دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

فاصله زندگی با...


مرتضی پاشایی ، هنرمند  خوش صدای کشورمون در اوج جوونی و بالندگی ، از دنیا رفت .. فردا پیکر دردکشیده ش رو به خاک می سپرند ولی یادش ، دردل هوادارانش زنده و گرامی میمونه .. روحش قرین رحمت و آرامش ابدی باشه 

از چند ماه پیش ، تو استخوان ساق پای چپم ، قسمت جلوش ، هر دو سه هفته یه بار ، یه سوزشی حس می کردم .. اصلا" یادم نمیموند که این درد گاهی به پام میزنه .. اما چون رفته رفته زیاد شد ، توجهم رو جلب کرد و الان که فکر میکنم ، میبینم هر روز بیشتر شده .. الان طوریه که تقریبا" هر ده دقیقه یکبار این سوزش رو حس میکنم .. درد نیست ها ، استخوانم میسوزه !!!

هر چی هم سایت ها رو گشتم چیزی پیدا نکردم ، همه در مورد سوزش ران ، یا ماهیچه های پشت پا توضیح دادند ..

خلاصه فکر کنم باید از رو برم و فردا ، پس فردا خودم رو به دکتر نشون بدم .

 داشتم با خودم فکر میکردم ، حالا میرم دکتر اونم نه میذاره ، نه بر میداره میگه " خانوم احتمال سرطان استخوانه"

اااای بابا ، حالا بیا و درستش کن .

امروز لم داده بودیم رو راحتی بزرگه و داشتیم با نفس برنامه های مربوط به یادبود " مرتضی پاشایی " رو نگاه میکردیم .. و من بهش گفتم که پام اینطوری شده .

نفس : خوب برو دکتر دیگه ، فقط بلدی تا یکی میگه سرم درد میکنه بدو بدو ببریش دکتر (آخه به خودش خیلی گیر میدم ، اونم از دکتر میترسه ، میگه ترجیح میدم ندونم داره چه اتفاقی می افته )

یا هی به منه بدبخت گیر بدی برو آزمایش بده ؟؟پاشو الان بریم دکتر .

-: ول کن توروخدا ، امروز که قرار داریم باید جایی بریم نمیشه کنسل کنیم ولی فردا ، پس فردا میریم .

من تکیه داده بودم به بازوی نفس ، دوباره مشغول تی وی دیدن شدیم ... یکمی که گذشت:

-: نفسی ؟؟

-: هوووم ؟

، فکر کن رفتیم دکتر و بعد از معاینه و دیدن عکس و این چیزا ، دکتر سر من رو گرم کنه ، بعد به تو بگه مورد خطرناکه و سرطانه و اینا .. 

همچین از رو بازوش هلم داد ... 

-: بروووو بابا ، حالا میخوای دیووونه مون کنی .. بلند شو بریم دکتر .

-: عه چرا اینطوری میکنی ، چاییم ریخت خوب میگم مثلا" .. مگه هر بنده ی خدایی که سرطان می گیره ، چیز عجیب و غریبی داره ؟؟ یه جات درد می گیره میری میگن سرطااانه ، کاریشم نمیشه کرد .

-: تو چی گفتی؟ گفتی ، دکتر سر تو رو گرم کنه و درواقع بپیچونه تت ، بعد به من بگه ؟؟ یعنی واقعا " فکر میکنی دکتر میتونه تو رو بپیچوووونه؟؟ تو خودت آخر این حرفایی .. تا بریم جوابا رو بگیریم همه و خودت آنالیز کردی ، تشخیصم میدی . 

-: نه نفس ، جان من شوخی نکن ، یه لحظه مجسم کن ..وااای زندگیمون به گند میکشه ، اااای وااای ، مهردخت رو چیکار کنم با اینهمه قرتی بازی های درسیش .. این طرح رو بزرگ کن ، برای لینو میخوام ، مقوای فابریانو تموم کردم .. ورق گلاسه و کارام مونده ...اااوه کی اصلا" حوصله داره در نبود من، برای مهردخت  این همه وقت بذاره؟؟

اصلا" بعد از من ممکنه مهردخت بره پیش باباش یا با مامانم اینا و مینا میمونه؟

-: مهربانو ،!!! مرض داری تو رو خدا ، چرا حالمونو میگیری ؟؟

-:نه بخدا ، منظوری ندارم این اتفاق هر لحظه برای هرکدوممون ممکنه .. ولی واقعا" الان وقتش نیست .. من خیلی کار دارم نفس. اصلا" نمیتونم اینهمه فکر و خیال رو بذارم و برم .. شکل زندگیمون حسابی عوض میشه .. دیگه همه ش باید به هزینه های درمان و ببر دکتر و بیار های بی فایده فکر کنیم ..

ولی نه چرا بی فایده ؟؟ از اونجایی که من اصلا" آمادگیش رو ندارم ، مریضی باید زحمت بکشه گورش رو گم کنه بره .. واااالله ..چه وقت مردنه ؟؟

الکی به هوای برگردوندن ماهی ها که داشت سرخ میشد ، رفتم تو آشپزخونه .. به جلز و ولز کردن ماهی های آرد و زرد چوبه خورده ی تو ماهی تابه زل زدم .. اشک از گوشه ی چشمام لغزید و رو گونه هام جاری شد .. حس کردم که نفس داره وارد آشپزخونه میشه .. صورتمو برگردوند و اشکامو پاک کرد.

-: دیوانه نباش مهربانو ، شعر و ور هم نگو .. فردا دفترچه بیمه ت رو با خودت ببر اداره ، عصری میریم دکتر .

.....

دیگه درموردش صحبت نکردم ولی فکر چرا ، خیلی هم زیاد بهش فکر کردم .. بیماری و مرگ ، از کسی اجازه نمی گیره .. وقتی قرار باشه دنیا رو ترک کنیم ، اتفاق می افته .. یا با تصادف ، یا بیماری .. گاهی بی هیچ دلیلی ..

اما سخته .. به خودمون که میایم می بینیم دور و برمون پر شده از دلبستگی .. با این دلبستگی ها چه کنیم؟؟..


تا حالا شده به این موضوع غم انگیز فکر کنید؟؟ خدای نکرده اگر بدونید فرصت زیادی ندارید، چه برنامه هایی دارید ؟ فکر میکنید شکل زندگیتون چه شکلی بشه .. تا وقت رفتن چه پروسه ای طی میکنید؟

******

خدا کنه این پست رو مهردخت نخونه ... ما میدونیم مرگ ، واقعی و منطقیه ولی بچه ها فقط با احساسشون درگیرند .

لطفا" تو کامنتا ، تعارف نکنید و از خدا نکنه و نه نمیشه و اینا استفاده نکنید .. این واقعی ترین چیز دنیاست .درموردش صحبت کنیم ، اگرچه تلخه ..

دوستتون دارم و بعالمه گل برای شما که یکی از دلبستگی هام هستید میذارم .. خودم به تنهایی ، بدون مهردخت ، چون خدا کنه این پست رو نخونه ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد