دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"فردا روز سختی است"


آخر بلوار ارتش ، جایی که جاده ی لشکرک شروع میشه روی تکه ای از زمین که ایستاده باشی ، حس میکنی همه ی شهر پرهیاهوی تهران زیر پای توست ... بارها از همین جا به زیبایی خیزه کننده و رمز آلود شهر ،  نگاه کرده ام .. چراغ خانه های بیشمار ، نور های متحرکی که نشان از حرکت زنجیر وار ماشین ها در بزرگراه های پر پیچ و خم داره لبخند رو مهمون صورتم کرده .. امشب اما،از زور خفگی به اینجا پناه آوردم .. صورتم از اشک خیس خیس و هیچ لبخندی هم در کار نبود .

خودم بودم و خودم ... نفسم تنگ تنگ بود .. آخه مراعات و صبوری هم اندازه ای داره . از حدودای ساعت 3 بعد از ظهر تا اون موقع شب ، همه ش مشغول رعایت حال دیگران بودم . یعنی یه جورایی هم خجالت میکشیدم که خودم رو رها کنم ، شاید عقده ی دلم باز بشه ..یه نگاه به صورت بی حالت و چشم های بی فروغ خاله و همسرش که یکی از دوست داشتنی ترین مردای زندگی من بوده ، کافی بود که به خودم نهیب " مهربانو خجالت بکش " رو بزنم .

حالا اینجا ، انتهای بلوار ارتش ، جایی که جاده ی لشکرک شروع میشه .. همون تکه ای زمین که شهر زیر پای توست ، تو همین تاریکی و تنهایی وهم انگیز شب ، با خیال راحت فریاد کشیدم " سیاااااااااااااااااااااااامک " کجااااا رفتی؟؟ داد زدم بارها و بارها اسمش رو صدا کردم و سیر گریه کردم .. انقدر که دیگه پلکم نازک شد و همه ی اون چراغ ها و نورهای شهر کش اومد و در مقابل دیدکانم دراز و بی قواره شد ... حالا دیگه لبخند نمیزدم با هراس و وحشت عمیقی فکر می کردم زیر سقف این خانه های انبوه چه می گذرد؟؟ چند تا سینه ی داغدار در سوگ عزیز از دست رفته ش ، به خون نشسته ؟؟

به صبح ساعت هفت و نیم فکر می کردم .. چقدر آفتاب امروز خوش رنگ و زیبا بود و چقدر هوا از بوی بهار آکنده بود ..

همین صبح بود که دنده رو با ریتم آوازی که از سرخوشی میخوندم چاق می کردم وگاهی روی فرمون ضرب هم می گرفتم ..

ساعت حدود ده و نیم بود که مرجان دختر خاله م (که گاهی تو کامنت دونی ، کامنتی از سر لطف برام یادگار میگذاره ) با تلفن همراهم تماس گرفت .. مکالمه ی مسخره و بوداری رو شروع کرد:

سلام مهربانو .. تو کجایی؟

سلام مرجان جون ، اداره نیستم عزیزم کارم داری؟؟

نه ، الان مژگان (خواهر خودش) بهم زنگ زده بود .. بنظر تو چرا بهم زنگ زده بود؟؟

خووووبی مرجان؟ خواهرت به تو زنگ زده از من می پرسی چرا!!!!

آره خوب ببخشید نباید به تو زنگ می زدم ..

(شصتم با خبر شد) مرجان چی شده؟؟

هیچی .. خدا حافظ

نه مرجان بچه که نیستیم ، معلومه اتفاقی افتاده فقط الان دیگه باید بگی چون دارم پس می افتم /

انگار عمو فریدون (شوهر خاله م ) طوری شده .

واااا ، جدی میگی مطمئنی؟؟

نه واقعیتش اصلا" نفهمیدم که حالش خوب نیست یا خدای نکرده ...

باشه مرجان من زنگ میزنم ببینم چی شده

تا ساعت یک بعد از ظهر به این نتیجه رسیدیم که عمو فری حالش خوش نیست (چند سال قبل عمل قلب باز کرده) مامان و بابا و بردیا میرن خونه شون .. من و مینا هم که ساعت چهار بعد از طهر کنکور ارشد دانشگاه آزاد داشتیم اتفاقا تو یه حوزه بودیم و نزدیک منزل من .

هماهنگ بودیم که مینا بیاد با هم بریم سر جلسه ..

باز صدای زنگ تلفنم بود ..دیدم میناست و مطمئن بودم که میخواد بگه من دارم میام پیش تو حواست باشه ساعت سه سر خیابون خاقانی باشی .

گوشی رو که برداشتم مینا مثل ابر بهار اشک می ریخت . بهم گفت : مهربانو از صبح من و تو رو بازی دادن .. عمو فری نیست ، سیامک فوت کرده من دارم از بانک میرم خونه خودت رو برسون .

خشکم زد .. تا بفهمم معنی حرف مینا چیه خیلی طول کشید .. متین پسر خاله م (برادر همین مرجان)فروردین شصت به دنیا آمد ، سیامک (پسر خاله زری و عمو فریدون)هفت مرداد شصت . و مینا بیست و هفت آبان شصت .. مهرداد ما هم درست سیزده ماه بعد در آدر شصت و یک .

باید این چهار تا فسقلی رو میدیدی که چقدر بامزه ند و چطوری با هم بازی میکنند .

اما سیامک با این سه تا فرق داشت ، یه پسر بچه ی تپلی چهار کیلویی که بهش می گفتیم سیا گوگولی با دو تا چال بانمک روی گونه هاش که وقتی باهاش بازی میکردم اون از خنده ریسه می رفت و من از زیبایی صورتش .. یادمه چین های دست و پای تپلیش رو باز می کردم و براش پودر بچه می زدم و میخوندم سیامک قندی قندی ، اسبشو کجا میبندی ، زیر درخت نرگس ، داغشو نبینم هرگز ...

و امروز درست همین امروز داغش رو در سی و سه سالگی  تو همین روز قشنگ چر از عطر بهار دیدم .. ناگهان و سخت .

از اون سیامک گوگولی یه پسر قد بلند 186 سانتی رشید که مهندس عمران بود ، و یکی از کمدی ترین آدمایی بود که تاحالا تو زندگیم دیدم ، بیرون اومده بود .

واقعا" در کنار سیامک نشستن همان و دستت رو به دلت گرفتن و التماس کردن اینکه" تورخدا سیامک بسه بخدا مردم از خنده "، همان . همین اوخ ربهش هشدار دادم که تو خیابون منو خاله مهربانو صدا نزنه .. گفتم خجالت بکش بچه ، کی باور میکنه  یه روزی من ، تو رو که دو متر قد کشیدی ، پوشک می کردم ؟؟ و دوتایی خندیدیم ، گفت : پس میگم مهربانو جون ولی طول میکشه تا عادت کنم .

طول نکشید و از دنیا رفت .

حالا باید بجای خندیدن به حرفاش می رفتم از ته دل براش گریه می کردم .

مامان اینا و بقیه رو تو آسانسور خونه  دیدم .. دیگه بالا نرفتم از همونجا رفتیم خونه شون .

خاله زری و عمو فری ، در نهایت تواضع سلام و علیک کردند و گفتند : هوا گرم شده ، چقدر لطف کردید آمدید . و همین شوک و بهت وحشتناک و عمیقشون اشک همه مونو در آورد .

خاله ی مبهوتم اینطوری صحبت می کرد:

آبجی مصی ، صبح سیامک بهم مسیج داد که بابا رفته ؟ منم جواب دادم امروز پنجشنبه ست و نمیره .

هنوز نیم ساعت از مسیجش نگدشته بود که هانبه(همسر سیامک)زنگ زد و با جیغ و داد گفت: مامان بیا سیامک از دستم رفت . وتی رسیدیم دیدم مامورین اورژانس دارن بهش ماساژ قلب میدن سیامک سر و صورت سیامک به شدت سیاه شده بود .. چند دقیقه بعد هم گفتند خدا بهتون صبر بده هر چی التماس کردم ببرنش بینارستان شوک بدند گفتند برحسب وطیفه این کارها رو هم کردیم ، پسرتون قبلا" تموم کرده بود .

آبجی مصی، بی انصافا بچه مو گداشته بودند روی زمین یه بالشت هم زیر سرش نبود .. الان هم بردنش سرد خونه . الهی دردو بلاش بخوره به سر من که مادرش باشم سرد بود الان سرد تر هم شده .

فکر کنید با این حرفا ما چه حال و روزی داشتیم . مدتی بعد خاله رقی (مادر مرجان) هم رسید ، شما که زندگینامه ی منو خوندید باید یادتون باشه که فروردی هفتاد و هشت که مهردخت رو چهارماهه باردار بودم پسر خاله سی ساله م با یک تصادف دلخراش فوت کرد .

حالا این دوتا خواهر نشسته بودند رو به روی هم و مویه می کردند .

خوب حق داشتم تا مرز دق کردن تو خودم ریختم و مراعات دل این مادران داغدار  رو بکنم . هزار بار یواشکی پای خودم رو چنگ زدم و گفتم : خدااایا به حق هر چی مقدساتته ، من حکمت و مشیت و این ها رو نمی فهمم ، هر بلایی که میخوای سرم بیار ولی با بچه م منو امتحان نکن .

سیامک عزیزمون در چشم بهم زدنی رفت .. سیامک جانم ، بذله گوی همیشه خندان ، میدونم که الان مثل پرستوهای سبکبال به خونه ی ابدیت پرکشیدی ، میدونم الان تو لذت بینهایت خالق و عظمت قلسفه ی خلقت ، غرق شدی .. میدونم بی هیچ دلیلی دیگه حاضر نیستی به جمع ما زمینی ها برگردی ولی با دل داغدار پدر و مادر بیچاره ت چه کنیم؟ با های و وای نوعروست چه کنیم ؟

با اون همه خاطرات همیشه خوش و خندان تو چه کنیم؟ این حقیقته که باید بعد از این به عکس هات نگاه کنیم و بگیم سیامک جوونمرگ ما؟؟ این حقیقته که دیدارمون به قیامت افتاد؟؟

خدایا !!!!اصلا" باورم نمیشه.....

خنده داره بگم مرگ به تو نمی آمد ، ولی باور کنید اصلا" مرگ به صورت پر از زندگی سیامک نمی آمد .

*************

زندگی چه حکایت غریبی داره .. تمام این چند روز قبل رو با مینا برنامه می ریختیم .. ساعت سه بیا تا سه و نیم میرسیم حوزه ، پهار کنکور شروع میشه بعد میریم خونه تون ، شام میریم بیرون ....

بیشتر اسباب های خونه ی سیامک کارتن پیچ شده بود ، آخه از فردا صبح قرار بود به منزل جدیدشون اسباب بکشن . شاید پیش خودش فکر کرده بود ، جمعه شب خسته از اینهمه کار و جابجاییه ولی غافل از اینکه جمعه شب در منزلی نو خواهد آرمید  ، اما زیر خروارها خاک .

***************

مهربانوتون رو ببخشید درهم و برهم نوشتم ، اما قصدم باز کردن عقده ی دل بود ، درکنار شما خواهر و برادرام . اینجا که خونه ی امن و جمع صمیمی ماست اگر شیون نکنم و اشک نریزم ، پس کجا دست روی دست بکوبم و ناله کنم ؟

*************

فردا روز سختی در پیش دارم . همون خداحافظی با سیامک برامون بسه ، طاقت آه های جگر سوز خاله زری و عمو فری رو ندارم .

از ته دل دعا کنید ، هیچ ،هیچ پدرو مادری داغ فرزند نبیته . الهی هر کسی رو میبری ، قبلش جون پدرو مادرش رو بگیر .. الهی آمین

*************

گلی ندارم که تقدیم قدوم عزیزتون کنم .. همه ی گل ها رو باید فردا سر مزار سیامک رشید و رعنام پرپر کنم .

نکته مهم : کامنت ها تاییدی نیست ، لطفا" دقت کنید اگر خصوصی دارید حتما" تیک بزنید .. 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد