امروز داشتم نوشته های قدیمی رو ، زیر و رو میکردم که به یه نوشته ی قدیمی رسیدم ، بی اختیار محو خوندنش شدم
چه چیزایی یادم رفته بود ، چه خاطرات قشنگی تو زندگیم بوده که کم رنگ شده . کلی از خوندنش لذت بردم
شماکه همیشه و تو همه ی نوشته هام همراهم بودید شاید خونده باشیدش ، البته کلی دوست جدید هم داریم که بد نیست اونا هم با اون قسمت های زندگی من آشنا بشن .
دارم سرگیجه می گیرم ، دوباره سیستم های مالی رو تغییر دادند و یه عالمه گرفتاری برامون درست کردند.
از سه ماه پیش که اعلام کردند تا اطلاع ثانوی سند صادر نکنید ، تقریبا" بی کار بودیم و به کارای از قبل تلنبار شده پرداختیم ..
حالا دو روزه اعلام کردند سیستم جدید راه افتاده و باید با سرعت نور ، همه ی کارهایی که تو این سه ماه انجام نشده رو رسیدگی کنید .. این یعنی صبحانه و ناهار ممنوع ، تلفن ممنوع ، گپ زدن که هیچی ، اشاره با چشم و ابرو ممنوع ، حتی گلاب به روتون جیش میشم تعطیل .
تو این هیر و وویری تلفن میزم زنگ خورد .
- بله ؟
- سیییام ، مامان خوشگلم .
- سلام دخمل ، تو کی اومدی؟
- ببخشیندا ، ساعت یکه .. اصلا" منتظرم نبودی؟ هیچکس منو دوست نداره
(دوستانی که هم سن من هستند باید برنامه ی عروسکی روشن سر و زبون دراز رو یادشون بیاد سال 60پخش میشد همونی که یه پدر و یه خواهر و برادر کوچیک مجریش بودند ، اسم دختره پوپک بود، بعدا" هم شایعه شد که تو تصادف کشته شدند ، نمیدونم درست بود یا نه خلاصه هنوز شعر زبون دراز تکیه کلام ماست و مهردخت هیچ کس منو دوست نداره رو با ریتمش می خوند .)
- قربونت برم ، من که عاشقتم ، ولی خیلی کار دارم حواسم به ساعت نبود .
- امروز انشاء داشتیم من 20 شدم میخوام برات بخونمش .
- وااای .. چی نوشتی تو خانومی ؟؟
- دیشب خواب قشنگی دیدم .. عروسی زمین بود با آسمان ...
محو شنیدن انشای مهر دخت بودم .. وقتی جمله ی آخر رو خوند و گفت مامان تموم شد ، انگار واقعا" از جشن عروسی زمین و آسمون برگشته بودم .
کلی قربون صدقه ش رفتم و تلفن رو قطع کردم .باید دوباره روی کارا تمرکز میکردم ، ولی دیگه نمیشد .
رفته بودم به سالهای سال قبل ، یه جایی دور از این میز و دفتر دستک، جایی که 15 ساله و کلاس دوم دبیرستان بودم .
دبیرستانی که سال اول و سه ماه ازسال دوم رو اونجا خونده بودم خیلی خیلی به منزلمون دور بود . مامان و بابا تازه از سفر برگشته بودند و نشانه های افت تحصیلی و البته افسردگی که بعلت خستگی گریبان گیرم شده بود رو تشخیص دادند ، امتحانات ثلث اول رو تازه داده بودیم که یه جایی نزدیک منزلمون ثبت نامم کردند .
روزی که برای اولین بار تو دبیرستان جدیدم پاگذاشتم، تازه زنگ تفریح اول تموم شده بود .
با معاون مدرسه به کلاس رفتم .. منو معرفی کرد ، برای فرار از27 جفت چشمی که سرتاپام رو برانداز می کردند رفتم نیمکت اول نشستم و به دیوار تکیه دادم .(همیشه عشقم این بود که ته میز بشینم و تگیه بدم )
زنگ انشاء بود ، بچه ها یکمی درمورد من پچ پچ کردنو مشغول نوشتن شدند . موضوع آزاد بود منم شروع کردم یه داستان نوشتم که تو مدرسه قبلی هم نوشته بودم ، آآآی سر و صدا کرده بود .
داستان از این قرار بود که مادر یه خانواده ای فوت میکنه ، بعد از مدتی پدره که خیلی آدم معقول و موجهی بوده با خانومی که تو تصادف ، بچه و شوهرش رو از دست داده بود ازدواج میکنه .
دختر قصه ی ما نمیتونه زن پدرش رو بجای مادر تحمل کنه و مرتب این بنده خدا رو اذیت میکنه ..
تا روزی که در حادثه ای جون دخترک به خطر می افته و نامادری خودش رو سپر بلای دختر میکنه ..
اونجا بود که داستان هندی شد و دختر پی به اشتباهاتش برد و از اون به بعد زندگی شیرین شد . معلممون هم نامردی نکرد برای اینکه من برم جلوی تخته بایستم و بچه ها با خیال راحت سرو پای شاگرد جدید رو دید بزنند ، صدام کرد تا انشامون بخونم .
وسط داستان صدای هق هق بچه ها بلند شده بود .
( مثل الان نبود که برای دختر خانوم 15 ساله ((دور از جون مهر دخت و دختر خانومای باشخصیتمون که متاسفانه تعدادشون زیاد نیست ))حرف با احساس میزنی برات شیشکی بکشه ، نسل ما دخترا بیشتر ، احساسات رو باور داشتند یکمی هم بخاطر محدودیت هاشون فیلم هندی رو بیشتر باور می کردن)
وقتی داستان تموم شد و سرم رو بلند کردم ، با مقنعه و با دستمال .. همه مشغول پاک کردن اشک و آب دماغشون بودند .. بعد هم یه عالمه تشویق شدم و یه بیست کله گنده گرفتم و نشستم سر جام .
اما این تازه شروع ماجرا بود .. مگه بچه ها ولم میکردند؟ همه متقاضی دوستی بودند ، هی از اسمم تعریف می کردند.. کوله پشتی اون موقع ها مرسوم نبود ، هی کوله مو بررسی میکردند ... خوراکی تعارف می کردند .
خیلی تحویلم می گرفتند ، منم که عزا دار مدرسه قبلی بودم و انگار غم عالم تو دلم بود ..
ولی بالاخره با محبت های بی چون و چراشون یخم باز شد و با پیدا کردن نقاط مشترکی چون عشق به داریوش اقبالی یه گروه 6 نفره تشکیل دادیم .. ولی عجیب این بود که از کلاس تجربی ها یه دختری اومد گفت :
من تازه واردم ، کسی درست و حسابی جوابمو نمیده ، شنیدم تو کلاس ریاضی ها یه دختره اسمش مهربانوست میشناسیش نشونم بدی؟
منم خندیدم گفتم چکارش داری ؟ گفت هیچی فقط ببینمش . گفتم خوب داری میبینی ، مهربانو خودمم . یه آهی از تعجبو غصه کشید منو بغل کرد و گفت می فهممت .. بعدم غیب شد .
اون روز نمیدونم چی شد که من فرصت نکردم علت این رفتار عجیب رو از دوستام بپرسم .
راستی یه چیزی هم بود .. بخاطر شغل پدرم ، مامان خیلی گرفتار بود بالاخره جز من سه تا بچه دیگه هم داشت و مسئولیت هایی که به واسطه نبودن بابا گردن اون بود .. همینا باعث شده بود که من خیلی کمک دست مامان باشم .
گاهی تو راه برگشت به بچه ها میگفتم از اون راه که سبزی فروشی و سوپر داره بریم تا من خرید کنم .
برای بچه ها خیلی جالب بود و می گفتند تو چقدر سختی کشیدی .. میگفتم اینکه سختی نیست خوب دارم خرید میکنم دیگه
تا اون روز کذایی رسید .
همیشه اولین کسی که به خونه ش میرسید من بودم .. جلوی در داشتم از بقیه خداحافظی میکردم (معمولا" دوساعت این خداحافظیه طول می کشید)
که مامان از بالا مارو دیده بود و آیفون رو برداشت .
- سلام مهربانو جان ، خسته نباشی .
- سلام مامان ، مرسی .. کارم داری؟؟
- آره .. میگم آچار رو تو حیاط جا گذاشتم بیارش بالا
- باشه .. ناهار چی داریم؟
- آلبالو پلو با گوشت قلقلی .
مریم ، آروم گفت آخ جووون
- مهربانو ، خیلی غذا زیاده ببین دوستات وقت دارند بیان بالا ، با تو غذا بخورن .
چشمای بچه ها برقی زد و درکمال ناباوری من همه اومدن بالا .
اون روز خیلی خوش گذشت ، بچه ها نذاشتن پذیرایی مناسبی بشه .. میگفتن دیر میشه خانواده ها نگران میشن .. همون طوری قابلمه رو گذاشتیم رو میز و مشغول شدیم .
بچه ها خیلی زود با مامان صمیمی شدن ، ولی جالب این بود که همه ش درمورد بارداری من و اینکه چطوری منو زایمان کرده و اینا می پرسیدن .
فرداش زنگ وسط حرفه و فن داشتیم .. معلممون هم نیومده بود ، همگی رفتیم کارگاه خیاطی ..
همیشه وقتی معلم نداشتیم مژگان مبصرمون که از همین گروه دوستای صمیمی خودم بود کشیک میداد ، بقیه هم نوبتی می رقصیدن
اما من دیدم ، مزگان گفت بچه ها یکی دیگه کشیک بده من کار دارم .. بعد به من گفت مهربانو بیا کارت دارم .
رفتیم یه گوشه
بقیه دوستانمم اومدن ...
مهتاب و رویا و شهره همه دور هم نشستیم گفتم چیه بچه ها.. چقدر مروز شدید .. مژگان شروع کرد :
-مهربانو تو چقدر شبیه مامانتی .
-خوب ببخشید این چیزیه که بخاطرش منو بکشونید یه گوشه ؟!!! درضمن من بیشتر شبیه بابا هستم .
- مژگان بهش بگو دیگه .
- وااا .. بچه ها چرا اینطوری می کنید ، چی شده ؟؟
بالاخره مژگان به نمایندگی از بقیه تعریف کرد که اون روز اول که تو اومدی مدرسه ی ما و خیلی هم غمگین بودی ، اون انشاء کذایی رو که نوشتی همه رو به گریه انداختی ، ما فکر کردیم اون داستان زندگی خودته ...
مونده بودیم چطوری سر از کار تو در بیاریم .
خیلی غصه ت رو خوردیم که نامادری داری .. تازه فکر می کردیم که تو اونایی که نوشتی و آخر قصه زندگیتون شیرین بود . آرزوهاته .. حتما" نامادریت خیلی اذیتت میکنه .
دیروز که اومدیم خونه تون ، حس کردیم که اشتباه می کردیم و مامان واقعیت رو دیدیم .. حالا تو بگو واقعا" جریان چیه .
من که چشمام از تعجب گرد شده بود ، زدم زیر خنده
خاااک تو سر، فضولتون کنند ، آخه چقدر شماها بیکارین ، چند وقته کارو زندگیتونو ول کردید به من توجه دارین؟؟
آهان ... پس اونهمه محبتا از سر دلسوزی بود؟؟
اینجا دیگه همه شون بغلم کرده بودن و عذر خواهی میکردن .
همون جریان باعث شد که ما پنج نفر تا امروز با هم دوست موندیم و شریک غم و شادی هم هستیم .
از اون به بعد بچه ها هفته ای یه بار خونه ی ما ناهار میخوردند و از گذروندن وقت با مامان لذت میبردند .
یعنی همچین اسکلای ساده ای بودیم ما .
راستی ما 5 نفر اسممون خانومای اقبالی بود .
به عشق داریوش همه ی کاست هاش رو سلکشن می کردیم و برای هم کپی میزدیم ... عشقمون این بود که با اون ضبط دو کاسته ها هی برای هم نوار کپی کنیم.
این روزا که مهردخت برام از شیطنت ها و الگوهای زندگیشون میگه .. میرم تو همون روزا و کارای خودمون
فقط فرقش اینه ما اون موقع عشق داریوش بودیم .. اینا جاستین بیبر و سلنا گومز میشناسند
مهردختم که تکلیفش کلا" معلومه " مهردخت جکسون " یعنی من انقدر زندگینامه ی مایکل جکسون با کل خواهر برادراشو شنیدم که سوء هاضمه گرفتم .
یا مشغول پاک کردن آینه قدی اتاق خوابم که از بالا تاپایین مهردخت اشعار عاشقانه ی انگلیسی برای مایکل سروده
فکر کنم اگه از اداره بیام بیرون با فروش این شعرا زندگیمون بچرخه .
**************
خوندن این خاطرات خیلی برام خوب بود .. یادم اومد که چقدر اتفاقای خوب تو زندگیم داشتم .. تازه من ذهن خیلی قوی برای ثبت خاطرت دارم ولی با این وجود یه چیزایی فراموشم شده بود .
یادتون باشه هروقت خیلی از زندگی و روزگار خسته بودید و فکر میکردید کلا " هیچ جای زندگی بر وفق مرادتون نبوده ، به گذشته ها نقب بزنید .. اونوقته که یادتون میاد چه روزهای قشنگی داشتید .
میدونید خیلی دوستتون دارم . تعطیلات خوش بگدره
سلام مهربانو جان
نتونستم این پست رو درست بخونم.از عرض نوشته ها یک قسمتی انگار پاک شده.
سلام مینوی عزیزم متاسفانه خیلی از دوستان همچین مشکلی داشتن نمیدونم چی شده
سلام
روز مهر دختت مبارک
دوس دارم به خودتم تبریک بگم به دختر دریایی تو دلت به مهربانو کوچولوی نجیب خودمون
روزت مبارک نازنین
سلام مجید عزیز
فدات شم نازنین مهربون روذ دختر نازنین تو و همسر ماهت مبارک
سلام مهر بانو گل .چن وقتی هست که می خونمتون از اونجا که دختر من هم گرافیک میخونه و تقریبا" هم سن و سالیم بیشتر با دنیا و حال و هواتون همذات پنداری می کنم.خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم.
سلام نازلی نازنین
قربونت برم چه اتفاق خوبی دختر ماهت رو ببوس خیلی از اشناییت خوشحالم عزیزم
خانوم... خانمم...
کاش خوب باشی. فقط همین
خوبم خوبم .. خبرررنداری الان تعریف میکنم
تو چرا اینقدر کم پیدا شدی زن؟
نمی گی دلمون برات تنگ میشه دستمون به جایی بند نیست؟
نسررررین برات نوشتم که عقد اون دوتا گل گلابم بوده
سلام مهربانو جوون.خیلی جالب بود...
خاطرات دبیرستان خیلی باحالن.من خودم دبیرستانو خیلی دوست دارم هرچند که هر سال یه جا بود و هر سال مدرسه مو عوض کردم اما خوبیش این بود که کلللللییی دوست پیدا کردم بعضیام موندی شدن تو رفاقت.
مهردخت هنرمندمو ببوس
قربانت فدااات ستاره بچینی .پست بزاری .بوووس بوووس
سلام تکتم عزیزم حالت چطوره عروس خانوم خوشگل
اره والله اصلا دبیرستان یه طرف من اصلا دانشگاه اونقدر بهم نچسبید .. دلم برای دوستام یه ریزه شده
می خوام اساسی بنویسم جایی نرووو
سلام. خوبی ؟ یعنی راه ی وجود نداشت متاسفانه تصمیم اخرو گرفتید؟ /:
سلام مرسی
ببخش منظورت رو متوجه نشدم در چه مورد ؟؟
سلام
خیلی خوبه که بعضی وقتا با یه خاطره یاد روزهای گذشته رو زنده کنیم.
همیشه شاد باشی عزیزم.
سلام شکیبا جون
آره عزیزم من خاطره بازی رو خیلی دوست دارم
تو هم همچنین
مهربانو جونم
خیلی دلم برات تنگ شده بود
مراقب خودت و مهردختت باش
دخترا هر چقدر هم بزرگ شن باز به مادرشون
بیشتر از همه نیاز دارن.
قربونت برم منم همینطور ولی یعالمه حرف دارم براتون
خوبی عزیزم؟
گردنت بهتره؟
من اسم تمام دوستامو همون روز اول نوشتم و خبردار میشم ولی مال تو یکی رو اعلان نمیکنه.
فکر کنم باهات ضده.
می دونه چی کم داره اسکای؟
نسخه ی پشتیبانی
هرچند بلاگفا داشت و توش زایید
فدات شم نسرین عزیزم اره بهترم هی بهتر و بدتر میشم .
چلا بامن قهله ؟؟
حتما داره نسرین چون خیلی به جزییات اهمیت میده حالا میرم بگردم ببینم داره یا نداره
واااقعنم زاااایید
سلام مهربانوی عزیز.... خاطرات جالبی تعریف می کنین.... برای من شنیدن خاطرات خیلی لذت بخشه...... من که به شخصه خیلی چیزا از شما یاد گرفتم .... هر نوشته ای که دارین توش یه درسی هست.... شاد و سلامت باشین
سلام یاس زیبا و نازنین
منم خاطره بازی رو خیلی دوست دارم عزیزم
محبت داری عزیزم منم در کنار شما به خیلی چیزای خوب زندگی رسیدم این احساس دوطرفه ست .
برات ارزوی سلامت و موفقیت دارم
منم مثل فریباجون نه با گوشی و نه با لپ تاپ نتونستم این پست رو بخونم، فکر کنم فونت رو کوچیکتر کنید، مشکل حل بشه. البته بنده این خاطره رو یادم بود!
عه .. راست میگی؟ بذار برم کوچیکش کنم ببینم چی میشه
سلام
چه خوب که خاطرات قدیم را زنده کردید
خصوصا نوار کاست کپی کردن را
سلام دوست عزیزم
آررره یادش که میفتم دل خودم به طپش می افته
سلام
شاد باشی هر لحظه و هر جا
سلام ماجد عزیز
ممنون تو هم همینطور دوست من
سلام
خاطره بازی خوبی بود و هزینه ی کمی داد مامان مصی تا ببینه با کیا میگردی و مدیریتش تو این زمینه جالب بود و البته از خودتم از این تیکه ها زیاد یاد گرفتم
ممنون دل اقیانوسیتم مهربانوی ما
سلام مجید عزیز
خاطره بازی هاست که انگار از اول شوعمون میکنه یه چیزی تو مایه های همون " ری استارت " شدن
عااااالی بود،خیلی بم حس خوبی داد
یاد ایام بخیررر
سلام مهربانو جون ،متاسفانه نتونستم این پستتونو بخونم .کادر بندی نوشته هاتون طوری بود که نصفش برای من نمایش داده نشد (از عرض کادر) حالا با موبایل هم امتحان می کنم .فیلمو دیدم و بسیار ازش لذت بردم .بازهم ممنون
سلام عزیز من ..
چرااا؟حتما چون کپی کردم اینطوری شده .
قربونت عزیزم گوارای وجووود
من برای پست آخرم با این همه جون کندن فقط 2 نظر دارم!
این درحالیه که روزانه به ده بیست وبلاگ از دوستام سر میزنم و برای همشون نظر مفصل میذارم
شاید دیگه وقت رفتنه
نه پونی من خیلی مهربانوی بی معرفتی بودم با گردن درد و اینا هم بی معرفت تر شدم .. کاش می فهمیدم کی پست مینویسی
سلام مهربانو
دوستانت اگه بلاگ اسکایی هستن باید ادرس وبلاگ شما رو تو خبرنامه وارد کنن
خبرنامه تو قسمت پیغامهاست
سلام عزیزم
اره راست میگی اون موقع هاهم تو بلاگفا همین بود بلاگفایی ها همدیگه رو تو لینک دوستان وارد میکردند و خبردار میشدند .
مرررسی عزیز دلم
داشتم دنبالت میگشتم یادم افتاد برام ار بلاک اسکای پیام گذاشته بودی خوشحالم پیدات کردم
مرسی صفای عزیزم خوشحالم اینجا هم همراهیت رو دارم گل پسرا رو ببوس
سلام مهربانو جان
منم از مرور خاطره ها خیلی لذت می برم. خدا این خاطرات رو از ما نگیره.
در مورد برنامه "خانه عروسکها" که سی و چند سال پیش پخش می شد یک صفحه در فیس بوک وجود داره که توسط پوپک اداره میشه. ماجرای اون تصادف کلاً شایعه بود ولی پدر پوپک (جمشید عظیمی نژاد) پنج شیش سال پیش فوت کرد و برادر پوپک (آریا عظیمی نژاد) هم امروز آهنگ ساز مطرحیه.
سلام سینا جان
وااای اریا عظیمی نژاد همون پسر ناز و بانمک اون روزای ماست؟؟
خدا روح پدرشون رو شاد نگه داره اون روزای سیاه ما رو با اون برنامه ی قشنگشون رنگی کردند .
مرسی دوست عزیزم
سلام خانم گل
می دونی دوباره اسکای اعلانت نکرده که نوشتی؟!!!
پس بگو مرگ بر آمریکا رو
این خاطرتو یادم بود ولی باز خوندمش. جالب بود.
باهات موافقم. گاهی باید نقبی زد بر گذشته ها. داخلش چندتا خاطره رو کشید بیرون و...
تو هم تعطیلات خوبی داشته باشی نازنین
عاشقتم به مولا
سلام عزیز من
نسرین جون باید دوستان بلاگ اسکایی آدرس وبلاگ هایی که می خوان از به روز شدنش خبر دار بشن رو تو خبرنامه وارد کنن ،خبرنامه تو قسمت پیغامهاست... بعد از به روز شدن وبلاگها باخبر میشیم تو بلاگفا هم داشتیم شبیهش رو یادته؟؟
ما بیشتررر به مولا
سلام ....خسته نباشید..از اینکه این سایت رو تازه کشف کردم خیلی خوشحال شدم.. ...
56844
سلام نیلوفر جان
ممنونتم عزیزم منم خوشحالم دوست جدیدی پیدا کردم