دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

ازدواج به آسونی خوردن آب



تازه که  استخدام اداره شده بودم ، آقای رسالتی پنجاه و دو سه ساله به نظر می اومد .

وقتی  تو قسمتمون بابت قدم نورسیده ش، شیرینی پخش کرد  با تعجب پرسیدم : با این سن و سالش؟!!!

 جواب شنیدم که : بنده خدا ، هنوز چهل سال هم نداره .. تقریبا" سی و شش ، هفت ساله ست . 

درواقع از اون مرداییه که خیلی زود ازدواج کرده و از نگهبانی جلوی در، خودش رو رسونده بود به پشت میز نشتن

مسلما"با زندگی پر خرج و داشتن چهارتا بچه ،  فشار زیادی رو تحمل کرده بود که انقدر شکسته به نظر می اومد .

حالا سالها از اون روزها گذشته و آقای رسالتی یکی از دخترها رو شوهر داده و نوه دار هم شده .

  متوجه بودم که برای دوتا پسرها که سربازیشونو تموم کردند این در و اون در دنبال کار می گرده ولی نمی دونستم که آیا موفق شد یا نه .

چند وقت پیش تلفنی با خواهر و برادراش جر و بحث می کرد .

حرفش که تموم شد اومد نشست به درد و دل کردن که پسر برادرم ازدواج کرده اما همه رو دعوت نکرده ، عذرخواهی کرده که جامون کوچیک بوده .

معرفت نداره و عرضه نداره و این حرفا ..

 البته تاکید داشت که اصلا" این برادرم اهل رفت و آمد با مانیست و خیلی ساله که خودش رو کشیده کنار .

 ولی کسی که پسرشو زن میده و همه رو دعوت نمیکنه ، لیاقت نداره و عرضه نداره ...

هنوز یکماه از این حرفاش نگذشته بود که دیدم با لب خندون اومد اداره و انگار تو گلوش گیر کرده بود که سر حرفو باز کنه .

 اینطوری شروع کرد:

 رسالتی : دیروز همه رفته بودیم پارک چیتگر .

 من : چه خوب ، پیک نیک خوش گذشت؟؟

 رسالتی با خنده ی شیطنت آمیز : آره خوب بود .. البته همه ش حرف زدیم آخر سر هم شیرینی خوردیم .

 من: بساط ناهار نداشتید؟؟

 رسالتی: نه آخه کار داشتیم ، صحبت می کردیم .

 من درحالیکه گیج شده بودم و سر صبحی حوصله ی حل کردن معما نداشتم : بالاخره کار داشتید یا پیک نیک رفته بودید؟؟

 رسالتی: شیرینی خوران پسرم بود .

من با یه شاخ گنده که رو کله م سبز شده بود : شیرینی خوران تو پارک چیتگر؟؟ رسالتی با قیافه و لبخند پیروزمندانه : بعله .. میخواستم برای پسرم شیرینی خوران راه بندازم ، جامون کم بود ، مثه داداشمم نبودم که بعضیا رو دعوت نکنم .

 وسط پارک نشستیم حرفامونو زدیم شیرینی هم دور چرخوندیم، به داداشمم متلکمو انداختم .

من: مبارکه ، اصلا" مگه تصمیم داشتید برای پسرتون آستین بالا بزنید؟؟

 رسالتی : بعله دیگه بیست و پنج سالش شده ..

یکی رو معرفی کردن ما هم حرفامونو زدیم اونا هم گفتند...

 آخرش گفتیم مبارکه و تموم .

من: عروس و داماد همدیگه رو می شناختند؟

 رسالتی : نه،  از قبل که نه ، یه جلسه رفتیم خواستگاری خونشون ، اینم دفعه دوم بود .

 من: آخه ..... حرفمو خوردم ...

 مبارک باشه انشالله به پای هم پیر بشن .

 رسالتی خونه ش رو داده به کسی که اونم قول داده یه جای دیگه تو همون محله ، یه واحد نوساز بهش تحویل بده .

میگه یارو دوستمه ، ولی الان یکسالی میشه که دوستش خلف وعده کرده و خونه رو تحویل نداده، از اون طرف رسالتی یه چیزایی شنیده و فهمیده سرش کلاه رفته مثلا" یارو براش خونه اجاره نکرده یا تو قرار داد ننوشته که بهش پارکینگ و انباری هم میده و ...

تقریبا" یکساله ما شاهد تلفن های هر روزش به طرف هستیم که همه ش با دلخوری بهش میگه : من بهت اعتماد کردم و با اینهمه بچه کجا برم مستاجری و چرا پارکینگ و انباری ندادی و ...

دوستشم میگه تو نخواستی که بدم.

 اینم میگه : من حواسم نبود تو باید هوای من داشته باشی ... خلاصه ...

حالا از این حرفا بگذریم .

 این  جمعه قبل که نیمه شعبان بود و بعد از تعطیلات برگشتیم ، میبینم باز با لبخند ژوکوند اومده میگه : من اون یکی پسرمم زن دادم .

من: واااا ، مبارک باشه ، چجوری ؟؟

 رسالتی: هفته ی قبل یکی از فامیلا زنگ زد و یکی رو معرفی کرد تو مراغه زندگی میکنند ..

 دیگه ما هم آخر هفته جمع کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم اونجا .

 انقدر پدر عروس از من خوشش اومده بود که نمیذاشت برگردیم .

 البته دخترشم یه حرفی زد باباهه یکمی ناراحت شد ولی من گفتم : حاج آقا عروس خانوم هم حق دارند ، سخت نگیرید بهش ...

  من تا الان لال شده بودم که، این آقای رسالتی چطوری میره آخرهفته پسرشو زن میده و میاد ..

 اینجا یکمی صدامو صاف کردمو گفتم : مگه دخترش چی گفته بود؟؟

 رسالتی: دخترش گفت ، آخه ما تا این لحظه ، تقریبا" دو ساعته که شما رو شناختیم ، برای من سخته شیرینی خورده ی پسر شما بشم .

 من: تحصیلات دختر خانوم چیه؟

 رسالتی : لیسانس مدیریت بازرگانی داره .

 من در حالیکه ار تفاع شاخام بیشتر شده بود : خووووب بابا بنده خدا حق داره ، دختر طفل معصوم .

 رسالتی : منم به پدرش همینو گفتم ، گفتم ، حاج آقا ناراحت نشید .. دختر خانوم حق دارند ... تا امروز صبح حتی ما رو ندیده بودند و الان میخواد یه تعهدی رو بپذیره برای همه ی عمرش .

 ولی من بهشون میگم که نگران نباشید . ما امروز مراسم رو انجام می دیم و میریم ، شما سه ماه فرصت دارید با پسر من صحبت کنید و حرفاتونو بزنید " یعنی داشتم اجازه شو می گرفتم که با تلفن با هم ارتباط داشته باشند "

 بعد از سه ماه که میخوایم عقد کنیم و انشالله برید سرخونه و زندگیتون حتما" میتونید تصمیم خودتونو بگیرید .

*********

 رفته بودم تو عالم هپروت .. با خودم می گفتم یعنی نهایت زرنگی رو به خرج داده ... اجازه ی دختره رو گرفته که با پسرش رابطه تلفنی داشته باشه و سه ماه دیگه هم با هم برن سر زندگیشون با همین شنااااخت .

 دقیقا" داشتم به شب اول عروسیوش فکر میکردم که پسره چطوری میخواد بگه :" سلام علیکم بی زحمت لخت شید تشریف ببرید تو جا!!!!!!!!!!!!!!!!!

 نمیدونم لابد قیافه م خیلی ضایع بود که رسالتی گفت : وااااااااااالله مهربانو خانوم .. مگه ما چطوری ازدواج کردیم؟ مادرمون پسندید و ما هم از فردای عروسی به بعد تازه خانوممو دیدیم ، شب اول که هیچی هم ندیدیم !!!!

 من همیشه به بچه ها م میگم خدا رو شکر مامانتون زشت نیست .. چون اگه بود هم کاریش نمیشد کرد ، دیگه شده بود !!!

 من : آقای رسالتی یادمه شما برای آقازاده هاتون دنبال کار بودید ، پیدا شد به سلامتی؟؟

مهدی که تو یه شرکت مشغول شده قسمت انباره ، برای علیرضا هم که یه قولایی دادن . درست میشه نیت مهمه مهربانو خانوم .

***********

 تا عصری تو کوچه پس کوچه های افکار خودم پرسه میزدم ..

 ما چی میگیم ؟ اینا چی میگن؟

مگه میشه تو این دوره و زمونه کسی اینطوری فکر کنه و ازدواج کنه ؟

 تکلیف دختری که لیسانس گرفته و تو مراغه زندگی میکنه با یه پسر که گمان نکنم حتی دیپلم داشته باشه بدون کار و بار مشخصی چیه؟

 بچه هایی که تو این خانواده متولد میشن چی؟ اصلا" این زندگی چقدر دوام داره؟ منظورم از دوام ظاهری و زن و شوهر بودن تو شناسنامه نیست .

 چند درصد احتمال عاشق شدن این دونفر هست؟؟

چقدر طول می کشه که پسر بشه بابای بچه ها و دختر بشه مادر بچه ها و هر کدوم برای خودشون به تنهایی زندگی کنندو راه خودشونو برن؟؟

 یادم اومد تقریبا" دوهفته قبل با مهردخت رفته بودیم جیگرکی مخصوص خودمون که وصفش رو قبلا" خوندید .

 جاتون خالی مشغول خوردن بودیم که یه خانوم جوون شاید سی ساله و یه مرد مسن تقریبا" پنجاه و چند ساله دست در دست هم رسیدند .

 در نگاه اول شک می کردیم که نسبت این دوتا چیه؟

خانوم تپلی بود و آرایش غلیظ عربی کرده بود و البته غرق طلا و جواهرات زرررررد.

 آقا هم حسابی فربه بود و قد کوتاه ، با ریش و موی مجعد و سفید سیاه .

 یه شلوار مخمل کبریتی و پیراهن نوی آستین بلند پوشیده بود ..

معلوم بود داره تو لباسا حسابی عذاب میکشه و این سرو وضع نسبتا" مرتب رو به افتخار اوایل ازدواج ، درست کرده .

 در حین خوردن ، اما آداب یادش میرفت و تو جلد واقعی خودش قرار می گرفت .

 مهردخت گفت: مامان بنظر تو ، این خانوم تو زندگی پدریش ، چقدر تحت فشار بوده که راضی به این وصلت شده؟

گفتم : مهردخت جان، داریم تمرین می کنیم که مردم رو قضاوت نکنیم ولی حق داری چون ، دروغ چرا ، تو کله ی منم همه ش همین موضوع داره می چرخه .

 نمیدونم چی بگم ، ولی متاسفانه در صد زیادی از ازدواج ها به همین دلیل صورت می گیره .

***********

من نسبت به ازدواج هایی که اینهمه بدون مطالعه و شناخت انجام بشه اصلا" خوشبین نیستم ..

 بنظرم اگر هم طلاق قطعی اتفاق نیفته ، در صد زیادی از این موارد به طلاق عاطفی منجر میشه ..

 تو دور و بر شما این اتفاقا افتاده؟ نتیجه ش چی بوده ؟ شما خودتون چقدر نسبت به شناخت قبل از ازدواج حساسید؟

*******

گل های زیبای آخرین روزهای بهار رو با مهردخت جان به یمن حضور عزیزتون اینجا گذاشتیم . قابل شمارو نداره 

*********

پینوشت:

 دوست عزیزم ، در طول جام جهانی تخفیفات ویژه ای برای مشاوره و صدور  بیمه در نظر گرفته ، این آدرس سایتشه اگر قراره از بیمه استفاده کنید فرصت خوبیه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد