دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

رویای آرامش

یکی از آشناهای قدیم ، مردیه که قبلا" روی حرفش خیلی حساب میکردند .. متاسفانه حوادثی تو زندگیش باعث شد که اعتبار و منزلت گذشته رو از دست بده .

 واقعیت اینه که سهراب ، بدون پدر و همراه مادری که ارتشی و با مقررات سخت و خشک ارتش عجین بود ،بزرگ شد . همون سال اول یه رشته مهندسی عالی تو دانشگاه تهران قبول شد ، اما متاسفانه به انقلاب فرهنگی برخورد و یواش یواش خودشم شد از دانشجویان خط امام .

هنوز بیست و یکی دو ساله بود که مادر برای اینکه خیالش از بابت پسرش راحت بشه رفت و دخترعموش رو که دختر هجده ساله و سرزبون دار (البته شما بخونید زبون دراز) رو که تازه از یکی از شهرستان های آذربایجان به تهران اومده بودند براش عقد کرد .

این دختر تک دختر یه خانواده با شش برادر لات و قلچماق بود . یادمه تو اون روزایی که من کم سن و سال بودم و سال های اول جنگ بود ، به منزلشون رفت و آمد داشتیم . اول زندگیشون بود و تو یه زیر زمین کوچولو شروع کرده بودند ، سهراب سال اول دانشگاه بود و بلافاصله بعد از عروسی مریم خانوم بار دارشده بود . وقتی بچه به دنیا اومد، یه ضایعه ی استخوانی که در حین زایمان پیش اومده بود هم به مشکلاتشون اضافه کرد .

. سهراب اما علی وار زندگی میکرد ، از این مردایی بود که می گفت یک زن حتی برای شیر دادن بچه ی خودش هم میتونه حقوق مطالبه کنه و راحت باشه و ....

مریم که از یه خونه ی پدر سالار و از زیر دست برادرهای زبون نفهمش بیرون اومده بود ، جنبه ی این همه احترام و رفاه رو نداشت و متاسفانه از محبت ها و رفتار سهراب سوء استفاده می کرد . همون وقتا که ما خونه شون میرفتیم ، متوجه بودم که یه سره زبونش می چرخه:

سهراب چای بیار ، سهراب ظرف میوه رو بگیر ، سهراب سفره رو پهن کن ، چمع کن ، بشور ، فاطمه رو بخوابون ، عوضش کن و .....

اولین بار ، با همون سن کمم پرسیدم: مامان ، چرا خاله مهناز همه ش به عمو سهراب دستور میده ؟؟ پس خودش چرا مثل شماها کاراشو نمیکنه ؟؟

مامان هم درجواب  گفت: نمیدونم مامان جون فکر کنم هنوز خیلی بزرگ نشده ، کاراشو بلد نیست .

منم دوباره  گفتم : خوب چرا بزرگ نشده شوهر کرده؟ صبر میکرد وقتی کاراشو یاد گرفت ، عروسی میکرد .. عمو سهراب کتاباش اون ور بود ازش پرسیدم چرا جمع نکردی ؟ گفت تا صبح درس می خوندم ...

اینجا مامان یه نگاه به بابا که داشت رانندگی می کرد انداخت و گفت : مهربانو ، مگه نمیگفتی دلم میخواد ، همه ی ماشینای تو خیابون رو بشناسم ، خوب اسماشونو بگو ببینم بلدی یا نه ؟

" یعنی زیپ دهنتو بکش انقدر حرف نزن" 

خلاصه سهراب خان درسش تموم شد و برای کار به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتند . ما دیگه خیلی ازشون خبر نداشتیم تا اینکه شنیدیم ، اووووووه ، سهراب تو این دم و دستگاه های دولتی چه پست و مقامی بهم زده و شهردار فلان شهر شده و حسابی پیش مردم اعتبار و محبتی کسب کرده .

مریم بعد از اون دختر اولش ، یه دختر و یه پسر دیگه هم  به فاصله های خیلی کم به دنیا آورده بود .

اما دیگه سخت میشد بشناسیش ، چادر رو کلا" گذاشته بود و کفش پاش شده بود صندل لا انگشتی نگین دار  شلوارهای پر زرق و برق و چسبون محلی می پوشید ، با چادرهای نازک که باز زیرش هم عالمی داشت !!!

دو تا دختر پونزده ، شونزده ساله هم داشت که سه تایی با هم آرایش غلیظ می کردند و راه می افتادند تو بندر!!!

اونوقت قیافه ی سهراب با اون یقه های بسته و تسبح تو دستش دیدنی بود ، خانواده ی ناجوری شده بودند ، تو یه خونه و این همه اختلاف ظاهری ، چیز زننده و عجیبیه که نگاه های تعجب آمیز هر بیننده ای رو به سمت خودش می کشه .

چند بار که ما هم به واسطه ی شغل بابا تو همون بندر بودیم و مامان با مریم همراه شد تا به جزیره های دور و بر برای خرید بره ، اومد و اعلام کرد من دیگه با اینا بیرون نمیرم .

بابا علت رو جویا شد و مامان گفت: از رفتارهای مریم شرمنده میشم ، قیافه ی خودش رو اونطوری درست میکنه یه آدامس هم میندازه گوشه ی دهنش با همه ی این قایق رونا و لنجیا خوش و بوش میکنه تا بریم برای خرید .. اونجا هم با این فروشنده ها گپ و گفت پسرخالگی داره ، تا من یه خرید بکنم سه لیتر عرق میریزم از خجالتم .....

برای همه عجیب بود که چرا سهراب هیچ مدیریت و کنترلی رو رفتارهای خانواده ش نداره .. انگار این پوزخندهایی که پشت سرش مردم میزندد رو نمیبینه ، تا اینکه تق ماجرا دراومد !!!

ظاهرا" سهراب با منشی خودش که خانومی بوده  با یه بچه کوچیک  که از همسرش جدا شده ، ارتباط برقرار کرده .. ماتاسفانه کسی به مریم خبر داده و مریم هم ، رسوای خاص و عامشون کردند ..

کار به طلاق کشی و افتضاح کشید .. مریم یه دسته چک امضاء شده از سهراب دزدید و هرازگاهی یه چک چند میلیونی (منظورم پونزده سال قبل بالای پنجاه میلیون ) رو میکرد و سهراب رو کت بسته میبردند .

زندگی  با توهین و قهر و دعوا از هم پاشید و سهراب بیشتر به سمت همسر دوم متمایل شد . کاش تو این ارتباط ها و اطهار رفاقت ها ، رنگ و بویی ا عشق واقعی و انسانیت هم پیدا بشه چون طوری که بعد ها وقتی ، به اصطلاح خر همسر دوم از روی پل به سلامت گذر کرد ، کاشف به عمل اومد که همین خانوم بوده که ماجرای آشنایی و ارتباط سهراب با زن دیگر رو صاف گذاشته ، کف دست مریم و استدلالش هم اینه: واااااا، من چرا باید پنهانی و صیغه ای باشم ؟ هکه ی کیفش رو مریم خانوم بکنه؟؟!!! بذار بدونه منم هستم و منم حق دارم!!!!!

برای محکم کردن میخ خودش هم زود تا سهراب سرش رو بچرخونه یه پسر ، گذاشت تو دامنش و گفت بفرماااااااااا!

زندگی نابسامان سهراب از هم پاشید و اون که تاحالا مظلوم واقعه بود که چرا مریم با سبک سری ها و رفتارهای نابجاش موجبات تحقیر و تمسخر دیگران نسبت به اونو فراهم کرده و چرا به خودش اجازه میده این مرد نازنین رو برنجونه ، شد متهم ردیف اول و هر کسی از راه رسید تف و لعنتش کرد که : مرتیکه ی هوس باز و فلان فلان شده زن دسته ی گلش رو ندید و با سه تا بچه یاد عشق و عاشقی کرد و با منشیش روی هم ریخت .!!!

سهراب موند با یه زندگی فروپاشیده و همسر جدیدی که فکر میکرد ممکنه مونس دل تنها و شکسته ش میشه که اونم شروع کرد به تازوندن و برای اونا ال کردی و بل کردی منم میخوام . اینجامو عمل کنم ، اونجامو درست کنم ُ، خونه به نامم کن و ...

خلاصه یه زمانی که هر دو تازه جدا شده بودیم ُ من از آرمین و اون از مریم و به واسطه ی مرگ عزیزی که هردو یه جورایی بهش وابسته بودیم ُ دیدمش ُ زمین تا آسمون با اون چیزی که تو ذهنم بود و فکر میکردم فاصله ژیدا کرده بود ..

رفتارهای بی خیال و جوک های سبک و سربه سر گذاشتن های بی کلاس با خانوم ها و همه ی چیزهایی که اصلا" درمورد این آدم صدق نمیکرد رو تو رفتارهاش دیدم .

تو همین اوضاع و احوال آرمین هم تلفن کرد و درمورد دیدن مهردخت یه هماهنگی هایی کردیم ُ بنده خدا سهراب با دهن باز به حرف زدن های ما گوش داد و بعد گفت : مهربانو کسی که باهاش صحبت میکردی آرمین بود؟ گفتم : بله دیدی که درمورد دیدن مهردخت صحبت کردیم .. گفت : یعنی نه فحش دادید به هم ُ نه توهین و تهدیدی ؟

گفتم : مگه باید اینطوری که تو میگی باشه ؟

گفت : والله مال ما که غیر از این نیست .

گفتم : متاسفم ولی شما تو یه دنیای پر از توهین و تحقیر و دروغ گیر افتادی .

اون روز خیلی برام صحبت کرد و گفت که چقدر بد آورده ُ... ازم ژرسید به نظر تو مریم برای من همسر مناسبی بود و من رفتم دنبال هوا و هوسم ؟

گفتم : نه .. همون اول که من بچه بودم و تو دانشجوی سخت کوشی که همه ش به فکر درس و تحصیل بودی و با دستور مادرت ُ مکریم رو به همسری پذیرفتی اولین قدم اشتباه رو برداشتی . تفاوت فرهنگ و رفتار بین شما دوتا انقدر زیاد بود که من با اون سن کمم از این انتخاب شاخ در آورده بودم .

گفت: تو مادر من رو نمیشناختی؟ یادت نیست که حرف حرف اون بود ؟

 بعدشم من با اون سن کم که همیشه سرم تو کتابام بود و هیچی از دنیا نمیدونستم ُ چطور فکر می کردم این انتخاب غلطه؟ برادرهای دیگه م خودشون انتخاب کردند و مادرم همیشه با اونا سر ناسازگاری داشت ُ درمورد من گفت: میخوام اینو مطابق میل خودم انتخاب کنم . به هرحال هم مریم دختر عموم بود .. گفتم : آره دخترعمویی که شاید چهار دفعه ندیده بودیش !!!

اشتباه دوم رو وقتی  مرتکب شدی که اونهمه محبت رو بی دریغ به پای مریمی که جنبه و لیاقتش رو نداشت ریختی ، البته من خودم هم موافق عشق و صمیمیت و محبت تو زندگیم ولی به اندازه ی ظرفیت طرف .

وقتی دیدی مریم از همه ی محبت های تو سوء استفاده میکنه باید کمی عقب می کشیدی و جایگاهتون رو یادآور میشدی .. باز من تو همون بچگی خودم یادمه که تو تقریبا" نوکر دست به سینه ی خونه بودی . از پوشک عوض کردن بچه گرفته تا شستن ظرفا باتو بود و من واقعا نمیدونم اون که خانوم خونه بود چیکاره بود؟

یه زمانی که ما تو شمال زندگی میکردیم ، شماها اومدید اونجا ، یادته؟

با سر حرفم رو تایید کرد .

گفتم :  همه رفتیم  دریا آب بازی ، مریم یه بلوز کرپ سفید کهیقه و آستین هاش ، کار دست بود و اون زمان پیرهن مهمونی جساب میشد و گرون قیمت بود تنش کرد و اومد تو آب شور دریا .

مامان بهش گفت : مریم جان میخوای یه تیشرت دم دستی بهت بدم ، لباست حیفه .. گفت : نه ، مرسی از تهران آوردم ولی این خوبه ، چشم سهراب کور باید برام بخره !!!

شب هم خانوما دور هم بیدار بودند و احرفای زنونه میزدند ، منم طبق معمول که عاشق این حرفا بودم خودمو زده بودم به خواب و داشتم گوش میدادم .

گویا مریم یه رژ لب مارک از کیفش درآورده بوده و داشته رو کاغذ های باطله ی من نقاشی میکشید . یکی از خاله هام گفت: وااا مریم چرا اینطوری میکنی ؟ حیفه ، مارکشم که لانکومه ..

فکر می کنی مریم چه جوابی داد؟ گفت : من محجبه م ، کم آرایش میکنم ، جون سهراب درآد باید بدونه من خرج دارم تموم میشه ، بره بخره .

مخم زیر پتو سوت کشید ، اونشب هرکدوم از خانوما یه چیزی گفتن، یکی گفت : ای بابا مگه دشمنته ، یکی گفت: خوبه والله تو میدونی کدوم درسته با مرد جماعت باید همین کار رو کرد . اگه یادت باشه ما هم تا زمانی که دیگه تو بندر اجبارا" شما رو ندیدیم تمایلی به رفت و آمد نداشتیم و همونجا روابطمون قطع شد ، چون مادرم حس کرد رفتار این زن خیلی برای زندگی های دیگه  خطرناکه و در ضمن اون که همه ی زندگیش رو با عشق به بابا ساخته بود و تو دارو ندار هم شریک بودن ، حرف مشترکی با مریم نداشت .

بعدشم همین روال رو ادامه دادی و دخترات هم شدند انگشت نمای همه تو بندر ، آخه اون سر و وضع بود اینا برای خودشون درست میکردند؟ تو اصلا" هیچ مدیریت و کنترلی رو زندگیت نداشتی ، ازشون نمیخواستی رعایت شئونات زندگی با تو رو بکنند ؟؟

سهراب جواب داد: چرا بابا ، زندگیمون شد میدون جنگ ، هر روز دعوا و مرافعه ، آبرو بام نمونده بود .. کم کونده بود همسایه ها ازمون شکایت کنند ، اصلا زورش نمی اومدم ..

 میگن از زن سلیطه و دیوار شکسته باید ترسید .. تا دهنم باز میشد مریم و دو تا دخترا سرم سلیطه بازی در می آوردند . یواش یواش دلم به شهناز خوش شد . اون همه ی چیزی که آرزوم بود بهم میداد ، احترام ، توجه ، تمام نیاز های پنهان و آشکارم رو ..

یه زن منعطف و مهربون که به گفته ی خودش  ظلم عالم و آدم رو شوهر سابقش سرش درآورده بود و با شنیدن داستان زندگیم اشک تو چشماش جمع میشد و می گفت: چرا مریم قدر تو رو نمیدونه ، چرا اون نمیفهمه که تو چه همسر ایده آلی هستی ..

من بهش علاقمند شدم ، نه به قیافه و ظاهرش بلکه به پناهی که بهم میداد ، به وجود عاشق و امنیت روانی که پیشش پیدا کردم .

قرار گذاشتیم که همدیگه رو از تنهایی در بیاریم و  همه جوره کمک حال هم باشیم من از نظر عاطفی و مالی و اون از نظر عاطفی منو حمایت کنه ولی بهش گفتم زندگی با مریم و اون سه تا بچه  به من وابسته ست ، حساب میکردم اونا زندگی خودشونو دارن و بی رودر بایستی منو آدم جساب نمیکنند ، پس بذار من ماشین پول چاپ کنی اونا بمونم ولی دلم به زندگی با تو هم خوش باشه  اما متاسفانه شهناز به ظاهر قبول کرد و قول داد با این شرایط بسازه ، اصلا قرار نبود بچه داربشیم چون من سه تا داشتم اون یکی ، اگر قرار بود طعم پدر و مادر شدن رو بچشیم دیگه چشیده بودیم .

اما مهربانو ، چرا بشر به خواسته هاش از زندگ

ی قانع نمیشه ؟ شهناز این بچه رو فقط برای گیر انداختن من و نه از روی عشق و محبت خواست ؟ چرا ما نتونستیم همدیگه رو خوب بشناسیم ؟ نه اون منو شناخت که وقتی بهش گفتم من یه زندگی پر از عشق و آرامش میخوام اگر بهم بدی تا ته زندگی نوکرتم و بهت پایبند ، منو باور کرد.. نه من اونو شناختم که وقتی مظلوم نمایی کرد و گفت : منم از تو همینا رو میخوام و اصلا" چیزای دیگه برام مهم نیست ،ته دلم فکر نکردم همه ی اینا دروغه .

تا بفهمم چه خبره خودش رفت گذاشت تو دست مریم و اونو انداخت به جونم و تو شرایطی که اینهمه آزارم داده بود تازه شدم بدهکارش که خیانت کردم . و تا دوباره بخوام خودمو پیدا کنم ، این پسرمون رو کرد ابزار محاصره و بدون توجه به قولمون باردار شد .

الان نه قدر و منزلت و جایگاهی پیش دیگران دارم نه به اون آرامشی که قرار بود برسم رسیدم .

اگر شهناز بامن صادق میموند، محال ممکن بود که رهاش کنم ، اما الان با دروغی که ازش شنیدم از چشمم افتاده ولی با وجود پسرم نمیتونم ظاهرا رهاش کنم . آخه این وضع ، اون چیزی بود که شهناز آرزو می کرد؟؟

گفتم : متاسفم ، همیشه سادگی و خوش باوری تو ، کاردستت داد . خیلی شانس بزرگیه که آدم ها فقط بخاطر عشق و آرامش در کنار هم باشند و پشت همه ی ادعا های رفاقت نقشه ای نچیده باشند .

*********

دوباره چند شب پیش خیلی تصادفی سهراب رو دیدم در واقع شب تولدم بود  ، به بابا زنگ زده بود که من از بندر اومدم تهران کار اداری دارم بابا هم گفته بود منم اتفاقا امشب وقت دکتر داشتم اومدم تهران بیا خونه ی ما .

خلاصه من و مینا و مهردخت همراه بابا و سهراب نشستیم و کلی گپ زدیم . میدونستم ماه قبل تولدش بوده . کیک کوچولوی تولد منم بریدیم و بعد نشستیم به گپ زدن ..

 هرچی صحبت می کرد من بیشتر متحیر میشدم که این آدم چقدر پخته و وارده .. روانشاناسی مالی و مدیریت هاش حرف نداره کلی چیز ازش یاد گرفتم و شب خوبی بود .

صبح که میرفتم اداره ، تا یه مسیری رسوندمش .  بهم گفت : تو از نظر زن  و مادر بودن ، حرف نداری ، چقدر زندگی رو خوب بلدی  . تو آرزوی هر آدمی هستی .

خندیدم و گفتم : بی خیال ، من میشینم اشتباه های زندگی تو رو میشمرم و تو میگی حرررف ندارم ، ولی هم تو زناشویی ناموفقی داشتی هم من ... پس اگه من بلد بودم و عااالی ،نباید برای خودمم همچین اتفاقی می افتاد .

**********

نمیدونم بچگی های ما ، تربیتمون ، نوع نگاهمون به زندگی ، کدومش باعث میشه که گاهی انقدر کسانی که اصلا" لایق زندگی های به این نابسامانی نستند ،گرفتارش بشند . البته بنظرم ، شانس هم خیلی دخالت داره چون به هرحال شانس ، با من تو انتخاب بعدیم یار بود ولی با اون نه .

******************

پینوشت :

میدونید که تک تکتون رو چقدر دوست دارم و برام عزیز و محترمید ولی لازم دونستم یه نکته ای رو یادآوربشم .

 این فضا ، جاییه که محبت و دوستی توش موج میزنه و واقعا" برای خیلی هامون پناه و امنیت یه که از خستگی های زندگی شلوع و پر مسئولیتمون رها میشیم .

 خواهرانه و عاجزانه خواهش میکنم صمیمیت رو با شوخی های بی حساب  اشتباه نگیرید و  شان و مقام هم رو احترام بگذارید ، و اجازه بدید حرمت ها درعین صمیمیت  رعایت بشه . شاید اینگه کامنت دونی کمی از حال و هوای قشنگش فاصله گرفته و بعضی از عزیزانم دل و دماع سابق رو ندارند به همین دلیله .

من از همه ی عزیزانی که شاید آزرده خاطر باشند ، عذر میخوام و میدونم بعنوان مسئول اصلی این خونه ، همه ی اتفاق های خوب و بد متوجه مدیریت  منه .

بنابراین طوری رفتار کنیم که اگر وابستگان دوستانمون مثل همسرانشون راهشون به این خونه افتاد از  خوندن و دیدن بعضی از کامنت ها ناراحت و آزرده نشند ،

 مثل همیشه میگم که خودمون رو جای دیگران بگذاریم .

و درضمن بعضی نظرات کاملا" شخصیه و ممکنه با نظر اکثریت خوانندگان مغایر باشه " مثل دید و نظرمون نسبت به روابط آزاد زن و مرد"موافقت یا مخالفت با این نظرات نه ، بافرهنگی محسوب میشه نه بی فرهنگی . لطفا" عقاید هم رو محترم بدونیم .

یه چیز دیگه هم بگم درمورد خودم ، لطفا" خیلی سوالات شخصی نپرسید چون از جواب دادن معذورم ، حد و حدود دنیای مجازی مشخصه و  همیشه در نظر داشته باشید که برای حفظ این حریم و فاصله ش با حقیقت کوشش کنیم . دوستی ها و محبتمون هیچ ربطی به ورود به دنیای حقیقیمون نداره ، همینطور که تاکنون نداشته.

**********

گل های زیبای تیرماه رو با مهردخت عزیزم  برای حضور عزیزتون اینجا گذاشتیم ، ناقابل است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد