دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

وقتی لیاقت نیست

دیروز جمعه بود و مهردخت بعد از چند ماه  ، راضی شد به دیدن پدر و مادر بزرگش بره . صبح که از پدرش پرسیدم : با آژانس بفرستمش یا میای دنبالش ؟؟ حس کردم  دوباره همون حالت های عجیب و غریب عصبانیت و خشم درونیش رو داره . بعد هم که مهردخت رفت ، یکی دو بار بهم تلفن کرد و خیالم راحت د که صداش رو شنیدم ، معمولی صحبت کرد ولی ته صدای بچه م غمگین بود . 

بالاخره ساعت نزدیک یک صبح بود که برگردوندش خونه .

هنوز درست پاش به خونه نرسیده بود که شروع کرد برام درد و دل کردن . گفت که تمام امروز رو پدرش نشسته و از زمان زندگیش با من تعریف کرده. داستان های واهی و بی سرو تهی گفته که هیچکدومش واقعیت نداشتن و وقتی مهردخت گفته : متاسفانه من هم تو رو خوب شناختم هم اونا رو و مطمئنم ، حتی یک کلمه از حرفات حقیقت نداره .. چون سالهاست هر وقت اونا درمورد تو صحبت میکنند ، از رفتارهای خوبت میگن یا وقتی می خوان از من تعریف کنند میگن : مثل پدرت قد بلند و با هوشی ، اما تو حتی یک بار هم از اونا که من همیشه شاهد اخلاق و رفتارهای خوبشون هستم ، تعریف خوبی نکردی. 

اصلا" فرض میکنیم تو راست میگی ، چه جور پدری هستی که حاضر میشی به قیمت بهم ریختن اعصاب من درمورد اینهمه مسائل گذشته حرف بزنی ؟؟

مهردخت می گفت : به محض شنیدن این حرف های من گوشیش رو پرت کرد تو دیوار و تکه تکه ش کرد . 

منم گفتم: حالا دیگه مطمئن شدم چقدر آدم بی منطق و ناراحتی هستی . 

مهردخت میگفت : مامان بزرگم حرف های اونو تایید می کرد ولی یواشکی میگفت : بهش میگم بیا بریم روانشناس نمیاد !!!

دیگه بچه م زد زیر گریه ... قربون اون صورت ماهش بشم که اشکاش مثل مروارید پایین می اومد و میگفت : مامان من خیلی خوشبختم که تو رو دارم ، هیچ شکایتی هم نیست ...  من خانواده و گرمی و محبت بین اونا خیلی برام مهمه .

 عکسای عمه م و خانواده ی سه نفره ی آرومشون رو که میدیدم ،  از روزی که ازدواج کردند،  تا خدا بهشون یه دختر داد،  و بعد رفتند آمریکا و الان سالهای ساله در کمال آرامش و خوشبختی زندگی میکنند رو با خانواده ی  خودم مقایسه  کردم ...

من باید خودم همچین خانواده ی گرمی رو صاحب بشم . 

( از ته دلم براش دعا کردم که مادر بچه های خوشبختی باشه که به وجود خودش و پدرشون افتخار کنند)

بهش گفتم از اون هیچ انتظاری نداشته باش ، یادته آخرین بار که رفتیم خونه شون گفت :  زن برادرم که درضمن دختر خاله شون هم هست سرطان گرفته و من و تو چقدر ناراحت شدیم و تا گفتیم خدا شفا بده ، دعا میکنیم ، با عصبانیت گفت : الهی سرطان همه ی جونش رو بگیره و زود تر بمیره ، چند تا دری وری هم فت ، که من و تو داشتیم از تعجب شاخ در می اوردیم . بعد که تعجب ما رو دید گفت: پیغام دادن که خونه ی ما رو زود تر اجاره بدید با پولش می خوایم هزینه ی درمان بدیم . من گفتم : خوب بابا بنده خدا ها حق دارن  تو کشور غریب.( اونا سه ساله مهاجرت کردن )

گفت : خوب ، عجله کردند ما می خواستیم از سازنده ی خونه مون شکایت کنیم و خونه رو ازشون تحویل نگیریم ولی اصرار اونا باعث شده که منصرف بشیم .

گفتم : تو سرطان نمیشه صبر کرد باید سریع درمان کنند . 

با این وجود بازم گفت : گور به گور بشه الهی 

خوب دختر من ، وقتی کسی نسبت به فامیل نزدیک و دو قبضه ی خودش سر مقداری پول و مرگ و زندگی اینطوری بدخواهی و بد گویی کنه یقین داشته باش که یه بیمار روانی محسوب میشه .. هزار بار خدا رو بخاطر جداییم شکر میکنم و برای قاضی نازنین پرونده م سلامتی و خیر می خوام .

از سال هشتاد و دو همراه با جداییم ، درهای خوشبختی به روم باز شد و هنوز هم ارمین گرفتار توهمات و نفرت های درونیه خودشه . 



تو همین حال و هوا ها بودم که  وبلاگ خانم اردیبهشتی رو دیدم . اون مردهایی که باید حتما بابا بشند... 

با کمال شرمندگی براش نوشتم که : من کسی هستم که با یه تصمیم احمقانه ، تاج پر افتخار پدرشدن رو نصیب مردی کردم که اصلا" لایق این عنوان نبود . 

دوستتون دارم 

 


نظرات 32 + ارسال نظر
مجید شفیعی یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام

نمیدونم از قصد این کارو کردی یا نه

من که به نظرم از قصد کردی

دردا رو ریز مینویسی و شادیا رو درشت و درسا رو با اندازه متوسط.

دردات به جون ....

دلت گرم و لبت خندون و خاطرت آروم و امن باهوش دوست داشتنی مهربون

سلام مهربووون
شادی ها برجسته ند و موندگار ، غصه ها کم رنگند و بی ارزش
زنده باد شادی و عشق و انسانیت دوست نازنینم

نسرین یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 01:49 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

ایمیلاتو چک می کنی نازنین؟

راستشو بگو ببینم کجا سرت گرم شده دیگه تره برام خورد نمی کنی؟
آخه من اینهمه تره رو دستم مونده چکارشون کنم؟
تو رو خدا یه ذره منو تحویل بگیر دارم عقده ای میشم.
گفتیده باشم

عزیز دلم تو تاج سرمنی قربونت برم بیجا بکنم اهمیت ندم ولی خانوم خانوما ما همه مون تو لحظه تصمصم می گیریم و با گوشی هامون تو واتس آپ یا تلگرام برای هم پیغام میدیم و عکس و مدارک می فرستیم همین شده که دیگه جعبه ی ایمیلا دارن خاک می خورن مخصوصا من که تو اداره کامپیوتر اینترنت دار ندارم خیلی تنبل شدم .
اما همین الان میرم سراغشو نامه ت رو میخونم

ردپا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 12:56 ب.ظ http://radepa.bushehr.ws

میخواستم واست نظر خصوصی بذارم ولی مثل اینکه نمیشه.

عزیزم همه ی نظرات بعد از تایید من نمایش داده میشه پس خیالت راحت باشه اگر برام خوصوصی بنویسی و بگی که این کامنتت خصوصیه مطمئن باش پیش خودم محفوظ میمونه

ردپا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 12:55 ب.ظ http://radepa.bushehr.ws

مهربانو جان به نظرم شما یه الگوی خیلی خوبی. ایشالله موفقیت های پی در پی مهردخت عزیز رو ببینی.

قربونت عزیز دلم ممنونتم دوست من

تنهادرغربت یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

دختر خوشگلت خیلی خوشبخته که مامان فهمیده و دوست داشتنی مثل تورو داره
کاش امکانش بود که خیلی کمتر باباش و میدید

قربونت برم عزیزم . فعلا" که پاشو کرده تو یه کفش و میگه دیگه نمی بینمش ولی میدونم ممکن نیست

من و اد شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز تبریک ب خاطر جشن عقد داداشتون راستش من هم چن مدت دیگه عقدمه هر دومون دوریم از هم من و نامزدم شما اطلاعی داریت که چقدر ازمایشات و محضر و اینا طول میکشه مدتش و اینکه میشه یکم من و راهنمایی کنید اگه اطلاعاتی دارین به صورت کلی لباس و ....هزینه های حلقه و ....

سلام عزیزم
ممنون از لطفت خانومی به سلامتی و خوشبختی باشه عزیزم والله بنظر من مثل برادر من و خانومش هول هولکی انجام ندید مراحل زیاد و طولانی نداره البته ولی خوب با خیال راحت بهتره . ببین محضر به شما یه نامه معرفی به ازمایشگاه میده بعد شما ازمایش رو اتنجام میدیم و انگار همون روز اگه صبح زود برید جواب می گیریید و اگه جواب مشکلی نداشته باشه تایید میدن برای محضر و شما برای عقد اماده اید ولی اگر کمی مشکل باشه مثلا اقا کم خون باشه و شما هم همینطور اونوقت دردسر میشه .
مواظیب باش چهارشنبه پنجشنبه ازمایش ندی چون میخوره به تعظطیلات .
درمورد لباس و هزینه ها اینا دیگه کاملا" شخصیه .. عروس ما لباس ساده و قشنگش رو از خودش از کانادا اورده بود بعنوان عروسی دوستش هم رفت ارایشگاه یعنی خیلی ساده و بی تشریفات . تو خونه ی خوشگل خودشون ، خواهر های باسلیقه ی خودش هم سفره چیدن .. همه چیز با صفا و سادگی و صمیمیت .
حلقه هاشونو هم که دوتایی مدتی پیش رفته بودن خریده بودن .
اینا همه سلیقه اییه و همه جوره ممکنه .
مبارکت باشه فقط یادت باشه تشریفات هیچ نقشی تو خوشبختی نداره

بهمن شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 09:17 ق.ظ http://life-bahman.blogsky.com

سلامی دوباره بر خواهر همیشه ی خودم مهربانوی عزیز و گرامی
خیلی خیلی خیلی کم پیدا و کم کار شدی ؟
انشاالله که خیر و خوشی و سرزندگی باشه به کارت ...
دلم برات تنگولیده بید ...( بید ... یادش بخیر که با همین بید چه خنده ها که نمیکردیم ! )
گفتم بیام و سلامی و دورودی عرض کنم و حالی ازتون بپرسم ...
و طبق معمول قدیما یه سوتی ازتون بگیرم و برم ...
میگم این دوستتون کیه که اسم وبلاگشو دوبار نوشتی و وبلاگ منو یه بار ...!
یعنی ایشون براتون تخم دو زرده میذاره ...
تا سوتی بعد خدانگهدارتون ...

سلام داداش بهمن عزیزم
کم کاری رو میدونم مهربون .. این یکسال اخیر خیلی به خودم فشار اوردم کار اداره مم که یکسره با کامپیوتره درد کتف و گردن که ناشی از شروع ارتروز بود به سراغم اومد اینه که سعی کردم دیگه هر روز رو به نوشتن وبلاگ اختصاص ندم .. اون تعطیلی دوماهه بلاگفا هم باعث شد بفهمم پشت کامپیوتر بودن واقعا دردها رو زیاد میکنه وگرنه من که عاشق و وفادار به شما هستم .
اون سوتی رو هم که حدف کردم

نسرین پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 01:04 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

اون قبلی از بس گریه می کردم پر از غلط و غلوطه... حذفش کن و اینو تآیید کن نازنینم

دست خودم نبود که بارها اومدم و اینو خوندم و فقط از دست انتخاب خودم و خودت گریه کردم و گریه.

بچه های ما بیگناه بودن و این کثافت ها لیاقت پدر بودن بچه های ما رو نداشتن.
اونا حتا لیاقت ندارن یه توله سگ بچه شون باشه...
گه به ریخت هر دوشون و امثالهم
احمق های خودخواه و بیشعور... و هزار فحش دیگه ی بدتر که فقط شایسته شونه و بس

مهردخت رو تو بغلت بگیر و برام بوسه بارونش کن.
ترا بخدا تشویقش نکن بره دیدن این نامرد

من که نمی کنم.

بقول معروف:
لیاقت که نباشه جون در عذابه

آآآی عزززیز من درد دلت رو تازه کردم و زخم کهنه ت رو دوباره ...
فدای تو بشم مهربون من . دیگه کم کم حتی تشویق من اثر نداره .. متاسفانه نمیبینه هر چند ماه به اکراه دیدنش میره بازم ادامه میده .
خدا رو شکر ما این فرشته های زندگیمونو داریم نسرین بی خیال نازنینم ... بدبختن اونا که از داشتن فرشته هامون محرومند
قرربون چشمای مهربونت عزیزم

فندوقی پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 08:49 ق.ظ http://0riginal.blogfa.com/

مهربانوی نازنینم یکی دو هفته ای هست که کامل وبلاگت رو خوندم. خوشحالم به آرامش رسیدید و میخوام اگه اجازه بدید کنارتون باشم و از مطالب و تجربیاتتون استفاده کنم.

ممنون فندوقی عزیزم .. باعث افتخارمه نازنین لطف و محبتت باعث دلگرمیمه

خانم اردیبهشتی چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 11:07 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
مهربانو جان خداراشکر که مهردخت تو را داره. که چنین فهمیده ای و چنین دختر فهمیده و دانایی تربیت کرده ای. درسته پدرش خطاهای بزرگی در امر تربیت کرده ولی تو با درایت تا اندازه زیادی اون ها را جبران کردی

سلام اردیبهشتی عزیزم .
ممنون از محبتت خانوم گل خدا پسرک رو از محبت تو و پدر عزیزش بی نصیب نکنه

فرزان چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام گلم خیلی وقته میخونمت از زندگیت خیلی اموختم امیدوارم همیشه شاد باشی
میخواستم لطف کنی یکبار دیگه ادرس سایت موسسه خیریه هفت حوض رو بزاری ممنون میشم

سلام فرزان عزیز . ممنون از محبتت دوست من . http://nikokaranvahdat.com/

ماهی سیاه کوچولو چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 09:28 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com/

به مهردخت بگو
منو داری بیخیال
منو نه ها یعنی تورو
تورو نه مهردختا یعنی منه تورو
یعنی خودت مهربانو:)))))
خوبه تورو داره
تو اندازه همه دنیایی فکر کن مهردخت بچه دار بشه چقدر داستانای باحال از تو واسه بچه ش تعریف کنه
چقدر شیرینه مگه نه؟همین کافیه
با والدینم آشتی شدم تو این شادی شما هم دعوتی
خب اجازه میدم منو ببوسی خخخخخ
چقدر خوبه آدم والدین داره ک باهاش قهر کنه مگه نه؟تازه آشتی کنی مامانت بگه تو عشق منی بابات هم بگه پ هووی من این بوده
همه این حرفا رو گفتم ک بدونی چقدر خوبه تو هستی اگه حضانت مهردخت با تو نبود اینهمه موفق و منطقی می موند؟
قاطعانه میگم نه
از طرف من خودتو ببوس بوس سفته سفت


عزززیز دلم قربون این کلام شیرینت گل دختررر
خدا برای هم نگهتون داره پدر و مادر و دختر با هم دعوا کنن ابلهان باور کنن

غریبه چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام بر بانوی مهربانی ها
چقدر خوبه با همه ی رنجی که از پدر عسلک کشیده ای
هیچوقتحاضر نبودی در مقابل دخترش او را بشکنی
همین باعث می شود که دخترت خودش در مورد هر دو تایی تون قضاوت کند
متاسفانه خیلی ها بیماری روانی را عارشون میاد درمان کنند
در حالیکه آن هم مثل سایر بیماری ها قابل پیگیری و درمان است
چه شالوده ی خانواده ها به خاطر آن که بهم نریخته است

سلام غریبه ی نازنین .
باور من اینه که شکستن پدر مهردخت فرقی با شکستن خود اون نداره . من و پدرش هر دو تکه های مهم زندگیش هستیم و خدشه کردن هر کدوم از ما روح لطیف و حساسش رو می رنجونه ولی متاسافنه این موضوعیه که ارمین از درک اون ناتوانه .. سالهاست فکر میکنه برای نزدیک شدن به مهردخت اگر دیگران رو ضایع کنه ممکنه ، هی امتحان میکنه و هی دورتر میشه ولی عبرت نمی گیره .
دقیقا همینطوره .. اگر این پذیرش رو داشتند خیلی مسائل حل میشد

شاپرک چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام بانوی مهر ازدواج برادرتون رو تبریک میگم امیدوارم همه ی جوونا خوشبخت بشن...مهربانو جون خداروشکر مهردخت واقعا دختر عاقلیه و واقعا افزین به شما که دست تنها چنین دختر قدرشناس و عاقلی تربیت کردی...شما همین الانش هم واقعا خوشبختین ! مهربانو جون می تونم بپرسم رابطه مهردخت با آقای نفس چطوره و اینکه چرا با اینکه مهردخت دختر عاقل و داناییه نمی خوای سه تایی با آقای نفس یه خانواده باشین؟
و دیگه اینکه امیدوارم مهردخت اون خانواده ی ایده آلی که دلش میخواد رو روزی برسه که خودش صاحبش بشه و مرد شایسته ای همراه زندگیش شه

سلام شاپرک جون ممنونم عزیزم . الهی آممممین .
لطف داری تو عزیز من . مهردخت دختر مهربون و عاقلیه درست ولی به هر حال یه نوجون با همه ی کشمکش های عاطفی خودش
رابطه ی مهردخت با نفس خیلی خیلی خوب بود گاهی انقدر از علاقه ی قلبیش به اون برام میگفت که می ترسیدم درست همون موقع بود که بحث حضانت مطرح بود و اصلا" نمی تونستم اشکارش کنم . وقتی هم که سه سال قبل موضوع رو به مهردخت گفتم ناراحت شد و گفت شما من رو دور زدید و با من صادق نبودید .. خیلی جلسات مشاوره شرکت کردیم تا کمی پدیرفت که من ناچار از پنهان کردن موضوع بودم برای اینکه از حضانتش رو از دست ندم . حالا ما ساهاست دوتایی زندگی کردیم و روش و شیوه ی زندگیمون منحصر به خودمونه الان برای تغییر و چالش های بعدیش اماده نیستیم .... شاید زمانی دیگه

خلیل سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 10:29 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

شرح ازدواج های گوتاگوت بهم ریختگی روان اجتماعی را نشون میده. اگر شما هم این تاج را نصیب ایشان نمی کردی یکی دیکه می کرد.

سلام

شکیبا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 10:29 ب.ظ http://shakiba-a.blogfa.com/

مهربانو جان سلام

با خوندن پست قبلی منم سرشار از شادی و شور شدم . برای برادرت و خانوم گلش آرزوی خوشبختی دارم.
راستش نمی دونم در مورد این پست چی بگم. فقط خدارو شکر که مهردخت اونقدر عاقل هست که خودش بتونه حرف درستو تشخیص بده. برای تو و دختر نازت آرزوی بهترینها رو دارم.

سلام شکیبای عزیزم
زندگی همینه گاهی پر از عشق و شادی گاهی هم دلخوری و ناراحتی . ولی واقعا" خدا رو شکر میکنم ، مهردخت که صحبت میکنه فهم و درک و خانومی تو انتخاب کلماتش پیداست ، اگرچه گاهی کاملا" یه دختر شونزده ساله و بی تجربه میشه ولی اون موقع که باید جدی باشه و درمورد مسائل مهم زندگیش تصمیم بگیره و حرف بزنه از پسش برمیاد . منم برات بهترین ها رو می خوام عزیزم

ش.ر دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 05:06 ب.ظ

آخ مهربانو که چقد دلم شکست
ولی مهردخت همین الانشم خیلی خوشبخته از خیلی هم سن و سالانش و میدونم که تو دختر گلت رو طوری بار آوردی که قدر نعمت هایی که داره رو میدونه
همینکه مامانی و خونواده مامانی داره که همه جوره نازش رو میکشن ..مامانش دستش تو جیب خودشه و سالمه ..دوستان فوق العاده خوبی داره ..مسافرت میره و خیلی چیزای دیگه
آرزو میکنم مهردخت یه ازدواج عاقلانه توام با عشق داشته باشه

قربون دلت عزیزم ما خوب خوبیم
دیشب تو جامون سر یه موضوع مسخره انقدر خندیدیم که نگو
فدات شم مرسی که کامنت به این زیبایی رو بهمون هدیه دادی .
دوستت دارم عزیزم

بانو سین دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 02:38 ب.ظ http://our-lovely-life-92.blogsky.com/

عزیززم ... چقدر دختر عاقل و مهربونی داری .... هیچ وقت خودتونو سرزنش نکنین برای تصمیماتون ...همه چیز یک حکمتی داره و حکمتش وجود مهردخته براتوووون امیدوارم همیشه شاد باشین

قربونت برم بانو سین عزیزم ممنونتم

پژمان دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 09:14 ق.ظ http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام مهربانو
خیلی از نوشته هاتون رو خوندم. مخصوصا اونهایی که مربوط به زمان جداییتون بود. ساده و روان نوشته بودید. باهاتون همراه شدم و واقعا غصه خوردم. امیدوارم روزهای خوبی در پیش داشته باشید

سلام پژمان عزیز
ممنون از محبتت ، خوشحالم دوست جدیدی تو خونه ی مجازیم دارم . منم برای تو بهترین روزها رو ارزو دارم ضمن اینکه سالهاست من و مهردخت واقعا خوشبختیم

azi دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 08:57 ق.ظ

سلام...کاش اون ادمو حذف کنین از زندگیتون...چون تا جایی که یادمه و شما نوشتین هربار باعث عذاب مهردخت جان میشه...
یه خواهش دارم کاش این دلایلی که میگین اون موقع جوون بودین و با خوشدلی و امید بی توجه بودید بهشون واسمون بنویسید...یه عزیزی تو اطرافم از نظر من و خیلیا درگیر یه همچین عشقیه ولی حرف هیییچکس توی گوشش نمیره بد جور کلافمون کرده...:-(

سلام آزی جان
قربونت دقیقا بع همین منظور همه ی روزهای آشناییم با ارمین تا زمانی که جدا شدیم رو نوشتم تا شاید کسی با خوندنش از یه تصمیم غلط برگرده بهش بگو نوشته هام رو بخونه ازی جان
بعدشم نمیشه حدفش کرد به هر حال اون پدر مهردخته ، هرچند که رفتارش باعث شده رابطه شون به مویی بند باشه

شیوا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 08:28 ق.ظ

سلام مهربانو جون
خدا رو شکر آقا آرمین حرصشونو سر گوشی خالی کردن ! وسطهاش یه لحظه گفتم نکنه سمت مهردخت پرت کرده باشه؟؟؟
مهربانو جون شاید مهردخت جون بتونه با شما و آقای نفس (آخه این چه پارادوکسی هست واسه ما ساختی ! آقا و نفس به هم نمیاااان) اون خانواده گرمی که می خواد رو داشته باشه. فکر می کنی هنوز هم میشه؟ گرچه قبلن که مردخت کوچیک بود خیلی راحتتر هم میشد

سلام شیواگله
خوب عزیز من بگو نفس این یعنی یه پارچه آقایی و محبت و همه چی
نه شیوا جون قرار نیست فرم زندگیمون تغییر کنه بقول تو شاید وقتی خیلی کوچیک بود که اونم باز بخاطر ترس از دست دادن حضانتش

یاس ایرانی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 05:58 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز.... خدا کنه تمام آرزوهای مهردخت جان به واقعیت بپیونده و در آینده وقتی خودش تشکیل خانواده داد اون صمیمیت و گرمی رو حس کنه.... البته در حال حاضرم مادری داره که به نظر من بینظیره.......الهی همیشه سایه شما بالا سرش باشه..... داشتن دختری فهیم مانند مهردخت نعمت بزرگیه.... شاد و سلامت باشین.....

سلام یاس نازنینم
فدات شم عزیزم با این کامنت زیبا و مهربونت ..

سوفی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 01:06 ق.ظ

مطمن باش خودش مادر بی نظیر و همسر فوق العاده مهربانی میشه. الهی همیشه خنده ها و شادی هاشو ببینی نه اشک هاشو

عزیزمی سوفی جان
آآامیییین

سوفی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 01:05 ق.ظ

سلام. من خوب مهردخت عزیز رو میفهمم. با درک و فهم بالایی که داره خیلی بیشتر از سنش خانمی می کنه و عاقلانه رفتار میکنه ولی درک میکنم اشک هاشو، حالا حالاها زمان لازم داره که کمتر اذیت شه بابت رفتارهای پدرش و نسبت دادنش به بیمار روانی. من وقتی تونستم پدرم رو ببخشم که ٣٠ سالم شد و هنوز تونستم با این واقعیت کنار بیام که آدم های اینچنینی ناخواسته باعث اذیت و آزار خودشون و عزیزانشون میشند.

سلام عزیز دلم سوفی جان .
من هم نمیفهمم غیر ارادی یعنی چی .. بنظرم بخاطر خودخواهی خودشون هر جور که دوست دارد خودشونو تخلیه عصبی میکنند .
فدای تو چقدر خوبه بالاخره به این نقطه ی ارامش رسیدی
سالم و خوشبخت باشی گلم

زری دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 12:19 ق.ظ

سلام مهربانو بانو جان
من یه تز دارم اینکه اشتباه کردن برای همه پیش میاد ولی اینکه چقدر تو اشتباهاتمون بمونیم و زندگی مون را تباه کنیم ، این بدبختی و بی سعادتیه که الحمدلله شما اینقدر سعادتمند بودی که گل دخترت را برداری و دِ فرار شوخی کردم، شما اینقدر سعادتمند و عاقل بودی که بهترین تجربه ها را با دختر گلت رقم زده ای و تازه صبر کن انشاالله هر روز شکوفایی و موفقیتهای روز افزونش را ببینی و کلی حال کنی و البته که نوش جونت

زری جانم سلام به روی ماااهت
آآآی این ددددفرار رو خوب اومدی
چقدر کامنت دلگرم کننده ت رو دوست دارم

قفل یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.ghoflkilid.blogsky.com

عزیزم انشااله که خود دختر نازت یه مامان خوب بشه مثل خودت و ی عشق خوب تو زندگیش به وقتش پیدا کنه ..منم تو زندگیم سختی زیاد دیدم خانوم گل ولی خدا خیلی مهربونه به وقتش خوب حال دل بنده هاشو خوب میکنه...منم یه روزی یه دعایی مثل گل شما کردم الان دیگه ارزو نیست واقعی شد

خدا رو شکر عزیز دلم ، همین که به رحمت خدا ی بزرگ ایمان داریم سختی ها آسون تر میشن .
برات ارزوهای بلند و شیرین دارم و خوشبختی دست از سرت برنداره .
ممنون بابت کامنت قشنگت

سمانه یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 06:29 ب.ظ http://vaniajoonam1389.niniweblog.com

سلام عزیزم چند روزه دارم پراکنده می خونمت.. میرم به سالها پیش و دوباره میان به امروز..
فقط می تونم بگم تو کوه صبر و مقاومتی... خدا رو شکر که الان خوبید و دختر گلت قدر تمام زحماتت رو میدونه
الهی که شاهد موفقیتهاش باشی خانوم گل...

سلام سمانه ی عزیزم . ممنون که همراهمی . فدات شم آمییییین

فریدا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 02:06 ب.ظ

سلام مهربانو جان
بابت پاسخ پرمهرتون در پست قبل دوبار کامنت گذاشتم و ازتون تشکر کردم
ولی انگار بلاگ اسکای قورتشون داد
اینبار خلاصه و لی عمیق تشکر میکنم
هزار بار ممنون
به مهردخت جان بگین غصه نخوره
با وجود شما چیزی از خوشبختی کم نداره
خدا شما رو برای هم حفظ کنه

سلام عزیز دلم .
قروبون محبت و صفات فریدا جون بذار بازم برم چک کنم چون یادمه ازت کامنت زیبایی دیدم نازنین
ممنون و آمیییین

آفرین یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 01:12 ب.ظ

خودتو سرزنش نکن عزیزم.
ازدواج هر چند که با یه آشنایی قبلی صورت بگیره بازم مثل یه هندونه سربسته است چون طرف مقابل ممکنه خودسانسوری کنه و روی اصلی خودشو نشون نده. از طرفی وقتی جوونیم یه رفتارهایی رو اصلا نمی بینم. رفتارهایی که اگه بهش بیشتر دقت کنیم می تونه در تصمیماتمون تاثیر بیشتری بذاره.
خدا رو شکر که سلامتید و شاغل و ...
می تونید یه محیط امن و رفاه رو برای دختر گلتون فراهم کنید.
از خدا میخوام موفق و پیروز باشه و اون طوری که دلش میخواد یه خونواده خوب داشته باشه.
فکر کن مهربانو! من و تو نوه داشته باشیم.

وااای خدا قربونشون برم هر چند تا که باشن
آفرین جانم ، در مورد ازدواجم صادقانه بگم که خیلی چیزها رو هم نشون داد و بقول خودت واقعا ندیدم یا بی تجربه گی کردیم هم من هم خانواده م .. اینطور هم نبود که خودسانسوری هاش باعث اشتباهم شده باشه اگر خوب دقت میکردیم دلایل کافی داشتیم
کااااش ...
به هر حال خدا رو شکر ممنونتم که یادآوری کردی که چه نعمت هایی دارم . حقیقت رو میگی این اتفاق ها باید می افتاد و باید مهردخت نازنینی دختر مااه من میشد که من طعم خوشبختی رو با داشتنش هر روز و هر لحظه تجربه کنم .. بچه ها ی گلت رو ببوس و همسر نازنینت رو سلام مهربانویی برسون

آزاده یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام خانم گل ایشالله سایه پدر و مادر مهربونت همیشه بالای سر تو و گل دختری باشه به نظرم اون آدم و کلا از زندگیتون حذف کنین اینقدر عذاب نکشین
در ضمن شما احمق نبودی عاشق بودی پس نباید خودت به خاطر عاشق بودنت سرزنش کنی اون مرد شایسته و لیاقت همسر و گل دختری رو نداشت

سلام ازاده ی نازنین
خدا عزیزانت رو برات نگه داره عزیزم ، چی بگم بعضی از عشق ها واقعا به حماقت شبیهه ولی حقیقتش اینه که من با همه ی احساست ناب و دست نخورده م پا تو زندگی گذاشتم .. اررره عاشق بی چون و چرا بودم

بهمن یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 09:50 ق.ظ http://life-bahman.blogsky.com

سلام مهربانو جان ، مادر نمونه
چقدر خوشحال شدم که خودت ، با چشمای خودت ، نتیجه سالها رنج و زحمت و مرارت رو دیدی و پاداش اون همه سختی رو الان داری میگیری ...
داشتن دختری فهیم و با درک و شعور ، کمترین مزد اونهمه سال سختی و مشقته ...
خدا شمارو برا همدیگه حفظ کنه و همچنین برا دوستانتون از حقیقی گرفته تاااااا مجازی ...
از نر گرفته تااااا ماده ...
نه نه ! ببخشید تفکیک نمیکنم که یه دفعه نسرین بانوی عزیز ناراحت نشه ...
خلاصه میخوام بگم : کرتیم ...

سلام داداش بهمن عزیز خودم
آقاااایی به مولااااا
محبت داری داداش گل ، خدا دوتا پسرای گل و همسر عزیزت رو نگه داره تو از اون کسانی هستی که الحق و الانصاف تاج پرغرور پدری بهت می اومده

سینا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 04:43 ق.ظ

مهربانوجان از ته دل آرزو می کنم یک روز مهردخت عزیز صاحب همون خونواده ای بشه که آرزو داره .

گفتی "آخرین بار که رفتیم خونه شون" ؟ مگه تو خونه اونها هم میری؟

ممنونم سینای عزیز ، پدر گل دخترت .. همسر با وفای خانوم گلت
اره بابا سینا جان .. دفعه ی قبل که مهردخت داشت می رفت دیدنشون ، تازه رفته بودن تو منزل جدید . منم می خواستم برم اطراف خونه ی اونا خرید کنم گفتم مهردخت رو خودم میارم .. خلاصه یه گلدون خریدیم و با مهردخت رفتیم .. دم در خودش و مادرش هی اصرار کردند که یکمی بیا بنشین ،منم جهت حترام و تبریک تشریف بردم تو و هی گفتمک به به به سلامتی ، خونه چقدر قشنگ شده ، الهی روزای خوشی رو بگدرونید و این حرفاااااا
مثل اون موقع ها که شل و له بودم ولی برای مادرش جا مرتب میکردم و می گفتم این کار رو بخاطر اون نه بخاطر تربیت و شخصیت خانوادگی خودم انجام میدم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد