دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

ساده نباشیم "قسمت اول "

بین جمعیت بیست و چند نفره ی دوستان ثریا ، بهرام پسر مرموز ولی دوست داشتنی حساب میشد . نمیدونم شاید بخاطر نحوه آشناییشون  بود ...

 اصلا" بذار از همون لحظه ی آشناییش با بقیه تعریف کنم .


ثریا دختری که تو همه ی محافل مورد توجه و محبت بقیه قرار میگرفت ، با وجودی که پا به سی و سه سالگی گذاشته بود ، همسر دلخواهش رو پیدا نکرده بود .. 


تقریبا" سه چهار سالی هم میشد که حتی علاقه ای به آشنایی با آدم های جدید رو هم نداشت . همون اول کار که کسی بهش پیشنهاد دوستی میداد میگفت : من علاقه ای به دوست شدن با کسی ندارم ، قصدم ازدواجه ، اگر شما هم تصمیم به ازدواج داری میتونیم یه بازه زمانی مشخص رو برای مطالعه و بررسی امکان ازدواج، اختصاص بدیم .


معمولا" یا آقایون عذر خواهی میکردند که نه ما قصد ازدواج نداریم ، یا تایید میکردند ولی بعد از مدت کوتاهی ثریا به این نتیجه میرسید که ادامه ی ارتباط بی فایده ست .


یه انجمن خیریه هم بود که ثریا و خواهر و برادرش و چند تا از دوستای دیگه شون اونجا فعالیت داشتند داستان از اونجا شروع شد که  انجمن تصمیم گرفت  یه مسافرت خاطره انگیز برای اعضای فعالش  تدارک ببینه .


خوب زمانی بود ، تقریبا" همه ، تو اون تاریخ آمادگی داشتند .


 ثریا با خواهر و برادراش و همسران اونها عازم سفر شدند .


 همون اول کار که همه دور هم جمع شده بودند و هنوز سفر آغاز نشده بود ، خواهر ثریا به بهرام اشاره کرد و گفت : ثریا، چقدر این پسره جالبه


ثریا گفت : اره ولی چرا ؟؟، چون ظاهرا" چیز خاصی نیست .. ولی جاذبه ی خاصی داره .


 رسم بر این بود که همه می اومدن با میکروفون خودشونو معرفی میکردند و کمی از اطلاعات شخصیشونو در اختیار گروه قرار می دادند که همه بدونند با چه کسانی همراهند .


وقتی بهرام برای معرفی میرفت ثریا و خواهرش سحر گوش هاشونو تیز کرده بودند .


بهرام اینطور درمورد خودش حرف زد:


بهرام ایرانی هستم از هموطنان اقلیت و زرتشتی شما .دانشجوی دکتری فلان رشته و مدیر عامل شرکت .. که درخصوص سازه های .. فعالیت داریم . متولد سال ...


ثریاو خواهرش که در ابتدای معرفی بهرام ، نیششون تا بناگوش باز شده بود و از اون زیر سقلمه نثار هم میکردند که یعنی : عوووو ، چه توپه !!!


حالا با شنیدن سال تولد بهرام ،حال هردو شون گرفته شد ..چون بهرام تقریبا" پنج سال از ثریا کوچیکتر بود .


هنوز ظهر نشده بود که بهرام جذب دایره ی خانواده ثریا و دوستانش شد .


 کنار هم نشستند و با هم تبادل اطلاعات کردند و بیش از پیش شیفته ی هم شدند .


دختر خواهر ثریا ، عسل ، هم به زرتشت علاقمنده هم مطالعات زیادی داره رو همین حساب مدت ها با بهرام گپ زدند و تبادل افکار کردند .


سفر بسیار دلپذیری بود .. بهرام تو همه ی کارها مشارکت می کرد ، هیچ موضوعی نبود که در اون مورد، اطلاعات گستره و جامعی نداشت..


سفر به پایان رسید موقع خداحافظی همه همدیگه رو در آغوش گرفتند و دست هم رو به گرمی فشردند و از اتفاق همسفری و دوستی اظهار خرسندی کردند .. 


شماره تلفن و آدرس های شبکه های اجتماعی رد و بدل شد و همه با جمله ی " به امید دیدار " همدیگه رو ترک کردند .


چند روز بعد ،عسل با شگفتی به اطلاع مادرش سحر رسوند که عکس های سفر رو تو فیس بوک گذاشتم و با بهرام در ارتباطم ولی از دیدن صفحه ش شاخ در آوردم ...


چون هم  فامیلی بهرام کاملا" عربیه هم اسم همه ی افراد خانواده ش ، از نام شخصیت های مذهبی مسلمانانه ..


مادر خندید و گفت: مهم نیست دخترم شاید بهرام اون موقع خواسته یه خالی بندی کنه و فکر نمی کرده دوستی و ارتباط ما ادامه دار بشه حالا ولش کن مگه مهمه دین هر کسی چیه؟


عسل اما قانع نشد و می گفت: دین مهم نیست اما راستگویی مهمه .


روزها در پی هم میگذشتند ، دوستی بهرام با ثریا و خانواده و دوستانش عمیق تر میشد . عسل  گرچه بیشترین مخاطب صحبت های طولانی بهرام بود اما همیشه نسبت به همون موضوع مذهب و دروغگویی بهرام حساس بود و دوست داشت از زبون خودش بشنوه که یه چیزی گفتم فراموش کن ... اما بهرام دم به تله نمیداد.


چند بار پیش اومد که مچشو بگیره ولی هربار با چشم غره سحر یا سرهم کردن مسائل توسط بهرام ، تیرش به سنگ خورد .


مثلا" یه بار که بهرام از شیطنت های بی حد و حساب برادرش تو کودکی تعریف میکرد . گفت: این علی خان ما بیش فعال بود .


ناگهان عسل با چشمان گرد شده به بهرام گفت : یعنی اسم برادرت علیه؟چطور ممکنه ؟؟


بهرام هم خیلی سریع گفت : موقع به دنیا اومدن بندناف دور گردنش پیچیده بود، ماما تو بیمارستان به مادرم گفت اگر بچه ت سالم موند اسمشو علی بذار .


تا عسل خواست بگه : خوب تو شناسنامه اسم فارسی میذاشتین ... مادرش چشم غره ای رفت و بحث رو عوض کرد.


خلاصه همونطور که سحر در همون نگاه اول پیش بینی علاقه و محبت رو بین بهرام و ثریا می کرد . رابطه این دوتا از یه دوستی معمولی فرا تر رفت  و بهرام به ثریا ابراز علاقه کرد .


ثریا اعتراف کرد که از همون لحظه ی اول نظرم بهت جلب شد ولی متاسفانه اختلاف سنی قابل توجهی داریم ضمن اینکه من اهل دوست شدن نیستم . 


بهرام ارزوهای بزرگی در سر داشت می گفت : من به زمان نیاز دارم سعی میکنم الان به ازدواج فکر نکنم چون باید کار کنم ، خیلی باید پول در بیارم ..


 با وجودی که از شواهد امر پیدا بود خانواده ی متمولی داره ولی خیلی بفکر ثروت اندوزی بود و چند بار لابلای حرفاش گفته بود که پول قدرت میاره من اون قدرت رو لازم دارم .


ثریا بهرام رو دوست داشت و خیلی حیفش می اومد که از نظر سن و سال هیچ تناسبی بینشون  وجود نداره ، به همین منظور از بهرام خواست که روابطشون محدود به همون گردش های گروهی و در خانواده باشه تا هیچ ارتباط خصوصی پیش نیاد .


ولی یک بار که با سحر درد و دل میکرد ، خواهرش گفت: ثریا اشتباه نکن .. بخدا من اگر فکر میکردم مشکل شما فقط سن و ساله خودم تشویقت میکردم که بهش اهمیت نده ولی موضوع فقط این نیست .


ثریا با تعجب پرسید چیز دیگه ای به چشم تو میاد؟؟


 سحر با حرارت گفت : بعله ...بهرام خیلی ساکته و مرموز ، گاهی چند روز پشت سرهم گوشیش خاموش میشه و پیداش نیست .

 ضمن اینکه تو چقدر از مسائل خصوصی بهرام خبر داری و می شناسیش؟


ثریا به حرف های سحر فکر کرد ولی حتما این حرف ها رو خیلی زود از یاد برد ، چون چند وقت بعد تو یکی از مهمونی ها ، ثریا و بهرام خیلی به هم نزدیک بودند با هم مینشستند ، با هم می رقصیدند ، با هم عکس می گرفتند و ... 


اما بنظر میرسید حال یکی از دختران دیگه بنام مهتاب ، خیلی خوب نیست و تو خودشه ..

 سحر خیلی سعی کرد به مهتاب نزدیک بشه و بتونه کمی باهاش دردو دل کنه شاید با حرف زدن حالش بهتر بشه ولی فایده نداشت .


چند وقت پیش هم حرف عجیبی درمورد بهرام و مژده ،یکی دیگه از دخترا شنیده شد ولی همه گذاشتن به حساب اینکه اون فرد به بهرام و محبوبیتش حسادت میکنه .


فردای اون روز سحر به ثریا گفت : میبینم که تصمیم خودتو گرفتی و داری وارد رابطه ی نزدیک با بهرام میشی !!!


 ثریا با ناراحتی گفت : نه بابا حدش همینه که دیدی ، هیچ رابطه ای درکار نیست. البته امشب قراره شام با هم بریم رستوران . ولی واقعا " موضوع این پنج سال بزرگتر بودن من ، برام مهمه .



ثریا اونشب شام رو با بهرام بیرون بود ولی سه روز بعد از اونشب اصلا" بهرام پیدا نشد و مرتب گوشیش خاموش بود .تا اینکه آمد و هزارتا بهانه ی الکی آورد 


ثریا می گفت : یعنی چی !!! سحر تو باور میکنی که ادم شارژ گوشیش تموم شه ؟


 یا انقدر مشغول باشه که نتونه یه زنگ کوچولو بزنه؟


سحر تاکید کرد که تو از قبل هم این ها رو میدونستی،  ولی چون ارتباط رو نزدیک تر کردی برات مهم شده . 


ثریا این بار واقعا تصمیم گرفت که حد و حدود دوستی با بهرام رو رعایت کنه .


هنوز چند روز از این ماجرا ها نگذشته بود که مهتاب با ثریا تماس گرفت و ادعای عجیبی رو درمورد بهرام به زبون آورد .


 مهتاب می گفت : تقریبا" شش ماهه که با بهرام رابطه ی بسیار نزدیک و عاشقانه داره ، اما همه ی رفتارهای بهرام رو هم ، با دختران دیگه میبینه . 


ثریا با تعجب گفت: دختران دیگه ؟؟ 


مهتاب با ناراحی گفت : یکیش تو .. من می دیدم که چقدر به هم نزدیک هستید و درواقع حتی با نگاه هم به تو ابراز عشق میکنه .. 


ثریا با ناراحتی گفت : پس چرا ساکت بودی؟ چرا با بهرام برخورد نکردی ؟ 


مهتاب گفت: اولین بار کردم ولی درجوابم گفت : چقدر آدم بی ظرفیتی هستی .. رابطه من و تو یک چیز عاالی و نابه در صورتیکه من ثریا رو فقط دوست دارم . همین . 


من میدیدم که اصلا" حسش به تو یه دوستی معمولی نیست ولی هر بار با شدت بیشتری تحقیرم می کرد و می گفت : بهت نمیاد بخوای منو در انحصار خودت بگیری .. عشق باید رها باشه ، تو به من اعتماد کن !!! 


من دیگه واقعا "بی غیرت شده بودم بس که بهم تلقین کرده بود...

 این ماجرا تا همین یکماه قبل ادامه داشت تا اینکه یه روز بهم گفت : دیگه نمیخوام با تو هیچ رابطه ای داشته باشم .. یه چیزی بود که گذشت .. 


من خیلی رنج کشیدم ولی تو دلم گفتم که شاید با تو به نتیجه ای رسیده و می خواد منو کنار بذاره از اونجایی که تو رو خیلی دوست دارم کمتر غصه خوردم و بی هیچ حرفی کنار کشیدم ..


 ولی ثریا ، بهرام خیلی تهدیدم کرد که کاری نکنم کسی از بچه ها متوجه قضیه بشه ...



  من سکوت کردم... ولی همین چند روز قبل که همه با هم پیک نیک بودیم ، من اتفاقا " بهرام و مژده رو پشت دیوار دیدم که داشتن همدیگه رو می بوسیدن . 


دیگه واقعا " نتونستم خودمو نگه دارم ... الان اومدم بهت بگم که بدونی با کی طرفی .


ثریا در کمال حیرت حرف های مهتاب رو گوش داد ..

 به مهتاب گفت : مهتاب جون من واقعا به بهرام علاقه داشتم ولی همین چند روز قبل بهش گفتم رابطه ما هیچ فایده نداره و فقط از تو می خوام که حد دوستیمونو رعایت کنی یعنی هیچوقت به من پیشنهاد ملاقات های خصوصی رو ندی چون من رد  می کنم و دلم نمیخواد صمیمیتمون از بین بره . 


ثریا ته دلش به مهتاب مشکوک بود که نکنه همه ی اینها ناشی از حس حسادت زنونه ست .


به مهتاب گفت : حاضری این موضوع رو با مژده هم درمیون بذاریم ؟ به هر حال مژده هم باید بدونه داره با کی طرف میشه .


وقتی مهتاب پذیرفت ، شک ثریا از بین رفت . 


هر دو با مژده قرار گذاشتن و موضوع رو گفتند .. در کمال تعجب دیدند با مژده هم مثل مهتاب رفتار میشده . 


ثریا با ناراحتی گفت : سحر حق داشت ... چند روز پیش که من بعد از گم و گور شدن بهرام بهش گفتم دیگه هیچ چیزی بین مانباید باشه و من با اخلاقای تو نمی تونم سازگار شم .


بهرام گفت : ولی من همیشه برای کمک به تو آماده م .. فقط زنگ بزن تا حمایتت کنم ..


به سحر گفتم بهرام اینطور گفته و سحر بلافاصله  گفت : با شناختی که من از بهرام دارم ، بهرام یه جور شخصیت بیمار داره که دوست داره مثل سوپر من در خفاء باشه ، ولی به محض نیاز به کمکش از دنیای خودش بیرون میاد  و کمک میکنه .. 


این ادما در واقع اطرافیان رو تحقیر یکنند و از وابسته کردن دیگران لذت می برند .


بهرام یه خشم کنترل نشده داره . 


مهتاب گفت : دقیقا سحر درست تشخیص داده ، چون یه شب که بهرام از نظر روحی خیلی خسته بود گفت میخوام بهت یه رازی رو بگم : من کودکی وحشتناکی داشتم و پر از خشمم ، سالها با روانکاو در ارتباط بودم و خودم رو اصلاح کردم .


من همه چیزم رو میدم ولی دوست ندارم از جمع دوستانم طرد بشم .. پس برای موندن تو این دایره هر کاری میکنم . 


اینجا سه تا دخترا تصمیم گرفتند موضوع رو بصورت کامل برای سحر تعریف کنند .


سحر همه ی حرف ها رو شنید و گفت : بچه ها بنظر شما بهرام مرد زیباییه؟؟ 

همه گفتند: نه .. سحرگفت : پس چرا شما سه تا جذبش شدید؟؟ 


دلیلش اینه که بهرام اختلال شخصیت داره .. واقعا در کودکی بلایی سرش اومده و اون تصمیم گرفته از دیگران وعلی الخصوص جنس زن انتقام بگیره .


 برای همین اینهمه اطلاعات جمع کرده که همیشه چیزی برای عرضه داشته و محبوب باشه و خاص به نظر برسه ..


 برای هر چیزی جواب داره و البته از نظر مالی هم قویه و می خواد قوی تر و قدرتمند تر باشه .. 


حالا شماها نمی بینید ولی چشمای من میدید که اون حتی به خانوم چهل و چند ساله ی متاهل هم محبت افراطی کرد و جوری که من گوشامو تیز کردم و حرفاشو شنیدم در واقع داشت اون خانومو اغفال می کرد . 


برای بهرام سن  قیافه ی افراد مطرح نیست اون فقط میخواد زن های بیشتری رو تحت سلطه ی خودش و چشم انتظار نگه داره ... 


درواقع اون وقتایی که سه روز غیب شده شاید داشته از تنهایی رنج می برده ، ولی خودش رو نشون نمی داده که بگه من گاهی هستم و گاهی نیستم و زنان وابسته به من باید انتظار بکشن .

 یه جورایی سادیسم داره . 


اما مهتاب و مژده شما خیلی عجیبید که می دیدید جلوی چشمتون با ثریا عشق و عاشقی راه انداختند بعد بهش اجازه دادید بگه یه دوستی معمولیه ؟؟!!! آخه چقدر حماقت .


اصلا" هم طول درمانش کافی نبوده و حالش خوب نشده ..


دخترا همه شاکی بودند و می خواستند حق بهرام رو کف دستش بذارند . 


سحر مخالف بود و می گفت با کسی که بیماره نباید اینطور رفتار کرد .


 مگه بهرام برای مایی که باهاش حد و حدود رابطه رو حفظ کردیم بد بوده ؟ مگه غیر از اینه که همه مون از مصاحبت باهاش لذت بردیم و اگر این ماجراهای شما نبود ، غیر از اینه که بهرام موجود دوست داشتنیه ؟؟ 


پس یه مقدار زیاد خودتون مقصر بودید و خیلی زود به کسی که شناخت کاملی ازش نداشتید اعتماد کردید .


 حالا نظر من اینه که بدون مشاوره با روانشناستون که خوشبختانه همه تونو می شناسه رفتار نکنید چون همونطور که به مهتاب گفته ممکنه انقدر وجهه ش براش مهم باشه که بعد از رو شدن دستش بره یه بلایی سر خودش بیاره یا بدتر از اون یه بلایی سر شماها بیاره .


شاید همه ی روند درمان بهش کمک کرده باشه  که تا این حد خودشو کنترل کنه و حالا بهم خوردن معادلاتش باعث شه دیگه چیزی برای باختن نداشته باشه و دس به هر کاری بزنه .


پس طاقت بیارید تا با مشاور صحبت کنید . 


در مورد ثریا که خود ثریا بهش گفته : عشق ما به سرانجام نمی رسه پس همه چیزو فراموش می کنیم.


 درمورد مهتاب هم که خود بهرام  گفته: من دیگه نیستم .. 


میمونه مژده که اونم میگه:  رفتاراش سرد شده بود و هی دم از قطع ارتباط می زده ..


پس همگی میتونید عادی رفتار کنید و با بهرام هیچ مراوده خصوصی نداشته باشید . 


تا ببینیم روانشناس چی میگه و چطور باید به بهرام کمک کنیم و یا از خودمون محافظت کنیم .


راز داربودنتون خیلی مهمه چون همه ی شما تو این جمع ، یه وابسته ای دارید مثل برادر یا پسرخاله .. اگه اونا بفهمند ممکنه طوری درگیر بشن که فاجعه ای اتفاق بیفته ...

 پس لطفا"صبور باشید .

این پست ادامه دارد 



 

نظرات 21 + ارسال نظر
خلیل دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 10:25 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

چه اطلاعرسانی جالبی. موفق باشید

سلام
مرسی شما هم موفق باشید

mahpari جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 06:06 ق.ظ http://mahpari.blogsky.com

اااخ جووون
خیلى خوشحالم پیداتون کردم

ما بیشتر ماه پری عزیزم

نازلی پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 11:48 ق.ظ

مهربانو منم با چنین شخصی برخورد داشتم و جالبه وقتی هم دستشون برای خودش رو میکنی و میکگی از همه چیز باخبرم باز از تک و تا نمی افتن و با جملاتی میخوان بهت القا کنن دچار سوتفاهمی و یکجور هم سرت منت بذارن که من خوب بودم و ..
حرف سحر درسته این ما دخترها و زنهای زود باوریم که این مردها تا حدی به خودمون نزدیک میکنیم
کلا در مبحث روانشناسی این بحث علمی هست که مدها منفی جذاب ترن و به قولی اون بجه مثبتها اغلب غیرجذاب

اره نازلی جون اغلب همینطوره .. نمی دونم چرا ادمای منفی تا این حد تاثیر گذارند ختما راهشو خوب بلدند

نگین پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام بر عزیز دل خودم مهربانوی نازنین
منزل نو مبارک خانم گل..
همه تون کوچ کردین فقط من همینجور چسبیدم به بلاگفا !

چیکار کنم جای دیگه غیر از بلاگفا نوشتنم نمیاد بخدا !
فعلا تو وب شماها کامنت میذارم تا ببینم خدا چی میخواد !
(آیکن یه نگین تنبل که پسرش چند ساعت دیگه کنکور داره واسه همین خوابش نمیبره )

مهربانو جان پستت خیلی عالی بود
برای همسر و دخترم هم خوندمش
یه جورایی خیلی به دردم خورد

تازگیها یه آقا پسری که هم رشته و هم دانشگاهی دخترمه (منتها دو ترم بالاتره ، ترم آخره ) خواستار این شده که با دخترم ارتباط داشته باشه به قصد شناخت برای ازدواج ...

اما گفته که تا 5 سال آینده شرایط ازدواج رو نداره
به لحاظ مالی مشکلی نداره ظاهرا
اما قصد داره تا مقطع دکترا پیش بره و تا اتمام درسش نمیخواد ازدواج کنه ...

پسر بدی نیست
از اون دانشجوهای با استعداد که بدون کنکور ، دوره ارشد پذیرفته شده ... مودب و معقول و خوش صحبت
(بهتره بگیم سر زبون دار !! دیدی بوشهریا چه سر و زبونی دارن و چه گرم صحبت میکنن ؟)

ولی من نگرانیم اینه که اگه این دوره شناخت طولانی شد یا اینکه در مدتی که ارتباط دارن ، شناخت کافی حاصل نشد تکلیف چیه ؟

از کجا میشه اطمینان کرد ؟

پستت رو با صدای بلند برای دخترم و همسرم خوندم که بخصوص دخترم بدونه که چقدر آدما میتونن علیرغم ظاهر خوب و فرییبنده شون ، مشکلات متفاوت شخصیتی یا اخلاقی داشته باشن ...

فقط دعا میکنم خدا برای همه جوونها خوشبختی و سعادت و عاقبت بخیری قسمت کنه که دل ما مادرها هم آروم باشه و نگران هیچی نباشیم ...

سلااااام عزززیز دل خوااااهر .. قربون قدمت نگین جانم ببین چه بدبیاریه که ادم بلاگفاش بترکه شماره های گوشیش هم ایضا"
مطمن بودم که بالاخره سرچمون می کنی و مارو از دلتنگی نجات میدی .
قربونت برم الهی گل پسر موفق و سعادتمند باشه .
ممنون که قابل میدونی و برای اهالی منزل هم میخونی . واقعا ارزوم اینه که این پست من به دست اهلش بیفته چون از جون و دل برای جوون ها که در مرحله انتخاب هستند نوشتم .
حالا حتما ادامه ش رو هم بخون .
عزیزم اینجور که تعریف میکنی باید ادم موجهی باشه.. مخصوصا که جنوبیه حتما خیلی دلنشینه .. شناخت و عشق قبل از تصمیم گیری و در صورت ازدواج برای بقا زندگی هم خیلی خیلی مهمه ولی همه این ها به شرطیه که بچه ها کود نشن و با چشم باز همه چیز رو ببینند چون بعدا دیگه باید چشماشونو ببندید و با گذشت زندگی کنند
رابطه ی امثال دختر گل تو با هر پسری که خواهان و طالب ازدواج باشه حتما رابطه ی خوبی خواهر بود چون با نظارت غیر مستقیم خانواده و تربیت و آمادگی مستقیم خانواده همراهه .
گاهی همون اوایل همه چیز مشخص میشه و نیازی به ادامه ش نیست .
امیدوارم همه چیز بخوبی پیش بره و دختر عزیزمون با چشم های کاملا باز به پسری که ابراز غلاقه کرده نگاه کنه
وااای نگین جونم نمی دونی چقدر خوشحالم هستی

اذر چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:57 ب.ظ

بالاخره پیداتون کردم.چقد خوشحالم.خوبید .مهر دخت خوبن .خدا خیر بده نازلی رو که ادرس شما رو گذاشت وبش

سلام آذر جون منم خوشحالم
نازلی جون مچکریم

زری چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام

سلام

اعظم 46 چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام مهربانو خانممهر دوخت جون خوبه ؟
من بی صبرانه منتظر ادامش هستم

سلام اعظم جون قربونت مهردختم خوبه مشغول امتحاناته
چشم امیدوارم فردا

ملیحه چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:59 ق.ظ

سلام مهربانو جون
بهم کمک کن نمیتونم برای داداش بهمن و نسرین عزیز پیغم بذارم
براشون ارسال نمیشه.

عه چرا ملبحه جون .. چطور میتونم کمک کنم من نمیدون چرا این مشکلو داری عزیزم

آزاده سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام خانمی خیلی خوشحالم که دوباره دارم متنهاتو میخونم مثل همیشه عالی نوشتی بیصبرانه منتظر بقیشم هستیم مهردخت گلی رو ببوس دلم براتوت تنگ شده بود

سلام آزاده جانم مرررسی عزیزم که پیدام کردی . دلم براتون تنگ شده بود روی گلت رو میبوسیم

مجید شفیعی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 09:25 ق.ظ http://doostekaghazi.blog.ir/

منتظر ادامشیم

زود بیا

:)
@}-----

نسرین سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 02:49 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

چه خوب کردی اون مهربانو رو جزو لوگوت کردی. خیلی خیلی قشنگه

برای خصوصی نوشتن تو اسکای من اولش می نویسم خصوصیه و دوستام می دونن نباید تآییدش کنن.

فکر نکنم راه دیگه ای داشته باشه
بلاگفا داره درست میشه
می خوام زودی کپی بردارم از داستانام و عطاشونو به لقاشون ببخشم

مررسی عزیزم ، آره خط خیلی خوشگلیه .
نه جا داره برای خصوصی نوشن دوستام برام کامنت گذاشتن حالا میرم راهشو پیدا میکنم
آره منم اینجا راحتم بمی گردم مطالبو برمیدارم و به دوستان خبر میدم

ماهی سیاه کوچولو دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 09:55 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com/

مهربانو نتیجه میگیریم یه ذره حسودی واسه دخترا خوبه
مثلن من جای مهتاب و مژده و ثریا بودم بعد اولین خیانت به عزرائیل معرفیش میکردم با هم کمی گپ بزنن
بقیه شو زود بنویس لطفن

یه ذره که اره حتما ماهی جونم ... ولی اون معرفی تو نشون میده اهل یه ذره نیستیاااا
آی بچشم مینویسم

تیام دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام مهربانوجان امروز چه زوز خوبیه!!!!! دارم دوستامو پیدا میکنم....مهربانو خدایش نمیدونم فقط درمورد شما ایتطورم ها....این ماجرای میناوخودت وعسل خانم که درواقع مهردخته نیست؟؟!!!!!

سلام تیام عزیز
بله برای من هم روز خوبیه چون تو هم بین دوستان پیدا کردیم
نمی خواستم الان بگم چون بقیه دوستان هم همین حدس رد زدن ولی ما نیستیم ادامه ماجرا انقدر غم انگبزه که خودتون متوجه می شید ما نیستیم شاید چون من با زبون و ادبیات خودم می نویسم این تصو پیش میاد وگرنه جیان یکی از دوستان که قوام خیلی دور هم هست و من راوی هستم

سینا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 02:57 ب.ظ

مهربانو جان پیغام خصوصی من رسید؟

بله سینای عزیز و البته میشه اینجا خصوصی نوشت دوستان برام مینویسن ولی خودم بلد نیستم .
سینا از اون نقل قول در مردم از خنده چون خیلی واقعیه و نظر خود منم همینه

نسرین دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 01:10 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

قالبت خیلی خیلی قشنگ و بامسماست.
شخصیت سحر منو یاد تو انداخت

فدات عزیزم کار مهردخته

ملیحه دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
ممنونم که اینقدر مهربونی
متاسف شدم که به مهدیس جون گفتی پایان خوبی نداره.
ولی مطمئنن برای اونای که میخونن یه درس عبرت میشه.
بازم ممنونم.

سلام عزیزم .. قربون تو ملیحه جان
متاسفم

tarlan دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 11:26 ق.ظ http://tarlantab.blogsky.com/

متاسفانه اینجور افراد بیمار زیادن منتظر بقیه ماجرا هستیم

نادی دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 11:00 ق.ظ http://nanii.blogsky.com/

سلام مهربانوی عزیز

انسانها مانند آب هستند

بعضی ها به سرعت و با جوش و خروش از کنارمان عبور میکنند

بعضی ها، لحظاتی ما را در خودشان غرق میکنند

بعضی ها برای نوشیدن پاک و تمیز نیستند و صرفاً تشنگی را به یادمان میاورند

بعضی ها ما را از مسیر اصلی مان منحرف میکنند

بعضی ها گرم هستند و می سوزانند

بعضی ها سرد هستند و آزار میدهند

بعضی ها می آیند و همه چیز را با خود می برند

بعضی ها تشنگی ما را فرو مینشانند

و بعضی ها، کنارمان می مانند تا فرصت و امنیتی برای زندگی بسازند

یک ترجمه بی وفا از آنتونی لیسیونه

فدای تو نازنین همزاد من
خیلی قشنگ بود ممنونتم

شیوا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام مهربانو جون
من حس می کنم ما دخترها خیلی زود باور می کنیم. سریع باورمون میشه طرف مقابل به ما علاقه داره. مثلا یه آقایی بود از همکلاسی های دوره داشنگاه من که الان خارج از کشور زندگی می کنه. تقریبا یه سال پیش در سفر به ایران میره خواستگاری یکی از دوستهای دوره مدرسه من . (می بینید دنیا چقدر کوچیکه؟!) بعد این دوست من از اول هدفش این بود که بگه نه ! بعد با هم آشنا شدن و بحث عاشقی پیش اومد. من هم این آقا پسر رو به عنوان یه پسر خیلی مثبت ، درسخون و محترم می شناختم و به دوستم گفتم پسره خوبیه نگران نباش. یه ماه پیش فهمیدم این پسره وقتی ایران بوده از چند نفر خواستگاری کرده و الان داره به همشون فکر می کنه و با خودش کشمکش داره که کی رو انتخاب کنه !!!! در صورتی که با دوست من یه ساله وارد فاز عاشقی شده ! برنامه ازدواج و مهاجرت و اینها هم دارن مثلا. بعد دوست من نمی دونه که ایشون همزمان داره به چند نفر فکر می کنه تا انتخاب کنه! نامردیه آقا نامردییییی آدم باید اول تکلیفشو با یکی روشن کنه بعد بره سراغ دومی خب

باور کن بیمارن شیوای عزیزم

بهمن دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام مهربانو خانم
راستش همینطور که داشتی زیدهای این آقا بهرامو ردیف میکردی یهووووو دلم لرزید ...
گفتم نکنه ایشون با منم سر و سرّی داشته و مهربانو اسم منم بیاره و آبروم بره ...خخخخخخخخ
ولی از حق و انصاف نگذریم ، چقدر این خانومای عزیز بدبختن که اینقدر راحت ملعبه ی دست یه آدم روانی میشن ...
واقعن چقدر مایه تاسفه ...
و چقدر مردها ( بعضن ) بی انصافن که از اینهمه احساس پاک خانوما سوء استفاده میکنن ...
تا اینجاش که تلخ و دردناک بود !
وااای به حال بقیه ش ...

سلام داداش بهمن
متاسفانه تا اینجا قسمتای خوب داستان بود

مهدیس دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 07:06 ق.ظ http://havaspart.blogsky.com/

سلام
مهربانو جان واسه خودت یه پا کلید اسرار هستیااااااا
منتظر بقیه ماجرا هستیم کلا وب شما که میام اماده عبرت گرفتن هستم خخخخخخ

سلام عزیز م.. خوبه دیگه تو مملکت کم ارشادتون مى کنند من اینجا کم کاریشونو جبران مى کنم
متاسفانه پایان شیرینى نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد