دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"ستاره های بی فروغ"

از اواسط تابستون ، پام به کار جدیدی که  اساس و پایه ش خانوادگیه باز شد . بماند که چقدر شیرینی و استرس داره و چقدر وقت محدود زندگی من و مهردخت رو محدود تر کرده ، شاید یه روزی درموردش نوشتم . 


من با وجود علاقه ای که همیشه درخودم میدیدم ، اصلا جرات شروع کار رو نداشتم هم بلحاظ سرمایه هم وقت و انرژی که باید می گذاشتم . 


اما همین که یه برادر سمج و ریسک پذیر بنام بردیا داشته باشی همه ی دلایلی  که پیش خودت داری و فکر میکنی که جوابت منفیه رو باطل میکنه .تنها چیزی هم که باعث شد مهرداد (برادر کوچیکم) وارد کار نشه این بود که دیگه تصمیم مهاجرتشون به کانادا قطعی شده و بهار سال آینده  عازم هستند . 


خلاصه به خودمون اومدیم و دیدیم چند ماهه مشغول شدیم . 


شرکاء من و بردیاو مینا و پسر عمو جان (که چند سال پیش ، شرح نبوغ و سخت کوشیش رو داده بودم و اینکه از جمله دانشمندای هسته ای ایران محسوب میشه ) و احسان و عرفان که برادر هستند و حدود پونزده ساله که بردیا و احسان با هم شرکت ساختمونی دارند . 


تو این کار هرکدوممون مسئولیت مشخصی داریم . پسرعمو حمید ، کلا  ایده و تحقیق و اجرا ی کار رو از ابتدا و یکسال قبل خودش زده ، بعد به ما پیشنهاد داد که بعنوان شریک وارد بشیم .


بردیا مدیر مجموعه و مسئول خرید و حل و فصل موارد قانونیه . عرفان چون تخصص و حرفه ی اولش حسابداریه ، مدیر مالی و مسئول حقوق و دستمزده . 


احسان مدیر تبلیغات مجموعه و با عرفان  ناظر و مدیر داخلی شعبه ی غرب  تهران بصورت یک روز درمیون و بعد از ظهر ها  من و مینا ناظر و مدیر داخلی شعبه ی شمال تهران بصورت یک روز درمیون و بعد از ظهر ها . 



اما ورود به این کار یعنی مواجه شدن با آدم های جدید در قالب کارگر و مشتری که هر کدوم داستان خودش رو داره و منظور اصلی من از نوشتن این پسته . 



تو این مدت با دوتا خانم جوان آشنا شدم .  زهرا و مهناز هرکدوم یکماه پیشمون بودند . 


از همون ابتدای تاسیس شعبه ی شمال تهران ، مهناز بعنوان صندوقدار اینجا بوده و مدتی قبل از ورود ما تصمیم می گیره کارنکنه . 


تا دوماه پیش که بردیا گفت مجددا" برای بازگشت به کار مراجعه کرده . ما هم استقبال کردیم چون کارگرها از روابط عمومی و درستکاریش برامون تعریف کرده بودند. 


خلاصه مهناز از اول آذر اومد پیشمون . دختر خوش چهره و خوش اخلاقی که خیلی زود مهرش به دلم نشست . این بعد از ظهر با هم بودن ها به هم نزدیکمون کرد.


اولین بار وقتی با مهردخت یکی از اون مکالمات تلفنی عاشقانه رو داشتم بهم لبخند زد ، بهش گفتم : من و مهردخت به واسطه ی نوع زندگیمون خیلی به هم وابسته ایم .


 گفت: من و مامانمم همینطور بودیم . بهش گفتم : پس ازدواج و جدا شدن از مامان برات خیلی سخت بودیا نه برعکس تو و همسرت به زندگی مامان اضافه شدید؟ 


گفت : نه ، متاسفانه قبل از اینکه من ازدواج کنم ، مادرم ازدواج کرده بود و من مجبور شدم از خونه ش بیرون بیام . 


خیلی جا خوردم و دلم فشرده شد . یکمی براش از ازدواجم با نفس و اینکه چقدر آرامش و امنیت مهردخت برامون مهم بوده و همه ی این سالها مواظب بودم که مهردخت فکر نکنه باید من  یا امکانات دیگه ی زندگیش رو با نفس تقسیم کنه تعریف کردم . 


 درمورد زندگی مشترک من و آرمین و اینکه چرا جدا شدیم سوال داشت ، بهش آدرس وبلاگ زندگی مشترک از ابتدا تا جدایی رو دادم که بخونه . 


برام گفت : در آستانه ی جدایی از همسرشه . خیلی متاسف شدم .


 گفتم به همه ی جوانب فکر کردی؟ گفت بله . مدت زیادیه که کار به انتها رسیده و همسرم بابت ادامه ی زندگی و اینکه بتونم بهش فرصت دوباره ای بدم ، حق طلاق داده ولی می بینم فایده نداره و هیچ تغییری تو شرایط و اشتباهات گذشته ش نداده .


 اینطوری دارم عمرم رو تلف میکنم . تقریبا" ده سالی بود که با همسرش آشنا شده بود و ازدواج کرده بودند . 


فکر میکنم یه پنجشنبه این صحبت ها رو کردیم و وقتی یکشنبه دوباره دیدمش گفت که جدا شده . 

مهناز میگفت وبلاگ رو خونده و خیلی جاها فکر میکرده که زندگیمون چقدر به هم شبیه بوده .. 


بهم گفت : من ازدواج شتابزده و بی مطالعه ای داشتم چون شرایط زندگی خانوادگیم خیلی نابسامان بود ولی شما چرا اونطوری ازدواج کردی؟ 


گفتم : چی بگم ؟؟ نمیدونم واقعا "


برام تعریف کرد که مادرش شاغل بوده و درضمن عشق خدمت بصورت افراطی نسبت به دیگران داشته ، طوری که بعد از ساعت کار بصورت مجانی برای مردم نیازمند خیاطی یا آشپزی میکرده تقریبا" همه ی زندگیش رو وقف دیگران می کرده . 


تا اینکه با همسر جدیدش آشنا میشه و اون مرد علاوه بر اینکه ازش میخواد مهناز رو که تنها دخترش بوده از زندگیش بیرون کنه از تمام کارهای خیریه ای که می کرده جلوگیری میکنه . 


درواقع زن رئوفی که بصورت افراطی به همه محبت می کرده ناگهان تبدیل به کسی میشه که همه رو از خودش میرنجونه و حتی بچه ش که دختر نوجوونی بوده از خونه بیرون می کنه . 


مهناز می گفت : مادربزرگم زن مهربون و زحمت کشی بود که مبتلا به سرطان شد و با رنج فراوون از دنیا رفت .. 


چند بار برای مادرم پیغام فرستاد که من چشم به راه دیدنت هستم . مادرم نیومد بعد از کلی خواهش و التماس از طرف خاله هام اومد تو چهارچوب در خونه ی مادر بزرگم ایستاد و گفت : از این جلو تر نمیام شاید بیماریش به من هم سرایت کنه !!!!


 با وجودی که خودش پرستار بود ولی قبول نکرد که سرطان واگیر نداره و بیاد مادر درحال مرگش رو از نزدیک ببینه!!!


کلا" از نظر روانی تبدیل به کسی شد که دیگه نمی شناختیمش . 


بهش گفتم : نمیتونی رو پدرت حساب کنی؟؟ 


خنیدید و گفت : اصلاااا" .. پدرم شرایط خاصی داره . 


گفتم : نکنه اونم ازدواج کرده ؟ 


گفت: نه . 


چند تا عکس از گوشیش بهم نشون داد.


از دیدن عکس ها جا خوردم . اختلال احتکار !!!




به مهناز گفتم : ای واای اصلا مادرت چطور با چنین شخصی ازدواج کرده؟ نمیدونسته ؟ 


مهناز گفت: چرا اتفاقا" می دونسته و تصمیمش این بوده که بهش کمک کنه و از این فلاکت نجاتش بده . پدر من چهل ساله و تنها بوده که مادرم باهاش ازدواج می کنه . 


چند تا عکس از نوزادیم دارن که منو وسط یکعالمه آشغال رو یه چمدون کهنه گذاشتن. ولی به مرور مادرم از رفتارهای پدرم خسته میشه و یه روز ازش طلاق گرفت و از خونه بیرونش کرد . 


گفتم الان با این شرایط کجا زندگی میکنه ؟


گفت : تمام این سال ها با مادرش زندگی می کرد و اون مواظبش بود ، اونم تقریبا" یکسال پیش فوت کرد . الان خواهر و برادرها انحصار وراثت کردن و بهش اولتیماتوم دادن که همین روزا از خونه بیرونش می کنند . واقعا" نمیدونم سرنوشتش چی میشه 


گفتم : هیچوقت به فکر درمانش بودی؟ از طریق بهزیستی یا جای دیگه؟ 


گفت : اره .. خیلی بهش گفتم ولی بهم میگه من دیگه هفتاد سالمه ، توروخدا رهام کن تا عمرم تموم شه .. من خیلی سختمه نمیتونم تغییر کنم .


یه روزی من از مادرم و مادر پدرم شاکی بودم که چرا از اول بهش توجه کردن و با حمایتاشون باعث شدن به این وضع بیفته ، الان خودم بدتر شدم .. با همین درآمد ناچیزم به پدرمم کمک میکنم تا گذران زندگی کنه 


مغزم درد می کرد .. تصور بچه هایی اینچنین دسته ی گل ، با اینهمه مشکل تو خانواده هایی با این شرایط ، وضعیت معیشتی تاسف بار خیلی دردناکه . 


مگه این دختر زیبا ی دلنشین چه گناهی کرده که باید گرفتار نابخردی مادر و پدر بیمارش باشه ؟ آلان  زیر سی سال که چه عرض کنم ، اصلا از بدو تولد چه روی خوشی دیده ؟؟ 


حالا با انبوهی از مشکلات ، مطلقه ، بدون پشتوانه ی خانوادگی و مالی .. 


یاد خودم افتادم و پشتم لرزید . من تو اداره ای کار می کنم که پدرم یکی از بالاترین مقامات کادر عملیاتش بود .. 


یه دختر دارم و زمانی که جدا شدم سی ساله بودم، با این وجود نگاه های گرسنه ی همکاران مرد و پیشنهادات بی شرمانه شون رهام نمی کرد . 


حالا این نازنین با وجود مدرک لیسانس کتابداریش تو این جامعه بدون هیچ حمایتی ، چکار باید بکنه ؟ چقدر باید مزاحمش بشن و چقدر باید نه بگه؟؟ 


چرا نمی فهمیم بچه دار شدن فقط یک فعل جنسی نیست؟؟ چرا وقتی تکلیف خودمون با خودمون و زندگیمون روشن نشده ، یه بدبخت دیگه رو وارد این دنیا می کنیم ؟ چرا احساس مسئولیت نداریم ؟ چرا فداکاری رو نمی فهمیم ؟؟ 


مهناز چند روز پیش مطرح کرد که یه کار با حقوق بیشتر بهش پیشنهاد شده، براش خوشحال شدم و آرزوی موفقیت کردم .



 به همه ی پرسنلی که با ما کار می کنند سفارش کردم که هر وقت موقعیت بهتری براشون پیش اومد بدون هیچ ملاحظه ای ما رو درجریان بذارن و از مجموعه جدا بشن ، واقعا" این روزها با اینهمه مشکلات جایی برای خرج کردن معرفت های اینطوری نمی مونه و باید فکر خودشون و مشکلات و جوونیشون باشند . 


**************


 بازم به این موضوع فکر می کنم که همه ی این مسائل شانسی اتفاق می افته .. 


اینکه یه بچه تو خانواده  ای به دنیا بیاد که بشه آقا زاده یا ... 

نظرات 8 + ارسال نظر
نازنین مریم شنبه 7 بهمن 1396 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام

ای وای. ای وای. اختلالات از ابتدای ازدواج پدر و مادر مهناز مشخصه. هر دو دچار اختلال بودند. کمک خارج از توان به دیگران خودش اختلاله.
پایه و اساس ازدواج اشتباهه. دلسوزی برای فرد.
دورنمای ازدواج غلطه. همسرم رو عوض می کنم.
متاسفانه سرانجام قصه این ازدواج از همون اول مشخص بوده. قطعا دو نفر با این همه مشکلات، نمی تونن تصمیم درستی برای بچه دار شدن بگیرن. خصوصا مادر که در تخمین قدرت روحی و جسمی خودش کاملا به خطا بوده. طبیعتا تصور می کرده که توان خوب بزرگ کردن یک کودک رو داره.
مهناز هم دختر فوق العاده ای به نظر میاد. اینکه با تمام مشکلات زندگیش، در برخورد و کار و فعالیت اجتماعیش موفقه، نشان قدرتشه. اینکه خودش رو از یک ازدواج خطا نجات داده، با تمام مشکلاتی که بعد از طلاق پیش میادو بدون حمایت خانواده، هم قابل تحسینه. امیدوارم که زندگی روی خوشش رو بهش نشون بده.

سلام عزیز دل .
نظر کامل و کارشناسانه رو تو نوشتی دوست من . ممنونتم بابت کامنت
نمیدونی چقدر برای موفقیت این دختر نازنین دعا میکنم .

اسو شنبه 30 دی 1396 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام عزیز خوبی سلامتی دختر ماهت خوبه .ببخشید یه سوال برام پیش امده شما بعد ارمین بازم ازدواج کردین اخه من تو خاطراتتون که سه سال قبل خوندم ندیدم اگه مشکلی نیس بگین نفس کیه ممنون میشم البته واسه کنجکاویم بازم معزرت میخام

سلام قربونت ممنونم خوبیم .
بله ازدواج کردم نفس همون همسر فعلیمه . اختیار داری عزیزم ، طبیعیه که سوال برات پیش بیاد

لیلا جمعه 22 دی 1396 ساعت 02:18 ب.ظ

سلام از خواننده های جدید وبلاگتون هستم سعی کردم همه وبلاگتون رو بخونم تحسینتان میکنم بسیار إنسان بزرگ و پرتلاشی هستید به دختر گلتون تبریک میگم که همچین مادری داره ،اگه ادرس وبلاگ قبلی تون رو لطف کنید خیلی دلم میخواد ماجرای اشنایی با نفس رو هم بخونم همیشه شاد باشید و در کنار خانواده سعادتمند مرسی که مینویسید

سلام لیلای عزیز محبت داری دوست جدیدم . آدرس وبلاگ زندگی مشترک از ابتدا تا بعد از جدایی بصورت پست موقت تو وبلاگ هست و اینه http://baran52bahari.blogsky.com/

ممنونم که می خونیم

مهرگل سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 07:39 ب.ظ

مهربانوی عزیزم سلام
چقدر برای مهناز ناراحت شدم . امیدوارم خدا کمکش کنه . وقتی همه چیز زندگت اوکی هست بازم کلی سختی و مشکلات سر راهت هست چه برسه به زندگی هایی با پدر و مادر های این چنینی و بدتر از همه طلاق که بدبختانه تو جامعه مثلا اسلامی ما دیگه نمیشه زندگی کرد.
من هم همیشه در عجبم چرا ما حاضریم برای هرچیزی وقت و پول و انرژی صرف کنیم جز برای روانمون.
که این مشکلات روانی خودش حامل کلی مشکلات حتی جسمانی هم میشه
راستی خواهری گوشی مهردخت جان پیدا نشد؟

سلام مهرگل نازنین
واقعا همینه ما با داشتن امکانات اولیه باز هم گرفتار مشکلات هستیم وااای به حال ...
نه عزیزم تقریبا دیگه هیچ امیدی به پیدا کردنش نداریم

پونی سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 05:24 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

دستت درد نکنه که بصورت علمی این اختلال رو بهمون معرفی کردی
خانواده پدری من هر مدام یک انباری بزرگ آت آشغال و ابزار دارند که تقریبا هیچ وقت به درد نمی خورند
من هم ازشون به ارث بردم اما بصورت ملایم
زندگی نسبتا مستقل من باعث شده نیازمندی هایی داشته باشم که در دسترس بودن بعضی لوازم رو برام حیاتی می کنه
امان از اختلال احتکار اخلاقای بد
یعنی روز به روز رفتار های نا به هنجارمون بیشتر شه و تصحیحاتمون کمتر
احتکار آدمای اطرافمونم ممکنه رخ بده
ور و برمونو اجامر و اوباش بگیرند و نهایتا بشه اون چیزی که نباید می شد ....

عالی

خواهش می کنم پونی جان .
من فکر می کنم همه ی ما ایرانی ها از این انباری ها داریم و کمابیش به این اختلال گرفتاریم ولی بیماران جدی کسانی هستند که کارشون از اختصاص انباری به وسایل بی استفاده شون گذشته و تو همون محیط زندگیشون با زباله زندگی می کنند .
ممنون از تو

غریبه سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 08:45 ق.ظ

سلام متاسفانه طلاق بسیار عادی و توی خانواده ها باب شده هم رسمی و هم طلاق عاطفی !
اشاره به مطلبی نموده بودید در ارتباط با یک نوع بیماری خیلی برایم جالب بود تصمیم گرفتم سری به انباری بزنم و اجناسی که هیچ زمانی دیگر نمی توانیم از آن استفاده کنیم را دور بریزم

سلام
همینطوره و این ریشه تو مسائل مهم اجتماعی و فردی داره
من اولین بار این موضوع رو تو برنامه ی مستند ماهواره ای دیدم که تعدادی از مردم در انبوهی از زباله هایی که در طی سالیان دراز انبار کردند زندگی میکنند و یه تیم بهداشت و نظافت میرن کمکشون تا خونه شون رو پاکسازی کنند . اصلا باورم نمیشد کسی با این نوع اختلال روانی وجود داشته باشه و حالا هم این مورد رو بهش برخوردم که پدر مهناز همچین مشکلی داره . اونجا بعد از پاکسازی روانشناس هم فرد بیمار رو تحت درمان قرار میداد و سعی می کرد انگیزه ی زندگی و پیوند با اعضا خانواده که فراموشش کردند رو بازسازی کنه .
مهناز می گفت از ترسم هیچ چیز رو نگه نمیدارم نکنه ژن همچین بیماری در من هم وجود داشته باشه

سینا سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 02:45 ق.ظ

باورش برام سخته که یکی مثل مادر مهناز بعد از ازدواج اینهمه عوض بشه. شاید از نظر روانی مریض شده.

متاسفانه خیلیا از ترس خوردن انگ "دیوونه" می ترسن پیش روانپزشک برن و یا اصولاً نمی دونن که مشکل خودشون یا عزیزشون یک بیماری روانی قابل درمانه. مثلاً اگر بابای مهناز از جوونی تحت درمان قرار گرفته بود کارش به اینجا نمی کشید. البته الان هم برای شروع درمان دیر نیست.

ضمناً عکسها هم باز نمیشه.

مشخصه پیش زمینه ی بیماری روانی رو داشته چون اون خدمات رسانیش هم خیلی بصورت افراطی و شدید بوده حالا من به اختصار نوشتم ولی اصلا توجیه نداره یکی در این حد به دیگران کمک کنه در جایی که خودش زندگی مشکل دار با یه بچه رو داره به زحمت می گذرونه . اون برگشتن از تمام عقایدش باز هم بصورت افراط گونه که حتی دختر بچه ش رو بیرون کنه و با کل خانواده ش به بدترین صورت رفتار کنه هم غیر عادیه .
دقیقا " همینطوره سینا . نمیدونم چرا مردم انقدر با روان درمانی و پزشک متخصص اعصاب و روان مسئله دارند و گارد می گیرند نتیجه ش میشه ادمایی که نسل ها رو نابود می کنند

عکس ها رو مثل همیشه اپلود کردم و گذاشتم بذار ببینم بقیه دوستان هم نمیتونند ببینند یا برای تو اینطوری شده ؟؟

مریم دوشنبه 18 دی 1396 ساعت 04:50 ب.ظ

مهربانو جان اینکه یه بچه تو خانواده ای بدنیا بیاد و آقا زاده بشه اصلا و واقعا شانسی نیست.
ما همه امون علاوه بر اینکه با کارماهامون بدنیا اومدیم و داریم کارما پس میدیم از طرف دیگه هم باز داریم برای خودمون کارماهای نیک و شر جدید ایجاد می کنیم. اگر غیر از این بود عدل خدا معنی نمیداد.
این روزها دارم فکر میکنم این چماق بدستا دارن با کارماهای آینده خودشون چیکار میکنن ؟

مریم جون من به کارما اعتقاد دارم ولی هضم این موضوع هم برام سخته که چرا یه بچه تو زه به دنیا میاد یکی تو بهترین امکانات و در دانمارک .
برای همینه که در درک عدالت خدا هم مشکل پیدا کردم به حکمت هم خیلی اعتقاد ندارم ..
خدا به دادشون برسه منم خیلی وقتا به این موضوع فکر می کنم که این جماعت ظالم چطور جواب پس خواهند داد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد