بارها جمله ی عشق در نگاه اول رو شنیدیم و همیشه ذهنمون میره سمت عشق تند و آتشین دو جنس مخالف به هم ..
اما این عشق در نگاه اول ، میتونه به حس خوشایند نسبت به خیلی ها باشه ..
مثلا" اولین باری که همسرآینده ی خواهر یا برادرت رو میبینی .. یا کسی که برای سال های آینده همکارت میشه و تو هیچ شناختی ازش نداری ولی با اولین دیدار مهرش به دلت میشینه .
من این حس رو بارها تجربه کردم و جالبه که تا امروز هیچوقت هم اشتباه نکردم .
***
وقتی اولین بار به هم معرفی شدیم ، زیر لب به بقیه گفتم : "خیلی نااازه " جالب اینجاست که همون بقیه هم با من ، هم عقیده بودند .
این عبارت رو درمورد مردی بکار بردم که بسیار درشت اندامه ، و دوازده سال از من کم سن تر ، با نگاهی بسیار مهربون و لبخندی شیرین و دائمی.
ده سالی از ایران دور بوده و تقریبا" یکسال هست که دوباره به وطن برگشته ..
هنوز همسرشو ندیدم ولی همون ندیده ، بهش احساس علاقه ی خاصی دارم .
مهرنام و مهرناز "اینا اسماییه که من روی این زوج روست داشتنی گذاشتم ...
درست نوزده سالشون بوده که دست خالی ، برای تحصیل و تجربه های جدید از ایران خارج شدند و هر دو با مدارک عالی که به نمرات عالی مزین بوده بر می گردند .
نه خانواده های پولداری داشتند که براشون پول پست کنه و نه اجازه ی کار داشتند .پس با تلاش زیاد زندگیشونو گذروندن .
کمی از مهرنام و مهرناز فاصله بگیریم .
**********
انگار مرتضوی با خانومش به مشکل جدی برخوردن ، چون بچه ش مهدکودکی نبود ولی این چند روز آخر سال مرتب بچه رو با خودش می آورد اداره ، همون روز اول بهش گفتم : تو که تا حالا بچه ت رو مهد نمی بردی ؟!!
اتفاقی افتاده؟؟
نشست برای همه مون که مستقیم با هم کار می کنیم ، مشکلش رو تعریف کرد ..و گفت که خانومش رو فرستاده منزل پدری تا تکلیف زندگیش رو روشن کنه .
وقتی بچه از مهد برمی گشت خسته و کلافه بود .. هنوز نرسیده روی صندلی خوابش میبرد .. همه مون از شرایط موجود ناراحت بودیم .
هر کسی سعی میکرد جوری کمک کنه .. یا خوراکی میدادیم یا جای خوابش رو راحت تر می کردیم .
مرتضوی هم ، تقریبا بعد از یکساعت که از آمدن پسرش از مهد کودک می گذشت و ساعت کار تموم میشد ، دست بچه رو می گرفت و دوتایی می رفتند خونه .
کاملا" مشخص بود از شرایط نابسامان زندگیش کلافه و خسته شده .. اما سیل تلفن های فامیل که برای پادرمیونی تماس می گرفتند راه به جایی نمی برد .
برگردیم به همکار جدیدمون مهرنام که واقعا" مهربان بود
یکی دو روز مونده بود تعطیلات نوروز شروع بشه ، وسطای روز دیدم مهرنام با گوشی موبایلش اومد سمت مرتضوی و گفت : بیا با پسرت صحبت کن و گوشی رو داد به مرتضوی .
من با تعجب پرسیدم: پسر اون به گوشی تو زنگ زده ؟؟
خندید و گفت: دیروز احساس کردم بچه داره خیلی اذیت میشه ، باباش هم کلافه بود . با توجه به اینکه خانومم مشاوره ولی فعلا" به محل کارش نمیره
فکر کردم ، پیشنهاد کنم که این امیر آقا رو مواظب باشه ، مهرناز استقبال کرد ، منم موضوع رو به مرتضوی گفتم اونم خوشحال شد . خلاصه صبح امیرخان رو گذاشتیم پیش مهرناز .
من حیرت زده به کار این دوتا آدم مهرون و نازنین فکر می کردم که تو روزای آخر سال که همه هزار تا گرفتاری برای خودشون دارند ، چه بامحبت و صمیمیت قبول زحمت کردن و از یه پسر بچه ی پنج ساله مراقبت کردن .
سوای مسئولیت سنگینی که مراقبت از یه بچه داره ، چند وقت پیش تو پستی که درمورد فیلم" ملبورن" نوشتم و اینکه به هر حال اگر من بودم جرات نمیکردم بچه م رو پیش کسی بذارم که کاملا" نمیشناسمش ، نیت و کار مهرنام و مهرناز بسیار زیبا و قابل ستایشه .
اینکه آدما بدون چشمداشت تنها برای دل خودشون و انتشار مهربانی بخوان دست یاری به طرف یه همنوع دراز کنند بسیار زیباست .
و برای من تبدیل به بهترین خاطره ی سال شده
به رسم همیشه و هنوز با مهردخت عزیزم بهترین گل های سال نو رو براتون آوردیم تا تقدیم حضور نازنینتون کنیم
جشن و شادباش های نورزو دلیلی نشد تا یاد و خاطره ی گرامی پزشک نازنینم خانم دکتر فاطمه ی محمد یاری که سال پیش از دیار خاکی به آسمون آبی سفر کرد رو فراموش کنم .
نازنین تا ابد در دل آشنایانت جاوید خواهی ماند