دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

رضایتمندی و عدم رضایت مندی ذاتی

دوشنبه 23 بهمن این سلفی رو از خودم گرفتم و استوری کردم و نوشتم ماه دیگه همچین روزی ، آخرین روز کارمندیمه . 

اون تعدادی از شما عزیزان که پیج اینستاگرام من رو دارید احتمالاً دیده باشید . 


بله دارم به روزای آخر کارمندیم نزدیک میشم و بابتش خیلی هیجان دارم .. از حالا کلی برنامه و طرح برای سال جدید و زندگی جدیدم دارم ، نمیدونم کدوماش محقق میشه و صرفاً درحد حرف نمیمونه .. از ورزش و مراقبت از خودم گررفته تا سفر  و ماجراجویی و البته یکعالمه کار درزمینه ی حرفه ی مورد علاقه م "شیرینی پزی" 


همون روز که این استوری رو گذاشتم ، طبیعی بود  که تعدادی از دوستانم که همکار هستیم جزو اولین کسانی بودند که دیدنش و اومدن کنارم، خانوما همو بغل کردیم و ابراز احساسات و آقایون هم که با حفظ شئونات اسلامی کنارهم ایستاده بودیم و از همه تابلو تر محمد بود که خودکارشو گرفته بود دستش مدل سیگار هی به چپ و راست میچرخوند و میگفت : من چکار کنم نباشی ؟؟  یکمی چشمامون اشکی هم شد و بعد افتادیم به خنده و شوخی . 


این وسط ولی بحث جالبی بینمون باز شد درمورد رضایتمندی ذاتی و البه نقطه ی مخالفش عدم رضایتمندی ذاتی از زندگی . 


خب هم شما قدیمی ها میدونید ، هم همه ی همکارام  که این اداره چقدر روزای تلخ و دردناک برای من رقم زده . همون سالی که با اتهامات اخلاقی سنگین قراردادم رو فسخ کردن و 9 ماه بعد با دروغ و دادن وعده که شش ماه نشده دوباره تورو قرار داد اداره میکنیم، 12 سال منو پیمانکار و با یک سوم حقوق نگهداشتن و بالاخره سال 93 وقتی که دیگه اصلاً خودمم حاضر نبودم پیگیر کارم بشم و بخوام برای تبدیل وضعیت استخدامیم با اون عده ادمای کثیف و بی شرف هم کلام بشم ، بعد از پیگیری های مکرر یکی از مدیرام دوباره قرار داد اداره شدم . 


علاوه براون زندگی مشترک پر تنشی رو گذروندم و کار به جدایی کشید ، همچین زندگی کودکی آرومی هم نداشتم . تو خونه ای که پدرش دریانورد بود و مادر سختگیری که همیشه توقعداشت  یه دختر حدااقل 5-6 سال بزرگتر از سنم رفتار کنم و سه تا خواهر و برادر دیگه و اینکه جنگ درست افتاد وسط کودکی و نوجوونیم . مرور که میکنم میبینم هیچوقت بی دغدغه نبودم و زندگی ملایم و روتینی نداشتم اما هیچوقت هم افسرده و ناامید نبودم . نمیدونم شاید هم افسرده هستم اما نمود بیرونی نداره و علائمش چشمگیر نیست .. 


آره داشتم میگفتم که بحث جالبی بین من و همکارام راه افتاد و موضوعش همین حس رضایتمندی بود . 


همه ی همکارای جوانم ( تقریباً من از همه شون بزرگترم) چه خانم و چه آقا این عدم رضایت در همه ی ابعاد زندگیشون به وضوح مشخصه . 

همه شون میگفتن ما از همه چیز ناراضی هستیم ،  هر روز با ناراحتی و اخم و تخم بیدار میشیم و یه سره به زمین و زمان فحش میدیم که باید بیایم سرکار ولی این کار یه روز ارزومون بود . 

خونه م کوچیک بود غر میزدم الان بزرگه باز غر میزنم که چرا بزرگه تمیز نمیشه . شوهرم صبح روز تعطیل  برام نیمرو درست کرده میگم بو میده مگه نمیدونی من کره پاستوریزه میخورم ؟ بریزش دور 

اون یکی میگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه پدرو مادرم بخوان باهام حرف بزنن .

***

گاهی از حرف های هم دچار سو تفاهم میشن به من میگن 

-دیدی فلانی چی گفت؟

-  خب چیزی نگفت ! 

- نه اینطوری گفت به من تیکه انداخت .

 میگم نه بابااا چه ربطی داره؟ 

میگن تو متوجه نیستی آخه . 


یا میگن : -من که حرف بدی نزدم چرا به فلانی برخورد؟ 

- نه ، بعید میدونم چرا فکر میکنی بهش برخورد؟ 

-برخورد دیگه .. ندیدی چطوری رفت ؟ 

-خب گفت کار دارم رفت !

- نه تو متوجه نمیشی 

نمیدونم اینا که من متوجه نمیشم ولی همه ش باعث کدورت هم میشن چیه !

نمونه ش رو خودم تو خونه دارم هاااا. مهردخت هم یه همیشه ناراضی به تمام معناست !

وقتی میخوایم بریم به مامان اینا سر بزنیم هیچ شوقی تو صورتش و رفتارش نمیبینم ، خیلی وقتا هم ممکنه نیاد و بابتش میگه مامان من حوصله ندارم ناراحت نمیشی من نیام؟ 

میگم نه خب اگر حوصله نداری نیا ولی خوشحال میشم بیای. 

یا مثلاً به ندرت شده که غذا یا دسری درست کنه ، تزیینش کنه و برای نشون دادنش ذوق و شوقی داشته باشه ولی من همیشه یه چیزایی درست میکردم با آب و تاب تزیین میکردم و تمام مدت به این فکر میکردم که طرف فلان چیزو ببینه چقدر خوشحال میشه . ( اون طرف کسی بود که دوسش داشتم و همیشه خوشحال کردنش برام مهم بود) 

الان یعالمه فیلم تو هارد دانلود کرده و اماده داره،  بهش میگم فلان فیلمو دیدی؟ میگه به محضی که اومد دانلود کردم ولی حوصله ندارم ببینمش !!!برام عجیبه که هنرپیشه یا کارگردانشو خیلی دوست داره قبلشم هی گفته مامان تریلرش اومده خیلی هیجان دارم ولی الان یکساله داره و ندیدتش!

الان هر روز و هر شب میگه :آخ من فقط از ایران برررم ... یه جورایی مطمئنم که از ایرانم بره یه مدت بعد ازش بپرسم الان خوشحالی ؟ میگه نه و کلی دلیل عجیب هم بابت میاره . 


پریشب ساعت تقریباً سه و نیم صبح بود من تازه کیک سفارشی م رو تموم کرده بودم داشتم کوکی های نوتلا رو تزیین میکردم زیر لب هم آواز می خوندم . مهردخت اومده میگه : مامان قربونت برم خدا رو شکر انقدر خوشحالی . 

گفتم مهردخت باور کن بند بند وجودم از درد داره تیر میکشه .. خودت ببین از صبح اداره بودم بعد رفتم پیش مامان و بابا یکمی با اونا وقت گذروندم بعد رفتم لوازم قنادی کسری وسایلامو خریدم . اومدم خونه مشغول کار شدم ، یعنی من دو دقیقه استراحت نداشتم ولی خب بقول تو خوشحالم چون همه ی خانواده و عزیزانم تو خونه هاشون خوابن و نگرانشون نیستم تو و تامی هم دارید دور و برم میچرخید و سلامتید اینا خیلی خوبه . 

نمیدونم من چه بلایی سرم اومده که توقعاتم از زندگی به حداقل ترین ها رسیده یا چه بلایی سر این نسل اومده که بابت هیچ چیز خوشحال نیستند؟ 

یادم افتاد که یه زمانی مهردخت 6 سالش بود ، داشت  انیمیشن می دید منم داشتم سرویس بهداشتی رو نظافت می کردم یهو تلفن زنگ زد دستامو شستم اومدم بیرون نفس پشت خط بود . ازم پرسید چطوری؟ گفتم عااالیم عزیزم از این بهتر نمیشه . گفت : خدا رو شکر حالا چی شده که انقدر خوشحالی گفتم هییییچی . 

گفت : با هیییچی خوشحالی؟ گفتم هیچی که نه .. مهردخت داره کارتون میبینه منم دارم توالتو می شورم . 

این تحت شرایطی بود که مهردخت رو سه ماه باباش ازم گرفته بود و من بعد از مدتی دوباره پسش گرفته بودم و رو ابرا پرواز می کردم از خوشی . 

یعنی اون اتفاقای بد تو زندگیم ،باعث شده من حتی از شستن سرویس بهداشتی خونه م خوشحال باشم؟؟ 

***

نمیدونم چرا اکثر جوان هامون از هر شرایطی که دارن ناراضی هستن ..  این ربطی به نوع ح/کوم/ت دی/کتا/توری که گرفتارشیم داره؟ ایا تو بقیه ی دنیا هم همینه؟ مثلاً نتیجه ی زندگی مدرن و همه گیریه تکنولوژیه؟ چون بچگی های ما با خرید خونه و صف نونوایی و برق رفتن و این چیزا گذشته ، الان همه چیز برای بچه ها راحت شده و هیچ هیجانی ندارند؟ 

برای ما چیزی میخریدن تا مدت ها از حال خوشی که داشتیم سر مست بودیم ، ولی  بچه های الان حتی اگر ارزوی چیزی داشته باشن و بالاخره براشون تهیه کنی فقط یه مدت کوتاه ممکنه خوشحالشون کنه . 

یه وقتایی تو اینستا یه دختر یا پسری میبینم نسبت به کاری که میکنه عشق داره انقدر برام جااالبه ، احساس میکنم دیگه نسل این ادمای خوشحال و عاشق داره منقرض میشه !


******

26 بهمن تولد بابا عباس عزیزم بود . بخاطر مامان که دیابت داره  کیک سیب و بادام درست کردم که هیچگونه قندی نداره .  کلی پسندیدن و پایان 77 سالگی عزیز دلم  رو جشن گرفتیم . 


قربون اون خنده ی از ته دلت بشم من 



 کیک از نمای نزدیک


اینم کیک تولد سفارشی یه زوج گوگولی .. چند ماه پیش آقاهه بهم پیغام داد تولد خانمش بود براش کیک پختم ، الانم خانومه برای تولد همسرش بصورت کاملا پنهانی بهم پیغام داد که براش کیک درست کنم شوهرشو سورپرایز کنه 



ببینید من حتی از نشون دادن کیک هام به شما ذوق می کنم 


و اینکه خیلی دوستتون دارم 



نظرات 52 + ارسال نظر
شیرین ۲ شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 04:09 ب.ظ

مهربانو جان
دغدغه ای که مطرح کردی ، خیلی وقت ها برام مطرح بوده و هست
خیلی حرف ها دارم در موردش بزنم. در زندگی مشترک با همسر سابقم، من اونی بودم که سعی می‌کردم از ذره های خوشحالی نهایت لذت را ببرم و خیلی هم برام خوب بود و شاکرم. و اونموقع همسر سابق از این رفتار من لجش میگزفت و من نمیفهمیدم چرا
حالا که من و همسر سابق، فقط یا هم مراوده دوستانه داریم، به این نتیجه رسیدم برای اون، خیلی لج در بیار بوده رفتار من و حتی رفتار من میتونسته اونو در عکس العمل هاش مصر تر کنه.

الان پارتنر عزیزی دارم که برای نوشیدن یک لیوان آب، نهایت لذت رو میبره و اینبار انگار نوبت من شده که گاهی ، البته فقط و فقط پیش پارتنرم، بشم اون آدم غرغرو و شاکی
خیلی عجیبه برام و به نظرم باید در موردش کلی مطالعه کنم و بفهممش

اما جدا از مطالب بالا، تقریبا شک ندارم که حس لذت جویی از ذرات خوشی، میتونه به میزان قابل توجهی به ژن یا شخصیت فطری آدم مرتبط باشه. قطعا آگاهی و محیط اطراف و بستر بزرگ شدن کودک مهم هستن، اما ژن خیلی پررنگ است

درست میگی شیرین جون چه جالب تنها کسی که به موضوع ژن اشاره کرد تو بودی ولی واقعیتیه و من بارها نقش ژنتیک رو پررنگ و واضح دیدم

عابر شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام ، گفتنی ها رو گفتید دیگه ، میگم بد نباشه همه با هم اینقدر فرکانس منفی میفرستیم به سمت کائنات؟ دوستم که از ایران رفته هم با هم حرف میزنیم همینطورِ ، گاهی فکر میکنم انگار یکی نفرینمون کرده کاسه چه کنم چه کنم بدن دستمون. از امروز که هوای تهران عالی بود تلاش میکنم شکر کنم برای هر خوبی و خوشی کوچیکی که دیدم ، اینجا گفتم که بهش متعهد بمونم.
چه کیکهای قشنگی ،تولدت پدرتون مبارک، به به هر چقدر از خوبی بهمنی ها بگم کم گفتم ( مثلا من بهمنی نیستم)

سلام عابر جان
ممنونم دوست من . عه تولدت مباااارک بیا بگو ببینم چندم بهمنی؟
راستش من به فرکانس و کائنات هم امیدی ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد