دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"خوشبختی همین نزدیکی هاست "

به نازی گفتم : اینهمه شعر و متن زیبای ادبی رو از کجا برام می فرستی ؟؟ 


گفت : تو یه گروه  ادبی عضو هستم همه یا خودشون می نویسند یا از آثار ادبی  زیبا کپی می کنند ، دوست داری تو رو هم عضو کنم؟؟ 


اینطوری شد که منم عضو گروه صدوپنجاه نفره شون شدم . طولی نکشید که با کلی مرد و زن  ایرانی  از جاهای مختلف دنیا ، هم گروه شدم ، بیشتری ها آموزگار و استاد داتنشگاه بودند اما مهندسین معمار ، پزشک و حتی مشاغل آزاد هم داشتند که از نظر ادبیات سری تو سرها داشتند .


فکر کنید درطول شبانه روز هر کاربر دوتا شعر یا متن زیبا هم تو گروه میگذاشت ، میشد سیصد تا .. دوهفته نگذشته بود که دیگه باهام آشنا شده بودند و اگر چند ساعت غیبت داشتم سراغمو می گرفتند که پس کجااایی مهربانو ؟؟


بین این دوستان یه بهاره خانومی هم بود که اتفاقا" خیلی هم فعال بود . 

گاهی متن هایی درمورد خوشبختی و همسران و عشق های افسانه ای می گذاشت و یه کامنت هم اضافه میکرد که نشان از حس خوشبختی بی اندازه ش تو زندگی مشترکش داشت . 


سنش رو نهایتا" سی سال حدس زده بودم و همیشه حسم بهم میگفت که احتمالا" تو زندگی پدریش خوشبخت نبوده و ازدواج بسیار موفقی داشته و حالا طعم خوب خوشبختی رو کاملا" حس میکنه . 


گاهی خیلی سربه سر بقیه اعضا ء می گذاشت و حتی با زبون تیزش بعضی ها رو میرنجوند . ولی نهایتا" می اومد و می گفت : می دونید که همه تون رو خیلی دوست دارم و چیزی تو دلم نیست .


تا اینکه یک روز  چهارشنبه ، دیدم بهم خصوصی پیغام داده . 


پیغامش رو با کنجکاوی باز کردم ، نوشته بود که : مهربانو میخوام ازت یه درخواست داشته باشم . 

گفتم: اگر در توانم باشه ، خوشحال میشم کمک کنم .


گفت: یه مرکز ناباروری تو کرج هست بازش برام وقت بگیر ، من بدون اینکه خانواده م خبر داشته باشند میخوام بیام اونجا مدارک بیارم .


قبول کردم و با وجود اینکه تو محیط کار پشت اینترنت نشستن خیلی برام سخته ولی رفتم پشت دستگاه و براش جستجو کردم .


 شماره تلفنش رو برداشتم و اومدم پشت میزم تلفن کردم . 



مطمئن بودم که به این زودی ها بهش وقت نمیدن ولی درکمال ناباوری من منشی گفت : برای یکشنبه قبل از ساعت چهار اینجا باش . 


وقتی اسم و تلفن رو برای پرونده خواست موندم که چی باید بگم . اصلا" نمیدونستم من اسم واقعیشو می دونم یا مجازی .. تلفنش چی بود و ...


از خانوم منشی خواهش کردم یکمی صبر کنه .. فوری پیغام دادم ، بهاره اطلاعات کامل شناسنامه ت رو بهم بگو .


داد و براش وقت گرفتم . 


خیلی خوشحال شد و گفت فردا راه می افته . 


چند روز ازش خبری نبود ، یکی دوبار خصوصی پرسیدم ، کار انجام شد ؟ جواب داد: بله . 

یکی دوماه دیگه هم گذشت و دوباره یه روز پیغام خصوصی داد که دارم میام کرج (از یکی از شهرستان ها می اومد که پنج شش ساعت تا تهران باید رانندگی میکرد)


ازم خواست که بعد از ویزیتش تو کرج بیاد تهران و منو ببینه . بهش گفتم : من عادت ندارم غیر از کسانی که در دنیای حقیقی با هم آشنا هستیم باب رفت و آمد رو  باز کنم ، عذرخواهی کردم و توضیح دادم این روش زندگیه منه و امیدوارم که درک کنه . 


گفت که درک میکنه و مشکلی نیست . 


برای بار دوم ویزیت شد و برگشت . اما تو خصوصی برام چیزهایی نوشت که کاملا" باتصوراتم مغایر بود . 

گفت :" بخاطر نازایی خیلی احساس بدبختی داره و کم مونده خودش رو بکشه . 


گفتم: مادر شدن خیلی حس زیبا و قشنگیه و طبیعیه دل هر زنی بخواد بچه داشته باشه ولی قبل از مادر شدن ، داشتن یه همسر خوب و عزیز مهمه که تو داری. 


به شدت حرفم رو تکذیب کرد و گفت : کدوم همسر خوب ؟؟ دلت خوشه اصلا" به من توجه نداره . 

گفتم: من که تو رو نمی شناسم ولی از صحبت های خودت تو گروه اینطور برداشت کردم . 

گفت : همه ش حفظ ظاهره و حقیقت نداره . 


گفتم: یعنی مرد بدی رو انتخاب کردی و اذیت میشی؟ گفت : نه ، افکارمون با هم متفاوته اون اصلا" براش مهم نیست که بچه نداریم .


گفتم : خوب معلومه که وجود خودت براش مهمه . 


گفت : نه دلیلش اینه که خودش بچه داره دیگه بچه نمی خواد !!!


اینطور ادامه داد: 


 تا  شش،  هفت سال قبل اصلا" به ازدواج فکر نمی کردم تا اینکه پدرم فوت کرد و خیلی خیلی تنها شدم . ( توضیح نداد که چرا با فوت پدر تنها شده ، عایا مادرش رو هم قبلا" از دست داده بود؟ عایا خواهر و برادر نداشت ؟ یا داشت اما با هم رابطه ای ندارند؟؟) 


خلاصه ، گفت : بعد از تنهاییم ، مردی به خواستگاریم اومد که همسرش تازه فوت کرده بود و یه پسر و دختر از همسرش داشت . منم فوری قبول کردم . 


گفتم : بچه ها اذیتت میکنند؟ گفت : نه . اذیتی ندارند ولی اونا بچه های شوهرم هستند ، من بچه ی خودمو می خوام . 


انقدر ناله کرد و به زمین و زمان ناسزا گفت که حالم بد شد .


 بهش گفتم : بهاره تو هرروز صبح کلی مطالب در باب ستایش خدا میذاری ، اینهمه مینویسی باید راضی باشیم به رضای خدا .. اگر کسی برخلاف  عقاید مذهبی رایج در کشورمون چیزی بنویسه فوری جواب تند بهش میدی و همه تو رو زن معتقدی می دونند ، پس این حرفا چیه؟


 اگر راضی به رضای خدایی ، پس اینهمه گله و شکایت چیه؟


 گفت : اون که میگن رحمان و رحیمه انقدر نظر تنگه که یه بچه رو به من نمی بینه .. اینهمه ادم بچه بغل میکنند فقط بات من سر دشمنی داره .


کلا" هنگ کرده بودم ، گفتم : مگه تو اولین و آخرین زنی هستی که بچه دار نشده ؟ شاید حکمت اینه که تو مادر نشی ، با اصرار چیزی رو نخواه چون بعدا" به طرز دردناکی پشیمون میشی . 


هر چی من گفتم ، اون بیشتر ناله کرد ، گفت: من داااغونم ، هیچ دلخوشی ندارم فقط یه بچه میخوام سرگرم و دلخوش بشم . 


گفتم : بهاره میدونی الان کمتر چیزی تو زمینه ی ناباروری هست که درمان نداشته باشه . من فکر میکنم تو از نظر روحی مشکل داری که باردار نمیشی .. انقدر چسبیدی به این موضوع و از اصل زندگیت غافل شدی، تو نزدیک چهل سال سن داری باید راه خوب زندگی کردن رو بدونی . 


مگه نمیگی دوتا بچه با تو زندگی میکنند که از نعمت مادر محرومند تازه بچه های بدی هم نیستند ؟ خوب به اونا محبت کن .. گفت : دوتا بچه ی افسرده !! 


گفتم : خدا پدرت رو بیامرزه واقعا" توقع داری اونا افسرده نباشن ؟ یه ذره زندگی کردی تاحالا؟ 


مثلا" شده وسایل کیک پخنتن رو تهیه کنی و به بچه ها بگی بیاید با کمک هم کیک بپزیم؟ تا حالا باهاشون دست به یکی کردی ، یه سوورپرایز برای پدرشون اماده کنید؟ 


با هم بازی کردین؟؟ نشستی بهشون بگی شما ها از محبت مادر محرومید منم حسرت درآغوش کشیدن یه بچه رو دارم ، بیاید همدیگه رو کامل کنیم ؟ 


اینهمه حرف زدم آخرشم گفت : برووو بابا چه دل خوشی داری 


گفتم " بهاره جان متاسفم ، تو فکر میکنی همه ی مشکلاتت قراره با یه نوزاد حل بشه ولی من مطمئنم اگر همین حالا هم خدا بهت فرزند بده ، بازم احساس خوشبختی نداری چون اصلا" بلد نیستی زندگی کنی .. زشته بابا انقدر ناله نکن . همه ش میگی از من بدبخت تر هم هست؟؟ 


اصلا" نمیبینی دور و برت رو اینهمه مردم با مشکلات واقعی دارن مبارزه میکنند ؟ اون پدر و مادری که جگر گوشه شون رو تخت بیماریستانه مشکل ندارن؟ اون پدری که هر روز شرمنده ی چشمای بچه شه ، مشکل نداره ؟بازم مثال بزنم ؟ 


گفت : نه فقط دعا کن بچه دار بشم بعد خدا خواست بگیرتش بگیره 


اینجا بود که از ته قلبم دعا کردم که اول خدا روح و روانش رو شفا بده و صد بار هم دعا کردم که خدا هیچوقت به هیچ زنی که صرفا" بخواد سرش رو با بچه گرم کنه و اون نوزاد قهرمان همه ی ناکامی هاش باشه ، افتخار مادری نده .


درضمن باوجودی که گفت درک میکنم نخوای با کسی قرار بذاری ، هر بار اصرار می کنه و عصبیم میکنه .


***************


فکر نکنید عجب آدم مریضی بوده ، خود ما هم ممکنه به عناوین مختلف ، اصل زندگی رو رها کنیم و فکر کنیم که یه چیز خارجی باید بیاد تا ما به خوشبختی برسیم ولی واقعا" چشم ها رو باید شست ، خوشبختی  همین نزدیکی هاست و فقط باید هنرش رو با خودمون هر لحظه تمرین و اجرا کنیم . 


میدونید خیلی دوستتون دارم ؟؟


راستی  اشاره به پست عقد کنون 

 اینجا  هتله که این گل باقالی خانوم  خوشگل ،داره با گلبرگ و شمع  برای ورود عروس و داماد تزیینش میکنه .

 راه زندگیتون  همینطور گلبارون 


نظرات 31 + ارسال نظر
علی امین زاده دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

اکثراً آدمها چیزی رو که ندارند فریاد می زنند.

سمانه شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 05:19 ب.ظ

تو هم باید یکم درکش کنی
واقعا براش مهم بوده که بچه خودش باشه دیگه
ولی خوب زیادی خودش رو مشغول کرده با این قضیه

صفا پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 10:34 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

وای چقدر دلم برای اون بچه هاسوخت ... و چقدر افکاراین زن بیمار گونه هست این آدمها از خودشون هم بدشون میاد و به خودشون بیشتر از بقیه صدمه میزنن

peepbo دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
این پست منو یاد مادری انداخت که سالها پیش در آرزوی پسر باردار شد،با این نیت که خدایا تو فقط به من پسر بده و بعد که بزرگ شدن ازم بگیرش ..فقط بذار من پسردار بشم.خدا دوتا پسر پشت سرهم بهش داد و حدود سی سال بعد وقتی هردوی اون پسرها رشید شدن و هر کدوم صاحب زندگی و سر وهمسر شدن تو دوسال پیاپی یکی تو تصادف و یکی تو بیماری سرطان پر کشیدن و رفتن و حالا دیگه چیزی ازون مادر نمونده...واقعا خدا کنه که اگه کسی بچه دار شد هیچوقت داغ و مریضیشو نبینه.کاش خدا بهمون صبر و عقل بده تا بهش ایمان داشته باشیم و اگه حتی حکمت کارهاشو نمیفهیم هم صبر داشته باشیم و بدونیم که خودش بهترینها رو برامون میاره

سلام عزیزم
الهی آمین ...
چقدر کامنتت متاثرم کرد

ماجد سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام
مثل همیشه خیلی مفید
خیلی ممنون

سلام ماجد عزیز .
ممنون دوست خوبم

خانم اردیبهشتی شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:24 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
الان من چی بگم؟ این خانم چنان در نقش قربانی حل شده و منتظر منجیه که فکر نکنم به این زودی ها چشمش به حقیقت باز بشه. طفلی اون دوتا بچه

سلام اردیبهشتی عزیز
منم بیشتر دلم برای اون دوتا طفلک داغدار میسوزه

مژگان شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 12:24 ب.ظ

مهربانوی عزیز سلام و خسته نباشید. راستش مطلب من اصلا ربطی به پست شما نداره گرچه تمام پستهای شما درس زندگی هستن.
مهربانوی عزیز روز پنج شنبه برای من روز بزرگی بود . روزی بود که من دختر معنوی خودم رو توی موسسه وحدت دیدم.
البته خیلی خجالت میکشیدم ازین دیدار اما با کمک خانم آقایی بسیار عزیز اون جلسه بخوبی و خوشی برگزارشد و دست آخر من دلم نمیخواست از پیششون بیرون بیام. دختر من یک دختر ظریف و ناز و زیباست. ومن از اینکه نقشی در حد یک ذره اتم در زندگی این زیبارو دارم خیلی خوشحالم و از 5شنبه تاحال توی ابرهاهستم.ازونجاکه اینهمه رو مدیون شما هستم خواستم در شادی من شریک باشید. درضمن وسایل مدرسه اش رو هم تحویل دادم. اگه ممکنه اعلام کنیدباقی دوستان هم زودتر وسایل مدرسه بچه هاشونو تهیه کنم یادمه پارسال دوستی بکلی فراموش کرده بود.
باز هم ممنون مهربانو جان. امیدوارم خداوند دختر گلتون رو چراغ دلتون کنه و درکنارهم از زندگی آرومی برخوردارباشید.

مژگان عزیز و نازنین اتفاقا چه کار خوبی کردی که این کامنت زیبا رو برامون گذاشتی
عزیز خدا بهت دریای برکت و رحمتش رو سرازیر کنه که با قلب پاکت دست کودک بیگناهی رو تو این وادی سخت گرفتی . خیلی خوشحالم کردی .. منم هدایای ناقابل فاطیما جون رو تحویل موسسه دادم متاسفانه به دلیل اینکه محل زندگی فاطیما خیلی دور شده دیدارمون بصورت قبل میسر نمیشه ضمن اینکه منم با خودم فکر کردم این دختر ناز و قشنگ کمتر به موسسه رفت و آمد داشته باشه تا عزت نفسش خدشه دار نشه و وجود مهربون مادر بزرگ و پدرش کمرنگ نشه خدای نکرده
ممنون و میبوسمت نازنین .

Shadi پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

vy vy vy. khoda bede aghe khast beghere. in khanom nemeedune ke chegard masale dare. masalash depression ham neest. teflake un dota bache a

ولی واقعا افسردگی شدید داره بنظرم شادی جون

سهیلا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 12:25 ب.ظ http://vozoyeeshgh.blogfa.com

مهربانو جونم منم بارها اینو دفت کردم که آدمایی که خوشبختی شونو جار میزنن
باندازه ی اظهاراتشون خوشحال و خوشبخت نیستن
اینا اونایی هستن که دوست دارن خوشبخت باشن و اون چیزی که بهش تظاهر میکنن
خدا کنه روزی بیاد که روزگار همه بر وفق مراد باشه
و به هر کسی باندازه ی لیاقتش خوشبختی برسه

الللهی آمین سهیلای عزیزم

غریبه پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 11:43 ق.ظ

نصحیت هایت همه اش مادرانه بود
ولی خب یکی آرزوی ثروت دارد و یکی آروز ی بچه دار شدن دارد و یکی هم آرزوی مرگ دارد
مهم این است هیچ یک به اون درجه نرسیده اند که تسلیم خواست خدا باشند
خود ما هم اگر کلاهمان را قاضی کنیم از این نا شکری ها خیلی داشته ایم

غریبه جان ناشکری کرده ایم تک به تک همه مووون و فررراووون .

نکته بین چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام
خواندمت ....بهتره خیلی در مورد غم و دغدغه دیگران قضاوت نکنیم شاید حق داشته باشه ......

سلام نکته بین
بحث قضاوت نیست بنظر من هیچکس حق نداره بگه من صرفا میخوام بچه به دنیا بیارم حالا اگر اوردم و بعد مرد هم اشکال نداره ، این از بیماری روحی و افسردگی نشات می گیره و وقتی کسی به من میگ بنظر تو ، من چکار کنم بهش میگم همه ی انرژیت رو بذار رو درمان روانت نه ناباروریت

اذر چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام
شرایط من با این خانم خیلی فرق میکنه ولی یکی دو جمله ای اینجا گفتی که خیلی جالب بود و من هم باید بهش فکر کنم

سلام آذر جون .
به اندازه ی ادم های روی زمین شرایط متفاوت وجود داره و در وجودشون هنر خوب زندگی کردن .. مطمئنم میتونی با هر شرایطی بهترین راه رو انتخاب کنی عزیزم

عشق جانان چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 12:04 ق.ظ

جنید بغدادی  ، جامه به رسم علماء پوشیدی ،
 اصحاب گفتند : ای پیر طریقت ، چه شود اگر برای خاطر اصحاب خرقه در پوشی ؟
گفت : اگر به خرقه کاری برآمدی ، از آهن و آتش ،  لباسی سازمی ودر پوشمی .
ولیکن در باطن ما ، ندا می کنند " لیس الاعتبار بالخرقه انما الاعتبار بالجرقه "
قدر و ارزش به خرقه نیست ، بلکه به سوز و گداز دل است

سلام بانوی بزرگوار
اگر با اسباب کشی به بلاگ اسکای بارمان بار و کارمان کار می شد حتما چنین می کردم
شاید روزی چنین کنیم
ممنون

سلام دوست عزیز

سمانه چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 12:01 ق.ظ http://vaniajoonam1389.niniweblog.com

مهربانو جان اینستاگرام داری عزیزم؟ اگه داری میشه آدرس بدی؟ البته اگه میشه

ندارم سمانه جون

عشق جانان سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام
کامنت من نرسید ؟

سلام
چرا دوست من کامنت زیبات موجوده

شکیبا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 09:01 ب.ظ http://shakiba-a.blogfa.com/

سلام مهربانو جان
مشکل ما آدما اینه که همیشه دنبال یه نیروی خارجی هستیم تا ما رو خوشبخت و شاد کنه. غافل از اینکه خوشبختی تو وجود خودمونه فقط باید ببینیمش و درکش کنیم.

سلام شکیبای عزیزم
دقیقا"

شیوا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام مهربانو جون
وای خاک عالم ! "اگه خواست بگیرتش؟؟؟" به همین راحتی؟ فکر کنم خیلی خوب به قضیه فکر نمی کنه. من خانم جوونی رو می شناسم (32 ساله) که جنین 8 ماهه اش سقط شده انقدر ناراحت هست و گریه می کنه که بچه اش از بین رفت و نتونست بدنیا بیارتش درسته جنین بود ولی بچه اش بود خب. اون وقت به همین راحتی؟ خدا بده اگه خواست بگیره؟ افسردگی صد برابر میشه خب
ایشالا حال خودش خوب بشه ، دیدش به زندگی عوض بشه ، خوشبختی رو حس کنه بعد یه نی نی کپل هم داشته باشه

سلام عزیزم
الهی امیییین

عشق جانان سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 12:00 ب.ظ http://ya-rabi.blogfa.com

گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیه‌السلام، کلیم‌الله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»

حضرت موسی علیه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»

حضرت موسی علیه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»

پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»

بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»

موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.»

بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.

از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟»

زن جواب داد: «فرزند من است.»

پس موسی علیه السلام با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»

پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.

مو به تنم راست شد

سهیلا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 02:21 ق.ظ http://rooz-2020.blogsky.com

مهربانو جانم عجب تقارنی. امروز داشتم درمورد یکی از نزدیکانم فکر میکردم که خیلی سعی میکنه دل دیگرانو با اظهار خوشبختیش آب کنه و هی از طرف دیگران تایید بشه و بهش به به بگن.اما این منم که میدونم چقدرتو زندگیش غمگینه .
الانم که این پستت رو خوندم تعجب کردم.واقعا چرا بعضیا دوست دارن نقاب بزنن و از خود واقعیشون به دور هستن.تاکی میخوان نقاب به دست باشن...؟؟
حرفی که این خانمه گفت خدا بچه بهش بده و بعدن اگه خواست بگیره تنمو لرزوند.یاد یه خاطره افتادم. سالها پیش یکی رو میشناختم که همین مسئله رو داشت و بعدگفت خدا بچه بهم بده ولو یه نصفه.خدا هم نامردی نکرد و بهش بچه داد که بشدت عقب مونده ی جسمی و ذهنی بود.روزی نبود که آرزوی مرگ خودش و بچه ش رو نداشت ازبس سختی میکشید.
الهی که همه ی ما تافرصت داریم و مسافر این دنیاییم درس رهایی و شکرگزاری درهمه حال رو باسربلندی پاس کنیم نه باخفت و تجدیدی.....آمین

عجیبه .. من دیده ب.دم بعضی ها عادت دارند حرفشونو به کرسی بنشونند به هر قیمتی مثلا کسی میخواست با شخص خاصی ازدواج کنه گفت این کاتر رو می کنم و هزار تا توهین و تحقیر دید .و ازدواج کرد و جدا شد ولی گفت مهم این بود که اون چیزی که میخواستم شد .
!!!!!
ولی واقعا این مدلش رو دیگه متصور نبودم .
الهی امین چه ارزوی زیبایی کردی نازنینم

سمانه دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 05:52 ب.ظ http://vaniajoonam1389.niniweblog.com

واااای خدا من، عجب آدمی بوده ها.... ان شاله خدا کمک کنه و چشمهاش بیشتر به روی واقعیت های زندگی و دنیا باز بشه.

الهی امیییین

مینو دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 05:17 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام مهربانو
بعضی آدم ها کلا باید یک چیزی توی زندگیشون برای ابراز نا راحتی پیدا کنن.
آدم هایی هم هستن که خیلی خوب با مشکلات کنار میان.
یکی از همسایه های ما یک پسرش رو بخاطر تالاسمی از دست داد.دخترش هم تلاسمی داره،اما به تحصیلش ادامه داده،میدونه نمیتونه بچه دار بشه،با پسری که ا،پهم تالاسمی داره نامزد کرده و سعی میکنه از زندگی بهره ببره

سلام عزیزم
من درست بعد از جداییم به نصیحت نازنین ، یاد گرفتم از اکنونم بهترین استفاده و لذت رو ببرم و امروز خیلی خوشحالم که به حرفش گوش دادم و واقعا این سالها رو زندگی کردم یه زندگی ناب

نسرین دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

همسرش براش مهم نیست که ایشون حامله نمیشه چون شناختتش. می دونه بچه های خودش بیچاره میشن.

عجب آدمایی پیدا میشن.

ببین... از طرز عملکردش نسبت به ادعاها و حرفاش معلومه آدم صادقی نیست. وگرنه میگی همش با روحیه حرف می زنه ولی وقتی ماسکشو بر می داره میگه بدبخته و... نق و نق و نق...
جواب ایمیلتو بخون عزیزم

ای به چششششم الان میرم سراغش نازنینم

خانم خاموش دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 04:19 ب.ظ

سلام مهربانو جون
امیدوارم خوب باشی.
منم تازگی مجبور شدم بچه اولم رو به دلیل رشد ناکافی سقط کنم. ناراحت کننده بود... اما چاره ای نبود....
به این خانم بگو من یه دخترخاله دارم تو سن 41 الان هم حامله است. به نظر من هم استرس زیاد باعث بچه دار نشدنش می شه.
قبول دارم ادم گاهی می چسبه به اون چیزی که نداره و بقیه نعمتهاش رو نمی بینه.
مواظب خودت باش...عجیبه تو گروه مجازی یکی فهمیده تو می تونی بیش از حد براش مایه بذاری و فداکاری کنی...راستش مشخصه که این دوستی برات مایه گذاشتن یه طرفه است... ( ناراحت نشی رک نوشتم چون دوست داشتنی هستی)

سلام عزیزم
موضوع سقط جنینت ناراحتم کرد ولی تو مقاومت کن عزیزم .. گاهی یه بهایی رو میدیم که بهای سنگین تری ندیم اون کوچولو فرشته ای شده تو عالم نامحدود .. الهی سالم و خوشبخت باشید عزیزم تا پدر و مادر فرشته های زمینی دیگه تون باشید .
ناراحت نشدم ، تو مهربون و گلی و من برات بهترین ها رو ارزو دارم

بهمن دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 02:33 ب.ظ http://life-bahman.blogsky.com

یه مرد افسرده ای میره پیش روانپزشک ...
روانپزشک بهش میگه دوای افسردگی شما ، خنده است و داروی درد شما پیش دلقک سیرک شهره ...
کافی یه جلسه بری اونجا تا تمام افسردگیت مداوا بشه ...
مرد افسرده میگه :
آقای دکتر ! من همون دلقک سیرکم ...

و این قصه ی غصه ی پنهان ما انسانهاست ...


نادیا دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام ،بهش بگو تو که اینقده تنگ نظری که به دوتا بچه بی مادر نمیتونی یه ذره محبت داشته باشی ،با کمال پررویی میگی خدا تنگ نظره بهم بچه نمیده!!!بهتر نده وگرنه اون دوتا طفل رو با اومدن بچت دیووونه میکنی

نادیا جانم منم همه ش به این موضوع فکر میکردم که اگه بچه دار بشه کلا اون بچه ها رو ممکنه نگاه هم نکنه چون الان که هر دوشون دردمندند دوای دردشون نیست واااای به روزی که ....

نادی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام

همه گل های باغچه ی دلم تقدیم تو باد..

سلام
عزیز نازنین ، همزاد من این گلها مال من و توست مشترکا"

مجید شفیعی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:45 ق.ظ

سلام

منتظر این عکس بودم

و چقد حال بدیه حالی که برامون تعریف کردی

خدا شفامون بده و چیزایی رو که لیاقتشو نداریم بهمون نده


خدایا سلامتی بده نعمت بده و شکرش رو روزیمون کن


سلام دوست من
الهی چیزی که لایقش نیستیم نده ... وااااقعا"

شاپرک دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام مهربانو جون
من فکر میکنم بهار افسردگی شدید داره...چیزی درباره همسرش نفهمیدم اما به نظرم اگه همسرش مرد خوبیه با تغییر دیدگاهش نسبت به زندگی همونطور که شما راهنماییش کردین میتونه واقعا خوشبخت باشه! طفلی اون بچه های معصوم...
الانم که دیگه اصلا مشکل ناباروری وجود نداره اما اون قطعا با این افکارش حتی با وجود بچه هم خوشبخت نمیشه!

سلام شاپرک جون
مطمئن باش افسردگی شدید داره و کاش حرف های من رو مبنی بر درمان افسردگیش جدی بگیره .. وقتی فضای اون دوتا بچه رو متصور میشم دلم اتیش می گیره .. فکر کن مادر رفته و زنی به جاش نشسته که تلخ و غعبوسه و زانوی غم به بغل داره

ردپا دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 08:27 ق.ظ http://radepa.bushehr.ws

تنهادرغربت دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 05:33 ق.ظ

ادمی که بگه خدا بچه بده بعد خواست بگیره فکرکنم مشکلات روحی وروانی خیلی جدی داره

خیییلی هم جدی کاش درمان کنه

سینا دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 03:50 ق.ظ

مهربانو جان افسردگی یک بیماری وحشتناکه که فقط به کمک دکتر و دارو خوب میشه و نصیحت و اندرز هیچ تأثیری در اون نداره. بیماری روحی هم مثل بیماری جسمیه. مثلاً مگه میشه اسهال رو با نصیحت خوب کرد؟! تشویقش کن بره پیش روانپزشک و دارو بگیره.

در مورد نازایی هم تا جایی که من شنیدم یک مرکز خیلی مجهز در یزد وجود داره. خوبه اونجا رو هم آزمایش کنه یا حتی اگر وضع مالیشون خوبه در خارج از کشور معالجه کنه. بر خلاف تو من بعید نمی دونم که مادر شدن برای بهبودش خوب باشه البته به شرطی که پیش روانپزشک هم بره.

سینای عزیز از من غیر متخصص بجز اینکه نصیحتش کنم و ازش خواهش کنم که همه ی نیروش رو بذاره روی درمان روحش چه کاری برمیاد .. بدتر از بیماری روحی ، باورنداشتن اونه .
الان خیلی مراکز مجهز تو تهران و همین کرج و شهر های دیگه هست بنام رویان
واقعا معتقدم تا روحش درمان نشده بچه دار شدنش عینه جنایته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد