دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

ساده نباشیم " قسمت دوم"

بعد از صحبت ثریا و مهتاب با سحر،  به دخترا و خانومای دیگه هم اطلاع داده شد و همه قرار گذاشتند بدون اینکه بهرام و آقایون دیگه از این موضوع با خبر بشن ، همه حواسشون رو جمع کنند و مراقب باشند تا با بهرام صمیمیت خصوصی ایجاد نکنند .


مدتی از این اتفاقات گذشت ..


در این بین مهتاب افسرده تر میشد ، هرچی سحر نصیحتش میکرد که ملامت کردن خودت بخاطر ارتباط با یک آدم بیمار ، فایده ای نداره .. هرچی بوده گذشته و تو باید برای ادامه زندگیت برنامه ریزی داشته باشی و شاد باشی ، فایده نداشت ..


حاضر نبود با مشاور هم صحبت کنه و همه ش می گفت باید زمان بگذره تا خوب شم .

 در ضمن ثریا موضوع رو با مشاورشون درمیون گذاشت و مشاور هم صراحتا" گفته بود یا باید موضوع رو علنی کنید و همه چیز رو به رو بشه و  بهرام رو از گروهتون بیرون بذارید،


یا بایدهمون راهی که سحر گفته رو ادامه بدید و ضمن اینکه حواستون رو به رفتارها و ارتباطتون با بهرامه، همچنان گروه رو حفظ کنید و دوست بمونید .


خانوم ها همه راه دوم رو انتخاب کردند و گفتند امیدواریم بهرام به بیماریش واقف بشه و اجازه بده تا کمکش کنیم .


به هر حال مهتاب و کمابیش ثریا ، از ته دلشون نمیتونستند با موضوع کنار بیان و آتش خشمشون سرد نمی شد . 


هر دو فکر میکردند مورد سوء استفاده بهرام واقع شدند و باید بهرام تاوان رفتارش رو پس بده.


بهرام هم متوجه سردی رفتار بعضی از خانم ها شده بود .. انگار دیگه اون اعتماد و اطمینانی که تو چشمای دوستانش میدید وجود نداشت و این عذابش میداد .


ثریا رو واقعا دوست داشت ، قبلا" هم با هم قرار گذاشته بودند که هیچ ارتباط عاطفی نداشته باشند ولی همین خنده های بی هیجان ثریا و نگاه سردش، بهرام رو کلافه میکرد . 


بالاخره با ثریا" تماس گرفت و علت  سردی رفتارش رو جویا شد . 


ثریا از جواب دادن طفره میرفت ولی بهرام دست بردار نبود ، ثریا از اینهمه کشمکش کلافه شد و گفت بین تو و مهتاب و دختران دیگه ارتباط نزدیک بوده .


 بهرام شروع کرد به توضیح و درواقع توجیه خودش ....


 دست آخر بهرام و ثریا بدون اطلاع قبلی هتاب و بدون اطلاع خانوم های دیگه ، به خونه ی مجردی مهتاب رفتند تا تکلیف این حاشیه ها رو معلوم کنند .


هر چی مهتاب از ارتباط و احساس دوطرفه شون گفت ، بهرام انکار کرد . 


مهتاب میگفت : شب تولدم که همه ی دوستان در  خونه ی من مهمون بودند ، تو پیش من موندی.


 بهرام گفت : فراموش کردی که من برای رفتن اماده شدم و نزدیکی های منزلم فهمیدم کلیدم رو گم کرده م . به تو تلفن کردم و گفتی کلیدت اینجا مونده .


 من برگشتم و دیدم کلید من نیست بعد ها فهمیدیم کلید دفتر یکی دیگه از دوستان بوده .


 اونشب من اصرار کردم که به هتل میرم و شب رو اونجا میمونم چون نمیتونستم اون موقع شب به خونه م برم و پدرم رو که در بستر بیماری بود نگران کنم .


 ولی تو نذاشتی و هر چه اصرار کردم گفتی خونه ی من بمونم .. من موندم ولی کی بود که خودش رو به من نزدیک کرد و اصرار داشت رابطه مون نزدیک تر از قبل بشه ؟مهتاب تایید کرد .


بهرام : گفت مگه من نبودم که نهایتا" بخاطر اینکه نذارم بیشتر از چیزی که بینمون اتفاق افتاده بود ، سپیده ی صبح از خونه ت بیرون زدم و تا ساعت ها تو خیابون ها پرسه زدم اما به اصرار های تو توجه نکردم؟


بهرام می گفت و مهتاب اشک می ریخت و می پرسید یعنی واقعا" دوستم نداشتی؟


بهرام با ناراحتی و تحکم می گفت: نه مهتاب تو،" توهم عشق " داشتی.


با شنیدن این حرف ها نظر ثریا کاملا"  تغییر کرده بود .. 


همه می دونستند  که مهتاب مهمترین اصل زندگیش پرهیز از دروغ بود و سرش بره دروغ نمیگه ، پس ثریا داشت مطمئن می شد که این مهتابه که اختلال روانی داره و بهرام تهمت بزرگی خورده . 


همه ی حرف ها درست ، ولی پس موضوع مژده چی بود ؟  بهرام با ناراحتی گفت : ای بابا اون دیگه چیه ؟ 


مهتاب با همون هق هق گریه ش گفت : ثریا ، مژده رو هم فراموش کن اونم مربوط به بهرام نبوده ..


 من از دور، مژده و بهرام رو دیدم حالتشون منو به این فکر انداخت که همدیگه رو میبوسند  .. 


بعدا" از بهرام پرسیدم ولی گفت : تو چشمای مژده خاک رفته بود و من پلکش رو گرفته بودم ، فوت میکردم تا اون ذره آشغال از چشمش بیرون بیاد .


 ثریا با تعجب گفت: ولی وقتی به مژده گفتیم بهرامتو پیک نیک تو رو بوسیده ، تایید کرد .


 بهرام با ناراحتی گفت : احتمالا" اونم بخاطر اینکه من بهش چراغ سبز نشون ندادم به قیمت خراب کردن خودش،  می خواسته من رو زیر سوال ببره .


 ثریا دهانش از تعجب باز مونده بود .. اینهمه قضاوت نادرست و تهمت!!! واقعا" به چه کسی میشه اعتماد کرد و به چه کسی نمیشه ؟؟


مهتاب از بهران عذر خواهی می کرد و میگفت ناخواسته از تو عصبانی بودم و فکر میکردم تو به من ابراز عشق کردی وحالا خیانت میکنی ..


 منو ببخش همه ی این ها بخاطر این بود که خیلی دستت داشتم .. چندین بار تکرار کرد:" خیلی دوستت داشتم باور کردی؟"

بهرام هم درحالی که به چشم های مهتاب نگاه نمی کردجواب می داد : باور کردم .


ثریا و بهرام از خونه ی مهتاب که هنوز مثل ابر بهار گریه میکرد بیرون آمدند و اونو با  غرور جریحه دار شده و افکار جورواجور تنها گذاشتند .


بهرام ، ثریا رو به خونه ش رسوند .. موقع خداحافظی دست ثریا رو تو دوستش گرفت و گفت: ثریا باور کردی من گناهی ندارم؟؟


ثریادستش رو از دست بهرام بیرون کشید و گفت : به هر حال فرق چندانی نمی کنه ، چون ما قبلا" تصمیم گرفته بودیم که هیچ رابطه عاطفی بینمون نباشه .


در واقع هنوز ثریا از این اتفاقات گیج بود .



ثریا ، همه ی اونشب رو کابوس دید....گاهی مهتاب رو با چشم هایی که بجای اشک ، خون از اونها جاری بود می دید ،


 گاهی بهرام رو درحالی که داشت از پشت تو پرتگاه هلش میداد ، و گاهی مژده رو با خنده های بلند عصبی  .


چند بار از خواب پرید ولی هر بار ادامه ی خوابش رو دید .


فردا صبح با حال پریشون و سردرد از خواب بیدار شد ....


 واتس آپش رو چک کرد ،  چند نفری مطابق معمول ، سلام و صبح بخیرداده بودند

 


خودش هم یه سلام مختصر نوشت ..


 بعد از مدتی لیست رو چک کرد ، دید بچه ها یکی یکی پیغامش رو می خونند ولی از مهتاب خبری نبود . طرف های ظهر بهرام هم وقت بخیری نوشت و غیب شد .


بالاخره ساعت کار تموم شد و به سمت خونه حرکت کرد . 


ثریا ، پشت فرمون بود ولی همه ی کارها اتوماتیک وار انجام می شد . هنوز ماجراها مثل فیبم از جلوی چشمانش عبور میکردند ...


به کوچه که رسید ماشین پلیس رو دیدو بی اختیار دلشوره گرفت .. 


تو دلش به همه ی اتفاقای این مدت لعنت فرستاد . خواب و  آسایشش بهم خورده بود و اصلا" اعتمادی که قبلا" دروجودش نسبت به دوستانش بود رو حس نمی کرد .


به نزدیک خونه که رسید یکی از همسایگان جلو اومد و گفت : یفرمایید جناب خودشون تشریف آوردند .


پلیس با ثریا کار داشت .. خوشبختانه جلوی نگاه های کنجکاو همسایگان ، گفتند:


 برای گرفتن اطلاعات در مورد خانمی اینجا هستیم ..


خلاصه کنم که : مهتاب ، بعد از رفتن اون ها از خونه ش دست به خودکشی زده و موضوع مرگش همین چند ساعت قبل ، توسط برادر مهتاب که از شهرشون برای دیدن مهتاب امده بود، برملا  میشه .


 از مهتاب فقط یک نامه مونده بود که روش نوشته شده بود : 


میرم چون دوستت داشتم . 


پلیس ، دوربین های لابی رو چک کرده بود و دیده بود که ثریا و بهرام با هم به منزل مهتاب امدند ..


 و تو فیلم هم بهرام چیزی رو با عصبانیت و ناراحتی برای ثریا توضیح میداد .


یکعالمه سوال و جواب از ثریا و بقیه دوستان و کسانی که با اون درارتباط بودند پرسیده شد ..


تصویر چشم های اشکبار مهتاب ، از جلوی چشم ثریا محو نمیشد ..


 مرگ مهتاب ضربه و شوک بزرگی برای همه بخصوص ثریا و بهرام بود . 


معنای گنگ جمله ی روی نامه ی بجا مونده همه رو کلافه کرده بود . 


منظور مهتاب چه بوده؟؟


بالاخره بهرام لب باز و اعتراف کرد : 


همه ی ادعاهای مهتاب درمورد اینکه قبلا" ماجراهایی بین اون و مهتاب بوده ، درست بوده ند ..


 بهرام گفت : که از وابسته و تحقیر زنان لذت می برده و سالهاست که بزرگترین دشمن زندگیش زنان بودند .


گفت اگر موسیقی یاد گرفته .. اگر کلاس صدا رفته .. اگر درمورد هر موضوع ادبی ، علمی و هنری اطلاع داره ، همه و همه برای جلب توجه زنان و به زانو درآوردن اونها بوده .



در بررسی های روانشناسی مشخص شد ، بهرام دارای نوعی اختلال شخصیت بوده که از جنس مخالف تنفر عمیق داشته و علت این احساس ، شوکی بوده که در نوزده سالگی به روح جوون و مغرورش وارد شده 


و اون هم مربوط به نامزدش بوده که عاشقانه می پرستیده ...


 اما  پدر 45 ساله ی بهرام ، زیر پای نامزد پسرش نشسته و اونو به ازدواج با خودش ترغیب میکنه .


ضریه ای که ناشی از طلاق مادر و مرگ ناگهانی اون ، و از دست دادن عشق و دختری که با همه ی وجود دوستش داشته و حالا حکم نامادری رو براش پیدا کرده ، احساس خشمی که نسبت به پدر ، قهرمان زندگیش پیدا کرده ،  باعث شده تا قلبش مملو از سیاهی و حس انتقام نسبت به زنان بشه .


وقتی مهتاب می فهمه که بهرام تا چه حد نسبت به برملا شدن موضوع و طرد شدن از طرف دوستانش حساسیت داره تصمیم می گیره همه ی گناه رو به گردن بگیره و بپذیره که خودش موجب ارتباط نزدیک با بهرام بوده .. 


به هر حال فشارهایی که به روحش میاد و توهینی که بارها بهرام درمقابل ثریا به اون میکنه و میگه تو خودت عاشق شدی وگرنه من هیچ تمایلی به تو نداشتم ، موجب میشه که خودش رو از بین ببره و از رنج تحقیر شدن نجات پیدا کنه .


ثریا، اگر چه اسیب فیزیکی ندید ، ولی از نظر روحی بشدت زخم خورده ست و خاطرات مهتاب آزارش میده و توان اعتماد و امنیت رو درمورد هر کسی از دست داده .


سحر خیلی ناراحت بود ، میگفت : کاش یه من می گفتید،تا همونجا مچ بهرام رو می گرفتم وقتی می پرسیدم : 


پس اون گپ و گفت های پنهانی با خانوم فلانی که متاهل  بود ، هم از"توهم عشق " اون خانوم بود !!!


من به شما گفته بودم خودتونو کنترل کنید اما به روی بهرام نیاورید . 


متاسفانه اون جمع صمیمی با این طوفان بی مانند از هم پاشید و بجای اون افسردگی و ناامیدی جای گرفت .


*********

ببخشید اگه اعصابتونو تحت فشار گذاشتم ولی روایت این داستان واقعی رو کاملا " ضروری دونستم .. 


خیلی از ما و بیشتر جوون هامون هنوز هم نمی دونند ظاهر قضایا و آدم ها ممکنه با واقعیتشون زمین تا آسمون تفاوت داشته باشه ..

 چشم ها رو خوب باز کنیم تا احتمال اشتباه و خطا رو کمتر کنیم .


امروز یه جمله خوندم :


فاصله تونو با ادم ها رعایت کنید گاهی آدم ها ناگهان روی ترمز می زنند و به هر حال شما مقصرید

 

*********

دوستتون دارم عزیزان و خوشحالم دوباره داریم دور هم جمع می شیم 



نظرات 28 + ارسال نظر
رامونا خانوم پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 12:38 ب.ظ http://http:/mamool.persianblog.ir

عجب داستان نفس گیری بود مهربانو جون! و چقدر تلخ بود!
آدم این روزها اصلا نمی دونه به کی میشه اعتماد کرد؟!
راستی ماجرا زرتشتی بودن هم به کل دروغ بود؟ چرا بهرام فکر می کرد برای جذاب تر بودن باید زرتشتی باشه؟
راستی خوشحالم که خونه جدیدتون رو پیدا کردم، دلم تنگ شده بود!

رامونا جونم خیلی تلخ بود عزیزم
چی بگم والله می خواست با همه متفاوت باشه
چقدر خوبه که هستی

واله پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 06:09 ب.ظ

اختلاط محرم و نامحرم چیزیکه موجب این اتفاقات میشه
چیزی که دین عزیزمون به نگه داشتنش تاکید زیادی داره
خدا رو شکر میکنم

بهمن پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

مهربانو جان
وقتی گفتی تازه اولشه باورم نشد که ختم به بدترین حادثه بشه ...
واقعن متاسفم که چرا یه انسان چنین تصمیم هولناکی میگیره !
امیدوارم حداقل آین آقا بهرام متوجه بیماریش بشه نه اینکه از بابت مرگ مهتاب بینوا خوشحالی هم بکنه .
اگه مرگ مهتاب خوشحالش کرده حتمن باید ببرندش تیمارستان ...
خدا لعنت کنه همچین پدری رو که باعث و بانی اینهمه فلاکت و بدبختی شده ...

بهمن جان

نه واقعا خوشحال نیست .. اصلا" همچین موجود بدی نیست فقط بقول تو خدا لعنت کنه والدین بی فکرو

شاپرک پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 09:20 ق.ظ

مهربانو حیلی دوست دارم دلم خواست اول اینو بهت بگم
و بعد اینکه این داستان برای خود من که یه درس بزرگ بود
هرچند مدتتهاس که فهمیدم ظاهر ادمها اصلا گویای شخصیت واقعیشون نیست! حتی طی سالها دوستی با کسی نمیشه پی به ذات اصلیش برد ! دختری تو بستگانمون هست که بیرون از منزل تو جمع دوست و اشنا بسیار مهربون آروم و با شخصیت و دوست داشتنیه ! اما اتفاقی شاهد برخورد ناشایستش تو محیط خونه بودم زورگویاش با دادو فریاد و شکوندن ظرفا و وحشی گری برای رسیدن به خواسته هاش اصلا طوری که این آدم انگار اونی که همه میشناسیم نیست! از طرفی یکی از اشنایان از روی رفتار ظاهریش تو محیط خارج خوانواده اونو واسه پسرش در نظر داشت و از من که باهاشون ارتباط بیشتری دارم میپرسید چطور دختریه ؟ و من مونده بودم دقیقا چی بگم؟! فقط اون لحظه این جواب به ذهنم رسید که تو بحث ازدواج بهتره خودشون به شناخت از هم برسن و حرفای دیگران نمیتونه سندی باشه...نظر شما چیه مهربانو جون از نظرتون در اینجور موارد که پای آینده ی آدما در میونه جواب درست چیه؟ جوابی که اگه به گوش خود طرف هم برسه باعث دلخوری نشه؟
این گلا برای شما و مهردخت

ممنونم شاپرک نازنین و مهربون من ... لازمه بگم من چقدر تک تکتون رو دوست دارم؟؟
عزیزم بنظرم بهشون بگو مدت آشنایی و رفت و امد رو طولانی کنند و با دقت همه چیز رو درنظر بگیرند و دقیق باشند بگو از روی ظاهر قضاوت نکنن ویه اشاره کوچیک کن بگو من یکی دومورد بخورد داشتم که نپسندیدم ولی ادما فرق دارند شاید از نظر شما خیلی مهم نباشه ولی بای من مهم بود . گه اصرار کردند بگو نظرت رو ولی فقط متوجهشون کن توضیح طولانی و با جزییات نده
دوستت دارم

نسرین چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 01:01 ق.ظ

چرت پست جدیدت اعلام نشده!!!؟

یادمون باشه همیشه هر موضوعی رو دو جانبه نگاه کنیم.
بعضی از مردها هم کم بیراهه نمیرن. بخاطر همینم میگم: کلن رابطه هایی که بو میده رو باید قطع کرد.
من فکر می کنم باید راه اولی رو که مشاور پیشنهاد کرد باید انجام می دادند.
جمع می شدند و جلوی همه، هر کی از بهرام هر چی می دونست به حرمت اون جمع و اینکه بهرام دیگه به خودش اجازه نده با احساسات دیگران بازی کنه بازگو می شد.
بعد هم بهش بگن یا بیا برو مشاوره یا جات توی جمع ما نیست.

خیلی ها با نیت دیگه ای جز دوستی خالصانه و تفریح های سالم به این جمع ها اضافه می شن. باید بهشون نشون داد که: خورشید هیچوقت زیر ابر نمی مونه.
و به اجتماع نشون داد میشه جمع های سالم هم داشته باشیم و ازش همه لذت ببرند.

کسی که تو رو نمی خواد، ارزش اینو نداره که جان و زندگی تو بخاطرش بذاری.
آینده ی ما با کسانیه که جایی در زندگیمون دارن.


فکر کنم باید مثل بلاگفا اگر موقتش میکنیم دوباره یه پست الکی هم بذاریم و حذف کنیم تا نشون بده

نگین سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 01:31 ب.ظ

خیلی متاسف شدم
پایان خیلی تلخی بود

مهتاب که زندگی و جوونیش رو باخت
ثریا که هم خودش خیری از این رابطه ندید هم یقیناً دچار عذاب وجدان شده بابت مرگ مهتاب
(گرچه به نظر من تقصیرها از بهرام بود نه از ثریا)

نمیدونم
ماجرای تلخی بود


خدا عاقبت همه جوونها رو بخیر کنه انشاالله

الهی آمین نگین جان
من بیشتر مقصر رو پدر بهرام می دونم

نازلی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 10:59 ق.ظ

ممنونم مهربانو عزیز
مطمئنم تو اونقدر محبوب دوستان بودی که خیلی زود ادرس جدیدت پیدا میکنن

فدای تو نازلی عزیزم

mahpari سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 02:01 ق.ظ http://mahpari.blogsky.com

مهربانو جون ، از مهردخت یه سوال برام بپرس
اگر بخواد براى شخصیت
خیالى
کامبیز کارا
مهندس ساختمان
ساکن فرمانیه
جامدادى طراحى کنه
که توش متر ماژیک خط کش بزاره
چى طراحى میکنه
چه رنگى چه جنسى چه پکى...
خیلى ممنونم

واای ماه پری جون ببخش دیر دیدم کامنتت رو .. کاش مهردخ بیدار بود الان ازش می پرسیدم ولی حیف .. چشم فردا می پرسم

ماهی سیاه کوچولو یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 08:42 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com

مهربانو
علاقه اگه مدیریت نشه دردسر ساز میشه
ولی ادم تا تو موقعیتش قرار نگیره نمیتونه درک کنه این علاقه لعنتی با آدم چه ها ک نمیکنه
برای مهتاب خیلی ناراحت شدم
ثریا هم تقریبن دختر عاقلی بود
بهرام هم کوفت بگیره الهی

بابای بهرامم درد بی درمون بگیره الهی

یاشل.ماجراهای خواستگاری یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 02:57 ب.ظ http://majerahayekhastegari.blog.ir

سلام
داشتم تا آخر میخوندم مثل داستان بود واقعا اگه حقیقت باشه خیلی تلخه
حیف مهتاب که خودشو بر فنا داد بخاطر یه پسر

سلام یاشیل جان
متاسفانه حقیقت تلخی بود

آزاده یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام خانمی از این اتفاق بسیار ناراحت شدم منم امیدوارم شاهد این جور وقایع نباشیم هیچ وقت اما گاهی وقتا بعضی ها چشمشون رو روی واقعیت‌ها می‌بندن و نمیخوان قبول کنن حقیقت رو و این خیلی بده به قول معروف میگن کسی که خوابه میشه بیدارش کرد و لی کسی که خودش رو زده به خواب هرگز
موفق باشی خانمی گل دختری رو ببوس راستی الان تعطیل شدن و در تعطیلات تابستانی بسری میبرند یا هنوز طفلی ها امتحان دارن؟

سلام آزاده ی عزیز
نه مهردخت تا 27 ام خرداد امتحان داره
فقط دو روز دیگه مونده ...پممنونم که همراهم هستی

سوفی شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام مهربانو جانم. خوشحالم پیداتون کردم. جوینده یابنده بود.
داستان غم انگیزی بود. امیدوارم که جوون ها واقعا هم ساده نباشند.
شاد باشی بانو و مثل همیشه پویا!

سلام سوفی عزیزم خوش اومدی .. چه خوشحال شدم از امدنت .
منم امیدارم کمتر شاهد این مشکلات باشیم

سهیلا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 08:30 ب.ظ http://rooz-2020.blogsky.com/

خیلی غم انگیز بود...خیلی
حیف این دختر که خودشو برای کسی که ارزشش رو نداشت از بین برد...
ولی خب اون پسر هم گذشته ی دردناک و تلخی داشته...
قضاوت سخته...
مهربانو جانم ممنون برای زحمتی که کشیدی.روز و روزگارت مملو از برکات الهی مهربونم

آره عزیزم خدا به بازماندگان و دوستانش صبر بده .
آفرین سهیلا به موضوع مشکلات روحی بهرام اشاره کردی .. قضاوت کار ما نیست ..
شاد و سالم و خوشبخت باشی

خانم خاموش شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام مهربانو
داستان حالم رو گرفت.
خوشحالم در مورد خانواده ات نبوده...............
مهربانو موندم... جدیدا فکر می کنم خیلی به مسال الکی گیر می دهم تبدیل به یه مشکل بزرگ می کنمشون.....گره که با دست باز می شد رو با دندونم نمی تونم باز کنم.
دلم سوخت....
حیف ادمهایی که می میرن...

سلام عزیزم
میدونم غمگین شدی گلم ببخشید .
آره خدا رو شکر وگرنه الان یه خانواده ی داغون و افسرده بودیم . خدا صبرشون بده .
عزیزم فکر میکنم ظرفیتت برای تحمل مشکلات کم شده ، فشار روت زیاده .. کاش یه مشاور خوب بری یا اگرر امکانش نیست کتابای امید بخشی که میتونه سطح امید و شادیت رو بالاببره بخونی . واظب خودت باش عزیزم

فریبا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام مهربانوی مهربون.خیلی گشتم تا وب لاگ جدیدتو پیدا کردم نیشم تا بنا گوش باز بود که باخوندن مطلب جدید جاشو به یه اندوه عمیق داد .مطالبتو دوست دارم هر چند ناراحت کننده هم باشند ،تلنگری هستند از واقعیت های جامعه .

سلام فریبای عزیز و دوست داشتنیم . ممنون که زحمت کشیدی و پیدامون کردی خدا رو شکر دوباره دور هم میشیم .
اره عزیزم میدونم خیلی غمگین بود ولی خدا کنه یه جوون حواسش رو بیشتر جمع کنه و پدر و مادر ها بدونن میرن دنبال هوی و هوسشون چه به روز بچه ها میاد

مجید شفیعی شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 02:20 ب.ظ http://doostekaghazi.blog.ir/

سلام

چقدر سخت
چقدر دردناک

یاد زنهایی میوفتم که در اثر ارتباط آزاد شوهرشون دچار بیماریهای نا علاج مقاربتی شدن و تصمیم غلط انتقام گیری از مردها رو میگیرن بدون اینکه توجه کنن با این کارشون دارن زنی مثل خودشون رو از بین میبرن

خیلی بده اعتماد کردن. خیلی

همیشه و همه جا گفتم رابطه هامون رو نباید طوری کنیم که یه پایش رفتار یا تصمیم طرف مقابل باشه
همیشه باید رفتارها مون رو پای خودمون باشه
و همیشه باید آماده پیاده شدن و ترمز کردن طرفمون باشیم
هیچ وقت با کسی
حتی پدر
حتی مادر
حتی فرزند نباید قاطی شد
چه برسه به یه غریبه اونم خارج از قرار داد


ممنون مهربانوی جان

:)
@}------

ممنون از تو که هستی دوست خوبم

نازلی شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

چه پایان تلخ و تاسف انگیزی
واقعا در دینا چی و کی اینقدر ارزش داره که آدم بخواد بخاطرش دست به خودکشی بزنه ؟
چقدر ما زنها گاهی ساده ایم
سادگی که بیشتر به سمت حماقت میره
خدا رخمتش کنه
خیلی ناراحت شدم خیلی ...


نازلی جان بنظر من فقط وقتی مادری در سوگ از دست دادن فرزند عزیزش نشسته انقدر در شوک بسر میبره که میتونه خودش رو نابود کنه و ازاین رنج فرار کنه وگر نه هیچ چیز ارزشش رو نداره ..
گو اینکه خیلی از مادرها داغ میبینند ولی باز هم استوار و محکم رو پاشون می ایستند و زندگی رو فراموش نمی کنند .

tarlan شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 01:40 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com/

چه سرنوشت تلخی بود برای مهتاب و چه تصمیم غلطی
متاسفانه مشکلات روحی و روانی تو قشر جوون خیلی زیاد شده .
دوست وکیلی داریم یک روز وقتی از پروندهاش برامون میگفت و اتفاقات اینچنین که شما تعرف کردین رو به شکلهای مختلف برامون میگفت من تا یک هفته تو شک بودم و نگران بچه ها تو این جامعه بیمار.
ممنونم از این پستت با تمام تلخیش آموزنده بود مثل همیشه.
مهربانوی نازنین خودت و دخترت همیشه در پناه خدا
باشین

بله متاسفانه همینطوره ترلان جون ما افاقی شاهد یک ماجرا میشیم ولی کسانی که در متن این مشکلات هستند از فراوونیش خیلی صحبت میکنند آدم دلشمیگیره که داریم کجا میریم
ممنونم نازنین که همراهمی

اذر شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 01:23 ب.ظ

عجب
چرا بهرام از خانمها انتقام میگرفته؟
چرا از باباش انتقام نگرفته؟
ما دخترا باید حساب ی حواسمون باشه

همووون می بینی ؟؟
حالا هم که دیوانه شده اونطرفی غش می کرده .. پر پدر سوخته ی خودش منشا همه بدبختیا بود

ملیحه شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
متاسفانه نمیتونم برای داداش بهمن و نسرین جون هیچ پیغامی بذارم.
لطفا اگه زحمتی نمیشه از طرف من بهشون سلام برسونید .

سلام عزیزم روی چشمم

ملیحه شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 12:51 ب.ظ

:
متاسفم
روحش شاد

ققنوس شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام مهربانو جان

امروز بطور اتفاقی شما رو پیدا کردم
خونه جدید مبارک
از اینکه دوباره میخونمت خیلی خیلی خوشحالم
ایام به کام

سلام ققنوس عزیزم . خدا رو شکر ممنون که پیدامون کردی . خیلی دلم برات تنگ شده بود دوست من

مریم - ر شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 12:07 ب.ظ

مهتاب بایستی بهرام رو تنبیه میکرد (با بی اعتناییهاش) نه خودش رو.
این چه جور دوستی ای است که مهتاب رو در اون حالت در خانه تنها میگذارند (ثریا رو میگم) بعد دست در دست بهرام و در حالی که تا حدی هم بهرام رو باور کرده با هم از خونه بیرون میرن ؟
من این تجربه تلخ رو در دوران خوابگاه و دانشگاه از نزدیک تجربه کرده ام و این موضوع کاملا برایم آشنا بود اما هیچگاه مهتاب و بهرام داستان من بعد از ازدواج زندگی شادی با هم نداشتند . من مطمئنم اگه این اتفاق نمی افتاد بالاخره یا ثریا یا خانمی دیگر به عقد این دیوانه در میامد.
ثریا چطور دلش اومده با اون حالت مهتاب به اتفاق بهرام از خانه خارج شود.
مطمئنم سالها وجدان درد خواهد داشت....

مریم جان نظر خودم رو در کامنت شیوا جون نوشتم عزیزم .
بهتره ما قضاوتشون نکنیم .. وقتی مهتاب خودش اونهمه سکوت کرده بود و اجازه داد تحقیر بشه و باز هم بخاطر دفاع از بهرام دروغگو و خائن از بهرام دفاع کرد ، از ثریا چه توقعی میشه داشت .
بهرام یه ادم محنون بوده مسلما عاقبت هیچ رنی با اون بخیر نمیشده
و همونطور که گفتم مهتاب مردولی ثریا و خیلی های دیگه رو با خودش کشت

مریم شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم

سلام مریم عزززیزم خوبی خانوم گل؟؟

شیوا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 07:55 ق.ظ

ای واااای این چه کاری بود که مهتاب کرد؟؟؟؟؟ چه الکی الکی خودشو کشت ! ای بابااااااا آدم مگه به این راحتی زندگی خودشو و خانواده رو داغون می کنه که بهرام چه غلطی داره می کنه ؟؟؟؟ بعد ثریا چرا انقدر راحت دوستشو فروخت؟؟؟؟ حتی اگه حرفهای مهتاب رو باور هم کرده بود حتی اگه فکر می کرد بهرام بی گناه بوده باز هم باید پشت دوستش وایمساد ! به جاش با بهرام رفت بیرون و گذاشت برسونتش خونه ؟

حیف از جوونیش و داغی که به دل خانواده ش موند .
اینا همه شون با هم خیلی خیلی دوست بودن شیوا جان ثریا هم از همه ی این اتفاقا گیج شده بود ضمن اینکه از اونهمه تهمتی که فکر کرد مهتاب به بهرام زده عصبانی بود . چون مهتاب اصلا دروغ نمی گفت ثریا اصلا احتمال نداد داره به دفاع بهرام دروغ میگه .

سینا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 07:30 ق.ظ

ای کاش دخترها بدونن که نصف بیشتر "دوستت دارم"ها دروغه و برای گول زدن اونها گفته میشه.

مهنار شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 01:41 ق.ظ

خیلی عبرت آمیز بود

اعظم46 جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام مهتاب تصمیم بدی گرفته روحش شاد

هیچوقت تصمیم به خودکشی تصمیم خوبی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد