عروسی ، یکی از بهترین خاطرات منه...

 الهه با یک دنیا امید و آرزو به خونه ی بخت رفت . فلسفه ی اصلی محمد برای انتخاب همسرش ، نذری بود که در دوران اسارت کرده بود و اون ، خوشبخت کردن دختری ناامید از آینده و زندگیش بود . خدا به محمد و الهه دوتا بچه داد تا زندگی سختشون رو شیرین تر کنه .

اما بچه ی اولش دمار از روزگارشون درآورد چون بصورت مادرزاد مبتلا به نوعی بیماری گوارشی خاص بود که با عمل های جراحی سنگین و در اوج ناباوری از زنده موندن بچه ، خدا به راز و نیازهاشون جواب داد و الان چند سالیه که بچه بنظر خوب و سالم میاد . تمام این سالها با وخامت حال الهه که حالا دیگه رو پاهای خون آلود و چرکی خودش هم به سختی می ایستاد و بروز مشکلات پزشکی متعدد ریه های محمد که ناشی از حملات شیمیایی به رزمندگان بود ، با هر بدبختی بود گذشت  اما ...

 روز جمعه ، رضا برادر الهه اسباب کشی داشته ، محمد هم در کنار رضا بوده و به اصطلاح کمک و نظارت می کرده ، بالابری که به جابجایی اسباب ها کمک می کرده ، در جایی از مسیر ایرادی پیدا میکنه و می ایسته ، محمد هم مشغول برانداز کردن دستگاه بوده و سعی در برطرف کردن مشکل داشته ، ناگهان بالا بر رها میشه و کمر محمد زیر اون خورد میشه ، متاسفانه اطباء فقط سه درصد به نجات محمد از قطع نخاع ، امید دارند که فکر میکنم اون سه درصد رو هم برای دلخوشی خانواده ش میگن ..

در حال حاضر همه ی زخم ها و همچنین ریه های محمد عفونت شدید کرده و حتی نمیتونند دست به تیغ جراحی ببرند ، در این بین رضا از طریق تلفن تو محیط کار، مشخصات کارت اعتباریش رو جهت پرداخت های اینترنتی برای خانومش می خونده که یکی از همکاران در یک لحظهبا استفاده ازغفلت رضا، کارت رو برمیداره و تا متوجه میشند کل سی و هفت میلیون هزینه هایی که برای درمان محمد بوده رو خالی می کنند ، حالا یه پاشون هم کلانتری و کنترل دوربین های امنیتی و این چیزاست .

 یعنی آدم از این بی معرفت تر هم میشه؟؟

 رضا و خانومش حال و روزی بهتر از الهه و محمد ندارند ، این دو تا بیچاره از درد روزگار و اون دوتا هم از درد عذاب وجدان ...

 یادم میاد مهردخت که کوچیک بود و تو یه مهمونی ظرفی ، چیزی رو ناخواسته میشکست چقدر خودخوری میکردم که سرویس غذاخوری یا چایخوریشون ناقص شد و حس شرمندگی داشتم ، حالا فکر کن کسی احساس کنه باعث ناقص شدن مرد و پدر یه خانواده شده .

دیروز با عمو فری(پدر سیامک جان) رفته بودیم بیمارستان ، الهه گریه میکرد و عمو فری میگفت : صبر کن الهه جان ... هی باخودم میگم صبر کنه؟

 آخه خدایی این دختر کافیش نیست؟ یعنی هیچ خیری نباید از زندگیش ببینه ؟؟

روزگار رو ببین عمو فری به الهه میگه خدا صبر بده بهت .

 امروز صبح باهاش صحبت میکردم ، درصد عفونت محمد بیشتر شده ، گفتم الهه جان میترسی ازدستش بدی؟

 گفت: خیلی .

گفتم : ولی دادی . تو همین الان هم محمد رو از دست دادی . خودت رو آماده کن و از خدا بخواه زجر نکشه و خوار نشه .

 خیلی مصیبت بزرگی برات پیش اومده ولی بدتر از اون اینه که محمد قطع نخاع بشه و زنده بمونه .

 از خدا بخواه که ازش راضی باشه و با عزت و احترام از دنیا ببرتش .

خیلی با هم صحبت کردیم .. یادش آوردم که اون یه دختر جوون بیست و هفت هشت ساله بود و من هفده هجده ساله ..

 یادش آوردم که چقدر شب های تابستون روی پشت بوم ، بهم میگفت برام آواز بخون تا دل تنگم باز بشه .

 یادش انداختم که چقدر صمیمی و یکرنگ بودیم و ازش خواستم راحت و بی پرده باهام درد و دل کنه .

 آخراش آروم شده بود و میگفت : راست میگی مهربانو ، محمد با ازدواجش نور امید رو تو دلم روشن کرد .. بهم طعم شیرین مادرشدن رو چشوند و الان اصلا" راضی به درد کشیدنش نیستم .

 دخترش هم سن مهردخته و اونطور که شنیدم به لحاظ روحی بسیار افسرده و بهم ریخته ست .

خواهش کردم بیاد پیش مهردخت تا روزها رو با هم بگذرونند شاید کمی از حال و هوای تلخ این مصیبت فاصله بگیره ولی هنوز نیامده و نتونستیم راضیش کنیم .

 همین الان به نسیم زنگ زدم تلفنش رو دیر بر داشته .. میگم نسیم جان چکار میکنی ؟

 میگه : دارم قرآن می خونم .

 میگم : سلام منو به اوس کریم برسون و بگو قربون جلال و جبروتت بشم ، بیا یه توضیح بده .. من جدا" دارم قاطی میکنم و اصلا" معنی حکمت و عدالت تو رو نمیفهمم .

دوست و همکار عزیزم ترم آخره والان شرایط خاصی تو زندگی و محل کار باعث شده ، پاس کردن واحدا براش خیلی اهمیت ویژه پیدا کنه .

میگه : دارم میرم مهربانو دعا کن این یکی هم پاس شه .

میگم : برو ، دعا نمیکنم پاس شه ، دعا میکنم بلا و شر ازت دور باشه و عاقبت بخیر باشی ...

 اصلا" این امتحانا انقدر مهم نیست که ما فکر میکنیم .

********

 درپناه خداباشید دوستان . امیدوارم زندگی هامون از روال عادی خراج نشه . هیچوقت مشکلات عادی زندگی روبزرگنمایی نکنید ، شکر کنید که تن خودتون و عزیزانتون سالمه بقیه ش مسئله ست که حل میشه .

 لطفا" برای محمد دعا کنید که یا غیر ممکن ، ممکن شه و از تخت بیمارستان رو پای خودش بلند شه ، یا بیشتر از این عذاب نکشه و از دنیا بره .

 گل های زیبا رو با مهردخت جان به نیت سلامت و سعادت و حضور گرم شما در این خانه گذاشتیم .

 پی نوشت : در تدارک مراسم خودمونی و بدون بریز و بپاش چهلمین روز درگذشت سیامک نازنینمون هستیم . مهربانوتون رو ببخشید اگر کمرنگ شده . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد