دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

«چشمان بی فروغ یک مادر»

همکارم گفته بود زن کم حرف و مظلومیه ،خوب هم کار میکنه .

برای امروز پنجشنبه باهاش قرار گذاشته بودم  .سروقت آمد و مشغول شد .یه خانم ۴۲ ساله  ی افغان که ظاهرا، هفت هشت سالی از من مسن تر بنظر می آمد .


در خلال کار کردن متوجه شدم که پنج تا بچه داره که یکیشون دختره و بقیه پسر هستند .شوهرش به هیچ عنوان کار نمیکنه ،بابت هر جایی هم که میره کار میکنه اگر نیم ساعت دیر تر برگرده خونه کتک می خوره .

یکی از پسراش علوم سیاسی دانشگاه آزاد میخونه .


دخترش ۵ماه قبل ازدواج کرده و دوتا پسرش مبتلا به بیماری هستند که مفاصل دردناک و استخوان هایی که تغییر شکل میدن دارن (تصورم اینه که آرتورو ماتویید دارند )با کم خونی و فقر آهن شدید .

یه پسر تقریبا سالم دیگه هم داشت .

مشکل بینایی و شنواییش رو وقتی داشت کار می کرد متوجه شدم  و بهم گفت .


شنواییشم  وقتی چند بار صدا زدم  و جواب نداد ،فهمیدم .

گفت :انقدر شوهرم تو سر و گوشم زده  چشمام کم سو شده و پرده گوشم پاره شده .می خوام طلاق بگیرم پسر بزرگم موافق بود ولی دوتا کوچیکا میگن هم بابامونو می کشیم هم خودمونو .


گفتم بخاطر کم خونی باید گوشت بخورین .با این قیمت ها چه می کنید ؟گفت یکساله نخریدم هر چی بوده بیرون خوردیم .


برام خیلی جالب بود که داشت از دخترش می گفت :لبخند تلخی رو لباش بود و گفت :دخترم شوهر کرد رفت فرانسه چون شوهرش ده ساله اونجاست .

گفتم :خدارو شکر درس میخونه ؟گفت :آره ولی شوهرش بیکاره ،اهل کار نیست .

خودشم اذیت میشه کار میکنه حالا خوبه دولت خرجی میده بهشون  گفتم چرا با یکی مثل پدرش ازدواج کرد؟


شونه ش رو انداخت بالا و گفت :گفتیم شاید درست بشه .

بعد اضافه  کرد دخترم ۵ماهه حامله س .

انگار برق منو گرفت :گفتم :چرااا؟؟!!

گفت :بالاخره یکی رو که میخواد .

یعالمه حرف اومد تو دهنم که :اخه اول زندگی ؟نشناخته؟با اون شوهر بی عار ؟ولی سکوت کردم .


ناهار خورش قیمه درست کردم ،اضافه اومد .وقت رفتن خورشت باقیمانده رو تو ظرف یکبار مصرف کشیدم دوتا بسته گوشت هم بهش دادم گفتم :این دو تا بسته رو بپز بذار روی خورشت .


خوشحال شد ولی فقط سکوت کرد و خیره به بسته های گوشت ، چشم های بی فروغش رو باز و بسته کرد .


آخه موقع ناهار حواسم بود چقدر آهسته و آروم غذا می خورد و عمیقا تو فکر بود ، شاید فکر می کرد کاش بچه هام از این غذا سهمی داشتند تا راحت از گلوی خودم پایین می رفت .


حواسمون به هم باشه ... دست همو بگیریم . 

دوستتون دارم 


نظرات 20 + ارسال نظر
مهرگل یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 01:30 ب.ظ

مهربانوی عزیزم سلام
باورم نمیشه اصلا نمیتونم آدمهای بی عار رو درک کنم
خودم یه زن خانه دارم با وجود کار خونه ، هر کار اداری پیش بیاد میرم سراغش. دانشجوام اما خیلی منظم رو پایان نامه ام کار نمیکنم. تازه تو سن 30 سالگی دوس دارم برم دنبال علایقم . شروع کردم رفتن به کلاس عکاسی. تا اینجای زندگیم با وجود اینکه همسرم برام کم نمیذاشت کاملا احساس بی عار بودن میکنم. احساس میکنم خیلی بی غیرت طور زندگی کردم منی که مرد زندگی کسی نبودم چطور مرد این زن میتونه انقدر بی عار و بی غیرت باشه.
خدایا فقط کمک کن انقدر بی غیرتی رواج نداشته باشه تو جوامع مختلف.

دمت دل مهربون و قلب بزرگم گرمه گرمه گرم مهربانوی مهربون

سلام نازنین
چی بگم والا میدونی که من تو زندگی مشترک قبلیمم با همین معضل دست و پنجه نرم می کردم ولی عاقبت کار از نرم کردن گذشت و ...
منم درکشون نمیکنم .. اینکه هیچ دردی رو دوا نمی کنن و خودشون میشن درد رو نمی فهمم .
عزیز دلمی دختر چقدر به من لطف داری

کیهان یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 08:25 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

مرسی برای همه چی مهری عزیز
و سپاس ها برای لطف و مهربانی شما
برایتان بهترینها را آرزو می کنم

قربون تو کیهان جان . همچنین

بهار شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام مهربانو جونم
اتفاقا داشتم فکر میکردم من و شوهرم جفتمون شاغلیم و هربار که پارسال میرفت قصابی زیر 4 کیلو نمیگرفتیم امسال یک کیلو یک کیلو میگیریم بعد اونایی که تا پارسال دویست گرم گوشت میگرفتن امسال چه وضعیتی دارن.
در مورد این خانم هرچه باشه دخترش تو کشوریه که تاحدی رسیدگی میشه و اگر فرزندی بیاره احتمالا ساپورت میشه و اون دختر خم عین مادرش قطعا پای رفتن نداره وگرنه زود بچه دار نمیشد
دستت درد نکنه خیر ببینی که گوشت دادی واقعا تعسقه این روزا

سلام بهار نازنینم
همه همینطور شدیم .. منم از خیلی خریدایی که ضرورت نداشت ، زدم چون هم بهم فشار میاد هم دوست ندارم جنسایی که بی رویه گرون شدن رو بخرم و مشوق گرونی باشم . قربونت عزیزم .. بسته گوشت های من خیلی کوچولوعه چون دونفریم و منم که نمیتونم زیاد بخورم ، اون دوبسته ای که دادم تازه فقط به درد یه بار استفاده خانواده 5-6 نفره می خورد .. خیلی سخت و عذاب آوره

تیلوتیلو شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 05:48 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

ولی من دیوانه شدم با این داستانا

شیوا شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 04:19 ب.ظ

سلام مهربانو جون
من یه نمونه ی ایرانی دیدم. یه خانمی بود پرستار مادربزرگم. ازدواج کرده بود و شوهره معتاد بدمدل بود و بعد از یه عالمه درگیری و کتک کاری، شکایت کرده بود و می خواست جدا بشه.از شهرشون اومده بود بیرون و برای یه شرکت خدماتی کار می کرد و پرستار سالمند میشد.
یه ماهی بود اومده بود پیش مادربزرگم، به مامانم میگفت چه طوری می تونم طلاق بگیرم؟ چه جوری نفقه این مدت رو بگیرم؟ و ...
مامانم رفت از یه وکیل براش وقت گرفت و حق مشاوره هم داد و گفت بیا برو بهت بگه چی کار کنی. چند بار رفت و اومد و شکایت کرد و ...
یه روز یهو نیومد سر کار!!! تا شب چند بار مامان زنگ زد بهش گوشیش همش خاموش بود. فرداش به شرکتشون زنگ زدیم که این چی شده و چرا نیومده و اتفاقی افتاده؟
گفتن خبر نداریم ما هم.
چند روز بعد گفتن که رفته دنبال شوهره باهاش برگشته به شهرشون !!!!
حالا مامان منم نگران، همش می گفت به زور بردنش، مگه میشه می خواست جدا شه، طرف می زدش، کار نمی کرد...
بعد انقد مامانم بهش زنگ زد یه روز جواب داد گفت برگشتم خونه ام! شوهرم رو دوست دارم

شیوا جون از این نمونه ها خیلی دیدم عزیزم .
من انقدر از اطرافیانم شنیدم که همین دلسوزی ها رو براشون کردن و طرف رفته آشتی کرده تازه یه چیزای نامربوطی هم گفته که فلانی داشت زندگیمو بهم میزد !!!
دیگه عبرت گرفتم و اصلا تو این امور دخالت نمی کنم . متاسفانه وقتی مشکلات برای حفظ زندگی یا شرایط بعد از جدایی زیاد میشه ، این افراد ثبات روحی مناسبی ندارند و به شدت دنبال مقصر می گردند تا خودشون رو تبرئه کنند و ماجرا رو بندازن گردن شخص سوم. برای همین همونطور که گفتم یا میگن پشیمون شدیم یا میگن اصلا شما باعث شدین .
اینه که حال مادرد مهربونت رو کاملا درک می کنم

تیلوتیلو شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 12:30 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

اخیش
خانمی که میاد تازگی کمک میکنه بهمون یه خانم افغان هست
اونم به من گفت که همسرش معتاد هست و کار نمیکنه
نگاهش کردم ... دیدم چقدر اینا رنج میبرن... تو کشور غریب
گفت سه تا بچه دارم... سه تا پسر... از خودم پرسیدم چرا با این اوضاع سه تا بچه ؟؟؟ ولی به خودم اجازه ندادم قضاوتش کنم... منم دلم براشون میسوزه
برای غربتشون
من از وقتی کتابهای خالد حسینی را خوندم خیلی از جنگ بیشتر میترسم و خیلی خیلی حواسم بیشتر به این زنهای افغان هست

بادبادک بازش نابودم کرد

الی شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 11:03 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

واای وااای وااای مهربانو
من دقیقا اینروزا وسط یه همچین ماجرایی هستم
آخه چرا آدما به خاطر حرف مردم و اه اه بقیه ازدواج میکنن و بچه دار میشن و بچه هاشون رو بدبخت میکنن. چرا جرات مقاومت ندارن چرا از طلاق میترسن؟ چرا یک عمر خودشون رو تو بدبختی نگه میدارن فقط به این خاطر که در و همسایه میگن: وااااا دختر باید شوهر کنه!! واه واه یه بچه دیگه لازمه
یا ا واااه وااااه دختره طلاق گرفته

الی جااانم ... برای ایستادن در مقابل همه ی این ها که گفتی یه پیش زمینه ی استقلال مالی و فکری وجود داره بحث فرهنگ هم که جدااا .. خدایی برای زنی که سواد چندانی نداره ، از نظر مالی وابسته ی شوهرشه ، خانواده ی حمایتگری نداره ، طلاق چیزی وحشتناک تر از زندگی تو شرایط بد و با همسر بده . همین ابتدا به ساکن کجا بره زندگی کنه ؟؟ شکمش رو چطور سیر کنه ؟؟ و ...

سیمین شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام تو خیلی مهربونی.به دوستی بهت افتخار می کنم.
وای مهربانو جان چقدر فقر دردناکه.
حرفت درسته حواسمون بهم باشه .
منم از مامانم یاد گرفتم هر ماه مبلغی کنار بذارم و به افراد نیازمندی که می شناسم بدم.مطمین باش بچه هامونم از ما یاد می گیرن و امیدوارم شرایط به گونه ای بشه که کسی چشمش به دست دیگری نباشه .
راستی حالا که همو واقعی نمی شناسیم و ریا نمی شه بگم که دم عید ده بسته از مواد غذایی (برنج و مرغ و رب و مرغ و...)درست کردیم و دادیم به این افراد نمی دونی چقدر خوشحال شدند در حالیکه من جلو نرفتم و مامانم داد بهشون تا کمتر خجالت بکشند ولی اینقدر شرایط مردم بد شده که واقعا خوشحال می شند.

سلام سیمین جااانم ، قربون محبتت ، من واقعا از دستم برنمیاد اونطور که دلم میخواد کمک کنم ولی بابت اینکه نسبت به درد مردم بی تفاوت نیستمخوشحالم . عزیزم حتی اگر همدیگه رو از نزدیک می شناختیم هم باید می گفتی و از نظر من اصلا ریا نیست . کار خوب رو حتما باید منتشر کرد و فرهنگ سازی کرد .
خدا به تنتون سلامتی و به مالتون برکت بده عزیزم . مامان رو ببوس

مامان ثنا و حسنا شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 09:05 ق.ظ

حرف از خانواده های افغان زدی و کردی کبابم. مدتهاست که روی مخ دانشجوهای افغانم دارم میرم که پاشید برید مملکت خودتونو بسازید اینجا درس میخونید و هیچ جا نمیتونید سرکار برید حتی برای بچه هاتون شناسنامه بگیرید یکیشون که قریب یک ساعت مدام باهاش حرف زدم میگفت خانم... شما نمیدونی افغانستان چه وضعی داره و چقدر از نظر فرهنگی عقبه و الا ما ترجیح نمیدادیم اینجا بمونیم و اینهمه هم دولت و مردمتون باهامون بدرفتاری کنند خلاصه که من قانع نشدم و مرتب میگفتم که تا یه قومی خودشون نخوان خدا سرنوشتشونو تغییر نمیده دو هفته پیش هم حسنا رو بردم بیمارستان بابت بیماری ویروسی یه خانم افغان که فکر کنم پر پر 18 سال داشت بچه اش رو تو اورژانس بستری کرده بود میگفت سه تا بچه دارم این سومیه مشکل قلبی داره همه رو هم با خنده تلخ تر از زهر میگفت اینکه بابت هزینه درمان مشکل دارند گفتم خب خدا رو شکر اینجا که دولتیه اورژانس یه قرون هم ازتون نمیگیره گفت نه از ما افغانها میگیرند پونصد تومن هزینه دو یا سه شبش شده بود که نداشت گفتم شوهرت کجاست؟ دیوونه نشیدا گفت از افغانستان یه زن دیگه گرفته رفته کاراش رو انجام بده پول بریزه اونو بیاره دیگه داشتم روانی میشدم یعنی فریاد از فقر فرهنگی بیداد از فقر فرهنگی

میدونم عزیزم .. کلا سیستمشون همینطوریه . من با افغان ها کم سرو کار نداشتم . همون سعید که عین آچار فرانسه می مونه و تمام بازسازی خونه م رو انجام داد و گفتم از وقتی یه پسر 10-12 ساله بود ، برای برادرم که پروژه های ساختمونی داره کار می کنه . خودش بسیار ادم روشن و با فرهنگیه و میگه این نوع دید رو تو ایران پیدا کردم که تک همسر باشم و هر چی هم اصرار میکنند خانواده م زیر بار نمیرم چون با عشق ازدواج کردم . تعداد بچه هاشم دوتا پشت سرهمه ولی میگه همسرم خیلی اصرار کرد گفت تو میری ایران کار میکنی من تنهام دلخوشی ندارم .
خلاصه که با همه ی این حرفا ، تمام یکسال اخیر رو کار کرد تا پدر نادونش شیر بهای زن نمیدونم چندمشو جور کنه (مرتیکه پیری هنوز درحال زن گرفتن با پول پسراشه )
خلاصه که خدا کنه تو دیوونه نشی از این داستان

کیهان شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 07:52 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر بانوی مهر
چه می شود کرد و چه باید گفت؟
فقط خوشحالم که هنوز مهربانی نمرده است.
مهر تان همیشگی و تنتان به ناز طبیبان نیاز مند مباد.آمین

درود کیهان جان .
محبت داری دوست من .. الهی آمین برای تو و عزیزانت هم چنین باشه .

ونوس شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 12:17 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

ازینکه آدم هایی تا این حد ضعیف هی بچه میزان خیلی حرص میخورم. چرا 5 تا بچه؟ دخترشم همین میشه حتما... خدا براش بسازه الهی
تو خیلی مهربونی. خدا خیرت بده. واقعنی گوشت هم نباشه آدم میمونه چی درست کنه غیر اون بحث خون و خاصیت. خدا لعنتشون کنه که انقدر گرونی ببداد میکنه

ونوس جان منم عصبی میشم ، قبلا هم عصبی میشدم و مدت ها وقت میذاشتم و میگفتم نباید اینکارو کنید و .. بعد دیدم کلا هاج و واج نگاهم میکنند و اصلا سر از حرفام در نمیارن .. الان پذیرفته م که فقر فرهنگی که در وجود کسی ریسه داده با دوتا حرف من تغییر نمیکنه ، باید به اینجور افراد مشاوره های طولانی داد و تازه اگر هوش اجتماعی نسبتا خوبی داشته باشند به درمان جواب میدن .
باید درکشون کرد .. متاسفانه خیلی مشکل دارند .
خدا فروشنده های بی انصاف رو نیامرزه که از آب گل آلود ماهی می کیرند

مینو جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 04:51 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

مدتی با خانواده هایی از این قبیل زیاد سر وکار داشتم.اغلب آنها با تهدید و اجبار شوهرها بچه دار میشدند.دسترسی به مشاور حقوقی و روانی و وکیل نداشتند,شوهرها هم طلاق نمیدادنددخترهایشان را هم اغلب به زور شوهر میدادند.
وضعیت طوری شده که طبقه متوسط هم دیگر نمیتواند گوشت گوسفند بخرد.

چقدر زندگی غم انگیزی دارند

نسرین جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 01:25 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

برگشتم حرفای سارا خانم رو بنویسم که دیدم ایشون زحمتشو کشیده.
متآسفانه در خانه های بد سرپرست، بچه ها همون زندگی را تکرار می کنند. چون ناخودآگاه الگوهاشون بهشون یاد دادن.

دقیقا همینطوره نسرین جان

عسل جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام مهربانو جان
میدونی هروقت تمیزکار میاد خونه حالم بد میشه چون اینکار از جمله اخرین کاراییه که به داد ی زن میرسه و اگه ی مرد پشت این زنها باشه اینها هیچوقت این کارو انجام نمیدن چون اینکارا مقطعیه و بعد از ی مدت همه اعضای بدن از کار میافته و دیگه ننیشه ادامه داد
از طرفی تبعات اجتماعی سنگینی داره تو هر خونه ی جهان متفاوته و ایتها باهاش روبرو میشن...
منهم هروقت میاد ی غذای خوب میپزم و حس میکنم از گلوش پایین نمیره اما میدونه که بعد گوشت ها رو میدم ببره شب بپزه براشون ...

عسل جان با وجودی که خانم چهار سال از من کم سن تر بود ولی چندین سال بزرگتر بتظر میومد ،جثه بسیار نحیفی داشت و در مقابل پیشنهاد من که بجای چای ،شیر گرم بخوره خوشحال شد و گفت ریه هام میسوزه ..اینطوری بگم که خونه تمیز شد و دل من مجروح از غم همنوع

سارا جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام مهربانو جان. متاسفانه ثابت شده کسانی که در کودکی در یک خانواده تحت آزار بزرگ می‌شن در بزرگسالی و هنگام انتخاب همسر شخصی رو با ویژگی‌های آزارگر سابق خودشون انتخاب می‌کنن. این یک موضوع ناخودآگاه هست و برای جلوگیری از اون بچه‌ها باید سال‌ها تحت درمان روانشناسی باشن تا خلاهای به وجود اومده در روحشون پر بشه. در واقع این افراد نوع زندگی دیگه‌ای رو "بلد نیستن". حالا فکر می‌کنین این خانم و دخترش و پسرهاش تحت هیچ درمانی قرار گرفته بودن؟ خیلی راحته افراد رو به ضعیف بودن متهم کنیم، ولی باید کمی انصاف هم داشته باشیم.من مطمئنم این خانم هم از کودکی در همین شرایط بزرگ شده بوده... یک چرخه باطل که بدون دخالت جامعه و روان‌درمانگران قابل تغییر نیست.

سلام ساراجانم
بله دقیقا همینطوره .خبر دارم این انتخاب کاملا ناخوداگاه اتفاق میفته .اصلا بعید میدونم چیزی بنام مشاور و کار روان درمانی به گوششون خورده باشه .البته خودش می گفت دخترم همیشه می گفت چرا انقدر بچه دار شدی ولی ...

غریبه جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام بر مهر بانوی گرامی
از خوندن سرنوشت این زن خدا وکیلی حالم خیلی گرفته شد
و تاسف خوردم از اینکه خیلی از مردم ما ته مونده و دور ریز سفره هاشون می تواند چند نفر را در ماه سیر کند اینهمه اسراف می کنند
کاشک ما هم بتوانیم ماهانه اصافه در امدمون را که از ترس فقر ی که واقعا هیچوقت ممکن است نیاید را صرف انفاق کنیم با تشکر از شما که همیشه مطالبتون داری پیام پنهان و اشکار است

سلام غریبه جان
خواهش می کنم لطف داری ممنون که همیشه همراهی .
والا نمیدونم اصلا چی بگم ،صورت مظلوم این زن از ذهنم نمیره ،خدا هیچکس رو نا امید نکنه ولی نمیدونم واقعا به چه امیدی می گذرونن ؟؟خودش رنگ به صورت تکیده ش نداشت دوتا پسر مریض با یه شوهر ظالم
می گفت بیست ساله ایرانم نه راه پس دارم نه پیش
بقول خودت شاید همه نتونیم کمک های انچنانی به همه داشته باشیم ولی با دقت و توجه به همین چیزایی که در طول ماه هزینه می کنیم شاید بشه یه کم دست کسی رو بگیریم بهمون هم فشار نمیاد

پونی جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 09:36 ق.ظ

امان از فقر فرهنگی
امان از فقر غذایی

نسرین جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 03:15 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

دوستت دارم تا خدا

عزیزمنی نسرین جانم احساس شیرین و متقابلی داریم خواهر جان

نسرین جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 03:10 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

داشتم فکر می کردم حتمآ بعنوان یه مادر موقع ناهار تو فکر بچه هاش بوده.
واقعآ که دریای مهری عزیز دلم. چه خوب کردی.
ولی این پستت یه نکته ی خوب داشت. دوستاتو به فکر واداشتی فکر کنیم باید تو خونه ای که می دونیم یه مفت خور به اسم شوهر هست باید موند فقط به صرف اینکه دوتا بچه تهدید میکنن که: یا برو کار کن بیار این مردک بخوره تا جون داشته باشه کتکت بزنه، یا باید به بچهامون یاد بدیم زیر بار زور دیگری بعنوان "همسر" نریم؟
بعید نیست اگر شخصیت محکم تری داشت، دخترش هم مثل خودش تکرار نمی کرد.

دقیقا همینطوره .
قربونت نسرین جانم . ما با تصمیم هایی که تو زندگیمون گرفتیم اینا رو به بچه هامون یاد دادیم ..

نسرین جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 03:03 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خدای من!
ما آدما خودمون به خودمون ظلم می کنیم.
نمی دونم اینایی که نوشتی رو به حساب ندانستن و بی دانشی این خانم بذارم یا محیطی که توش بزرگ شده.

وگرنه باید به دخترش یاد میداد تو بچه دار شدن عجله نکنه. اونم با درس خوندن و کار توآم!!!
بعضیا رو نمی فهمم

چند ساعته از خونمون رفته ولی از ذهن من نرفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد