دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

خوشبختی و اصالت



چند روز پبش با دخنر خانومای زیر سی سال و مجرد اداره مون درمورد خرید و زندگی تجملاتی صحبت می کردیم . اکثرشون ، تو رویا ها شون ثروت زیاد و تجنلات رو می خواستند ، حالا یا از طریق تجارت یا از طرق  ازدواج با آدم های ثروتمند ذوست داشتند آرزوهاشون برآورده شه ... 
به من می گفتند : مهربانو تو خسته نمیشی باید برای زندگی و مخارجت ، حساب و کتاب کنی؟؟اعصابت بهم نمی ریزه وقتی باید جلوی خیلی از خواسته هات رو بگیری؟ 

گفتم : نه . 
دلیلش هم اینه که من سنم از شما ها بیشتره ، وقتی آدم تجربه ش تو زندگی بیشتر میشه ، بهتر درک میکنه که خیلی چیزای دیگه تو زندگی آدما معنای ثروت پبدا میکنه . 
شماها در اوج قدرت و سلامتید ، اصلا نمیدونید همین سلامتی چه ثروت بزرگیه .. ارزش یه عشق مطمئن و وفادار رو نمیدونید .. آخه شوهری نداشتید که از زندگی سیرتون کنه و وقتی از رنج زناشوییش رها شید بفهمید حالا چقدر خوشبختید . بچه نداشتید که بدونید مادر بودن چقدر شیرینه .. 

یه روزی، همون وقتا که تازه جداشده بودم و  از خستگی بریده بودم ، بعد از همه ی کارهای خونه م ، یادم افتاد شب قبل مهمون داشتم ، پس امشب حتما" باید دستشویی و توالت رو میشستم ..
 همینکه فرچه رو تو توالت می چرخوندم با خودم غررر میزدم که آخه این چه وضعشه ساعت 11 شبه و من هنوز از 6 صبح که از خونه زدم بیرون هنوز نتونستم استراحت کنم . 

یهو تنم لرزید و به خودم نهیب زدم که : مهربانو ناشکری نکن . میتونست هنوزم تو همون زندگی داغون گیر بودی ، می تونست مهردخت مثل اون چند ماه پبشت نبود ، میتونست بیکار بودی و هیچ شغلب نداشتی .. میتونست خونه ای نداشتی که برات مهمون بیاد و تو الان توالتش رو بشوری .. پس همه ی خستگیت بابت رنده بودن و مشغول بودنته .. پس بگو " خدا رو شکر .. الهی هر روزم بهتر باشه" 

از تونجایی که همه چیز رو نمیشه تو زندگی با هم داشت ،  پس من به یه خوشبختی و ثروت نسبی راضیم . شما دختر خانوما هم میخواید شوهر پولدار و عاشق و خوش تیپ و خانواده دار و .. داشته باشید .. هم تجارت و بیزنیستون به راه باشه .. هم همیشه در اوج سلامت و زیبایی باشید ، هم ... 

ولی من میدونم همه ی اینا با هم نمیشه .. زندگی بده بستونه .. پس ترجیح میدم به نسبت از این چیزای خوب بهرمندباشم . 

تازه شما ها نمیخواید با تلاش به اینا برسید .. یه زندگی عاشقانه رو تصور میکنید ولی چقدر آماده اید برای داشتن و حفظ اون عاشقانه ، خودتون مایه بذارید و تو زندگی گدشت داشته باشید؟؟

یکی از بچه ها گفت : الان عقل همه به چشمشونه .. فقط کسی رو تخویل می گیرند که خیلی مایه داره و همه چیزش مارکه . 

گفتم : نه .. بنظر من ، جنس تقلبی زود خودشو نشون میده . 

من به شخصه به آدمای با اصل و نسب بیشتر احترام میذارم تا آدمایی که فقط پولدارند و از ادب و فرهنگ بویی نبردند . 
این صحبت ها بی اختیار منو یاد آخرین ماشینی که خریدم انداخت . 
*******************
اسفند ماه 90 بود ، دقیقا " چهارم اسفند ، سر کار نشسته بودم و تو حساب کتابای خودم مشغول بودم که  نفس ، بهم زنگ زد .. 

-  مهربانو سریع بیا به این آدرسی که میگم ، همه ی مدارک شناساییت همراهته که ؟؟

-آره . همه ش هست .. گفته بودی این روزا با خودم همذاه داشته باشم . 

-آفرین ، بدو بیا که یه موردخیلی خوب پبدا کردم .

فروشنده یه دختر خانوم 19 ساله بود که چند ماه قبل، پدرش براش یه 206 از کمپانی خریده بود ، فقط 5000 تا کار کرده بود . دختر خانوم گفته بود ماشین شاسی بلند دلم میخواد ، بنابراین ، تصمیم گرفته بودند 206 رو بفروشند چون بجاش یه شاسی بلند خریده بودند .. 

پدر این دختر خانوم ، همراه ما می اومد که هم دخترش تنها نباشه ، هم سرش کلاه نره ، چون دراقع دخترش فقط یه بچه ی ناز پرورده ی 19 ساله بود . 

حتما" متوجه شدید که پدره با یه اشاره میتونست کل دارایی های  من و نفس رو بخره ، اما من فقط دعا می کردم پروسه ی خرید و فروش ماشین زودتر تموم شه . 

انقدر که این خانواده بی فرهنگ بودند . از همه بدتر این بود که پدره هیچ اعتقادی به ثبت اسناد رسمی و سند مالکیت زدن نداشت . میگفت چرا بی خود پول محضر بدیم . شما که خونه زندگی من روبلدید هروقت خواستید بفروشید بیاید سراغ من . هرچی میگفتیم نمیشه .. پیزی که سند داره باید موقع خرید و فروش تغییر مالکیت بده میگفت واسه چی؟؟
گفتیم آقا جان ، اومدیم و ما ردا رفتیم با این ماشین کار خلاف کردیم ، بعد میان سراغ شما که ماشین هنوز به نامتونه .. میگفت : نه ، ورقه مینویسیم ، شاهد امضاء کنه که ماشین دیگه دست ما نیست .

آخر سر گفتم آقا ما داریم پول نقد میدیم دست شما ، اومدیم و شما دور از جونت افتادی مردی تکلیف مال ما چی میشه ؟؟ 
" تو دلم گفتم : خوب شد؟ حتما" باید این مثال رو بزنیم ؟؟"
خلاصه با هر بدبختی بود راضیش کردیم ، اما اخر سر هم تو دفترخونه داد و بیداد راه انداخت که من پول عوارض شهرداری رو نمیدم ..(حالا 12 هزارتومن بودها)
گفتیم : نده بابا .. به دخترت بگو امضاء کنه ما خلاص شیم .. همه رو خودمون میدیم .

باورتون نمیشه تو همه ی مراحل ثبت و فک پلاک و اینا من از خجالت می مردم که همراه این آدما دیده میشم . تو خیابون آشغال پرت می کردند  ..  به راننده های دیگه بد و بیراه می گفتند .. ماشین یه قطره بنزین نداشت و چراغ هشدارش روشن بود و وقتی هم که کارمون تموم شد فوری رفتیم کارواش .

 ماشین واقعا" بوی نویی میداد ولی یه عالمه انعام دادیم تا تمیز شد ، کارگرا می گفتند : با ابن ماشین چکار کردید ؟؟ واقعا" انگار از زباله دونی دراومده بود .

خلاصه اینکه ، واقعا " فرهنگ و اصالت رو با پول نمیشه خرید .. من از حضور درکنار این ادمای پول دار بی فرهنگ خجالت زده بودم ولی خدا میدونه هر دو باری که با مادر بزرگ فاطیما جان تو خیریه صحبت کردم ، از اینکه افتخار آشناییشونو دارم ، خوشحال بودم .. انقدر که این خانوم ، محترم و شایسته ست . 
مطمئن باشید همه ی مردم عقلشون یه چشمشون نیست .. من با ثروت مخالف نیستم ولی ، چیزهای باارزش دیگه ای هم تو زندگی وجود داره که برای آرامش و خوشبختی لازمه .. برای همینه که میتونم با کمبودهای زندگی هنوز احساس خوشبختی کنم و از داشتن ها شاکر و خوشنود باشم .
*************
خدا ثروت های واقعی زندگیتونو حفظ کنه .. مثل اون طرح لبخند من و مهردخت که بالای صفحه می بینید ، همه ی زندگیتون پر از لبخند باشه . 
*********** عکس رو پیشکش وجود عزیزتون میکنم تا از فضای غمگین پست قبل فاصله بگیریم .
شاد و خوشبخت و سالم باشید .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد