دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روی غم انگیز زندگی"

میون همه ی خنده ها و آرامش نسبی که این روزها داریم ، غافل شدن از احوالات همنوعانمون وصله ی ناجوریه که هیچ رقم به تن ما نمی چسبه .

سلامت و آرامش و این اوقاتی که با رنج نمی گذره ، شکرانه ای داره که همه مون موظف به ادا کردن اون هستیم .. حالا یا با تکرار لفظ " خدایا شکرت" یا با لبخند گشاده مون به یک همنوع و پرسش زیبای " میتونم کمکت کنم ؟؟" یا با بخشیدن مبلغی از داشته هامون به یک عزیز گرفتار .

تو حال و هوای دندون درد و خوندن کامنتا ی قشنگ کامنت دونی و ریسه رفتن از خنده بودم که کامنت یک دوست توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوندم و خوندم و آروم آرم صورت خندانم جایش رو با پرده ای از غم عوض کرد ..

وقتی مردمک چشمام زیر لرزش اشکی که تو کاسه ی چشمم پربود ، دیگه از خوندن بقیه ی کامنت عاجز شد م، از جلوی مانیتور بلند شدم و به سمت آشپزخونه و انجام کارهام شدم .. اما ذهنم رفت به چندین سال قبل .

چیزی حدود 15-16 سال پیش .. یکی از خاله هام، به دنبال عشقی پرشور با پسر جنوبی خوش قلب ولی بسیار بلند پرواز و لاف زن،  ازدواج  و چند سالی بود که به جهرم و اطراف اون رفته بودند ، زیاد از هم خبر نداشتیم فقط میشنیدم که شوهرش یه گاو داری راه انداخته و خاله ی خوشگل منم درکنارش مثل حنا دختری درمزرعه ، به امورات گاوداری می رسه ..

همین که می دانستیم خوشبخته کافی بود . دو تا بچه هم داشتند . تا اینکه مادرم تغییر رفتار داد و عینه مار زخمی به خودش می پیچید ، گاهی گریه می کرد ،گاهی عصبانی بود .. پچ پچ های پشت تلفنش تمومی نداشت ، به هفته نکشید که رفتم سراغش و گفتم :مگه توقع نداری دوست هم باشیم و رازی بینمون نباشه ؟

پس این چه سریه که داره تو رو از پا درمیاره و چیزی نمیگی ؟؟

اونجا بود که بغضش ترکید و به شونه های من که دختر بزرگش هستم و در نبود بابا (اون سال ها بابا بازنشست نبود و مرتب به سفرهای دریایی چند ماهه می رفت )همه ی کس و کارش،  آویخت .

فهمیدم ، شوهر خاله با یک عالمه بدهکاری که همه با امضاء خاله ی ساده ی من انجام شده به آلمان رفته و الان همه ی طلبکارها خاله ی تنها و غریبم رو میشناسند ..

بماند که مامان یه روز احساس می کرد خودش رو استتار کرده با یه عینک آفتابی و چادر سیاه رفته بود بانک و بعنوان طلبکار میزان بدهی ها(فقط بانکی) رو پرسیده بود و مغزش سوت کشیده بود .

خلاصه خاله رو قایم کردند تا طلبکارها تکه تکه ش نکنند . یادمه بچه های خاله م پیش مادرشوهرش بودند و خاله م از غم فراق اونها خون گریه می کرد ، یه روز مامان بردش شیراز ولی بهش اجازه نداد بچه ها رو از نزدیک ببینه چون می گفت دیدن تو اذیتشون میکنه بذار حالا که پدرشون داره میبرتشون المان برن و اینجا نمونند ، تو یه زن تنها که خودت فراری هستی نمیتونی مادر خوبی باشی . خلاصه انقدر این در و اون در زدند تا غیر قانونی  خاله رو فرستادن خارج ... حالا بقیه زندگیشون بماند که چی شد .. میخوام بگم کامنت دوستمون کاملا" شبیه زندگی خاله "ف" من بود ، چیزی که من از نزدیک دیدم ولی فرقش اینه که خاله "ف " خانواده داشت و این طبیه ی بخت برگشته کسی رو جز خواهر و برادران هم نوع  تو این دنیا ، نداره .

من گوشه هایی از کامنت مرمر عزیز و لینک وبلاگش که داستان طیبه و دختر بیمارش رو نوشته براتون میذارم . بیاید دوباره دست به دست هم بدیم و بی تفاوت از کنار مشکل یک زن تنها و دختر معصومش نگذریم:

مهربانو جان نمیدونم قبلا اشاره کردم یا نه ..اما مامان من سالهاست با کمک یکی دونفرازهمکاران خیریه ای بنام ... رو مدیریت میکنن که هدف عمدش تهیه جهاز برای عروس خانومای بی بضاعت و کم بضاعته ..البته اگر درزمینه های دیگه هم به موارد نیازمند بربخورن و کاری ازشون ساخته باشه دریغ نمیکنن ... مکتب ... یه خونه قدیمی در یکی ازنقاط پایین شهر داره که اونجا یکسری خانومهای نیازمند دورهم جمع شدن و کارای مربوط به لباس عروس رو انجام میدن .

دوخت و تزئینات ..بصورت کلی مقنعه میدوزن و همینطور گاهی وقتا کارای عروسک سازی هم میکنن .. این خونه اتاقای زیادی داره (به سبک حیاطای قدیم ) و خب طیبه یه مدته شبها همونجا میخوابه هم بخاطراینکه خونه ای نداره دیگه و هم ازدست طلبکارا و پلیس .. صبحا هم همونجا مشغوله گرچه اینقدر داغون و افسرده و ذهنش درگیره که شنیدم چندروز قبل موقع کار باچرخ صنعتی میخواسته انگشتای دستش ازبین بره !!! متاسفانه دخترکش اینروزا بشدت بیماره و الان حدود دوشبه بیمارستان بسیتری شده ازشدت تب .. خیلی خیلی لاغر وزرد شده دخترک .. فک میکنم شرایط روحی مادرش رو حس کرده ! .. خانوم... تعریف میکرد طیبه لام تاکام صبح تاشب حرفی نمیزنه و گاهی فقط به یک نقطه خیره میشه .میگه حتی اشکی هم نمیریزه دیگه ! یکی دوبار میخواسته فرار کنه ازون خونه .حالا به کجا و چرا کسی نمیدونه .

میدونی مهربانو جان بدهیهای مربوط به بانکها رو پیگیری کردن و جاداره مهلتای خوبی بگیرن (من متاسفانه دقیق نمیدونم اما ازمامان شنیدم که برااونا میشه کاری کرد ) اما مساله اصلی پولیه که از افراد قرض گرفته شده و چیزی نزدیک 40میلیونه و واقعا سخته جورکردن این مبلغ ! اگاهی هم تایید کرده که کسی بامشخصات همسرنامرد طیبه ازایران خارج نشده ! معلوم نیست مردک ایرانه یا قاچاقی رفته حالا به کجا و چرا نمیدونم !!!

مهربانو جان اگه بدونی طرف حسابای طیبه چه آدمای حیوان صفت همه کاره این ! هرکاریکه فکرکنی ازشون برمیاد . متاسفانه مامان اینا به کمیته امداد و بهزیستی هم موضوع رو ارجاع دادن و فقط و فقط پاسکاری میکنن و هیچ قدم عملی حتی بسیارناچیز تاحالا برنداشتن !!!

این لینک وبلاگ دوستمونه شرح کامل زندگی طیبه رو اینجا http://ghe3.persianblog.ir/  بخونید

(ببخشید باز من دارم با لپ تاپ پست میذارم جای درج لینکش رو نمیاره مجبورم ادرس رو بنویسم .. فردا درستش می کنم )

*********

گل های زیبا از طرف من و مهردخت ، تقدیم دست های یاری رسان شما 

پی نوشت : راستی داستان زیبا و تامل برانگیز دوست گلم مهرناز جان رو اینجا بخونید

http://our-cottage.blogfa.com/


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد