دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"انسانم آرزوست قسمت دوم "

خلاصه پمپ کاهش درد مورد نظر نصب ، و مامان از درد کشیدن تا حدود زیادی راحت شد . 


یک شب بعد که دوباره نوبت من بود ، وقتی رسیدم بیمارستان دیدم مهرداد عصبیه و اشاره کرد بهم که بیا بیرون از اتاق . رفتم گفتم : چی شده ؟ 


گفت : پرستار داشت قند مامان رو می گرفت خودم دیدم 492 بود ولی تو گزارش نوشت 240 

بهش اعتراض کردم میگم چرا اشتباه می نویسی . میگه : میخوام تو روحیه تون تاثیر بد نذاره . 



دیوااانه م کرده .. میگم : آخه من به شماها چی بگم .. مگه خاله بازیه .


 این گزارش رو دکتر میخونه و بر اساس اون دارو تجویز میکنه . آخه این چه حرفیه میزندید . 


بخاطر همین کارهاتون قند کنترل شده ی مادر من الان رسیده به 492 . 


مهربانو تو رو خدا اینجا میمونی خودت همه چیز رو با چشمات ببین ، نذار اینا چرت و پرت بنویسن . اینطوری مامانو به کشتن میدن . 


رفتم به سوپر وایزر میگم قند مامانم اینطوری شده میگه عیبی نداره قند پایین خطر ناکه بالا اشکال نداره . میگم : خانوووم اشکال نداره چیه . یکمیش رو می گیم مال عمله ولی دیگه نه اینهمه . 


همین الان متخصص غدد براش بیارین قندشو درست کنه . حالا قول دادن دکتر و امشب بیارن . 


گفتم : میدونی که اینا این موقع دکتر نمیارن . ولشون کن مهرداد انقدر اعصابت رو خورد نکن . 


مامان هیچوقت انقدر غذا نمی خوره الان تو بیمارستان رژیم غذاییش بهم خورده خودمون بهش غذا میدیم تا درست بشه . 


منم حواسم هست . الان باید هر دوساعت باز بیان چک کنن خودم مراقبم تو برو خونه . 


حوالی نیمه شب متخصص داخلی اومد یه چیزایی گفت که همه ش با نظر دکترمامان که سالهاست تحت نظرشه فرق داشت .


 فقط به این بسنده کردم که قندش رو تند تند چک کنیم و انسولین مناسب با اندازه ی قندش رو بزنیم و به رژیم غذاییش نظارت سفت و سخت داشته باشیم . 


دعا می کردم که فقط این شبا تموم شه و برگردیم خونه . 


بالاخره دوشنبه مامان به خونه برگشت . از قبل تخت یک نفره اتاق مهرداد که بعد از ازدواجش اضافه بود رو گذاشتیم تو هال رو به روی تلویزیون . 


به محض رسیدن مامان رو حمام کردیم . یه محافظ های خوبی برای جلوگیری از خیس شدن گچ و پانسمان هست که من تاحالا خبر نداشتم .


عکسشو میذارم خدای نکرده شاید لازم شد شما هم بدونید بد نیست . 


اصلا" همین دوش گرفتن کلی حال آدم رو خوب میکنه . 


مهرداد قبل از ترخیص مامان پیش رییس بیمارستان رفته بود و می گفت : دکتر خوش برخورد و خوبی بنظر میومد .


 همه ی موارد رو یادداشت کرد و نهایتا" اظهار شرمندگی کرد و گفت : من احساس شما ر درک می کنم ولی متاسفانه کادر پرستاری خیلی ضعیف عمل میکنند تا حالا با شکایات بیماران قبل از شما ، چند بار کادر رو تغییر دادم ولی انگار فایده نداره .


 مشکل از فرهنگ و عدم مسئولیت پذیری و مشکلات خانوادگی و اقتصادی و چیزهای دیگه ست که در نسل جوون بیداد میکنه . 



قدیمی ها کاملا" توجیهن که کارشون چقدر حساسه و میزان مسئولیت پذیریشون بسیار متفاوت با اینهاست . 


دوشنبه شب و سه شنبه تا آخر وقت بصورت معمولی گذشت فیزیوتراپ میومد تو خونه و کارای لازم رو انجام میداد .


 چهارشنبه صبح به قصد اداره از خونه ی خودم اومدم بیرون هنوز پنج دقیقه نگذشته بود،  بابا باهام تماس گرفت و با عجله گفت : مهربانو نرو اداره بیا اینجا" 

گفتم : چی شده بابا جون ؟ گفت بیا صحبت می کنیم و تلفن قطع شد


ماشین رو کشیدم کنار و ایستادم . تن و بدنم می لرزید . همه ش داشتم بدترین حالت رو تصور می کردم و به خودم می گفتم :" آخه چرااااا" 


با دستای لرزون به مینا زنگ زدم . مینا خیلی عادی تلفن رو برداشت و همونطور که داشت با مشتری بانک حرف میزد و می گفت " این قسمت ها رو پر کنید" گفت: سلام مهربانو جون چطوری  ؟


تو کسری از ثانیه با خودم حساب می کردم یعنی مینا از چیزی خبر نداره ؟ یا اصولا" چیزی نشده ؟ 


گفتم : مینا جون چه خبر؟ دیشب مامان راحت خوابید ؟؟ 


گفت : نه بابا چه راحتی . پدرمون دراومد . 


گفتم : الان بابا بی هیچ توضیحی بهم زنگ زده میگه نرو اداره بیا اینجا . 


گفت: ای وای به تو زنگ زد ؟ خسته شده دیده نمی کشه تو رو خبر کرده . 


گفتم : چی شده ؟


گفت : نصفه شب ساعت دو ،  اومدم از اتاقم بیرون دیدم مامان رو زمینه .


 نمیدونم بابا کی خوابش برده بود که متوجه نشده . ( بابا رو یه کاناپه ی بزرگ نزدیک مامان می خوابه) 


مامان رو بلند کردیم می بینیم منگ منگه .. تو حالت گیجی بهمون گفت درد داشته " پر گابالین" که باید یک چهارم می خورده ، کامل خورده . 


زنگ زدیم اورژانس اومد اونا گفتن باید ببریم بیمارستان لقمان . گفتیم نه تو رو خدا حرفشم نزنید ، با این شرایط پاش داغون میشه . اونا هم گفتن مایعات زیاد بخورونید و مواظبش باشید بذارید بخوابه . 


گفتم : وااای مینا چطوری مامان رو زمین بود ؟ حتما " پاش آسیب دیده 


گفت : نمی دونم بخداااا . من دیگه واقعا مجبور بودم بیام سرکار که اومدم تو اگه میتونی برو بابا یکم استراحت کنه ما تا پنج صبح داشتیم با مامان کلنجار می رفتیم . 


گفتم : آره میرم اونجا خیالت راحت باشه . 


دوباره ماشینو راه انداختم .


 از دست بابا ناراحت شده بودم که چرا یک کلمه به من توضیح نداد که دیشب مامان خسته م کرده الان بیا مراقبش باش تا من بخوابم ؟؟!!!!!!! به همین آسو.نی و با یه جمله ی کوتااااه !!!


رسیدم خونه . به بابا گفتم من همه ی تلفن ها رو قطع میکنم تو گروه هم مینوسیم که مهرداد و بردیا نگران نشن ، برو بخواب من حواسم به مامانه . 


بابا رفت اتاقش ، نشستم گوشه ی تخت مامان چون اینطور به نظر می اومد که تو حال خودش نیست و احتمال افتادنش بود .


ساعت یازده صبح فیزیو تراپش اومد . براش توضیح دادیم چی شده پای مامان رو بررسی کرد و گفت : خدا رحم کرده پروتز آسیب ندیده . 


وقتی ما با هم حرف میزدیم ، مامان با لحن یه الکُلی تمام عیار اعتراض می کرد که : نمی افتم از تخت و حواسم هست و چیزای پرت و پلای دیگه .. مرده بودیم از خنده انگار سالهای ساله اعتیاد داره . به بابا هم می گفت : پسرررگلم 


فیزیوتراپش گفت : چه چیز باحالی هم زده ، رو فضاست خوشبحالش الان هیچی حالیش نیست 


طبق برآوردی که من کردم احتمالا" نصفه شب نشسته روی لبه ی تخت و اون پای سالمش زیرش تا بوده و اون یکی پای عمل کرده ش رو همونطور دراز کرده لیز خورده نشسته رو زمین . (چون به پاش از این آتل های محکم و طبی وصل بوده)


خلاصه مکافاتی داشتیم هاااا .. فقط همینو بگم که تمام اون روز با همون لحن معتادیش اصرار داشت که حواسش جمعه و هیچ مشکلی نداره و الان با گذشت چند روز از موضوع هیچکدوم از اتفاقات رو یادش نمیاد . 


چرخه ی عجیبی داره روزگار .


 مامان که یه روز من رو بغل می گرفته و قربون صدقه م می رفته و ترو خشکم می کرده ، حالا مثل یه عروسک بزرگ تو بغلم آروم میخوابه ،  موهاشو ناز می کنم و لالایی وار دستمو پشتش میزنم و میگم عززززیزززز من می خوابه ، درداش کم میشه ..حالش خوب میشه ..  می ریم خرید و استخر .. عززززیزم پاش داره خوب میشه ، راحت میخوابه ... 


و گاهی کلن موقعیت زمان و مکانم رو گم می کنم و حس می کنم زمان به عقب رفته ، حدود نوزده سال پیشه و من دوباره مادر شدم 

نظرات 21 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 22 آبان 1401 ساعت 02:26 ب.ظ http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

عزیزم بغض عصبانیت و اشک همه چی باهم داشتم
چقدر درس داشت این پست واسم
پدر منم سال پیش همین عمل داشتن
انشاالله که زانوشون بعد این همه سال عالی شده باشه

ممنونم نازنین

نازنین مریم پنج‌شنبه 4 مرداد 1397 ساعت 06:29 ب.ظ

سلام مهربانو خانم،

مادر بهتر شدن؟
آرزوی بهبودی دارم براشون.

سلام نازنین مریم نازنینم
ممنونم خیلی بهتره ، خدا رو شکر راه افتاده دیگه
منم برات ارزوی تنی سالم و دل خوش دارم

زیبا دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت 09:34 ق.ظ http://roozmaregi40.blogfa.com/

سلام مهربانوی عزیزم. عمل سختی بوده. انشالا هر چه زودتر مامان خوب بشن.

سلام زیبای دوست داشتنی ممنونتم عزیز دلم

شیرین پنج‌شنبه 28 تیر 1397 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام مهربانو جان
تمام تنم لرزید به خاطر این دو تا پست
منم خاطرات تلخی از سهل انگاری کادر بیمارستان دارم
الان مامان مصی چطورن ؟ بهتر شدن؟

سلام شیرین جان
خدا رو شکر خیلی بهتره

نازنین مریم سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 08:34 ب.ظ

سلام

چه تاسف باره این همه سهل انگاری. خدا رو شکر که شما و خانواده اتون در مورد شرایط مادر اطلاعات کافی داشتین و همه چیز به خیر گذشته. گاهی والدین گمان نمی کنند تربیت صحیح بچه ها چقدر تو اجتماع مهمه و آسان گیری هایی مثل ندیده گرفتن سهل انگاری بچه ها و به عهده گرفتن تاوان اشتباهات بچه ها چقدر می تونه در آینده روی زندگی دیگران اثر گذار باشه.
البته هنوز هم بسیاری از دانشکده های علوم پزشکی تو فهموندن این نکته به دانشجوها که "شغلشون بسیار حساسه چون با جون مردم سر و کار داره" موفقند. ولی گاهی هم متاسفانه افرادی نظیر کادر پرستاری مادرتون پیدا میشن.

سلام نازنین مریم عزیزم
کاملا" درسته حتما سهل انگاری خانواده ها و در کنارش مشکلات دیگه ی اجتماعی ، باعث به وجود امدن این معضلات شسده

پونی سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 07:53 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

سلام
هی
عجب روزگاری پیدا میشه
به تحصیل کرده ها هم نمیشه کاری سپرد وای به حال بقیه
جون آدما شده مثل بازیچه دست این قشر ....
خسته نباشی

سلام پونی جان
قربون محبتت دوست من

اسرین سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 09:21 ق.ظ

مهربانو خیلی ماهی
یهو امروز یاد مهربونی هات افتادم
سال ها پیش توی یه شکست عشقی خیلی کمکم کردی
شاید الان خودت یادت نباشه
برام ایمیل فرستادی و حرفات کمک حالم بود
ایشالا پاداش کارت رو صد برابر ببینی

آخییی عززیزم
قربونت برم لطف داری که میگی .. امیدوارم در همه حال احساس خوبی داشته باشی

جیران سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 06:28 ق.ظ

خسته نباشی مهربانو جانم . مادرت چه خوش شانسه که دختری مثل ‌تو داره

سلامت باشی جیران عزیزم . لطف داری تو دوست من

نسرین سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 12:22 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

آره می دونم تو خونه ی هیچکس از ایون تختای نوزادی نیست. فکر کردم چون فکر کردن شاید زیاد به خودم مورفین بزنم و اونجوری بشم نرده هاشو می آوردن بالا.
دریا جون خیلی وضع پام خرابه. گفته تا سه روز تا می تونی راه نرو روی پاهات.

الآن مادر گلت بهترند؟
از طرف من خیلی سلامشونو برسون و ببوسشون

یه خسته نباشی غلیظ هم خدمت بابای دوست داشتنیت
من عاشق مامان و بابا و کلآ خانواده ات هستم.
همیشه سالم و خوش باشید که بینظیرید از مهربونی
فقط باید یه آسانسور برای ویلای فشم بخرید... من دیگه نمی دونم

نسرین جون میدونم برات استراحت ممکن نیست خیلی نگران احوالتم
خدا رو شکر هر روز بهتر میشه . سلامت باشی نسرین جون بابا واقعا محبت عاشقانه و بی دریغ داره . خدا نگهش داره .
آخ گفتی آسسسانسسسور

لیلا دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 02:30 ب.ظ

مهربانوی عزیزم
خدارا هزاران بار شکر که مامان نازنینت تویه خونه هست و شما وظیفه پرستاری از ایشون رو به عهده دارین .
من اسفند 85 به خاطر همین سهل انگاریها در یکی از بهترین بیمارستانهایه تهران که اونموقع تنها بیمارستانی بود که پمپ درد داشت مادرم رو برایه تعویض مفصل زانو از دست دادم مادرم جوونترین بیمار اون چند روز بیمارستان بود و نتوست آمبولی بعد از عمل رو رد بکنه خواستم بگم که تویه بهترین بیمارستان هم از این اتفاقات میوفته.
و مورد دیگه که پدرم هم تویه بهترین بیمارستان باز سال 88 بعد از جراحی و باز هم سهل انگاری از دست دادم پدرم در آی سی یو بود با من تماس گرفت که وسیله ایی لازم داشت من بردم براشون تویه ورودی آی سی یو پرستار ها تعویض شیفت داشتن داشتن گزارش بیمار ها رو میدادن گفت تخت شماره 7 (پدر من )این قرصش رو دکتر قلب میگه بدین دکتر کلیه میگه نه ما قرص رو میدیم ولی به اون یکی میگیم ندادیم اینطوری عزیزم و بعد از اعتراض من دیگه تو آی سی یو راهم ندادن.

لیلا جونم با کامنتت اشک ریختم عزیزم الهی پدر و مادر نازنینت غرق در نور و ارامش باشند . خدا بهتون صبر بده ... خیلی خیلی سخته .. واقعا کارمای این جنایت ها چطور به خودشون بر می گرده ؟؟

غریبه دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام
والله آدم این چیز ها را که می خواند و بعضی وقتا می بیند
اولا از زندگی در کنار این آدم ها ی به مسولیت پشیمون می شود
ثانیا به این می رسد که اصلا با درد ساختن بهتر است تا خود را به تیغ سپردن !
چند وقت پیش چشم چپ ما سرخ شد به چشم پزشک مراجعه کردیم اولا کلی ما را ترساند بعد دو قطره داد که یکی از آنها
روی مثانه ی ما اثر گذاشت و آنرا تقریبا از کار انداخت
از آن ببعد با کمک اینترنت و خواندن اثرات و مضرات دارو. مصرف می کنم

سلام دوست من
من به جامعه ی پزشکی خیلی اعتماد داشتم ولی دیگه نه .
چه بلایی سرت آوردن با یه قطره چشمی !!!

مهسا دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام

مهربانو جان
بهترین ارزوها را برای شما و خانواده عزیزت دارم...خدا نگهدارتون باشه و مامان هرچه زودتر سلامتی شون بدست بیارند

سلام عزیزم
ممنونم مهسا جانم

فرنوش دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام مهربانو جان. روزگار غریبی است نازنین. متاسفانه انسانیت واقعا کمرنگ شده. انشالا که خدا به مادر گلت سلامتی عاجل و کامل بده و راه هیچ بنده ای رو به این بیمارستانها نندازه واقعا. سلامتی بزرگترین نعمته. انشالا که خودت و خانوادت زیر سایه خدا همیشه سالم و تندرست باشید.

سلام فرنوش جون
قربونت عزیز دلم الهی آمیییین . خدا برات بهترین ها رو رقم بزنه

فروغ دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 10:13 ق.ظ

آدم یاد سریال درحاشیه میفته, چه بیمارستان و چه کادر داغونی
خدا به مادرتون و به شماها رحم کرد

واااقعا

آنا دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام مهربانو جان.واقعاا اون مطلبی که نوشتی که نسل جوان احساس مسوولیت و.. ندارن درسته.همچنین اینکه باری به هرجهت یه کنکوری دادن و رشته ای قبول شدن وبخاطر مسایل اقتصادی و هزارتا درد دیگه همه فکرها درگیر هست و روزبه روز بیشتر به سمت بی مسوولیتی و باری به هر جهتی پیش میریم.من خودم بعضی وقتها تعجب میکنم که طرف مگه لیسانس پرستاری نداره چطور انقدر بلد نیست.ویا در اتاق عمل مجبورم مثل فرفره به همه اتاقها مرتب سرکشی بکنم چون اکثرا اون تکنسین مربوطه چون اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته جاییش گیر نیست و مسوول پزشک بیهوشی ه خیلی بیخیال رفتار میکنه.واقعا وقتی بعد ۱۲ساعت کار میرسم خونه دیگه پاهام توان قدم برداشتن نداره.البته انصافا گهگاه تکنسین های بسیار زبده و با وجدان و کار بلدی هم داریم که خب اکثرا ۴۰سال به بالا سن دارن.متاسفانه سیستم درمان کشور هم پرستارها را فقط برده به سمت گزارش نویسی .برای هر مریض در هرشیفت ۱۰صفحه باید بنویسن دیگه وقتی برای دلسوزی برای بیمار و افزایش بنیه علمی و کار عملی نمیمونه

سلام آنا جون .
خدا رو شکر که تو نازنین از نسل انسان های مسئولیت پذیر این جامعه ایی که البته واقعا در خطر انقراض قرار داره .
میدونم چی میگی خدا بهت قوت مضاعف بده دوست من

افشان دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 02:25 ق.ظ

نسرین یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 11:53 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

در ضمن از همه احمق تر اون پرستاری که میزان قند را نصف نوشت بود!!!
داشتم تو دلم جوابشو میدادم که برادرت داد.
خاک بر سرشون واقعآ
عجب خری بوده!
می خواستی بزنی تو سرش

والا نسرین جون داشتن می کشتنمون همینجوری دستی دستی فکر کن لج و لج بازی هم میشد

نسرین یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 11:50 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خدای من...
چقدر ترس اش بیشتر از درد بوده!
من چون کسیو نداشتم، یه هفته نگهم داشتن خوشبختانه و پرستارام برعکس عمل هورنیا خیلی عالی بودند. یادمه هر شب دیواره ی تختمو می آوردن بالا مثل نوزادها که نیافتم. پیپس محض همین بوده
حالا یه خبر نه چندان خوش اینکه دیروز دکترم گفت باید زانوی راست را هم عمل کنی
گفتم نه / گفت راه دیگه ای نداری چون هیچی بین مفصل هات نمونده. ببین!
و هیچی فاصله نبود! هیچی
محض همینم کنار مفصل، دوتا استخون اضافه در اومده بود گفت با هر قدم این استخون ریزا میره تو کشکک و درد شدیدت مال همینه
بعد بجای نامه دادن که خودم برم وقت بگیرم، فکس کرد به جراح تا باهام تماس بگیرن و در لیست سریع ها قرارم بدن
هر چی گفتم پروتز پای چپم جواب نداد، گفت چراح بهتری می فرستمت
مهربانو، من نمی خوام عمل کنم

نسرین جون همه س تخت های بیمارستانی حفاظ دارن ولی تخت تو خونه ی ما معمولی بود درشرایط عادی که مامان حواسش هست، نمیفته ولی اونشب هرکاری دلش خواسته بود کرده
وااای چه اوضاع بدی داره زانوت نسرین جانم خیلی باید دردناک باشه
میخواستی بگی پس زدن پروتز مگه به خوبی یا بدی جراح ربط داره ؟؟!!!
احتمالا تو هم پروتز رو پس نزدی جراحه خوب نبوده اینطوری گفتن
نترس عزیزم خدا روشکر مراقبت های بعد از عملشون خوبه

شکیبا یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 10:57 ب.ظ http://shakiba-a.blogfa.com/

سلام مهربانو جان. انشالله که حال مامانت هرچه زودتر خوب مبشه.
من هم تجربه ای شبیه شما تو بیمارستان داشتم. وقتی مادرم برای قلبش بیمارستان بستری بود. خیلی اذیتمون کردن.
از خدا می خوام به همه مادرها سلامتی بده و محتاج بیمارستان نشن.

سلام شکیبای عزیزم
قربونت دوست من . الهی آمییین ..

ملیکا یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خسته نباشید، خییییلى از این جور روزهارو گذروندیم.
خداى مهربون هر چه زودتر به مامان نازنین سلامتى کامل عنایت کنه.

سلام ملیکا جان
درمونده نباشی عزیزم . ممنون از دعای قشنگت

خورشید یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز مهربون
دلم به درد اومد
خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد. همون بهتر که نبردین لقمان. ما هم تا جای امکان سعی میکنیم با مراقبت و دوا و درمون کردن توی خونه خطر رو رفع کنیم و رفتن به بیمارستان رو به تعویق بندازیم. متاسفانه البته.
مراقب سلامتی خودت و دل مهربونت باش
تموم لحظه های من و مامان رو برام یادآوری کردی

سلام خورشید عزیزم
عزززیز دلم خدا عزیزانت رو نگهدار باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد