دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

باران رحمت خدا دوبار در یک روز

دوست عزیزم آتی رو که می شناسید ؟؟ هم تو وبلاگ قبلی ، هم اینجا در موردش نوشتم .
با وجودی که هشت سال از من جوون تره ، اما کاملا" میشه حساب یه خواهر رو روش باز کرد . عزززیزم امتحانش رو خوب هم پس داده .
دختر اولش رو روز بیست و هشتم فروردین هشتاد و هفت ، به دنیا اورد .. این پرنسس کوچولو یه دختررررر به تمام معناست . همراه با همه ی ناز و ادا ها و غش و ضعف رفتن برای مامان و باباش ، بخصوص برای باباش . پارسال نوروز هم آتی عزیزم آخرین ماه از دومین بارداریش رو می گذروند . روز بیست و ششم با هم صحبت می کردیم ، گفت : مهربانو ، با خانوم دکتر تماس گرفتم ، ازش خواهش کردم که تاریخ زایمان رو به جای اول اردیبهشت ، بندازه بیست و هشت فروردین تا تولد دومی هم ، همون روز دختر اولم باشه ، اما قبول نکرده . منم گفتم : عزیزم بذار زایمان روال عاددی خودش رو طی کنه و اصرار نکن .
ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و هشتم با هم صحبت کردیم .. بهش گفتم امروز تولد دختر اولته چکار میخوای بکنی؟ میخوای من بیام ببریمش بیرون ؟ گفت : نه ، میدونم تو هم امشب کار داری .. خودم میبرمش پارک یه دوری بزنیم چون واقعا " سنگین شدم و کاری ازم بر نمیاد . خداحافظی کردیم .. ساعت پنج بود که دوباره بهم زنگ زد و گفت : مهربانو جان بعد از صحبت با تو خوابیدم ، الان که بیدار شدم علائمی دارم که نگرانم کرده . وقتی از علائم پیش آمده گفت : خنده ی بلندی کردم و گفتم : ای آتی خوش قلب من .. تو با همه ی وجودت دلت میخواست تولد این فسقلی هم ، همین امشب باشه ، خدا به حرفت گوش داد ..زود با خانوم دکتر تماس بگیر ، تو امشب بازم مامان میشی .
ساعاتی بعد با هم هماهنگ بودیم ، آتی به بیمارستان رفت ، و زایمان انجام شد . وقتی دستاشو گرفته بودم و می گفت : خواهر جونم دیدیش ؟ با خوشحالی بهش گفتم : آره عزیزم ، تخصص شما دوتا تو خلق سفید برفیه . ...
دلم براش هزار پاره بود ، چون آتی تک فرزنده و پدرعزیزش رو یکسال قبل از دست داده بود . وقتی بیمارستان میرفت از مادر و شوهرش خواسته بود که تابلوی عکس پدرش رو براش بیارن بیمارستان تا بعد از بیهوشی چشمش به عکس باشه ...
حکایت غریبیه ...وقتی نمیتونی با جبر روزگار ، در بیوفتی ، کم کم ، خودت رو با داشته ها و حداقل ها ، قانع میکنی .. زمانی اراده که می کردی تو آغوش بی کران از محبت پدر یا مادر ، غرق میشیم و از عطر تنشون کام می گیریم ، ولی روزی میرسه که دیگه حضور فیزیکیشون رو نداریم و تنها به چشم دوختن به تصویرشون ، دلخوش می کنیم .
دیشب تولد شش و یک سالگی فرشته های زندگی آتی و سعید عزیزم رو جشن گرفتیم . همه ی این یک هفته من و مهردخت در تدارک خرید هدیه برای دوتا دختر ا و رسیدگی به دک و پز خودمون بودیم .(چون عید برای خودمون هیچی نخریده بودیم الان یه چیزایی لازم داشتیم )
روز دوشنبه هفته ی قبل ، از آرایشگاه برای موهای خودم و مهردخت، ساعت چهار ،  وقت گرفته بودم . طبق معمول وقت شناسیم ، ساعت پنج دقیقه به چهار زنگ آرایشگاه رو زدم . رفتیم تو و سلام و علیک کردیم ، اما کسی که مو درست میکنه و صاحب سالنه رو درجمع بقیه ندیدم .. می خواستم بپرسم که مریم جون کجاست؟ که یکیشون گفت: مهربانو خانم ، مریم با شما تماس نگرفت؟؟ با تجب گفتم : مگه باید می گرفت؟
گفت : جایی باید میرفت ، گفت من بجای چهار ، چهار و نیم میام .
نزدیک بود غش کنم ... نه برای اینکه برنامه ریزیم خراب میشه چون وقت برای همه چیز در نظر می گیرم ، فقط برای اینکه باز یه بد قول سر راهم سبز شده عصبانی شدم .
گفتم : کسی به من زنگ نزده . خلاصه تماس گرفتند و گفت تا نیم ساعت دیگه می رسم . پنج دقیقه هم گذشت ، به اون خانوما گفتم به هر حال موهای ما براشینگ میخواد ، یکیتون انجام بدید تا مریم بیاد .
براشینگ ما هم تموم شد و دوباره تماس گرفتند و من از حرفاشون فهمیدم ، اصلا" خانوم قصد تشریف فرمایی ندارند چون گفت : الان فلانی رو می فرستم بیاد سالن . حالا ساعت شده یکربع به پنج .
گفتم لازم نیست منتظر فلانی بشیم . خانوم شما خودت مشغول شو . موهای مهردخت رو از پشت مدل دار بباف و جمع کن . میتونی که؟ گفت : بعله ... 
کار مهردخت تموم شد و گفتم : حالا موهای منو کمی جمع کن بقیه ش رو هم رها کن .
بنده خدا مشغول شد . ساعت شده بود پنج و ربع که اون فلانی اومد ... آخ ببخشید ، مریم جون تو فلان جا عروس داشت و عذر خواهی کرد . با ناراحتی گفتم : خانوم فلانی من مشتری چند ساله ی مریم هستم ، روز دوشنبه تماس گرفتم و وقت گرفتم . میتونست بگه من نیستم یه فکر دیگه کن . ولی هم خواسته عروسشو راه بندازه هم منو ؟ این اخلاق اصلا" حرفه ای نیست . من متاسفم . چند دقیقه بعد مریم زنگ زد سالن ببینه اوضاع چطوره ، این فلانی جون گفت ک مریم میگه براتون اس ام اس دادم من چهار و نیم میام . از زیر دست خانومه بلند شدم گفتم : گوشی رو بده به من .
گوشی رو گرفتم و بدون سلام و علیک گفتم .. مریم خانوم ششما بهه من مسیج دادی؟ گفت : بله .گفتم : گفتی ساعت چهارو نیم ؟ گفت : بله ، گفتم الان پنج و نیمه که ، شما کجایی؟ درضمن وقتی مسیج میدی من نباید جواب بدم بگم باشه یا نباشه؟؟
گفت : ارسال نشد . گفتم » آهااان پس شما اصلا" مسیج ندادی .
گفت : مهربانو خانوم ، من شرمنده م ریا، شده دیگه .. گفتم:  بعله شده .. منتها من سعی می کنم به دخترم یاد بدم که هر جوری دوست داری با تو رفتار کنند ، تو هم همونطور با مردم رفتار کن . 
خدا نگهدار و قطع کردم .
همون موقع 3 نفر که ساعت شش وقت داشتند رسیدند و خانوم فلانی ضمن شرمنده ایم شرمنده ایم ، شروع کرد کارشونو انجام دادن .
من و مهردخت هم اومدیم خونه و مشغول آماده شدن شدیم .
مهردخت گفت : مامان عصبانی نیستی ؟؟گفتم : نه ، حد و حدود مریم همین قدر بود . دیگه سالنش نمی رم . یه جای جدید رو امتحان میکنیم . من از آدمای فرصت طلب که میخوان هم از آخور بخورن هم از توبره خوشم نمیاد . 
یه وقت برای کسی ، موضوع  غیر قابل پیش بینی ، اتفاق می افته ، آدم درک میکنه،  ولی نه به این وضوح ، وقت منو رفته عروس درست کرده ، می خوام ببینم یکی باهاش این رفتار رو می کرد خوشش میومد؟؟خدا رو شکر ما هم کارمون طوری نبود که حتما" هنر مریم رو بخواد ، همینطوری هم خوب شدیم .
حلاصه به تولد دخترای خوشگل و دوست داشتنیمون که مثل بارون رحمت تو یه شب به زندگی پدر و مادرشون باریدند ،رفتیم و جای شما خالی خیلی خوش گذشت .

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجودتون .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد