دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یک روز خوب به دست انسان ها"


دیروز بعد از ظهر ، دختر عزیزم "فاطیما" بهم زنگ زد و روز مادر رو تبریک گفت 

با همون صدای شیرین هفت ساله ش یکمی باهام صحبت کرد و گفت: خاله من باید برم درسامو بخونم .

 ازش تشکر کردم و گوشی رو به مادر بزرگ محترمش داد.

 پرسیدم فاطیما بهانه ی مادرش رو نمی گیره ؟

 گفت : نه، دیگه اصلا" درموردش صحبت هم نمیکنه . ...

نمیدونم قبلا" براتون نوشتم یا نه ؟ ولی مادر فاطیما روز بیست و هشتم مهرماه ، خونه رو ترک کرده ، دیروز که سربسته از مادر بزرگ ، پرسیدم گفت :

" دیگه تموم شد ".

من تو زندگی فاطیما اینا نبودم ، پس حق هیچ قضاوتی رو هم ندارم .

 اما یه عالمه علامت سوال  سرم وول میخوره 

 " تموم شد " واژه ی تلخیه که به رابطه ی مادر و فرزندی نمیاد.

به مادر بزرگ گفتم : خدا روشکر که فاطیما جون مادر بزرگ مهربونی مثل شما رو داره تا بتونه زخم نبودن مادرش رو به دوش بکشه .

**********

امروز اول اردیبهشت ماهه و هوا خیلی بهاری...

 فکر کن چه روز قشنگی خواهی داشت وقتی انسانیت و شعور یه هم وطن لبخند رو به چهره ت بیاره و در واقع روزت رو بسازه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

صبح ، پشت چراغ ترافیک بودم .

 از اینور چهارراه ، کمین کردم که اون طرف ، یه جای پارک خیلی خوب داره بهم چشمک میزنه ..https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F11.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=gYQ8jEnWgYGmbM8lKfYliw--~D

 وقتی چراغ سبز شد و پیچیدیم ، فهمیدم که در واقع این چشمکه برای ماشین جلوییم بود که صاف و راحت رفت تو جا پارک عزیز من . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F02.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vfj4RNhLcH72x_wkQRs1rw--~D

(قابل توجه اونایی که با یه چشمک دچار سوئ تفاهم میشن)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F39.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vh.xwlzOCZHCTrQ7zA8Yrg--~D

با لب و لوچه ی آویزون پشتش ایستادم،البته رو خط کشی های مربوط به عابران پیاده .

 آقای جناب ، ماشین رو قفل کرد و به سمت بانک راه افتاد .

من : جناب ، بانک تشریف می برید؟ تا ده دقیقه دیگه کارتون تموم میشه؟

جناب: بله ، عابر بانک میرم .. زود برمی گردم .

من : منتظرتون می مونم . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت .

جناب : خانوم ، شما میخواید جای من پارک کنید؟

من رو به ساختمون اداره : بله ، اداره م همینجاست .

 (شاید فکر می کرد منتظر میمونم تا وقتی برگشت ، دوتایی بریم گردش)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F35.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=tAi30i8Xj7X5EJ8I31G.qg--~D

جناب : همین الان ماشین رو جا بجا میکنم .

من : نه جناب ، شرمنده می فرمایید .. "حق" باشماست ، زود تر آمدید. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

جناب با یه لبخند مهربون : بقول شما ، من از " حقم "می گذرم و جا رو به شما میدم .

 این دنیا خیلی کوچیکه ، حتما" شما هم جایی از " حق " خودت گذشتی . مطمئن باشید کسی هم بخاطر من ، گذشت میکنه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

نیشم به پهنای صورتم باز شده بود ، آخ که اگه جلوی در اداره نبودم .... بیییییییییییییییییییییییب !!!!!https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F25.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=M.2aXTjgA8LS7etFrPXm_w--~D

چیه بابا ، مگه می خواستم چکار کنم که اینطوری س ا ن سور میکنی؟؟https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F26.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=zs58.a8PfVrVcr.VNaWSZw--~D

فوقش ، یه آغوش شهروندی برای تشکر !!!.. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F42.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=9HvSPy07j_R8cNcs0D6tWg--~D

حیا کن  ،سنی از جناب گذشته بود ، تازه خیلی هم ثواب داشت .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F03.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=RjkcMUKfEgoz5Ia6tWeXlw--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F30.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=DH7MQiPvjPh52vLwRZMGiQ--~D

گذشته از شوخی ، انقدر کلام زیبای جناب،  به مذاقم خوش اومد که همین طور خنده به لب کارت اداره رو زدم ... https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F01.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=7V_Lec0bkCuapF2hEpE2lw--~D

کارت رو که زدم یکی از پشت سرم نیشگون کوچیکی از پهلوم گرفت و گفت : شیطون به چی فکر میکنی ؟

گفتم : سلام رویا جان .. چطوری؟

گفت: خوبم مهربانو ، از دیشب تو فکر تو هستم و میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم .

گفتم: خیر باشه ؟

گفت: بیا زنگ بزن نیکوکاران وحدت ، منو معرفی کن ، حامی یه بچه بشم .

دیگه نو علی نور شد . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

گفتم: آآآی به چشم .. بریم پشت میزتو .

رفتیم پشت میزش ..

 شماره نیکوکاران وحدت رو گرفتم ، به خانوم آقایی وصل شدم .

 سلام و علیک کردم و اعلام کردم من و مینا و مهرداد و آتی ، امروز صبح ماهیانه ی بچه ها رو   ریختیم به حساب .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

 تشکر کرد و گفت : دارم صورتحساب ها رو تو مونیتور میبینم .

 ازش خواستم با دوستم صحبت کنه و گوشی رو دادم به رویا .

تا اونجایی ایستادم و گوش دادم که رویا گفت : نه خانوم آقایی ، دختر و پسر بودنش هیچ فرقی نمیکنه ، هر بچه ای شما صلاح می دونید .

باهاش بای بای کردم و اومدم پشت میزم . 

یکربع بعد ، رویا بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت سرپرست پسر نابینایی شده .

قبول دارید ، امروز یکی از روزهای قشنگ خداست؟؟

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجود با ارزش شما . 

 

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد