دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دهن لقی های من"

اااای جاااان ، ... قربون همگیتون که انقدر ماهید ، چراغ خونه ی مجازیتونو که روشن نگه داشتید هیچ، همه ش مشک و عنبر هم پرا کنده کردید و فضا آکنده از عطر دوستیه . 

نمیخوام دیگه حرفی از غم و غصه بزنم ، فقط همینو داشته باشید که مهربانوی نصفه شب بیدار همیشگی، دیشب ساعت یازده ، از خستگی بیهوش شد و امروز ده و نیم از خواب بیدار شد؟

بعد از مدت ها یه خواب طولانی داشتم و فکر میکنم واقعا" بدنم بهش احتیاج داشت .

********

تو مراسم خاله هام یاد دهن لقیه زمان بچگیای من افتاده بودند و خاطره تعریف میکردند و بقیه هم هرهر میخندیدند .. بهشون گفتم : اگه فکرمی کنید ، با این حرفا منو خجالت میدید و خودتون سربلند میشید ، کور خوندید ، من یه سری ماموریت های غیر ممکن داشتم ، که  الحمدلله با موفقیت به اتمام رسوندنم . 

حالا جریان از این قرار بود که مامان من ، خواهر بزرگ پنج تا دختر شیطون و سر به هوا بود که مادرشونو خیلی زود ازدست داداه بودند .

این مادر بنده خدای منم به شدت نسبت به اونا احساس مسولیت میکرد . در سن چهارسالگی تاحدودای یازده دوازده سالگی که تقریبا" همه شونو شوهر داد ، من مامور مخفی و آشکارش بودم تا بفهمه الان کدومشون دوست پسر دارند ؟ اگه دارند په جور رابطه ای با اونا دارند؟

اگه نامه می پراکنند یه جور مجازات داره ، اگه به هم تلفن می زنند ، جور دیگه، قرار مدارها تو کوچه و خیابون یه حدی مجازات داشت و اگه خدای نکرده معلوم میشد پاشون به خونه ی هم رسیده ، احتمالا" ابزار سلاخی بصورت سرتو میذارم لب باغچه و گوش تا گوش می برم ، آماده میشد (صد رحمت به کوم/وله ها)

خلاصه این خاله های بیچاره ی من ، از اونجایی که منو خیلی دوست داشتند ، با خودشون این ور اونور میبردند ، بنده خدا آقای دوست پسر محترم هم میخواسته دل خاله مو بیشتر به دست بیاره ، برای بچه خواهرش که من باشم ، هی قاقالی لی میخریده و حسابی سعی داشتند منو نمک گیر کنند ، اما به محض اینکه برمیگشتیم خونه ، مامانم میگفت : دخترم ، با کی رفته بودید بیرون ؟

منم میگفتم عمو مهربووووووووون 

قیافه ی خاله های منم دیدن داشت هر چی بدبختا قسم می خوردند که دوستم پریوش بود ، من کلمه ی عمو مهربون از دهنم نمی افتاد . یادمه بیچاره ها به پسرا سپرده بودن ما جلوی مهربانو اسمتونو دخترونه انتخاب میکنیم تا نفهمه جریان چی به چیه .. دوساعت پسره سیبیل کلفتو نازی و پری صدا می زدند ، اما تا مامانم می پرسید مهربانو با کی بیرون بودید ؟ خاله هام یه بادی تو غب غب مینداختند و میگفتند اسم خاله رو به مامن بگو مهربانو جوووونم

منم میگفتم با عمو نازی و عمو پری . 

خلاصه این بینواها کم کم تصمیم گرفتند عطای من رو به لقایم ببخشند و من رو با خودشون جایی نبرند . البته با پیداشدن گش/ت های ثا/رالله که معادل همین گش/ت های ار/شاد امروزی بودند پیدا شد ، باز دست به دامن من شدند که از من بعنوان رد گم کنی تو قرار هاشون استفاده کنند 

با شروع ماموریت بابا ، وقتی به شمال اسباب کشیدیم ، فکر کنم خاله هام نفسی به راحتی کشیدند ، نمیدونم شاید اصلا اون ماموریت ، حاصل راز و نیاز های شبانه روزی خاله ها به درگاه خداوند بود تا به وسیله ای از شر مامانم و البته من ، راحت بشن.

خلاصه بعد از اینکه مدتی شمال بودیم ، خاله کوچیکه و پدر بزرگم اومدند خونه مون . بعد از ظهر به مامانم گفتم : اجازه میدی با خاله بریم امامزاده ؟ اجازه داد .. ما هم چادر گلدار هامونو سرمون کردیم و تیلیک و تیلیک به سمت امامزاده راه افتادیم .

تو راه خاله فریده بهم گفت: مهربانو جان تو این مدت که ندیدمت چقدر بزرگ و خانم شدی . (اون موقع ده سالم بود) نیشم باز شد و گفتم : خیلی ممنون .

گفت: پسر مسری ، چیزی تو زندگیت نیست؟؟ گفتم : نه خااااله ، من اهل این کارا نیستم . گفت: خوب فکر کن ، واقعا" نیست ؟؟

گفتم : نه به اون صورت که تو فکر میکنی .. گفت: پس به چه صورت؟؟ گفتم یه پسره هست خونه شون اون بلوک دست چپیه ست طبقه چهارم . هر وقت از زیر خونه شون رد میشم برام سوت میزنه ، اولا نمیدونستم ، نگاه می کردم برام بوس میرفرستاد .

خاله م هیجان زده شد و ایستاد رو به روم ، بازوهامو گرفت و گفت: وااای مهربانو ، پسره عاشقت شده ، بیا بریم خونه یه نامه براش بنویسیم ، بهش بگو منم عاشقتم .

گفتم : نه خاله ، به مامانم گفتم ، اومد با هم رد شدیم بهروز مامانمو دید دیگه سوت نزد ، اما داشت نگاهمون می کرد ، مامانم سرشو گرفت بالا بهش چشم غره رفت بعد انگشتشو به نشونه تهدید براش تکون داد .

خاله م با ناامیدی بازوی منو ول کرد و گفت: خااااک برسرت ، بیچاره ی بی عرضه . 

دیگه از اون ببعد کلی اندرباب اینکه تو هنوز بچه ای و هیچی حالیت نیست و حق داری این کارا مال بزرگتراست و تو هنوز دهنت بوی شیر میده و این چیزا گفت (راستی شش سال از من بزرگتره) رفتیم امام زاده یکمی دعا کرد و گریه کرد و تو دعاهاش دوست پسر قبلیشو نفرین کرد چون رفته بود با دوست صمیمی خاله م دوست شده بود 

بعدشم یه سیگار از تو سو/تینش درآورد و در مقابل چشمای از حدقه دراومده ی من شروع به کشیدن کرد . با بی خیالی هم گفت : حالا صاف ببر بذار کف دست مامانت بچه ننه .

منم خیلی بهم برخورد ، تو دلم تصمیم گرفتم ، لب از لب بازنکنم . چون دیگه خیلی بهم فشار اومده بود ، یه دختر خاله دارم مژگان خواهر همین مرجان خودمون چهار سال از من بزرگتره ، این حسابی محبوب خاله م اینا بود چون هیچوقت کاراشونو گزارش نمیداد.

خلاصه برگشتیم خونه و منم سعی میکردم اصلا" به روی خودم نیارم .. البته این اتفاق (استعمال دخانیات)به مراتب از قرار با پسرا وحشتناک تر بود . یکمی بعد مامان مصی کشیدم کنار ، گفت مهربانو چه خبر؟ گفتم هیچی رفتیم امامزاده و برگشتیم .. گفت : هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد ؟ گفتم : نه .. چه اتفاقی؟

گفت: نمیدونم ، چشمات که میگه خیلی خبرا بوده ...درحالیکه سرمو به کاری گرم می کردم گفتم : نه مامان ، چیزی نیست . اشتباه میکنی ..

گفت: باااشه حالا نگو ، بعدا" معلوم میشه که تو با من صادق نبودی، با ماااادرت !!!عاقاااااااااااا این دل من عینه سیر و سرکه می جوشید .. از اونور خاله فریده التماس میکرد که اگه مامانت بفهمه حتما" منو میکشه .

باورتون میشه شب چهل درجه تب کردم ؟

تا صبح نشسته بودند بالا سرم و پاشویه م می کردند .. دم دمای صبح خاله م با گریه گفت: مهربانو داری میمیری .. تو چرا اینطوری هستی ؟ چون به مامانت دروغ گفتی داری میمیری ؟؟ من اصلا نمیدونستم تو این حال و روزو داری . خلاصه خودش بدبخت بهم التماس کرد که به مامانم بگم .

گفتم و گرفتم تا نزدیک غروب اونشب خوابیدم ، یواش یواش حالم خوب شد .نمیدونم تو اون ساعت ها مامانم چه بلایی سر خاله م آورده بود ولی فرداش بوسم میکرد و میگفت : الهی قربونت برم فدای سرت ، منه احمق داشتم تو رو به کشتن میدادم .

حالا تو مراسم همه سر این ماجراها میخندیدیم و به مامانم میگفتیم جاااان ما بگو تو از چه روش تربیتی استفاده می کردی که مهربانو عینه موم تو دستت بود ؟؟مامانمم ابرو مینداخت و میگفت : اینننننننه.

ببینم شما ها هم از این دهن لقی ها داشتین؟؟ماموریت های غیر ممکن چی؟؟

**********

گل های زیبا رو با مهردخت جونم به یمن قدم عزیزتون گذاشتیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد