دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اندر مصائب کودکی"

نمیدونم چرا دیروز رفته بودم تو فاز بچگیام ، همینطور خاطراتمو مرور کردم تا رسیدم به شش ، هفت سالگیم .


 هنوز جنگ نشده بود و ما مدتی بود بخاطر ماموریت بابا ، خرمشهر زندگی می کردیم . با وجودی که اونجا غریب بودیم ولی خیلی خوش می گذشت .. یه پل معروف داشت که زیرش پر از مغازه های اغذیه فروشی بود، از اوناع کباب ها بگیر تا دل و جگر ...

 یه بادکنک فروش نابینا هم بود که رفیق من محسوب میشد ، هر وقت صدای منو می شنید با خوشرویی یکی از اون بادکنک موشکی هاشو(البته من می گفتم : بادکنک ویژ ویژی.. یادتونه مثل موشک بود و موقعی که میخواست خالی بشه چه صدای ویژ ویژی میداد؟؟) به طرفم می گرفت و می گفت : چرا دیر کردی مهربانو خانوم ؟ اینو مخصوص تو باد کرده بودم ...و من در عالم بچگی باور می کردم که دوست نابینام ، ساعت ها شاید روزهاست که به انتظار من نشسته .

 بچگی عالم عجیبی داره ، همین حرف بادکنک فروش باعث میشد من در طول روزهایی که زیر پل نمی رفتیم همه ش دل نگران باشم و فکر کنم اون ، بادکنک به دست ایستاده و با چشمای نابیناش ، چشم انتظار منه .

 این بود که از مامان و بابا خواهش می کردم شب بریم زیر پل . ولی خوب هر چیزی حدی داره دیگه،  اون بنده های خدا هم که بیشتر از هفته ای دوبار نمی تونستند  هماهنگ کنند شام بریم بیرون .

 گاهی بابا می گفت : عزیزم سر خیابون هم از اون بادکنک ها می فروشند ، میرم برات از همین جا می خرم ولی مشکل من چیز دیگه ای بود . قشنگ قیافه ی ریز نقش خودم رو یادمه که با شور و حرارت دستامو می آوردم با لا و می گفتم : آخه چرا شما نمی فهمید ، مشکل من بادکنک نیست ،مشکل من  اون عمو بادکنک فروشه که منتظرم ایستاده.. خوب خسته میشه باباجوووووون .

چقدر مستاصل بودم و چقدر عذاب میکشیدم از اینکه بچه م و خودم نمیتونم پاشم برم هر جایی که لازم می دونم .

 تو گفتگو های درونیم بیشترین چیزی که به چشم می خورد این بود" بذار بزرگ بششششششششششم"

خلاصه .. همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه ناراحتی و غصه ی من با شروع شدن جنگ اوج گرفت .. داشتم کاملا" افسرده می شدم بس که به مامان و بابا می گفتم : حالا تو این اوضاع بادکنک فروش عزیز من ، با اون چشمای نابیناش چکار میکنه ؟ چرا وقتی فرار می کردیم نرفتیم دنبالش تا اونو هم با خودمون نجات بدیم؟ اون حتما" منتظر من ایستاده بود و میتونستیم همونجا پیداش کنیم .

اما خودتون می دونید که بهترین معلم روزگار، زماااانه .. همین زمانه که یادت میده : ای بابا خیلی چیزا اونطور که فکر میکنی نیست و بخاطر خیلی چیزایی که فقط برای تو مهم بوده و بس ، خودت رو اذیت کردی و زندگی، این هدیه ی غیر قابل تکرار رو حیف کردی .

چند تا از اولین های زندگیمم یادم اومد ، مثلا" اولین باری که تو زندگیم "چیز فهم شدم" که ممکنه دیگران از حرفات برداشت هایی داشته باشند که تو حتی یک مو از بدنتم تو باغش نبوده

جریانش اینطوری بود که ، تو همون خرمشهر دوست داشتنی من،  بودیم .... من 6 ساله بودم  و بردیا 2 ساله . تازگی ها شده بود عروسک زنده ی من و کمی با هم بازی میکردیم .

 اما کلا" خیلی تنها بودیم و من دلم برای یه مهمون که خونه مون بیاد پر پر می زد . اون روزی که پدر بزرگ و خاله کوچیکم با ساک هاشون از راه آهن اومدن خونه مون ، یکی از بهترین روزای زندگیم بود .

 در رو براشون باز کردم و با خوشحالی به گردنشون آویزون شده م و سر رو روشون رو غرق بوسه کردم .. وقتی بالاخره ازشون جدا شدم . گفتم : تا کی میمونید؟؟

اونجا بود که با قیافه ی برافروخته ی مامان مواجه شدم که گفت: مهربانو ، بی ادب نباش . این چه حرفیه؟؟

من که هم گیج شده بودم ، هم خیط .. با بغض گفتم : مگه چی گفتم ؟؟

مامانم انگار که یه خبط بزرگ مرتکب شده بودم و می خواست به بهترین نحو رفع و رجوعش کنه .. با خنده و خجالت به پدر بزرگم گفت : منظور بدی نداره... ذوق زده شده .

پدر بزرگمم سر مهربونش رو تکون داد و گفت : میدونم مصی جان ، بچه ست دیگه ...اذیتش نکن .

این کلمه ی "بچه ست" عینه فحش ناموسی بود برای من ، انقدر ضایع میشدم که نگووووو .

 هیچی دیگه ، رفتم تو اتاقم یکمی گریه کردم که چرا متوجه نمیشم ، کجای کارم ایراد داره ،چی باعث شد  مادرماحساس شرمندگی کنه ؟؟ .. چرا پس انقدر ضایعم و موقعیتمو خراب می کنم ؟

این فکرا مثل خوره وجودمو می خورد تا از یه فرصت استفاده کردم و رفتم تو آشپزخونه و با خجالت به مامانم گفتم : اون حرف من ، معنیش چی بود که تو بخاطرش عذر خواهی کردی؟

مامان پشتش بهم بود ، داشت برنج رو تو دیس می کشید . برگشت و قدشو کوتاه کرد و بهم گفت: دلت میخواد زودتر برن؟

گفتم : معلومه که نه... من میترسم زود برن ، برای همین پرسیدم تا کی میمونید تا بدونم چقدر فرصت دیدنشونو دارم . مامانم گفت: خوب نه دیگه .. وقتی آدم می پرسه کی میرید یعنی من منتظرم شما زود تر برید .

داشتم شااااخ در می آوردم .. گفتم : اوووووووووه ، همه ش همین بود؟؟ خوب تقصیر شماست که اینطوری فکر می کنید ، همونطوری که من فکر می کنم ، فکر کنید تا ناراحت نشید .

بعدش  راهمو کشیدم و رفتم بیرون درحالیکه نفس راحتی میکشیدم که خدا رو شکر تقصیر من نبوده و هیچ حرف زشتی هم نزده بودم .

الان اعتراف میکنم که همون موقع تو دلم گفتم :" این بزرگترا هم دیواااانه ند هااااا"

البته یاد گرفتم که چقدر دنیای آدما با هم فرق داره و چه سوء تفاهماتی ممکنه پیش بیاد وقتی تو یه چیزی میگی و دیگری چیز دیگه ای می شنوه .

شاید همون موقع بوده که یاد گرفتم ، مقصر هر چیزی نیستم ، وقتی می خوام کاری کنم یا حرفی بزنم سعی می کنم با دقت همه ی جوانبش رو در نظر بگیرم ، تا اگر نتیجه ش چیز دیگه ای شد ، تقصیر من نبوده باشه .

معمولا" اگر هم خودم اشتباهی مرتکب بشم توانایی بخشیدن خودمو دارم و میدونم که از خصوصیات بارز انسان اینه که برای اشتباه مجازه . چیزی که متاسفانه تو بچه های دهه شصت به ندرت پیدا می کنم و معمولا" خودشونو برای هر چیز بی ربطی هم مقصر میدونند .

یکی از قسمت های سریال شوخی کردم مهران مدیری که تو شبکه ی خانگی داره پخش میشه و موضوع " نقد" رو بررسی کرده ، یه آیتم داره که زن و شوهری رو نشون میده که بزرگتر و کوچکتر میان و برای هر چیزی ازشون انتقاد میکنند و در واقع تحقیرشون می کنند ..

بعد اونا بهشون بر می خوره و میگن چرا ما از دیگران انتقاد نکنیم؟ و تصمیم می گیرند از خودشون شروع کنند . خانوم به آقا میگه : تو از من یه انتقاد کن .. آقا میگه : چقدر روسریت قشنگه ... خانوم میگه :الان  این انتقاد بود؟؟ آقا میگه : خوب چیکار کنم بلد نیستم اصلا" تو از من انتقاد کن .

 خانوم سعی میکنه ولی میگه : نمیتونم ،منم بلد نیستم . بعد به این نتیجه می رسن که چاره ای نیست ... اونا نسل انتقاد پذیری هستند و همه باید ازشون انتقاد کنند . این مشکل یه نسله !!!!( همونجا بود که گفتم : ببین ، نویسندگان این برنامه هم مثل من فکر میکنند .. اینا هم منظورشون همین دهه شصتی های بینوان )

بگذریم ...دنیای بچگی هم سختیای خودشو داره ،  مثلا" وقتی که رو صندلی ماشین می نشستم ، دیگه نمیتونستم ازپنجره بیرون رو ببینم و خیلی عذاب می کشیدم  .. هی بزرگترا میگفتند: مهربانو بشین، ترمز میکنیم می افتی هاااااا .. من جواب میدادم : چشم و می نشستم، ولی دو دقیقه بعد دوباره سیخ ایستاده بودم و غرق تماشای ماشینای دیگه و مغازه ها و دوباره تذکر بزرگترها  

یا اینکه تو خیابون ، انقدر بزرگ شده بودم که دیگه بغلم نمی کردند و دستمو می گرفتند و راه می بردند ولی من خیلی ناراحت بودم چون همه ش پاهای مردم رو می دیدم و نمیتونستم خودم تعیین مسیر کنم ، همه ش با کشوندن دستم توسط مامان، می فهمیدم باید اینوری برم یا اونوری ..

 و همین باعث میشد کلی زیر دست و پا بمونم . همون موقع همه ش تو دلم می گفتم :" بذار بزرگ شم "....

البته که حالا می فهمم بی دردسرترین دوران زندگیمون انگار همون کودکی بوده .. کوتاهی قد و ندونستن لغات و خجالت زده شدن ها به مراتب آسون تر از اینهمه مسئولیتیه که امروز به دوش می کشیم .

حالا شما هم یه نقبی به خاطرات کودکیتون بزنید .. تو بچگی هاتون چی ازهمه بیشتر آزارتون میداد وچرا دوست زودتر بزرگ بشید؟؟ چقدر از لغاتی که نباید ، استفاده کردید و احیانا" آبروریزی کردید؟؟

****************

پینوشت1: تو کامنت های پست قبل ، کامنت پر از غصه ی یه دخترعزیز و نگران حال مادر بود که متاسفانه خیلی هم روحیه ی خودش رو باخته ... خدا کنه اینهمه اضطراب رو به مادر نازنینش  منتقل نکنه .مادر عمل جراحی در پیش داره ... ازتون خواهش میکنم تو راز و نیاز ها و خلوتتون با معبود ، شفا و سلامت این مادر عزیز و آرامش به دل دختر نگرانش رو هم از خدا تقاضا کنید .

پینوشت 2: دوستی دارم که بسیار برام عزیزه و خوشحالیش آرزوم و ناراحتیش مثل خوره وجودم رو می خوره . این نازنین با خانواده ای که همه ی اعضاش ، چشمشون به عملکرد اونه مهاجرت کرده ولی با گذشتن تقریبا" یکسال شغلی که باید ، پیدا نکرده و همه ی مدت از پس اندازشون استفاده کردند. برای دوستمم دعا کنید تا بتونه موقعیتشو تثبیت کنه و خدای نکرده مجبور به تصمیمات دیگه نشه .

کاش اینبار هم ، مثل دفعه های قبل خدا صدای دعاهای دستجمعیمونو بشنوه و همونطور که صلاحه چاره  گشایی کنه .

گل های زیبا رو با مهردخت عزیز از این آب و هوای لطیف و بی نظیر ،به دشت دوستی با شما آوردیم ، تا زیر قدم های عزیزتون بذاریم .

نمیدونم چرا ، ماه که به خرداد میرسه ، دلشوره های عجیب و غریب منم شروع میشه .. چند سالیه به این درد مبتلا شدم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد