دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دخترم همین طور که هستی بمان

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد