دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

سفر نامه ی رافتینگ قسمت اول

خووووب ، سلام به روی گل دوستان نازنینم 

قربون همگیتون که چراغ خونه رو روشن نگه داشتین ، اورژانس کامنت دونی رو هم با انواع طب های سنتی و مدرن و بانداژها و پانسمان های مختلف و معجون های گیاهی و شیمیایی راه انداختین و الحمدلله همدیگه رو هم شفاء دادین 

تو کل سفر ، به یادتون بودم و سعی میکردم همه چیز رو به حافطه م بسپارم تا الان  که میخوام براتون تعریف کنم ، طوری بگم که بتونید حال و هوای اونجا رو حس کنید

بهتره از اول اول سفرمون براتون تعریف کنم ...

قرار بود همه ساعت بیست و یک روز پنجشنبه بیست و ششم تیرماه در میدان ونک جمع بشیم و ساعت حرکتمون هم بیست و یک و سی دقیقه بود .

از بعد از ظهر ،همه ی وسایلمون رو جمع کرده بودیم ،تاکسی سرویس اومد دنبالمون و سر وقت به میدون رسیدیم . وقتی وسایل نسبتا" مختصرمون رو از تاکسی بیرون آوردیم و حواسمون بود که چیزی جا نمونه ، مهردخت آروم صدام کرد و گفت:

مامان ، بنظرم این چند نفر توریستند و دنبال آدرس می گردند ، من کمکشون کنم؟

گفتم : آره دخترم خیلی هم خوبه .

خلاصه مهردخت با یه قدم بلند و لبخندی به چهره ازشون پرسید که کمک لازم دارند ؟

اونا هم با خوشحالی تشکر کردند و گفتند : 

دنبال یه رستوران خوب و مناسب برای شام می گردند . 

مهردخت هم گفت : به نظر من ، فود کورت جام جم انتخاب خوبیه . به تاکسی بگید همین خیابون ولی عصر رو به سمت بالا بره . 

اونا پرسیدند : اون اطراف چیزی هست که ما بشناسیم ؟ 

مهردخت هم گفت : رو به روی پارک ملت 

توریست ها با شنیدن اسم پارک ملت ، ذوق کردند و گفتند پارک قشنگیه .. به مهردخت هم گفتند تو خیلی قشنگ صحبت میکنی از کدوم کشور اومدی؟ 

مهردخت هم گفت ک من ایرانی هستم 

اونا گفتند:  آخه بار سفر دارید ، فکر کردیم شما هم توریستید .

مهردخت گفت: ما برای تعطیلات داریم میریم رافتینگ .

اونا خیلی تعجب کردند و گفتند مگه ایران رافتینگ داره ؟؟ مهردخت گفت : بعله ، داریم میریم اطراف اصفهان

که بازم ابراز احساسات کردند که اصفهان شهر بی نظیریه و خوش بحالتون .

مهردخت پرسید : شما از کجا اومدید ؟

گفتند : پرتغال .

خلاصه کلی به ما لبخند زدند و شست هاشونو به علامت اینکه سفرمون خوش بگذره حواله ی ما دادند و به من اشاره کردند که مهردخت خیلی عاااالیه و این حرفا(فکر کنم از روی شباهت فهمیده بودند مادر و دختریم ) مینا هم هول شده بود میگفت : من خاله شم 

عاقا ما که از قبل میدونستیم زبان انگلیسیه مهردختمون حرررف نداره ولی جدا" فکمون خورد زمین از این لهجه ی دخترکمون و کلی خودمونو باد کردیم و دست آخر گفتم : ماااادر حلالت باشه هر چی خرجت کردم 

پس با یه روحیه ی خیلی خوب و غب غب باد کرده همسفرهامونو پیدا کردیمو و رفتیم سوار اتوبوسمون شدیم . البته اکیپ خودمون تقریبا" شونزده ، هفده نفر بودیم . کل تورمون هم چهل و پنج نفره بود .

لازم به ذکره که ما آژانس مسافرتی دالاهو رو برای مسافرتامون انتخاب میکنیم . و برنامه ی سفرمون به این صورت بود :

آموزش اصول اولیه قایق سواری و Rafting در رودخانه خروشان، هیجان شنا در رودخانه، پیاده روی در طبیعت کوهرنگ و تجربه همنشینی با عشایر بختیاری در ییلاقات زردکوه، بازدید از آبشار شیخ علیخان.

اونشب همگی تو اتوبوس با هم آشنا شدیم و دیدیم که عجب همسفرهای گلی داریم ... همگی مثل خودمون بودند اهل تفریح دستجمعی ، کاملا" جنبه ی شوخی و شادی رو داشتند و موقع معرفی هرکس چیزی برای گفتن از خودش داشت . این رو خاطر نشان کنم که آژانس دالاهو نسبت به آزانس های دیگه کمی گرونه ، ولی من به دلایل شخصی ، کاملا" راضیم .

 اونشب همه ش گپ زدیم و از اطلاعات مفیدی که لیدرمون آقای میثم امامی در اختیارمون میگذاشت استفاده کردیم . تعریف آقای امامی که یکی از بهترین ها در این رشته شناخته شده ست رو زیاد شنیده بودم ولی تو این سفر فهمیدم که این یه حقیقته و صرفا" تعریف نیست .

تقریبا" هفت صبح برای صرف صبحانه  به رستورانی رسیدیم. بعد از صبحانه ، لباس های مخصوص رافتینگمون رو پوشیدیم .. قرار بود لباس ها سبک و کاملا" پوشیده باشند تا هم وقتی خیس میشیم سنگین نشیم و در ضمن از آفتاب سوختگی جلوگیری بشه . بعد از تعویض لباس ها دوباره یک ساعت به پیش رفتیم . تا بالاخره به محل رودخانه رسیدیم .

اونجا کلاه های ایمنی و جلیقه های نجات رو پوشیدیم و پاروهامونو تحویل گرفتیم ، بعد آماده ایستادیم تا اصول اولیه رافتیگ رو آموزش ببینیم .

لیدر مخصوص رافتینگ  با لهجه ی شیرین اصفهانی  برامون صحبت میکرد و هیجان ما برای شروع کار ، بیشتر میشد .

 


بعد از آموزش تقسیم و هر هشت نفر سوار یه قایق شدیم .


همون اول بهمون دستور دادند که سر شوخی رو باز کنیم و شروع کنیم همدیگه رو خیس کردن 


به مدت 5 ساعت یه قایق سواری مهیج و عااالی رو تجربه کردیم .. بازوهامون از درد تیر میکشید ولی خیلی کیف میداد .. با پیچ و خم رودخونه پارو زدیم گاهی لای سنگا گیر کردیم ولی با آموزشی که دیدیم و دستوراتی که لیدر رافتینگمون میداد و اجرا می کردیم ، از مهلکه نجات پیدا میکردیم .

یه جاهایی هم اجازه داشتیم بپریم تو آب و خودمونو بسپریم به جریان تند و خروشان رودخونه .. اینجاش خیلی کیف میداد .

بین مسیر به سمتی رسیدیم که دوباره پهلو گرفتیم و اومدیم تو ساحل . بعد دور هم هندوانه خودیم و عکس انداختیم .. لیدرها با وجودی که زیر آفتاب بودند و کار هرروزشون بود ، دست از شوخی و سربه سر گذاشتن بر نمیداشتند و هرکاری میکردند تا بهمون خوش بگذره . همین جا از یه ارتفاعی بالا میرفتیم و با دور خیز می پریدیم تو رودخونه ... خیلی ها ترس داشتند و سعی میکردند اونجا با ترسشون روبه رو بشن و سقوط کنند .


بالاخره  رافتینگمون تموم شد و سلانه سلانه و خیس خیس به سمت اتوبوس راه افتادیم . اونجا همه ی خانوم ها رفتند بالا که لباس عوض کنند و بعد  آقایون . اما هرچی بیچاره ها التماس کردند که زود باشید انقدر که ما خانوما دنگ و فنگ داشتیم ، آقایون زیر آفتاب خشک شدند و با همون لباسا اومدند سوار شدند و کلی هم برامون دست گرفتند که چون خانوما میک آپ عروس داشتند ، نوبت به ما نرسید 

از اینجا به سمت همون رستوارن صبحی حرکت کردیم و 45 نفر عینه گرگ گرسنه به بخت غذاهامون افتادیم 

بعد از غذا دوباره شش هفت ساعت رانندگی داشتیم تا به دامنه ی کوهرنگ و محل کمپ رسیدیم . قبل از اون یه سوپر مارکت بود که برای شام شب خرید کردیم . ما تصمیم گرفتیم یه املت مشتی رو هیزم بپزیم .

چادر های سفید رنگ در دامنه ی کوهرنگ و کنار رودخانه به پا شده بود که ما زنونه مردونه ش کردیم و شش تا خانوم تو یه چادر به راحتی خوابیدیم .. انصافا" لوازم خواب بسیار تمیز بود ولی من نصف چمدونم از ملحفه و رو بالشی  پر شده بود ، البته کیسه خواب هم برای احتیاط برده بودیم . بعد از اینکه شام رو خوردیم ، من طبق نقشه ، چیزی رو بهانه کردم و مهردخت رو به سمت چادر ها بردم .. چند بار اصرار کردم لباسش رو عوض کنه و کمی هم دست به سر و کله ش بکشه ، اما با ناراحتی و غر غر قبول نکرد و با آستین بلند و جوراب و شال که به کله ش پیچیده بود خودش رو استتار کرده بود و هی نق می زد که من رو آوردی وسط جک و جونور ها ... حالا من چیکار کنم ؟ چرا نگفتی شرایط اینه و این حرفاااا . (یکی از بزرگترین ضعف های مهردخت همینه ، " وحشت از حشرااااات" ، شاید دلیل اصلی من برای این مسافرت همین بود که مهردخت از زندگی شهری فاصله بگیره و مجبور شه شرایط صحرایی رو تجربه کنه )

وقتی برگشتیم به سمت سیاه چادر اصلی که شام رو خوردیم و عمومی بود ، همه نشسته بودند و آماده بودند ، مهردخت رو تعارف کردند بالای مجلس بشینه ، طفلی مهردخت هم آویزووون و کلافه مونده بود چرا انقدر تحویلش میگیرند ... بالاخره خاله میناش با یه کیک گنده که از تهران سفارش داده بودیم و با بدبختی تا اونجا برده بودیم ، وارد شد .

قیافه ی بهت زده ی مهردخت جدا" دیدنی بود 


همه ی اهالی تور بهش تبریک گفتند و حسابی خوشحالش کردند . و مهردخت پایان پانزده سالگیش رو در شرایطی بسیار متفاوت و خاطره انگیز در ذهنش ثبت کرد .

جالب اینجاست که مرتب به من می گفت مامان چرا بهم نگفتی من یه لباس خوشگل بپوشم ؟ گفتم ک برو مهردخت ، سر به سرم نذار که از بس غر زدی دیوانه شدم .

از همون موقع بود که یخش باز شد و فردا صبح دیگه کاملا با شرایط مانوس شده بود .

اونشب رو در چارد کمپ و با صدای روحنواز رودخانه ای که در چند قدمیمون جاری بود و یکی از اصلی ترین رودهایی که به کارون رو تشکیل میده به خواب رفتیم .

**********

ادامه ی سفر در پست بعد .

گل های زیبا رو با مهردخت عزیزم از دامنه های کوهرنگ برای وجود عزیزتون آوردیم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد