دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دنیای بدون مرز"

یه نگاه به کامنت های پر محبتتون ، دنیای بدون مرز رو یادم میاره .

از همون لحظه ی اول ،که از غم و غصه م نوشتم ، دونه به دونه تون برام آغوش باز کردید و شونه ی امن و محکمتون رو  بی تامل ،پیشکش م کردید .. شاید نمی دونید  هر خطی که برام نوشتید ، هر قدر هم کوتاه ، چقدر حس خوبی رو بهم منتقل کرد و چقدر تسکین دردم بود .

دیروز همون روز سخت فامیل ما ، من و مهردخت رو برای خاکسپاری نبردند.

همون موقع که پست قبل رو نوشتم و تازه از منزل سیامک جان برگشته بودیم و داشتیم برای فردا برنامه ریزی می کردیم

 به مهردخت گفتم : دخترم ، صبح با پدرت تماس می گیرم و ماجرا رو میگم، تو برو پیش اون تا هم ریاضی کار کنی هم تو مراسم خاکسپاری نباشی .

(بنظرم دردناک ترین قسمت مراسم سوگواری ، تو رسم و رسومات ایرانی ها، قسمت خاکسپاریه . دوست دارم تا اونجایی که ممکنه ، مهردخت از شرکت تو این قسمت مراسم معاف باشه )

مهردخت گفت: مامان جان اجازه بده همینجا تنها بمونم ولی منو پیش بابا نفرست ،

بابا عباس که شاهد گفتگوی من و مهردخت بود گفت: مهربانو جان مهردخت که جای دیگه راحت نیست ، از طرفی امتحان مهمی هم داره .. ما همگی هم تو مراسم شرکت میکنیم ، بهتره شما هم همینجا پیشش بمونی تا هم بتونی تو درس کمکش کنی هم خودت از ماجرا دور باشی . مینا هم گفت : مهربانو ، بین من و تو اگر قرار باشه یکی پیش مهردخت بمونیم ،تو بمون ، اجازه بده من تو مراسم خداحافظی از دوستم (اینجاش به گریه افتاد و نتونست حرفشو تموم کنه )...

همین شد که همه بجز من و مهردخت و آرتین پسر بردیا به مراسم نرفتیم .

****

من که آروم روی مبل افتاده بودم و همه ی خاطرات بچگی تا الانش رو مرور میکردم .. مهردخت هم درسش رو میخوند ..

یادم می افتاد که دهنش پر از شیر بود و با انگشتای پاش بازی می کرد .. از بالای سرش میاومدم جلو و می گفتم : داااالی سیاااامک ، اونم که آماده برای خنده.. ریسه میرفت و شیر راه می افتاد تو گردن تپلش .. خاله م می گفت : مهربانو توروخدا ولش کن بذار شیرش رو بخوره .. ببین الان حمومش کردم ، دوباره کثیف شد .

برو با مینا بازی کن .. ولی آخه تا سیامک بود نمیشد با هیچ بچه ی دیگه ای بازی کرد .

****

آآآآه ، دیگه این حرفا چه فایده ای داره ... بچه مون رفته اون دنیا ، اون با ما خیلی فرق داره ... بزرگ شده ، باید بهش احترام بذاریم ، کسی میتونه به آسمون بره که به کمال رسیده باشه ... روح سیامک بزرگ و غنی شده بود .. نمیتونست و نباید روی زمین می موند .. منتخب خدا بودن کم چیزی نیست .

تمام دیروز رو باهاش حرف زدم ... می خواستم از دور بدرقه ش کنم . بهش گفتم : میدونی که چقدر برامون عزیز بودی ؟ میدونی که خیلی زود تنهامون گذاشتی؟؟ میدونی غم ندیدنت کم چیزی نیست ؟ میدونی رفتی و آسوده شدی ؟ اقلا" بگو با جای خالیت چکار کنیم ؟ بگو پدرو مادرت رو چطور تسلی بدیم . 

یادش بخیر اون موقع ها خیلی ها از این کارا میکردند ، ضبط صوتشونو میذاشتن کنار چیزی که می خواستند یه نوار خالی هم می ذاشتن توش و دکمه ی رکورد رو فشار میدادند .. اون دوتا حلقه می چرخید و صدا رو روی نوار ضبط میکرد .

عمو فریدون هم این کار رو کرده .. میدونید چی ضبط کرده ؟؟ صدای خنده های پسر شیرینش .. انگلیسی حرف زدن پسر نابغه ش تو خردسالیش ..

چقدر با ذوق این نوارها رو پر کرده و نگه داشته ، الان هی میگه بچه ها بذارید برم نوار صداشو بیارم گوش بدیم .. اون میگه ، ما گریه میکنیم و نمیذاریم .. حالا بعد از این تو تنهاییاشون ، وقتی دوتایی دارن با خاله م روز خاکسپاری رو به یاد میارن و قتی پاره ی تنشون زیر خاک تجزیه میشه ، نوار صدای خنده های قشنگش رو می شنون و .....

خدایا بهشون صبر بده .. خدایا ، من دخترخاله ی سیامکم ،از فکر ندیدنش داغون میشم ، مادر و پدرش چکار کنند؟؟

*****

اومدم ازتون تشکر کنم ، اما نیاز نوشتن رهایم نکرد . قربون دلای با محبت و صمیمیتون .. بمیرم که با مرگ سیامک من ، داغ دل هاتون از رفتن عزیزانتون تازه شد .

همه تونو از صمیم دل می بوسم و براتون روزگاری بدون غم و با آرامش ، آرزومندم . خدا همه ی رفتگان عزیزمون رو قرین رحمت ابدیش کنه .

یه نازنین داغداری نوشته بود که نگیم مرگ پدر ومادر قبل از فرزند باشه .. عزیز دلم پدر و مادر برای همه مون عزیزه ، هرچند که وقتی تو کودکی از دستشون میدیم آسیب های جبران ناپذیری به روح و روانمون وارد میشه ولی قربونت برم ، عشق به فرزند با هیچ عشقی تو دنیا قابل قیاس نیست . خیلی خیلی خیلی دردناکه بمونی بالای گور خالی و سرد و پاره ی تنت رو بذاری و روش خاک بریزی .

خدا به سر دشمنای قسم خورده مونم نیاره . آآآمین .

همه ی گل ها به زیر قدم های شما دوستان نازنین بدون مرز من . 

 

 

"فردا روز سختی است"


آخر بلوار ارتش ، جایی که جاده ی لشکرک شروع میشه روی تکه ای از زمین که ایستاده باشی ، حس میکنی همه ی شهر پرهیاهوی تهران زیر پای توست ... بارها از همین جا به زیبایی خیزه کننده و رمز آلود شهر ،  نگاه کرده ام .. چراغ خانه های بیشمار ، نور های متحرکی که نشان از حرکت زنجیر وار ماشین ها در بزرگراه های پر پیچ و خم داره لبخند رو مهمون صورتم کرده .. امشب اما،از زور خفگی به اینجا پناه آوردم .. صورتم از اشک خیس خیس و هیچ لبخندی هم در کار نبود .

خودم بودم و خودم ... نفسم تنگ تنگ بود .. آخه مراعات و صبوری هم اندازه ای داره . از حدودای ساعت 3 بعد از ظهر تا اون موقع شب ، همه ش مشغول رعایت حال دیگران بودم . یعنی یه جورایی هم خجالت میکشیدم که خودم رو رها کنم ، شاید عقده ی دلم باز بشه ..یه نگاه به صورت بی حالت و چشم های بی فروغ خاله و همسرش که یکی از دوست داشتنی ترین مردای زندگی من بوده ، کافی بود که به خودم نهیب " مهربانو خجالت بکش " رو بزنم .

حالا اینجا ، انتهای بلوار ارتش ، جایی که جاده ی لشکرک شروع میشه .. همون تکه ای زمین که شهر زیر پای توست ، تو همین تاریکی و تنهایی وهم انگیز شب ، با خیال راحت فریاد کشیدم " سیاااااااااااااااااااااااامک " کجااااا رفتی؟؟ داد زدم بارها و بارها اسمش رو صدا کردم و سیر گریه کردم .. انقدر که دیگه پلکم نازک شد و همه ی اون چراغ ها و نورهای شهر کش اومد و در مقابل دیدکانم دراز و بی قواره شد ... حالا دیگه لبخند نمیزدم با هراس و وحشت عمیقی فکر می کردم زیر سقف این خانه های انبوه چه می گذرد؟؟ چند تا سینه ی داغدار در سوگ عزیز از دست رفته ش ، به خون نشسته ؟؟

به صبح ساعت هفت و نیم فکر می کردم .. چقدر آفتاب امروز خوش رنگ و زیبا بود و چقدر هوا از بوی بهار آکنده بود ..

همین صبح بود که دنده رو با ریتم آوازی که از سرخوشی میخوندم چاق می کردم وگاهی روی فرمون ضرب هم می گرفتم ..

ساعت حدود ده و نیم بود که مرجان دختر خاله م (که گاهی تو کامنت دونی ، کامنتی از سر لطف برام یادگار میگذاره ) با تلفن همراهم تماس گرفت .. مکالمه ی مسخره و بوداری رو شروع کرد:

سلام مهربانو .. تو کجایی؟

سلام مرجان جون ، اداره نیستم عزیزم کارم داری؟؟

نه ، الان مژگان (خواهر خودش) بهم زنگ زده بود .. بنظر تو چرا بهم زنگ زده بود؟؟

خووووبی مرجان؟ خواهرت به تو زنگ زده از من می پرسی چرا!!!!

آره خوب ببخشید نباید به تو زنگ می زدم ..

(شصتم با خبر شد) مرجان چی شده؟؟

هیچی .. خدا حافظ

نه مرجان بچه که نیستیم ، معلومه اتفاقی افتاده فقط الان دیگه باید بگی چون دارم پس می افتم /

انگار عمو فریدون (شوهر خاله م ) طوری شده .

واااا ، جدی میگی مطمئنی؟؟

نه واقعیتش اصلا" نفهمیدم که حالش خوب نیست یا خدای نکرده ...

باشه مرجان من زنگ میزنم ببینم چی شده

تا ساعت یک بعد از ظهر به این نتیجه رسیدیم که عمو فری حالش خوش نیست (چند سال قبل عمل قلب باز کرده) مامان و بابا و بردیا میرن خونه شون .. من و مینا هم که ساعت چهار بعد از طهر کنکور ارشد دانشگاه آزاد داشتیم اتفاقا تو یه حوزه بودیم و نزدیک منزل من .

هماهنگ بودیم که مینا بیاد با هم بریم سر جلسه ..

باز صدای زنگ تلفنم بود ..دیدم میناست و مطمئن بودم که میخواد بگه من دارم میام پیش تو حواست باشه ساعت سه سر خیابون خاقانی باشی .

گوشی رو که برداشتم مینا مثل ابر بهار اشک می ریخت . بهم گفت : مهربانو از صبح من و تو رو بازی دادن .. عمو فری نیست ، سیامک فوت کرده من دارم از بانک میرم خونه خودت رو برسون .

خشکم زد .. تا بفهمم معنی حرف مینا چیه خیلی طول کشید .. متین پسر خاله م (برادر همین مرجان)فروردین شصت به دنیا آمد ، سیامک (پسر خاله زری و عمو فریدون)هفت مرداد شصت . و مینا بیست و هفت آبان شصت .. مهرداد ما هم درست سیزده ماه بعد در آدر شصت و یک .

باید این چهار تا فسقلی رو میدیدی که چقدر بامزه ند و چطوری با هم بازی میکنند .

اما سیامک با این سه تا فرق داشت ، یه پسر بچه ی تپلی چهار کیلویی که بهش می گفتیم سیا گوگولی با دو تا چال بانمک روی گونه هاش که وقتی باهاش بازی میکردم اون از خنده ریسه می رفت و من از زیبایی صورتش .. یادمه چین های دست و پای تپلیش رو باز می کردم و براش پودر بچه می زدم و میخوندم سیامک قندی قندی ، اسبشو کجا میبندی ، زیر درخت نرگس ، داغشو نبینم هرگز ...

و امروز درست همین امروز داغش رو در سی و سه سالگی  تو همین روز قشنگ چر از عطر بهار دیدم .. ناگهان و سخت .

از اون سیامک گوگولی یه پسر قد بلند 186 سانتی رشید که مهندس عمران بود ، و یکی از کمدی ترین آدمایی بود که تاحالا تو زندگیم دیدم ، بیرون اومده بود .

واقعا" در کنار سیامک نشستن همان و دستت رو به دلت گرفتن و التماس کردن اینکه" تورخدا سیامک بسه بخدا مردم از خنده "، همان . همین اوخ ربهش هشدار دادم که تو خیابون منو خاله مهربانو صدا نزنه .. گفتم خجالت بکش بچه ، کی باور میکنه  یه روزی من ، تو رو که دو متر قد کشیدی ، پوشک می کردم ؟؟ و دوتایی خندیدیم ، گفت : پس میگم مهربانو جون ولی طول میکشه تا عادت کنم .

طول نکشید و از دنیا رفت .

حالا باید بجای خندیدن به حرفاش می رفتم از ته دل براش گریه می کردم .

مامان اینا و بقیه رو تو آسانسور خونه  دیدم .. دیگه بالا نرفتم از همونجا رفتیم خونه شون .

خاله زری و عمو فری ، در نهایت تواضع سلام و علیک کردند و گفتند : هوا گرم شده ، چقدر لطف کردید آمدید . و همین شوک و بهت وحشتناک و عمیقشون اشک همه مونو در آورد .

خاله ی مبهوتم اینطوری صحبت می کرد:

آبجی مصی ، صبح سیامک بهم مسیج داد که بابا رفته ؟ منم جواب دادم امروز پنجشنبه ست و نمیره .

هنوز نیم ساعت از مسیجش نگدشته بود که هانبه(همسر سیامک)زنگ زد و با جیغ و داد گفت: مامان بیا سیامک از دستم رفت . وتی رسیدیم دیدم مامورین اورژانس دارن بهش ماساژ قلب میدن سیامک سر و صورت سیامک به شدت سیاه شده بود .. چند دقیقه بعد هم گفتند خدا بهتون صبر بده هر چی التماس کردم ببرنش بینارستان شوک بدند گفتند برحسب وطیفه این کارها رو هم کردیم ، پسرتون قبلا" تموم کرده بود .

آبجی مصی، بی انصافا بچه مو گداشته بودند روی زمین یه بالشت هم زیر سرش نبود .. الان هم بردنش سرد خونه . الهی دردو بلاش بخوره به سر من که مادرش باشم سرد بود الان سرد تر هم شده .

فکر کنید با این حرفا ما چه حال و روزی داشتیم . مدتی بعد خاله رقی (مادر مرجان) هم رسید ، شما که زندگینامه ی منو خوندید باید یادتون باشه که فروردی هفتاد و هشت که مهردخت رو چهارماهه باردار بودم پسر خاله سی ساله م با یک تصادف دلخراش فوت کرد .

حالا این دوتا خواهر نشسته بودند رو به روی هم و مویه می کردند .

خوب حق داشتم تا مرز دق کردن تو خودم ریختم و مراعات دل این مادران داغدار  رو بکنم . هزار بار یواشکی پای خودم رو چنگ زدم و گفتم : خدااایا به حق هر چی مقدساتته ، من حکمت و مشیت و این ها رو نمی فهمم ، هر بلایی که میخوای سرم بیار ولی با بچه م منو امتحان نکن .

سیامک عزیزمون در چشم بهم زدنی رفت .. سیامک جانم ، بذله گوی همیشه خندان ، میدونم که الان مثل پرستوهای سبکبال به خونه ی ابدیت پرکشیدی ، میدونم الان تو لذت بینهایت خالق و عظمت قلسفه ی خلقت ، غرق شدی .. میدونم بی هیچ دلیلی دیگه حاضر نیستی به جمع ما زمینی ها برگردی ولی با دل داغدار پدر و مادر بیچاره ت چه کنیم؟ با های و وای نوعروست چه کنیم ؟

با اون همه خاطرات همیشه خوش و خندان تو چه کنیم؟ این حقیقته که باید بعد از این به عکس هات نگاه کنیم و بگیم سیامک جوونمرگ ما؟؟ این حقیقته که دیدارمون به قیامت افتاد؟؟

خدایا !!!!اصلا" باورم نمیشه.....

خنده داره بگم مرگ به تو نمی آمد ، ولی باور کنید اصلا" مرگ به صورت پر از زندگی سیامک نمی آمد .

*************

زندگی چه حکایت غریبی داره .. تمام این چند روز قبل رو با مینا برنامه می ریختیم .. ساعت سه بیا تا سه و نیم میرسیم حوزه ، پهار کنکور شروع میشه بعد میریم خونه تون ، شام میریم بیرون ....

بیشتر اسباب های خونه ی سیامک کارتن پیچ شده بود ، آخه از فردا صبح قرار بود به منزل جدیدشون اسباب بکشن . شاید پیش خودش فکر کرده بود ، جمعه شب خسته از اینهمه کار و جابجاییه ولی غافل از اینکه جمعه شب در منزلی نو خواهد آرمید  ، اما زیر خروارها خاک .

***************

مهربانوتون رو ببخشید درهم و برهم نوشتم ، اما قصدم باز کردن عقده ی دل بود ، درکنار شما خواهر و برادرام . اینجا که خونه ی امن و جمع صمیمی ماست اگر شیون نکنم و اشک نریزم ، پس کجا دست روی دست بکوبم و ناله کنم ؟

*************

فردا روز سختی در پیش دارم . همون خداحافظی با سیامک برامون بسه ، طاقت آه های جگر سوز خاله زری و عمو فری رو ندارم .

از ته دل دعا کنید ، هیچ ،هیچ پدرو مادری داغ فرزند نبیته . الهی هر کسی رو میبری ، قبلش جون پدرو مادرش رو بگیر .. الهی آمین

*************

گلی ندارم که تقدیم قدوم عزیزتون کنم .. همه ی گل ها رو باید فردا سر مزار سیامک رشید و رعنام پرپر کنم .

نکته مهم : کامنت ها تاییدی نیست ، لطفا" دقت کنید اگر خصوصی دارید حتما" تیک بزنید .. 

 

"اندر مصائب کودکی"

نمیدونم چرا دیروز رفته بودم تو فاز بچگیام ، همینطور خاطراتمو مرور کردم تا رسیدم به شش ، هفت سالگیم .


 هنوز جنگ نشده بود و ما مدتی بود بخاطر ماموریت بابا ، خرمشهر زندگی می کردیم . با وجودی که اونجا غریب بودیم ولی خیلی خوش می گذشت .. یه پل معروف داشت که زیرش پر از مغازه های اغذیه فروشی بود، از اوناع کباب ها بگیر تا دل و جگر ...

 یه بادکنک فروش نابینا هم بود که رفیق من محسوب میشد ، هر وقت صدای منو می شنید با خوشرویی یکی از اون بادکنک موشکی هاشو(البته من می گفتم : بادکنک ویژ ویژی.. یادتونه مثل موشک بود و موقعی که میخواست خالی بشه چه صدای ویژ ویژی میداد؟؟) به طرفم می گرفت و می گفت : چرا دیر کردی مهربانو خانوم ؟ اینو مخصوص تو باد کرده بودم ...و من در عالم بچگی باور می کردم که دوست نابینام ، ساعت ها شاید روزهاست که به انتظار من نشسته .

 بچگی عالم عجیبی داره ، همین حرف بادکنک فروش باعث میشد من در طول روزهایی که زیر پل نمی رفتیم همه ش دل نگران باشم و فکر کنم اون ، بادکنک به دست ایستاده و با چشمای نابیناش ، چشم انتظار منه .

 این بود که از مامان و بابا خواهش می کردم شب بریم زیر پل . ولی خوب هر چیزی حدی داره دیگه،  اون بنده های خدا هم که بیشتر از هفته ای دوبار نمی تونستند  هماهنگ کنند شام بریم بیرون .

 گاهی بابا می گفت : عزیزم سر خیابون هم از اون بادکنک ها می فروشند ، میرم برات از همین جا می خرم ولی مشکل من چیز دیگه ای بود . قشنگ قیافه ی ریز نقش خودم رو یادمه که با شور و حرارت دستامو می آوردم با لا و می گفتم : آخه چرا شما نمی فهمید ، مشکل من بادکنک نیست ،مشکل من  اون عمو بادکنک فروشه که منتظرم ایستاده.. خوب خسته میشه باباجوووووون .

چقدر مستاصل بودم و چقدر عذاب میکشیدم از اینکه بچه م و خودم نمیتونم پاشم برم هر جایی که لازم می دونم .

 تو گفتگو های درونیم بیشترین چیزی که به چشم می خورد این بود" بذار بزرگ بششششششششششم"

خلاصه .. همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه ناراحتی و غصه ی من با شروع شدن جنگ اوج گرفت .. داشتم کاملا" افسرده می شدم بس که به مامان و بابا می گفتم : حالا تو این اوضاع بادکنک فروش عزیز من ، با اون چشمای نابیناش چکار میکنه ؟ چرا وقتی فرار می کردیم نرفتیم دنبالش تا اونو هم با خودمون نجات بدیم؟ اون حتما" منتظر من ایستاده بود و میتونستیم همونجا پیداش کنیم .

اما خودتون می دونید که بهترین معلم روزگار، زماااانه .. همین زمانه که یادت میده : ای بابا خیلی چیزا اونطور که فکر میکنی نیست و بخاطر خیلی چیزایی که فقط برای تو مهم بوده و بس ، خودت رو اذیت کردی و زندگی، این هدیه ی غیر قابل تکرار رو حیف کردی .

چند تا از اولین های زندگیمم یادم اومد ، مثلا" اولین باری که تو زندگیم "چیز فهم شدم" که ممکنه دیگران از حرفات برداشت هایی داشته باشند که تو حتی یک مو از بدنتم تو باغش نبوده

جریانش اینطوری بود که ، تو همون خرمشهر دوست داشتنی من،  بودیم .... من 6 ساله بودم  و بردیا 2 ساله . تازگی ها شده بود عروسک زنده ی من و کمی با هم بازی میکردیم .

 اما کلا" خیلی تنها بودیم و من دلم برای یه مهمون که خونه مون بیاد پر پر می زد . اون روزی که پدر بزرگ و خاله کوچیکم با ساک هاشون از راه آهن اومدن خونه مون ، یکی از بهترین روزای زندگیم بود .

 در رو براشون باز کردم و با خوشحالی به گردنشون آویزون شده م و سر رو روشون رو غرق بوسه کردم .. وقتی بالاخره ازشون جدا شدم . گفتم : تا کی میمونید؟؟

اونجا بود که با قیافه ی برافروخته ی مامان مواجه شدم که گفت: مهربانو ، بی ادب نباش . این چه حرفیه؟؟

من که هم گیج شده بودم ، هم خیط .. با بغض گفتم : مگه چی گفتم ؟؟

مامانم انگار که یه خبط بزرگ مرتکب شده بودم و می خواست به بهترین نحو رفع و رجوعش کنه .. با خنده و خجالت به پدر بزرگم گفت : منظور بدی نداره... ذوق زده شده .

پدر بزرگمم سر مهربونش رو تکون داد و گفت : میدونم مصی جان ، بچه ست دیگه ...اذیتش نکن .

این کلمه ی "بچه ست" عینه فحش ناموسی بود برای من ، انقدر ضایع میشدم که نگووووو .

 هیچی دیگه ، رفتم تو اتاقم یکمی گریه کردم که چرا متوجه نمیشم ، کجای کارم ایراد داره ،چی باعث شد  مادرماحساس شرمندگی کنه ؟؟ .. چرا پس انقدر ضایعم و موقعیتمو خراب می کنم ؟

این فکرا مثل خوره وجودمو می خورد تا از یه فرصت استفاده کردم و رفتم تو آشپزخونه و با خجالت به مامانم گفتم : اون حرف من ، معنیش چی بود که تو بخاطرش عذر خواهی کردی؟

مامان پشتش بهم بود ، داشت برنج رو تو دیس می کشید . برگشت و قدشو کوتاه کرد و بهم گفت: دلت میخواد زودتر برن؟

گفتم : معلومه که نه... من میترسم زود برن ، برای همین پرسیدم تا کی میمونید تا بدونم چقدر فرصت دیدنشونو دارم . مامانم گفت: خوب نه دیگه .. وقتی آدم می پرسه کی میرید یعنی من منتظرم شما زود تر برید .

داشتم شااااخ در می آوردم .. گفتم : اوووووووووه ، همه ش همین بود؟؟ خوب تقصیر شماست که اینطوری فکر می کنید ، همونطوری که من فکر می کنم ، فکر کنید تا ناراحت نشید .

بعدش  راهمو کشیدم و رفتم بیرون درحالیکه نفس راحتی میکشیدم که خدا رو شکر تقصیر من نبوده و هیچ حرف زشتی هم نزده بودم .

الان اعتراف میکنم که همون موقع تو دلم گفتم :" این بزرگترا هم دیواااانه ند هااااا"

البته یاد گرفتم که چقدر دنیای آدما با هم فرق داره و چه سوء تفاهماتی ممکنه پیش بیاد وقتی تو یه چیزی میگی و دیگری چیز دیگه ای می شنوه .

شاید همون موقع بوده که یاد گرفتم ، مقصر هر چیزی نیستم ، وقتی می خوام کاری کنم یا حرفی بزنم سعی می کنم با دقت همه ی جوانبش رو در نظر بگیرم ، تا اگر نتیجه ش چیز دیگه ای شد ، تقصیر من نبوده باشه .

معمولا" اگر هم خودم اشتباهی مرتکب بشم توانایی بخشیدن خودمو دارم و میدونم که از خصوصیات بارز انسان اینه که برای اشتباه مجازه . چیزی که متاسفانه تو بچه های دهه شصت به ندرت پیدا می کنم و معمولا" خودشونو برای هر چیز بی ربطی هم مقصر میدونند .

یکی از قسمت های سریال شوخی کردم مهران مدیری که تو شبکه ی خانگی داره پخش میشه و موضوع " نقد" رو بررسی کرده ، یه آیتم داره که زن و شوهری رو نشون میده که بزرگتر و کوچکتر میان و برای هر چیزی ازشون انتقاد میکنند و در واقع تحقیرشون می کنند ..

بعد اونا بهشون بر می خوره و میگن چرا ما از دیگران انتقاد نکنیم؟ و تصمیم می گیرند از خودشون شروع کنند . خانوم به آقا میگه : تو از من یه انتقاد کن .. آقا میگه : چقدر روسریت قشنگه ... خانوم میگه :الان  این انتقاد بود؟؟ آقا میگه : خوب چیکار کنم بلد نیستم اصلا" تو از من انتقاد کن .

 خانوم سعی میکنه ولی میگه : نمیتونم ،منم بلد نیستم . بعد به این نتیجه می رسن که چاره ای نیست ... اونا نسل انتقاد پذیری هستند و همه باید ازشون انتقاد کنند . این مشکل یه نسله !!!!( همونجا بود که گفتم : ببین ، نویسندگان این برنامه هم مثل من فکر میکنند .. اینا هم منظورشون همین دهه شصتی های بینوان )

بگذریم ...دنیای بچگی هم سختیای خودشو داره ،  مثلا" وقتی که رو صندلی ماشین می نشستم ، دیگه نمیتونستم ازپنجره بیرون رو ببینم و خیلی عذاب می کشیدم  .. هی بزرگترا میگفتند: مهربانو بشین، ترمز میکنیم می افتی هاااااا .. من جواب میدادم : چشم و می نشستم، ولی دو دقیقه بعد دوباره سیخ ایستاده بودم و غرق تماشای ماشینای دیگه و مغازه ها و دوباره تذکر بزرگترها  

یا اینکه تو خیابون ، انقدر بزرگ شده بودم که دیگه بغلم نمی کردند و دستمو می گرفتند و راه می بردند ولی من خیلی ناراحت بودم چون همه ش پاهای مردم رو می دیدم و نمیتونستم خودم تعیین مسیر کنم ، همه ش با کشوندن دستم توسط مامان، می فهمیدم باید اینوری برم یا اونوری ..

 و همین باعث میشد کلی زیر دست و پا بمونم . همون موقع همه ش تو دلم می گفتم :" بذار بزرگ شم "....

البته که حالا می فهمم بی دردسرترین دوران زندگیمون انگار همون کودکی بوده .. کوتاهی قد و ندونستن لغات و خجالت زده شدن ها به مراتب آسون تر از اینهمه مسئولیتیه که امروز به دوش می کشیم .

حالا شما هم یه نقبی به خاطرات کودکیتون بزنید .. تو بچگی هاتون چی ازهمه بیشتر آزارتون میداد وچرا دوست زودتر بزرگ بشید؟؟ چقدر از لغاتی که نباید ، استفاده کردید و احیانا" آبروریزی کردید؟؟

****************

پینوشت1: تو کامنت های پست قبل ، کامنت پر از غصه ی یه دخترعزیز و نگران حال مادر بود که متاسفانه خیلی هم روحیه ی خودش رو باخته ... خدا کنه اینهمه اضطراب رو به مادر نازنینش  منتقل نکنه .مادر عمل جراحی در پیش داره ... ازتون خواهش میکنم تو راز و نیاز ها و خلوتتون با معبود ، شفا و سلامت این مادر عزیز و آرامش به دل دختر نگرانش رو هم از خدا تقاضا کنید .

پینوشت 2: دوستی دارم که بسیار برام عزیزه و خوشحالیش آرزوم و ناراحتیش مثل خوره وجودم رو می خوره . این نازنین با خانواده ای که همه ی اعضاش ، چشمشون به عملکرد اونه مهاجرت کرده ولی با گذشتن تقریبا" یکسال شغلی که باید ، پیدا نکرده و همه ی مدت از پس اندازشون استفاده کردند. برای دوستمم دعا کنید تا بتونه موقعیتشو تثبیت کنه و خدای نکرده مجبور به تصمیمات دیگه نشه .

کاش اینبار هم ، مثل دفعه های قبل خدا صدای دعاهای دستجمعیمونو بشنوه و همونطور که صلاحه چاره  گشایی کنه .

گل های زیبا رو با مهردخت عزیز از این آب و هوای لطیف و بی نظیر ،به دشت دوستی با شما آوردیم ، تا زیر قدم های عزیزتون بذاریم .

نمیدونم چرا ، ماه که به خرداد میرسه ، دلشوره های عجیب و غریب منم شروع میشه .. چند سالیه به این درد مبتلا شدم . 

"این کارمندان با جنبه"

سلام به روی گلتون که روی من رو زمین ننداختید ... کامنت دونی پست معرفی نامه  رو باید طلابگیرم .. چقدر حس خوبی داشت که از خودتون برای هم نوشتید ، خیلی چیزا درموردتون نمی دونستم و الان می دونم .. از حالا به بعد ،وقتی دارم کامنتاتونو می خونم حس آشناتر و گرم تری دارم و خیلی بهتر میتونیم با هم در ارتباط باشیم . 


*************

میدونید که مینا خواهرم ، کارمند بانکه ... قبل از اینکه خواهر یه کارمند بانک بشم اصلا" نمیدونستم که این شغل چقدر سخته ، همیشه شنیده بودم که کارمندای بانک سرشون شلوغه و کارشون حساسه و از این قبیل ، ولی واقعا" نمیدونستم که اینهمه باید خوددار و با گذشت باشند .

این قشر زحمتکش و نازنین بس که تمرین می کنند " حق با مشتریست " واقعا" یادشون میره که خودشونم حق و حقوقی دارند و گاهی وقت ها باید از دست دیگران عصبانی بشن . یادمه روزای اول که مینا استخدام شده بود معمولا" با چشم اشکی میومد خونه و می گفت : همین فردا استعفا میدم .

حالا جریان از این قرار بود که مثلا" خانوم یا آقای بازنشسته و سالمندی برای دریافت حقوقش به بانک مراجعه کرده بود و تصادفا" همون موقع ، سیستم های بانکی قطع بوده .. وقتی به مراجعه کننده می گفته که فعلا" سیستم قطعه ، به باد ناسزا گرفته میشده که دختره ی چشم دراومده ، فکر کرده اگه بگه سیستم قطعه ، من بی خیال حقوقم میشم و تو میتونی بالا بکشیش !!! 

وقتی هم که مینا بهش برمیخورده و به رییس بانک شکایت می کرده ، رییس بانک عوض جانبداری از اون ، با یه لبخند گشاده سمت خانوم و آقای بی ادب می رفته و می گفته : شما حق دارید ، من حتما" با کارمندمصحبت میکنم . حالا اجازه بدید یه چای درخدمتتون باشیم تا من بگم به کارتون رسیدگی بشه . اونوقت بود که مینا با چشمایی از حدقه در اومده و گریون به خونه می اومد و قسم می خورد که از فردا بانک نره . 

چند وقت پیش رفته بودم پیشش ، دیدم یه مشتری اومد و مدارک شناساییش همراهش نبود ومی خواست میلیونی از حساب برداشت کنه ، بعد بانکو گذاشت روی سرش و کلی حرفای بدبد به این بنده خدا ها زد و اینا هم با خنده به کاراشون رسیدند و چاییشونو خوردند . 

بهشون گفتم : خیلی اعصاب قوی دارید بخدا ، اگه من جای شما بودم ، باید هفته ای یه بار مانتو پاره هامو عوض میکردم و نو می خریدم ، چون حتما" با مشتری ها دست به یقه می شدیم .

همه شون خندیدند و گفتند : فکر می کنی... ما انقدر چیزای عجیب غریب سرمون میاد که پوستمون کلفت شده .

چون دیگه بانک تعطیل شده بود و کرکره ها رو دادند پایین، نشسته بودند برای من خاطره تعریف می کردند .

یکی از خانوما گفت : من وقتی تازه اومده بودم سرکار عشق خدمت به مردم کشته بودم .. همچین تو "جو" بودم که نگو . یه روز، یه پسره تقریبا" بیست و دو- سه ساله با سر و روی ژولیده و ساک کهنه تو بغلش اومد بانک .. من فهمیدم که همه ی همکارا به بهانه ای از پشت باجه رفتند و یا خودشونو مشغول اسنادشون کردند .

یکی هم گفت: یا امام رضا باز این اومد . من با لبخند فراخ دستمو دراز کردم و به سمت خودم دعوتش کردم .. فکر کردم بخاطر سر و وضعش یا حالت معلولیتش کسی حوصله شو نداره و شروع کردم تو دلم غر زدن ، که حالا اگه یه مشتری خوش تیپ اومده بود ،همه براش سر و دست میشکوندند .

گفت : همین که پسره لبخند منو دید با خوشحالی از در مخصوص کارمندا ، دور زد و اومد کنارم ایستاد تا ساکشو بهم بده. موقع دست به دست دادن ساک ، یه عطسه گنده تو صورتم کرد و همه ی مقنعه و صورت بزک کرده مو تف و دماغی کرد . 

با بدبختی رفتم توالت و خودمو شستم و یکمی گریه کردم بعد برگشتم سرکار و فهمیدم این آقا پسر دسته ی گل ، سر چهارراه نزدیک بانک گدایی میکنه و اومده پولاشو بذاره به حسابش .. 

هیچی دیگه تا آخر وقت اداری یه جا دور از انظار عمومی بهم دادند و من نشسته بودم پولای مچاله و کثیف و دماغی و ... اینا رو صاف میکردم و میشمردم . انقدر اونروز گریه کردم و کار کردم ، که مامانم اینا وقتی رفتم خونه داشتند از قیافه ی من سکته می کردند . 

می دونستم مینا با یه آقای مسنی تو بانک ، ماجرای عشقی داره که اونروز دوستاشم دوباره تعریف میکردند . مینا می گفت : یه پیرمرد خیلی مسن و شیک داریم ، ولی آلزایمر داره هفته ای دو سه بار با یه دسته گل میاد بالای سرمن و شروع میکنه قربون صدقه م رفتن . 

دفعه ی اول کلی خوشحال شدم که ، یکی برام گل آورده .. بعد فهمیدم که حاج آقا منو با عشقی که باهاش قهره، اشتباه می گیره . 

اول شروع میکنه به گپ زدن وبعد آروم آروم عصبانی میشه و میگه : برگرد سرخونه زندگیت من طلاقت بده نیستم و اینا .. 

کلی تو بانک آبروریزی شده... اوایل تصمیم گرفتیم که وقتی میاد، بهم خبر بدند و قبل از اینکه منو ببینه برم اون پشت مشتا .

بعد دیدیم فایده نداره تا اینکه یکی از بچه هاش اومد و کمی از زندگیشون تعریف کرد و ما هم تصمیم گرفتیم بذاریم تو حال خودش خوش باشه و هر بار یه سناریو ی عشقی اینجا برگزار می کنیم .

گاهی گل ، گاهی هم بسته های نقل اعلاء و پشمک تبریزبرام میاره .... با روی خوش می گیرم و بهش می گم: رضا خان ، دارم فکرامو می کنم .. تا تصمیمو بگیرم... تو مواظب بچه ها باش اگه قول بدی دیگه بهم وفادار بمونی برمی گردم خونه . (دوستای دیگه هم اگه سرشون خلوت باشه کمک می کنند و میگن : از خر شیطون بیا پایین و با رضا خان آشتی کن) خلاصه راضیش میکنیم وبا امید واری می فرستیمش بره . 

حتی گاهی وقتا میگم : چی شده باز به خودت رسیدی ، نکنه هنوز با اون یکی قرار میذاری؟؟ 

اونم قسم میخوره که نه و فقط تو توی زندگیمی و این حرفا . حالا قیافه ی مشتری های دیگه رو باید ببینی که از همه جا بی خبرن و یه چیزایی می شنوند . 

یه بار یه خانومه میگفت: آخه حیف تو نیست زن این شدی جای پدر بزرگته هااااا؟؟ خندیدیم و براش توضیح دادیم ماجرا از چه قراره .

از این خاطرات جالب که بگذریم ، ، اشتباهاتیه که تو کارشون پیش میاد و اونا باید تاوانشو پس بدند خیلی تلخ و غیر منصفانه ست .

واضحه که هر ماه یه تنخواه درحدود هفتاد، هشتاد هزارتومن تو فیش های حقوقیشون دریافت میکنند، ولی گاهی این اشتباهات خیلی سنگینند و کار به میلیون تومن میکشه . البته موضوع بحث من درمورد خود مردمه که کاش کمی انصاف داشته باشند .

مثلا" یه نمو نه ش : پریروز بعد از ساعت کار که صندوق هاشونو بسته بودند و تراز می گرفتند ، مینا متوجه نهصد هزارتومن مغایرت میشه . هی اینور بگرد ، اونور بگرد که چی شده!!! ، مجوز میگیرند و دوربین ها رو چک می کنند میبینند .. یععععله خانوم خانوما یه بسته ده هزارتومنی بی زبون رو بجای هزارتومنی داده دست مشتری و اصلن هم دوزاریه طرفین نیفتاده . 

بعد رفتند از پرونده ها شماره ی مشتری رو در آوردند و تماس گرفتند و موضوع رو شرح دادند .. پسره هم گفته : من داشتم معامله ی ماشین می کردم وهمینطوری پول رو دادم رفته... باید برم سراغ بنگاه دار. خلاصه ، امروز زنگ زده که من رفتم دنبال پول و یارو قبول کرده این اشتباه اتفاق افتاده و بهش پول اضافه دادم .

ولی گفته باید شیرینی منو بدید تا پولو برگردونم !!!! منم دویست هزارتومن بهش دست خوش دادم ، حالا چون اشتباه هم از شما بوده هم از من ، شما صد تومن تقبل کن منم صد تومن !!! مینا ی بنده خدا هم گفته چششششششششم (یعنی چاره ی دیگه ای هم نداشته ) می گفت همون موقع که فهمیدم کم آوردم و هول کرده بودم که این پول چی شده، نذر کردم پیدا شد 50تومن به کمک خیریه کنم .

حالا مهربانو جان یه لحظه غفلت صدو پنجاه برام آب خورد .... انقدر دلم براش سوخت . 

میگم فرض رو بر این میزاریم که مشتری مینا راست میگه و واقعا برای پس گرفتن پول اضافه دویست هزارتومن اضافه داده ، حالا کسی که گرفته واقعا" کارش فرقی با دزدی داره ؟؟؟، پول به این زوری رو از کسی بگیری یعنی چچچچچی؟؟

بابا انصافم خوب چیزیه والله .این کار نهایت نامردیه .

از طرفی یه مراودات با معرفتانه ای هم بین خودشون در جریانه .. مثلا" شب عید یکی از همکاراشون یک میلیون و نیم اشتباه کرد ، هر کاری هم کردند پیدا نشد و مشتری ها هم صداشون در نیامد . بنابراین خود بی نواش همه ی پولو داد اما همکاراش هم تنهاش نذاشتند و یک سومشو از خودشون دادند . چیزی که خیلی جالبه اینه که رییس بانک تو این گلریزون ها هیچ کمک و دخالتی نمیکنه !!! 

پنجشنبه صبح هم خودم رفته بودم بانک نزدیک اداره مون، یه خانومه اومد، وسط کار من گفت : خانوم من تو بانک شما حساب دارم لطف می کنید فیش بدید من پول برداشت کنم ؟ کارمند بانک هم فیش رو داد . خانومه گفت : البته من انتظار دارم شما حتما" با من همکاری کنید .

کارمند هم گفت: مطمئن باشید وظیفه مو انجام میدم البته شما نوبت نگرفتید خانوم . خانومه با لبخند فیش پر شده رو به سمت کارمند دراز کرد . کارمند گفت : دفترچه تون لطفا" . خانومه گفت : گفتم که عزیزم با من همکاری کن .. من دفترچه م همراهم نیست . 

اونجا بود که من چشمام گرد شد . کارمند با خونسردی گفت : ببخشید من نمیتونم کاری کنم باید حتما دفترچه و مدرک شناساییتون همراه باشه .. باز خانومه اصرار کرد و کارمند گفت: ممکن نیست و رو کرد به من و شروع کرد دنباله ی کار منو انجام دادن . 

خانومه هم در حالی که بد و بیراه میگفت و تهدید میکرد ازتون شکایت میکنم و کار مردمو راه نمیندازید از بانک رفت بیرون . بهش میگم : تن من کهیر زد تو خوبی ؟؟ با خنده گفت : آرررره چیزی نیست تا عصری کلی از این اتفاقا میفته .

عاقا این قشر از جامعه ی کارمندی خیلی با جنبه ند .. من اگه یه چیزی گم کنم همه ش چشمم دنبالشه خیلی هم زورم میاد بیان شب عیدی بگن:" دویست بیا بالا همکارت کم آورده" ..

بدبختی هم اینجاست که پول ، زیاد هم بیارن هم فایده نداره چون به هر حال اشتباهه و کارنامه ی حرفه اایشون خدشه دار میشه .

آدم کارمند بانک باشه و خواهرشم وبلاگ نویس همینطوری میشه دیگه .. 

خواهر، مهربانو  یه فراخوان میزنه که بیایید در مقابل کارمندان بانک فروتن باشیم .. بیایید شلوغ بازی، بالا سرشون در نیاریم و بیایید ، ازشون کارای محیر العقول نخواهیم .

شما هم عینه همیشه که گل هستید بخونید و کامنتاتونو در مسیر خاطرات بانکی برامون بنویسید .

البته جمعیت رورئک سواران آزادند که بی ربط با مطالب هر ویراژی تو کامنت دونی بدند .

گل های زیبای اوائل خرداد ماه رو با مهردخت جان ، برای صفای وجودتون اینجا گذاشتیم .

دوستتون داریم .

 

پینوشت  : نیاید از بدرفتاری کارمندای بانک گله کنید چون صابونشون به تن منم خورده .. متاسفانه تو همه ی مشاغل با ادب و بی ادب داریم دیگه .