دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"جوانمرد روزت مبارک"


تو خیلی از تقویم ها ، امروز بنام روز جوانمردی ثبت شده . من جوانمرد های زیادی رو میشناسم :
همه ی اون کسانی که سالها در دفاع از کشورمون ، جونشونو کف دستشون گرفتند و مردونه مبارزه کردند ،اون اُسرایی که سالیان سال ، در اردوگاه های دشمن اسیر بودند و بخاطر شرایط بهتر نه وطن فروشی کردند نه آدم فروشی ...

دهقان فداکار ، ریزعلی خواجوی ، اون آتشنشان برومند ، که جوونش رو سر نجات یک دختر بچه از دست داد، اون معلم مهربان مریوانی که با تراشیدن موهای خودش ، شاگرد رنجور از درد سرطان و تمسخر همکلاسی هاش رو دلداری داد ، و خیلی از انسان های نازنینی  که دست محبت به سر کودکان  بی سرپرست یا بد سرپرست می کشند ، همه ی کسانی که از فرشته بودن فقط دوتا بال کم دارند و گمنام و بی نام و نشون موندند ، خیلی از زنان تاریخ که با معرفت کم نظیرشون ، شایسته ی صفت جوانمرد هستند ، چرا که این صفت ، صرفا" یک صفت مردانه نیست .
 اینها همه جوانمردهای قلب من هستند .

جوونمرد های عزیز روزتون مبارک باشه 
****************
پست امروز رو با شخصیت های مجهول مینویسم ، خودتون رو بجای هر دو طرف ماجرا بذارید و بهم بگید که شما در این موقعیت ها چکار می کردید ؟؟
مهناز تقریبا" بیست و هفت هشت  ساله  از چندسال قبل که تهران قبول شده ، در خوابگاه های دانشگاه زندگی کرده  ..
 لیسانس و فوق لیسانسش رو پشت سر هم گرفته و در آزمون دوره ی دکترا هم پذیرفته شده و پارسال تصمیم گرفت یه خونه ی مستقل اجاره کنه .
 دوست پسرش ، دوستی بنام آقای الف داره  که تو آپارتمان پنج واحده زندگی میکنند، ، یکی از واحد ها خودش و همسرش و در واحد دیگه خواهرش زندگی می کند ، سه تا آپارتمان دیگه هم همیشه مستاجر داره .
بلند شدن مستاجر آپارتمان یک خوابه هم زمان شد با تصمیم مهناز برای اجاره ی خونه .
بنابراین احسان (دوست پسر مهناز) با آقای الف صحبت کرد و خواهش کرد که با درنظر گرفتن دوستیشون و دادن تخفیف ، آپارتمان یک خوابه رو به مهناز رهن بده . آقای الف هم پذیرفت .
 از اونجایی که خواهر آقای الف  بنام خانوم دال ، مدیر ساختمون هستند ، معمولا" آوردن مستاجر جدید با مشاوره ی ایشون انجام میشه .
اما پارسال وقتی خانوم دال از مسافرت چند روزه برگشتند، متوجه اسباب های غریبه ای در حیاط آپارتمان شدند که وقتی ازخانوم ِ آقای الف سوال کرد، که جریان از چه قرار است ؟؟
شنید : مگه خبر نداری ؟؟، دوست دختر احسان داره به واحد بالای سر تو اسباب می کشه !!!
 خانوم دال کمی آشفته شد اما یادش آمد که هم احسان دوست آقای الفه و هم آقای الف شدیدا" دوست بازه ، هم قبلا" ، آقای الف در وصف استقلال  این دختر سخنرانی هایی کرده بود ..
 لذا خانوم دال با گفتن :جمله ی به سلامتی " موضوع رو کش نداد و امیدوار شد که همه چیز به خوبی پیش بره .
 تقریبا" بیست روز بعد از اسباب کشی ِ مهناز ، خانوم دال متوجه شد که احسان همیشه در منزل مهناز به سر میبرد و هر روز صبح ، با هم از پله های آپارتمان پایین می آیند و به سر کار و دانشگاه خود می روند ، و این همزمان شد با مدرسه رفتن پسر نوجوان خانوم دال .
 تا آنجا که پسرنوجوان خانوم دال با تعجب از مادرش پرسید : اینها با هم زندگی می کنند ؟؟ بدون ازدواج ؟؟
 خانوم دال که منتظر همچین سوالی بود به پسرش گفت : اولا" به ما مربوط نیست ، ثانیا" حتما" محرمیتی بین خودشان درکار است .
 پسر دوباره پرسید : بدون اطلاع خانواده ها ؟؟
 مادر جواب داد : می خواهی سر از کار این دو نفر دربیاوری یا منظورت درست یا نادرست بودن این کار از نظر خانواده ی ماست؟؟
 پسرک سوال کرد : بقول تو ، روش زندگی  این دو نفر به ما مربوط نیست، اما از نظر خانوادگی خودمان ؟؟
خانوم دال جواب داد : خودت که میدانی حرمت های خانوادگی برای ما اهمیت ویژه ای دارد.
چون خانوم دال اخلاق آقای الف  که سینه چاک دوستانشه را می دانست بنابراین اعتراضی به این موضوع  نکرد که این چه وضعشه که این دو نفر بدون اطلاع خانواده ها و بدون هیچ رسمیتی در خانه ی ما و با هم به سر می برند.
اما مدتی بعد که پدر خانوم دال و آقای الف ، چند روزی مهمان خانه ی آنها بود همین وضعیت را مشاهده و به آقای الف تذکر داد که :
 به دوستت بگو حداقل حرمت موی سفید منو نگه دارد و  وقتی من تو راه پله هستم با دوست دخترش دست به دست هم، جلوی من ظاهر نشوند . 
خلاصه مدت ها گذشت تا اینکه یک روز جمعه ساعت 3 بعد از ظهر که خانوم دال منزل بود زنگ آیفون رو زدند ...  خانوم دال از خواب بیدار شد و پشت آیغون خانومی رو دید که نمی شناخت ، گفت: بله ؟؟
 در کمال تعجب شنید : پتی..خانوم درو باز کن .
در حالی که برق از سه فاز کله ی خانوم دال پریده بود داد زد بعله؟؟
 خانوم اونور آیفون گفت: مهناز وا کن تا بیام ترت... . 
اونجا بود که خانوم دال فهمید ، شخص مورد نظر مهمون طبقه ی بالاست .
با ناراحتی  به مهناز زنگ زد و گفت : مهناز، یه خانوم ِ بی تربیتی پشت دره، که من نمی شناسم ، اگر مهمون توست در رو براش  باز کن .
چند دقیقه بعد مهناز با یه شورت (شلوارک نه ، شورت) و نیم تنه ای که از زیر سینه تا زیر شکم لخت بود، پشت در خونه ی خانوم دال رفت و گفت: خانوم دال مهمون من چه بی ادبی کرده؟؟
خانوم دال گفت: من که نمیتونم الفاظی که ایشون به کار بردند رو بکار ببرم ...
مهناز هم گفت: به هر حال  مهمون من میگه: من حرفی نزدم ..
از اون به بعد مهناز و خانوم دال ناخودآگاه سعی می کردند با هم رو به رو نشوند ، مهناز به طور مرتب و سر وقت ، همه ی بدهی های ساختمان رو روی جاکفشی خانوم دال می گذاشت و خانوم دال هم به همین ترتیب رسید رو برای مهناز ، همونجا می گذاشت .
 البته نه اینکه چیزی به روی هم بیاورند ، چون از قبل هم، هر دو سر کار و بیرون از خونه بودند، خیلی برخوردی نداشتند .
تا اینکه موضوع اصلی پیش آمد .
روز جمعه ساعت یازده صبح  (انگار همه ی ماجراها به جمعه وابسته ست )
خانوم دال  برای آوردن پسرش از آزمون قلمچی ، بیرون رفت .
 هم زمان ، نظافتچی ساختمون رو هم دید که مشغول کار شده .. سلام و علیکی کردند و خانوم دال به آقای نظافتچی گفتند که زود به منزل بر می گردند .
در راه برگشت پسر خانوم دال خواهش کرد که به نمایشگاه کتاب بروند ، خانوم دال پذیرفت .
بنابراین به منزل رفتند تا لباس عوض کنند و مزد نظافتچی رو هم بدهند . وقتی در حیاط رو باز کردند با بوی تعفن عجیبی رو به رو شدند طوریکه هر دو به تهوع افتادند . در حالیکه خانوم دال از پله ها بالا می رفت ، آقای نظافتچی رو صدا می زد و می گفت: آقا سلیمی این چه بوییه ؟؟ 
متاسفانه آقای نظافتچی در حالیکه ، یک کیسه ی سیاه متعفن دستش بود و او هم حالت تهوع داشت به خانوم دال گفت : از این کیسه ست،  دو تا بوده ، یکی رو گذاشتم تو حیاط تا این رو هم ببرم و هر دو  رو   دور بیندازم .
مدتی بعد آقای نظافتچی توضیح داد که دوهفته ی قبل ، دو تا کیسه ی سیاه در بسته روی بالکن خانوم مهناز که همسایگان دیگه هم  رفت و آمد می کنند دیده (البته، عملا" اون بالکن به آپارتمان مهناز متعلقه) اما کیسه ها بو نمی دادند ، هفته ی قبل هم به همین منوال، تا این هفته ، متاسفانه از زیر کیسه ها شیرابه ی سبز متعفنی جاری شده و چنین افتضاحی به بار آمده .
 خانوم دال به درب منزل مهناز رفت و به اتفاق آقای نظافتچی بارها درب منزل را زد تا همان موقع موضوع را به مهناز تذکر دهد،  چون طبق تجربه دیده بود که خیلی وقت ها وقتی از موضوعی گذشته ، همسایگان ، مشکل را انکار می کنند .
مهناز در را باز نکرد .. خانوم دال از تلفن منزل خود به منزل مهناز چندین بار تماس گرفت ، خبری نبود ..
 به این نتیجه رسید که مهناز منزل نیست
پس به خانوم برادرش تلفن کرد و پرسید تو شماره ی همراه از مهناز داری؟
 خانوم برادرش چون خودش هم منزل نبود هول کرد و گفت : چیزی شده ؟ آتش سوزی ، اتفاقی؟؟
خانوم دال گفت : نه بابا، چیزی نیست ...دو تا کیسه ی متعفن پشت در خونه ی مهناز بود و ماجرا رو تعریف کرد و هر دو به این نتیجه رسیدند که این کیسه ها مربوط به شب مهمانی تولدی بود که احسان ، مهناز را سورپرایز کرده .
 خانوم دال گفت : یا مهناز همیشه کیسه ها رو اونجا می ذاشته ولی چون زمستون بوده بو نمی گرفته، یا چون مهمانی سورپرایزی بوده ، دوستانش آشغال ها رو اونجا گذاشتند و مهناز خبر نداشته ...
 خانوم دال به خانوم برادرش گفت: احتمال قضیه دوم بیشتره .
 اما تجربه ست دیگه ، مهناز تا حالا تنها زندگی نکرده و این تجربه رو نداره ، باید گاهی اطراف رو چک کنه و مخصوصا مهمون داره ببینه همچین چیزی از نظرش دور نباشه .
خانوم دال به نظافتچی نگون بخت که از سر درد داشت می مرد، قرص مسکن داد و با تلفن منزلش ، بارها به موبایل مهناز زنگ زد و دست اخر با اعتراض پسرش که نمایشگاه دیر شد ، خبر دادن رو بی خیال شد و به نمایشگاه رفتند .
 فردای آنروز ساعت هشت شب خانوم برادر به خانوم دال زنگ زد و گفت: با سمپاش برای سمپاشی کل ساختمون هماهنگ کردم .
 لطفا" صبح که به سر کار میری ،کلید رو به من بده تا آپارتمان تو را هم در غیابت سمپاشی کنم ، راستی الان به مهناز هم زنگ زدم گفتم : به خانوم دال زنگ زدی ؟ دیروز کار مهمی با تو داشته . که گفت:  نه  ،چه کاری؟؟ موضوع رو براش گفتم . حالا میخواهی تو زنگ بزن الان خونه ست .
 خانوم دال گفت: نه ، نیازی نیست فقط می خواستم اطلاع داشته باشه که تو گفتی .
خانوم برادر بسیار زن آروم و مقید به حیایی ست و من ِ راوی مطمئنم که چقدر با مهناز، با آرامش و احترام صحبت کرده .
چند دقیقه بعد تلفن منزل خانوم دال ، زنگ خورد .. خانوم دال شماره ی طبقه ی مهناز را دید و تلفن را برداشت :
-   سلام مهناز جان .
-   سلام خانوووم . جریان کیسه های آشغال چیه؟؟
-   جریانی نبوده ، خانوم برادر به شما گفتند .
-   بعله .. دو تا کیسه که از شب تولد من ...
-   منم حدس زدم مربوط به آن شب مهمانی بوده .
-   این نظافت چی ‌ِشما نباید خبر میداد؟؟
-   چه چیزی رو خبر میداد ؟؟ از کجا می دونسته که کیسه ها ، زیاله بودند؟؟
-   وقتی دو تا کیسه ی جدید می بینه ، نباید درش رو باز کنه ببینه چیه؟؟
-   نه خانوم .. اولا" آروم صحبت کنید... ثانیا" آقای نظافتچی امین این ساختمون هستند و سالهاست اینجا کار می کنند ، اجازه ندارند به وسایل شخصی ساکنین دست بزنند .
-   چرا دیگه ، وقتی دوتا کیسه تا حالا نبوده و الان هست ، خوب اینا مشکوکند .
-   آروم صحبت کن مهناز خانوم این چه طرز صحبته ؟؟...
 این حرف غیر منطقیه و نظافتچی مسئول کیسه هایی که هیچ چیز مشکوکی ندارند نیست . این وظیفه ی شما بوده که از محیط زندگی خودتون خبر داشته باشید .
-   من نه کاری به اون بالکن دارم ، نه خبر داشتم که اون کیسه ها اونجان .
-   من حدس زدم که شما نمیدونید ولی باید بدونید ، اینجا خونه ی شماست و گاهی باید سرکشی کنید ، اصلا" من علت این لحن صحبت شما رو نمی دونم ،  از جایی ناراحتید؟؟ ، چون کسی که به شما اهانت نکرده ، فقط اطلاع دادیم همچین موضوعی بوده ، بیشتر دقت کنید ،  اینا تجربه ی زندگیه .
-   مگه قبلا" چنین چیزی پیش آمده بوده ؟ اگر این نظافتچی همون هفته ی اول خبر میداد ...
-   فکر کنم ما حرف هم رو نمی فهمیم . اصلا" مگه شما معتقد نیستید که باید خبر میداد؟؟
-   چرا .
-   خوب فرض کنید دیروز می خواسته خبر بده . من هر چی به تلفن خونه ی شما زنگ زدم بر نداشتی به موبایلت هم زنگ زدم . باز هم برنداشتی . مگه تا حالا بجز یکی دو مورد هماهنگی من به شما زنگ زدم ؟؟
-   نه .
-   خوب باید احتمال می دادی که کار واجبی دارم شاید خونه نبودی و خونه ت آتیش گرفته بود .
-   من تو خونه خواب بودم.
-   جددددددددددددددی؟؟ جالبه ....خواب بودی و اینهمه در زدیم باز نکردی؟؟
 بعد معتقدی باید خبر میدادیم ؟؟ خودت بگو چطور و از چه راهی باید خبر می دادیم ؟؟
اصلا" اون موقع خواب بودی و  نتونستی برداری ، چرا از ظهر دیروز تا الان ، اون همه شماره ی من رو هم روی خونه ت ، هم موبایلت دیدی ، تماس نگرفتی ؟؟
الان هم خانوم برادر به شما گفته و شما زنگ زدی .
-   باشه..  باشه ، همین یه بار پیش آمده .
-   بعله ما هم حرفی نزدیم و نگفتیم ده بار بوده .
گوشی ها قطع شد .
دو ساعت بعد ، آقای الف که از ماجراها خبر نداشته ، به خانوم برادر گفته : مهناز بهم زنگ زد و گفته می خوام از خونه تون بلند شم چون راهش به دانشگاهم دوره . برادر هم گفته : کلید را امانت بذار تا مستاجر پیدا بشه ، هر وقت مستاجر جدید آمد من پول تو را می دم .
خانوم برادر خندیده و گفته ماجرا از این قرار بوده . برادر خانوم دال هم گفته : حتما" خانوم دال با مهناز برخورد بدی کرده .
خانوم برادر هم جواب داده  که: اینطور نیست، اصلا" خانوم دال موضوع رو به مهناز نگفته .. من بهش گفتم . ضمن اینکه تو مهناز رو می شناسی که چه دختر خود رایی هست .. حاضره هر چیزی بگه ولی زیر بار اشتباهش نره .
**************
حالا شما جای هر یک از طرفین این ماجرا " مهناز و خانوم دال " قرار بگیرید .هر کدوم که بودید ،چه برخوردی می کردید ؟؟ اصلا" بنظر شما حق با کی بوده؟؟ مهناز که بار اولش بوده ، حق داشته عصبانی بشه و برخورد تند کنه و خانوم دال بهتر بود اصلا" موضوع رو اطلاع نمیداد؟؟ یا اگر بجای خانوم  دال بودید چه می کردید؟؟
**************
گل های زیبا رو مهردخت عزیزم از آخرین روز مدرسه براتون به ارمغان آورده ، دوتایی اینجا گذاشتیم تا تقدیم قدوم نازنینتون کنیم .
بازم روز مرد رو تبریک میگم ، عزیزای دل این خونه سینا، بهمن ،امید ،سعید ،علی ، فرهاد ، مجید ،مرد بزرگ واونایی که خاموشند ، سربلند و سالم زندگی کنید 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد