دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد...

همه شون تقریبا" بیست و دو سه ساله بودن ، ده ، دوازده نفری میشدن ، هر کدوم به واسطه ی دوستی یا فامیلی با هم دوست شده بودند .

من اون دو تا خواهر و برادر(آرش و آزاده) رو می شناختم ، لیدا با خواهره دوست دوران دبیرستان بود ، سهیل و علیرضا با برادره دوست بودند .. مریم و سیما دختر خاله های ..

اصلا" نمیدونم سیما چطوری و به واسطه ی چه کسی ، تو جمعشون وارد شد . اما رو هم رفته جمع خوبی بودند .. با هم مهمونی میرفتند ، فیلمای جشنواره می دیدند ، کوه و پیک نیک و ... یکمی هم که سنشون رفت بالا مسافرت های چند روزه ...

تو این ده دوازده سال تعدادی از جمعشون جدا شدند ، مثلا رفتند خارج از ایران ..

بعضیاشون هم ازدواج کردند و همسرشون به این جمع وارد نشد .. یه عده هم جدید وارد دایره ی دوستان شدند ..

اما سیما و آرش و آزاده تو این جمع باقی موندند .. انگار آرش و سیما با هم رابطه ی خاصی پیدا کرده بودند .. به آرش میگفتند: ممکنه تو و سیما با هم ازدواج کنید؟ میگفت : نه ، چرا فکر میکنید دو نفر که با هم دوست تر از بقیه هستند ، باید ازدواج کنند؟؟

اما دوستیشون عمیق تر از این حرفا بود .. کم کم حساب مشترک باز کردند .. چند جا سرمایه گذاری کردند و سود خوبی نصیبشون شد و با هم قسمت کردند ..

آزاده دختر مدیر و با محبتی بود ، نه از اون مدیریت های تحقیر کننده ، از اون محبت های دلنشین و صادقانه داشت ..

از آزاده که میپرسیدی ، سیما چجور دختریه ؟ میگفت :خیلی معمولی...

چند تا از فیلم های مهمونی های مشترکشون رو  مادر آرش و آزاده دیده بود که سیما در حال سیگار دود کردن بود ، کلا" بدش اومده بود ( انگار به موضوع سیگار کشیدن جوون ها خیلی حساس بود)و گاهی خط و نشون می کشید که آرش حواست باشه من با عروسی ه سیگاری باشه موافق میستم هااااا

پنج شش سالی از این دوستی گذشت ، یه روز آرش با وجودی که میدونست سیما هیچوقت به چشم "فقط دوست" بهش نگاه نکرده ، سیما رو ملاقات کرد و گفت : سیما جان ، چون تصمیم گرفتم با دختر خانومی ازدواج کنم ، بهتره دیگه با هم مثل سابق تماس نداشته باشیم ، به هر حال خوب نیست و ممکنه برای همسر آینده م شک و شبهه پیش بیاد .

به همین راحتی از سیما خداحافظی کرد و با دختر خانومی که آشنا شده بود و فکر میکرد این دختر میتونه شریک مناسبی برای زندگیش باشه ، نامزد کردندو اتفاقا" جشن نامزدی مفصلی هم گرفتند .

خدا میدونه سیما تو اون روزا چه بر سر احساسش اومد ..

 

چشم شما روز بد نبینه ، ارش تازه فهمید همسر آینده چقدر میتونه موجود وحشتناک و سوهان روح باشه ..

بعد سه ماه نامزدی و تحمل همه ی رفتارهای ناهنجار و خودخواهانه ی همسر آینده همه ی خانواده ی خودش و دختر خانم رو جمع کرد و گفت به این دلیل و اون دلیل و هزار دلیل دیگه ادامه ی این رابطه رو دیوانگی محض میدونم و نامزدی رو بهم میزنم .

بماند که تا چند ماه بعد ، همسر آینده ی سابق و خانواده ش التماس میکردند و قول میدادند اما آرش میگفت : من غلط کردم ...تو این سه ماه اندازه ی سه سال توهین الکی شنیدم و رفتارهای نامناسب دیدم .

مدتی بعد با سیما تماس گرفت و گفت : سیما جان ، دوست قدیمیم ، من نامزدیم بهم خورد بیا مثل سابق دوست باشیم .

باز هم یکی دو سالی به همین منوال گذشت .. هردو کارشناسی ارشد رو هم گذروندند .. کار خوب هم داشتند ..

یواش یواش آرش خاطره ی تلخ نامزدی قبلش رو فراموش کرد و دلش تشکیل زندگی خواست .. بازهم تو این مدت به موارد ازدواج فکر میکرد ولی در هیچکدوم صداقت و دوستی بی ریا یا پختگی لازم برای نشکیل زندگی رو پیدا نمی کرد ..

آخر سر ، پیش نزدیکترین کسی که فکر میکرد میتونه روش حساب کنه ، لب به اعتراف باز کرد و گفت که چقدر مشتاقه تا خانواده ی مستقلی تشکیل بده .. دیگه 32 سالگی رو داشت تموم میکرد .

خواهر بزرگ آرش به حرف هاش گوش داد .. و پرسید کسی رو درنظر داری؟

آرش اسم سیما رو آورد .. خواهر پرسید که اینهمه سال که تو سیما رو میشناختی ، پس چرا قبلا" این انتخاب رو اعلام نکردی؟

ارش دلایل خودش رو داشت ، میگفت، نمیدونم چون شاید از اول موضع من و سیما دوستی به دور از بحث ازدواج بود ، شاید توقع دیگه ای از ظاهر همسر آینده م داشتم و با افکار ناپخته و غلطم فکر میکردم خوشبختی در مسائل ظاهری هم وجود داره .

خلاصه الان بیشتر از هر موقعی مطمئنم که سیما شریک صادق و بی ریای من میتونه باشه .

خواهر پرسید : پس چرا دست دست میکنی؟

آرش از مخالفت مادر شکایت کرد . خواهر قول داد با مادر صحبت کنه .

دلایل مادر غیر منطقی و بسیار بی اساس بود .

هر چه به زبون آورد، خودش شرمنده شد که چقدر دلیلش عامیانه و ناپسنده

دست آخر گفت : سیما سیگار میکشه .. !!!

خواهر گفت. از چند ماه قبل به این طرف ، من بارها با جمع آرش و آزاده مهمانی و مسافرت رفتم اولا" که اصلا" سیگار کشیدن سیما به کسی مربوط نیست بجز آرش و اگر آرش قبول داره پس به من و شما اصلا" ربط نداره ..

ثانیا" سیما چندین سال قبل یه دختر بیست و دو سه ساله بوده با اشتباهات و رفتارهای متفاوت .. الان سنی ازشون گذشته و جهت اطلاع اصلا" سیگاری درکار نیست و اتفاقا" دختر مدیر ، خانم و باشخصیتی بنظ میرسه که خیلی هم عاشقانه آرش رو دوست داره و درجهت آرامش اون هر کاری انجام میده .

بعدشم این دوتا سی و دو سه ساله هستند ، انتخابشون رو کردند ، اگر اصالتشون باعث میشه که بخوان از طریق سنت و خانواده ازدواج کنند ، وظیفه ی خانواده صرفا" همراهی وکمکه وگرنه تو این سن دیگه با گفتن  من راضی نیستم و من نمیام و اجازه نمیدم و این حرفا فقط خودتون رو سبک میکنند ..

بعدشم اصلا" شما تاحالا این دختر خانم رو ملاقات کردی؟؟ چرا یه وقت نمذاری دعوتش نمیکنی و نمیخوای خصوصی ببینی دختر خانمی که ده ساله با پسرت صمیمی ترین و نزدیک ترین روابط عاطفی ، مالی و .. رو داره چه کسیه؟؟ اوج هنرمندی مادرانه حکم میکنه بگی :"نه؟؟"

خواهر بزرگ که دوست صمیمی منه ، میگفت : با این صحبت ها انگار مادرم به خودش اومد و گفت : من ارزوی خوشبختی بچه هامو دارم ، اگر واقعا پسرم تصمیمش رو گرفته ، منم حرفی ندارم .. حرفات منطقی و حسابه و جوابی براش نیست .

خلاصه همه ی الزامات قبل از مهمانی خواستگاری و حتی بله بران انجام شد .. عروس و داماد بر سر مقدار معقول مهریه، توافق کردند و درواقع همه کاره خودشون بودند ، خانواده ها در فضایی صمیمی و مهربان با هم آشنا شدند و اتفاقا" همگی از این آشنایی مفتخر و شاد بودند .

************

گاهی ما داشته های خوب زندگیمون رو نمیبینیم ، برای خود من پیش آمده که برای تهیه ی لباس یا وسیله ای ، کلی مسیر اضافه رفتم تا از فلان خیابون چیزی رو تهیه کنم ، اما بعدا" متوجه شدم همین چیزی که لازم داشتم در اطراف خونه یا اداره م موجود بوده.

متاسفانه در کشور ما رسم بر اینه که پسر تصمیم نهایی رو برای ازدواج بگیره .. آرش قصه ی ما هم ، دوست خوبی مثل سیما در زندگیش داشت ولی برای انتخاب شریک زندگیش دور تر ها رو نگاه میکرد .بقول معروف :

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

                                  وانچه خود داشت ، زبیگانه تمنا میکرد

 

کمی چشمامونو بشوریم ، نگاهمون رو لطیف تر و دقیق تر کنیم . با مخالفت های بی اساس ، مانع سروسامون گرفتن عزیزانمون نباشیم و دل وابسته ی عاشقی رو نشکنیم .

ببینید آرش چقدر قشنگ برای عروس صبورش زانو زده 


 

 

برای خوشبختیه همه ی دختر و پسرهای گل ، دعا کنیم که ازدواج خوب، بهترین اتفاق زندگیه .

***********

با مهردخت عزیزم گل های آخرین روها از دومین ماه، فصل زیبای پاییز رو براتون پیشکش آوردیم .. قابل وجود نازنینتون رو نداره 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد