دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

چرخ گردون

از همون اول که بنای خلقت بشر پایه ریزی شد و آدم ها، رنگ و وارنگ ، نسل به نسل ، زیر این گنبد آبی و تو چرخ گردون روزگار قرار گرفتند ، داستان هایی از عشق و نفرت، کینه و محبت و هر چی متضاده و موافق، رقم زدند و خودشون شدند قهرمان های واقعی زندگی های واقعیشون .

فرض کنید  روزگار ، دسته ی اهرم مانندی داره ، که الان داره میچرخه..

می چرخه اما نه به جلو .. بلکه به عقب و از بین آدم ها و قصه های جورواجورشون ، روی سالهایی حول و حوش هزاروسیصدو بیست خورشیدی و در کشور ایران متوقف میشه ...

این داستان زندگی نسلی از خانواده ی ایرانیه که مثل همه ی انسان های دیگه ، یه روزی دنیا اومدن ، قصه ی سرنوشت خودشون رو بازی کردند و یه روز هم تک به تک از این دنیا رفتند .. رفتند ، اما از خود بچه هایی بجا گذاشتند که هر کدوم قصه ی خودشون رو تلخ و شیرین ، بازی میکنند و بدون شک روزی دفتر عمرشون بسته خواهد شد . و باز این قصه ادامه دارد....

***********

ابراهیم ، مرد لاغر اندام و جوانی از کرمانشاه بود . یک ارتشی ساده که انگار ، سرنوشتش با ماموریت و جابجایی رقم می خورد . همون وقتی که در سنندج مامور بود با قمرتاج خانوم ، دختر یکی یک دانه ی فاطمه سلطان و پدرش پیوند زناشویی بست . این که می گویم یکی یک دانه ، نه به این منظور که فاطمه سلطان همین یک دختر را زاییده بود، بلکه از نه فرزند دختر و پسرش  ، تنها بچه ای که به سن جوانی و ازدواج رسیده بود قمر بود و بس .

زندگی ساده ی ابراهیم و قمر در شهر سنندج شروع شد .. ماه ها گذشت ولی هیچ علامتی از بارداری در قمرخانوم ، ظاهر نمیشد ، قابله و حکیم و داروهای خانگی هم کاری برای مادر شدن قمرتاج نکردند .

وقتی ابراهیم خبر ماموریت به تهران را داد ، با استقبال قمرتاج مواجه شد .. درواقع زن جوان با خودش فکر کرد که با رفتن به تهران ، از امکانات و اطباء پایتخت استفاده و آرزوی مادر شدنم را محقق میکنم .

این خبر برای فاطمه سلطان اما، هولناک و ناخوشایند بود ... چطور به رفتن و دور شدن تنها پاره ی تنش رضایت میداد؟؟

این بود که تنها چاره ی کار را در کوچ کردن و همراه شدن با قمرتاج و ابراهیم دید .

 فاطمه سلطان ، با همسرش درمورد رفتن از سنندج به تهران ، صحبت کرد ، اما پدر به هیچ وجه راضی به ترک خونه ی آبا و اجدادیش نشد .. بنابراین فاطمه سلطان خانوم بدون هیچ طلاق شرعی و یا قانونی ، دل از همسر و خونه زندگی چندین ساله ش کشید و با قمر و ابی عزم سفر کرد ...

در اون سالها با پایان دوره ی بدبختی و فلاکت ایران از دست قاجارها و تغییر و پیشرفت ، به سمت استادارد کشورهای درحال توسعه ، خانواده ی کُردی رو میبینم ، که با کوله باری از امید و آرزو در محله ی سلسبیلِ امروزی ، قطعه زمینی خریدند و مشغول ساختن آشیانه ای برای تحقق آرزوهاشون شدند .

هنوز مدت زیادی از کوچ ابی وخانواده ش نگدشته بود که قلی خان  دوست صمیمی وکسی که پیمان برادری با قمرتاج خانوم داشت و مریم خانوم همسرش ، به دنبال عزیزان سفر کرده شون ، به تهران مهاجرت کردند.

این خون غیرت و ایثار وقتی دررگ های یک زن ،به جریان درمی آید ، عجیب نیست اگر کوه ها و دریا هارو جابجا کند ....

قمر تاج خانوم درست مثل یک کارگر ساختمونی کارکشته ، چادرش رو به کمر بست و آجر روی آجر چید تا کاخ آرزوهاش رو بناکنه ...هنوز دیوارها کاملا" بالا نیامده بود که اِبرام خان به اردبیل مامور شد . برای قمر چاره ای جز راهی کردن شوهر نماند ... این بود که همسر را راهی دیار آذربایجان کرد و خودش به همراه برادر قسم خورده ش قلی ، همچنان  به ادامه ی ساخت خانه ادامه داد.

روزها در پی هم می گذشتند ، آرزوی مادر شدن قمر ، کمرنگ و کمرنگ تر میشد .

فاطمه سلطان خانوم ، غم و غصه ی جگر گوشه ش رو میدید و کاری از دستش بر نمی اومد .. گاهی فکر می کرد فایده ی زاییدن بچه چیه ؟؟

وقتی از بطن خود پاره تنی رو به دنیا می آوری و بعد باید دست و دلت بلرزه که این بچه زیر دست کی می افته ؟؟ نونش رو چطور درمیاره ؟ با کی معاشرت میکنه ؟؟و از همه بدتر نکنه بمیره ؟؟

بلایی که سر خودش آمده بود ..  جگر گوشه هاش رو ، دختر و پسر ، چشم آبی و قهوه ای ، مومشکی و طلایی همه رو با دست خودش به خاک سپرده بود .. روزها و سالها عزاشونو گرفته بود و خاک همه ی قبرستون رو به سر ریخته بود ، اما چه فایده ؟؟

قمر تاجش اما گوش بدهکار، نداشت ...

بعضی روزها که دیگه از زمین و زمان شاکی بود، غذایی هموار می کرد و با گردنی کج به گوشه ی زمین متروکه ای در نزدیکی خونه می رفت ... اونجا ماده سگی تازه زایمان کرده و با توله هاش مشغول بود ..

میرفت و با خدای خودش شکایت و دعوا می کرد .. میگفت: خدایا ، مگر من از این سگ پیش تو کمترم که به این بچه دادی ولی من رو درحسرت یه نوزاد ،میسوزونی ؟؟

هرچی میگفتند: قمر ، ناشکری نکن ، حتما" صلاح و مصلحت خدا در این بوده ولی زیر بار نمیرفت ..

با همون روحیه ی یک کلام و مصمم وجودش، میخواست قضا و قدر رو هم به میل خودش برگردونه.

تو همین حال و روز بود که یکی از همشهری ها براش خبر آوورد که: خاک برسر شدی قمر، تو بنشین اینجا آجر روی آجر بگذار ، اونوقت اون شوهربی معرفتت بره دخترای سرخ و سفید اردبیل رو عقد کنه .

خون جلوی چشمای قمر رو گرفت ، بی معطلی ، کمی پول برداشت و مادر رو به دست قلی خان و مریم خانوم سپرد و راهی اردبیل شد .

تو اون سوزو سرما ، برای رسیدن به شوهر بی وفا ،چه بدبختی ها که نکشید ، وقتی تو مسیر برف گرفته و یخ زده ، حتی یک قاطر برای سوار شدن پیدا نکرد  ، پای پیاده گردنه های برفی رو پشت سرگذاشت و شب رو در امامزاده ای که جنازه ی  آماده ، برای دفن ، نگه داشته بودند، سحر کرد ، تا بالاخره به قول خودش ، سر بزنگاه ودرست شب حنابندون رسید و جشن رو بهم زد .

فردا صبح به ارتش رفت و با یک پیت نفت و تهدید به خودسوزی ، سرگرد  رو مجبور کرد تا شوهرش رو به تهران منتقل کند .

با اینهمه جسارتی که دروجود قمر تاج بود ، نقطه ی ضعف بزرگش، همون نازاییش بود که انگار مثل موریانه به وجودش رو ویران می کرد ..

اینکه هنوز بعد از اینهمه سال دامنش با تولد نوزادی روشن نشده بود و برای ابرام خان ، هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود ، دیوانه ش می کرد . اما بالاخره معجزه اتفاق افتاد و قمر خانوم ، حیرت زده علایم بارداری رو درهمه ی وجودش احساس کرد.

زندگی رنگ دیگری گرفت ، هوا در همه ی فصل ها بوی بهار گرفت و شکم قمر تاج هرروز جلو تر می آمد .. فاطمه سلطان هم که قبلا" زندگی دخترش رو رو به ویرانی میدید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ..

چه شب ها که قمر برای نوزاد عزیز در بطن خود لالایی های کُردی نخواند ... چه روزها که با هر لگد جنینش لبخندی از شادی بر لب نیاورد و برای این میوه ی شیرین، قصه هایی از عشق نخواند . نمیدانست با دخترش حرف میزند یا پسرش؟؟ چه فرقی میکرد که این موجود از چه جنسی باشد؟ ، همینکه عنوان پر شورمادری رو به قمر هدیه می داد کافی بود ...

بالاخره زمان موعود فرارسید ..

نوزاد دختر عزیزی در نوزدهم آذرماه هزارو سیصدو بیست و هفت خورشیدی پا به دنیا گذاشت ، تا زندگی پدر و مادر  را سامان ببخشد ..

هنوز با زبون بازکردن معصومه ، سرگرم و شاد بودند که باردیگه ، قمر حامله شد، انگار طلسم نازایی شکسته بود ،...

بعد از زایمان  قمرتاج  آسمون ها رو از روی زمین  سیر می کرد ، پسر دار هم شده بود و دیگه هیچ آرزویی در دل نداشت .. غلامرضا به راستی کاکل زری  خونه بود ، پسر بچه ی شیطونی که پوستش مثل برف سفید و مژه ها و موهای سرش رنگ طلا بود .معصوم و رضا از درو دیوار بالا میرفتند  که بارداری سوم هم اتفاق افتاد  و اما ، هم بسیار غیر منتظره بود و هم سخت .

انگار قمر خانوم ، اون قمرسابق نبود .. ضعیف و رنجور ،روزهای بی قرار حاملگی رو می گذروند

،بهار اون سال بوی گل و ریحان نمیداد ، قمر از ترس مادرش فاطمه سلطان خانوم که حالا ننه ی معصوم و رضا بود ، لام تا کام حرف نمیزد اما چیزی درونش زیر و بالا میشد ، چیزی فرا تر از تپیدن های شیرین قلب یک جنین در وجودش اتفاق می افتاد ..

نفس بالا نمی آمد، عرق های سرد و لرزش های دست ، درد های بی دلیل و رنگ رخسار، که کم کم از سر درون خبر می داد ..

عاقبت قمرتاج بار سنگین خود رو به زمین گذاشت ،  نوزاد دختردیگری به دنیا آمد ، که انگار با ناتوانی های جسمی مادر ، سازگار و مظلوم بود ..

حس  بی نظیر مادر ، انقدر قوی و غیر قابل انکاره که حتی اسم این نورسیده رو به نیت مظلومیتی که از فرزندش درک کرده بود ،  رقیه گذاشت ...

و بالاخره  معمای ناتوانی ها و از پا افتادگی قمر خانوم ، جوابی پیدا کرد و اون جواب" نارسایی کبد  " بود .

در یک روز پاییزی غم بار ، در مطب دکتری  که اِبرام خان با پارتی بازی   و بدبختی  از دکترهای دربار پیداکرده بود ، زن جوان بیست و هشت ساله ای به نام قمر با نوزادی درآغوش  وشوهرغمگینیش با چشمانی وحشت زده ، به لبهای دکتر خیره بودند ..

مصی و رضا دست هم رو گرفته و فارغ از جغد بدبختی  که بر بام خانه شان  سایه انداخته بود، با مورچگان کف زمین بازی می کردند و صدای خنده شون فضا رو پر میکرد .

ابراهیم  گفت: با این شرایط چه کاری میشه کرد؟ عملی ، دارویی ،چیزی پیدا نمیشه تا زنم رو نجات بدم؟

و دکتر با تکان دادن سربه نشانه ی تاسف گفت: متاسفم ، کبد کاملا" از کار افتاده و فرصت زیادی نیست . من میتونم دستور بستری در بیمارستان رو بدم ولی بهتره این روزها رو ....

مصی تعریف میکنه : خاطرات بچگی انقدر در ذهنم قوی حک شده که همین الانم چشمام رو روی هم میذارم ، همه ی صحنه های اون روز مثل فیلم جلوی چشمام رژه میره ...

چیزی از ماجرا سر در نمی آوردم .. مامانم رو میدیدم که بیرون از مطب روی سکوی یه خونه نشسته بود و با لهجه ی کُردی حرف های غمگین میزد و موهاشو پریشون میکرد .

جمعیتی دورش جمع شده بودند و از هم می پرسیدند : این زن چرا ضجه میزنه ؟؟..

اونایی که می فهمیدند برای بقیه میگفتند:" دکترا جوابش کردند و اون میگه این سه تا بچه ی بدبخت رو چطور بذارم و برم...آخه  رقیه م هنوز نوزاده "....

قصه ی تلخ مادر چیز ناخوشایندیه که بهتره کوتاهش کنم .. (دیگه نه خودم اعصابشو دارم نه شما)

بالاخره فاطمه سلطان نهمین فرزند خودش رو هم از دست داد ، دختری که به عشق اون ، شوهر و خونه ش رو تو سنندج ، رها کرد تا در کنار تنها بچه ی باقیمونده ش باشه .

 تو اون روزهای غمبار و بی مادری ، مصی پنج ساله ، رضا سه ساله و رقیه فقط شش ماه داشت .

ننه ی بچه ها  بعد از جوانمرگ شدن دخترش  از پا درآمده بود و دل و دماغ بچه داری نداشت ، اما عمو قلی و زن عمو مریم که با قمر خانوم پیمان خواهر و برادری داشتند ، بچه های بی مادرش رو تنها نذاشتند ..

 شبهای درازی عمو قلی برای آروم کردن رقیه و بهانه های گاه و بیگاهش ، انگشت دستش رو شیرین میکرد و در دهن تبدار بچه می گذاشت ، تا طفل معصوم بی مادر ، به خیال مکیدن سینه ی مادر ، آروم بگیره ...

ای زندگی …تو چه بازی ها که با این مخلوق دو پا نکردی ؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد